این مقاله را به اشتراک بگذارید
از «جمال میرصادقی» رمان «درازنای شب» (۱۳۴۹) «بادها خبر از تغییر فصل میدهند» (۱۳۶۴) او را خیلی خوب به یاد دارم. در ذهن و خاطرم خوش نشستهاند. اگر چه تا مدتی، جمال میرصادقی و بهرام صادقی را باهم اشتباه میگرفتم، اما بعدا متوجه شدم، جهان داستانی این دو چقدر متفاوت و از هم دور است.
حضور نزدیک به پنجاهسال در عرصه داستان و رمان فارسی، آموزش بسیاری از علاقهمندان این رشته (که اغلب هم به خوبی و احترام از استادشان یاد میکنند) و انتشار دهها جلد رمان و مجموعه داستان و چندین جلد تحقیق و پژوهش در اصول داستاننویسی، دستاورد کمی نیست و تلاش خستگیناپذیر و هدفمندی میطلبد.
رمان «رهایی» میرصادقی که به دلایلی گمان میکنم حداقل در روایت آن بخش که به داستان و رماننویسی شخصیت اول کتاب مربوط است تا اندازه زیادی حدیث نفس خود میرصادقی به نظر میآید، اما چیزهای بسیاری از آثار به یادماندنی ایشان کم دارد.
شاید بشود گفت میرصادقی در آثار متاخر خود، از طی مسیر صعودی بازمانده و نتوانسته همراه و همپای جریانهای نوی داستاننویسی حرکت کند یا راهگشای مسیرهای تازهیی پیش روی نویسندگان داستان و رمان ایرانی باشد. و اما «رهایی»، رمانی است که در یکصدوسی صفحه، با فصلهای سیودو گانه، نثری ساده، زبانی پیش پاافتاده، موضوعی سردستی و بیکشمکش و تعلیق، که بهشدت سعی در خوشخوان بودن دارد.
کتاب را از هرجا شروع کنی و هر چند از صفحات و فصولش را در نشستی بخوانی، نه چیزی به دست میآوری و نه از دست میدهی. متنی «آمفوتر» که توجه و همدلی با هیچیک از کارآکترها، حتی کارآکتر اصلیاش، برنمیانگیزد و کنجکاوی خواننده را برای سردرآوردن از کموکیف هیچیک از به اصطلاح حوادث داستان برنمیانگیزاند. داستان با توصیف بیرمق دوستی چند جوان دانشجوی دختر و پسر در فضای ایران و تهران پیش انقلاب آغاز میشود و با شرح و بسط سرد و بیخون چند ماجرای عشقی سردستی، دیالوگهایی نچسب که فقط نقش تکاندادن داستان به جلو را از خود بروز میدهند، مکانهایی بیجغرافیا و تاریخ، خیابانها و کوچههایی نامحسوس، ابعاد محوشده یا نادیدهمانده در و دیوار و مغازه و خانههای شهری (از شهر فقط تصویر بیرنگ و کمعمق یک ایستگاه تاکسی کرایه، یک گلفروشی و یک میوهفروشی و نان فانتزی، و البته باران و برف و سرما و ترافیک و…) ادامه مییابد.

در پایان یک/سوم اول متن، همه این به اصطلاح دامافکنیها برای جلب خواننده به کناری نهاده میشود، کاراکترها هر یک به بهانهیی به گوشهیی از دنیا سفر میکنند و از صحنه اصلی داستان خارج میشوند و به قول راوی دانای کل، آنچه میماند «علی» است و «حوض»اش. حالاست که داستان دیگری شروع میشود. داستان کتاب و کتابخوانی شخصیت اول که از ابتدای روایت نیز نیمچه داستاننویسی معرفی شده. حالا اوست که باید بار جلب و جذب خواننده را به دوش بکشد. چطور؟ اینطور که در دبستانی درس بدهد و اوقات فراغتش را به کتابخوانی بگذراند.
کمکم توجه مسوولان و مدیران و فضولباشیها و ماموران به او جلب شود و بخواهند سر ازکارش در بیاورند. اما او دست از رمانخوانی برنمیدارد. همچنان به بچهها درس میدهد و خودش هم سفت و سخت رمان میخواند. بالاخره هم حرص همه را درمیآورد و او را از معلمی میاندازند و دفتردار میکنند. از شانس خوبش، مدیرکلی پیدا میشود که او هم به رمانخوانی علاقهمند است. مدیرکل عزیز میشود حامی و پشتیبان او. هرچند خودش با بالادستیها، از جمله یک جناب تیمسار مرموز بیپدر و مادر و بانفوذ درمیافتد که اصلا حالیاش نیست دوره خانخانی گذشته! (انگار که تیمسارها مال دورههای غیر از خانخانی هستند!) و از طرفی از نویسنده رمان ما، رمانهای تازه میگیرد (ما هیچوقت نام و نشان یکی از این رمانهای دردسرساز را هم نمیبینیم!) و میخواند و حتی درباره آثار خود او اظهارنظرهای ادبی میکند.
بالاخره چون سوخت ماشین رمان «رهایی» برای صدوسی صفحه کافی نیست، یکی، دو موضوع دیگر هم به باک کتاب ریخته میشود. احضار نویسنده به ادارههای آنچنانی (که چرا رمان میخوانی و آن رمان را از کی گرفتی و آن یکی رمان را به کی دادی!) و بیماری قلبی او که از پدر به ارث برده.
به توصیه دوستی تصمیم میگیرد برای عمل به خارج از کشور برود و نگران است نکند سوابق مبارزاتی (چه سابقهیی و چه مبارزهیی، عرض کردم که؟) باعث شود پاسپورتش را صادر نکنند. اما همهچیز به خیر و خوبی پیش میرود و بعد از یکی، دو دستانداز کوچک، قهرمان به ظاهر اخلاقگرای ما دروغهایی هم سر هم میکند و سر آخر راهی «رهایی» میشود. میرود خارج از ایران که هم فال بگیرد و هم تماشا کند و شاید هم بماند که به قول خودش این مملکت دیگر جای ماندن نیست.
اینطور که میبینم، جناب میرصادقی، اگر نگویم تنها،. از بزرگترین و بهترین امتیازی که دارد، یعنی سن و سالش، بهرهیی نگرفته و تکهیی در کتابش نگذاشته. او که به همین دلیل، به دلیل هشتاد سال سن و دغدغههای فرهنگی و ادبی و هنری طولانیمدت، میتوانسته شاهد مستقیم حوادث تاریخی و کشاکشهای فرهنگی و اجتماعی وسیع و بیشماری باشد، که حتما بوده و هست، به سرعت باد و با پرشهایی بلند، از حوادث، روابط، آدمها، احساسات، مناظر و چشماندازها و دیگر و دیگر آن و این سالها (بهخصوص سالهای مورد اشاره رمان) پریده و تصویری نادقیق، غیرموثر، بیرنگ، پریشیده و پرتافتاده از دورانی تاریخی پیش چشم خواننده گذاشته است.
اعتماد/ مد و مه / نهم آذر ۱۳۹۲