این مقاله را به اشتراک بگذارید
روایت خواندنی و جذاب محمد علی سپانلو از چگونگی تشکیل کانون نویسندگان ایران
با حضور: به آذین، آل احمد، شاملو، براهنی، ساعدی، عباس پهلوان و…
خاطراتی از فصل اول کانون نویسندگان ایران ۱۳۴۹-۱۳۴۶
هرچند که تشکیل کانونهای مستقل و غیر دولتی در عرصه هنر و ادبیات، در کشور ما همواره با چالشهایی اساسی از درون و بیرون روبهرو شده، اما این مسئله مانع از آن نمیشود که بتوان از کنار اهمیت وجود داشتن چنین تشکیلاتی که بهنوع حافظ منافع صنفی هنرمندان است غافل شد. کانون ادبیات ایران به عنوان مهمترین تشکیلات نویسندگان ایرانی در میانهی دههی چهل پا گرفت و بعد از آن همواره با فراز و فرودهایی روبهروشد که عمده آن ناشی از فشارهای بیرونی به این انجمن بود. شرح و تحلیل ماجرا البته مفصل است و مجال دیگری را میطلبد. اما مطلب زیر به عنوان روایت یکی از کسانی که از روزهای نخست در جریان این ماجرا حضور بوده نه تنها میتواند سندی باشد مهم در تاریخ ادبیات داستانی بلکه از جهات دیگر نیز واجد نکاتی آموزنده است برای شکل دادن به حرکتهایی مشابه.
روایت محمد علی سپانلو از ماجرای تشکیل کانون نویسندگان دست اول و بسیار خواندنیست چرا که تصویری زنده و بیواسطه از برخی چهره های نامدار ادبیات معاصر ایران بدست میدهد که برای مخاطب جوان این سالها میتواند هم آموزنده و هم جذاب باشد. توصیه میکنیم خواندن این نوشته را از دست ندهید!
***
در سال ۱۳۴۶ ظهر روزهای دوشنبه، جلال آل احمد به”کافه قنادی فیروز” (در خیابان نادری، نزدیک قوام السلطنه) میآمد. “کافه فیروز”که امروزه از ضربه کلنگ نوسازی ناپدید شده است، در ذهن هنرمندان نسلهای پیشین یادگارها دارد. میگفتند پاتوق”صادق هدایت”و حواریون او بوده است. و من در جوانی، بیشتر نامآوران ادب و هنر معاصرم را نخستینبار در فیروز دیدهام. گوشهای، پشت میزی، نصرت رحمانی در حاشیه روزنامه عصر شعر مینوشت یا از چهرههای مردم نقاشی میکرد. آن سوتر، رو به خیابان و در وردی کافه، بهرام صادقی روی تکه کاغذی یادداشت برمیداشت، و گاه تصویر شاملو، با کیف سنگینی که پر از نوشته یا فرمهای چاپخانه بود، در آیینههای فیروز ظاهر میشد که در فاصله رفتن به دو چاپخانه، ساعتی در آنجا استراحت میکرد. و اغلب صدای شاهرودی پریشان حواس را میشنیم که بلندبلند، شعرهای معروفش را، گویی برای تمام محلهی نادری، میخواند.
ظهر روزهای دوشنبه، آل احمد کمی زودتر از دیگران به فیروز میآمد. تمام مجلات و نشریات هفته را از روزنامه فروشی که پشت در کافه بساط داشت، کرایه میکرد، ساعتی آنها را ورق میزد
ظهر روزهای دوشنبه، آل احمد کمی زودتر از دیگران به فیروز میآمد. تمام مجلات و نشریات هفته را از روزنامه فروشی که پشت در کافه بساط داشت، کرایه میکرد، ساعتی آنها را ورق میزد، اغلب یادداشت برمیداشت و بهندرت بعضی را میخرید. جلال دوست نداشت بابت به قول خودش”رنگین نامهها”پول بدهد. و در عین حال نمیخواست از حوادث اجتماع ادب و فرهنگ و سیاست روز بیخبر بماند. پس به این شیوه از جریان اوضاع آگاهی مییافت. حدود ظهر دیگران میرسیدند، کسانی که اغلب برای دیدن نویسنده مطرح و پرخاشجوی آن روزگار آمده بودند. مجلس جلال گرم بود و خودش جوشش داشت، شفیق بود، و با همه تندخوییها، علی الخصوص با جوانان راه میآمد. آنها که برای دیدن جلال میآمدند میدانستند که نویسنده از ایشان راجع به فعالیتهای هنری یا ادبیشان پرسش خواهد کرد. پرس و جویی که گاه به حد بازخواست میرسید. بنابراین کسی دست خالی به آنجا نمیرفت و بهرحال پاسخی برای پرسش محتوم جلال دست و پا کرده بود. جلال دنبالهی کار را میگرفت پیشنهاد میداد، وعده میگذاشت، ناشر پیدا میکرد و آدم را جوری به راه میانداخت.
نیمروز یکی از دوشنبههای اواسط بهمنماه سال ۴۶، بنابر معمول، حلقهی انس جلال تشکیل شده بود، چند تا میز را به هم چسبانده بودیم، زمزمههای دو نفری بود اما نویسنده به نوبت از هرکس جداگانه چیزی میپرسید و چند دقیقهای با هرکدام صحبت میکرد. نوبت پاسخگویی من هم رسید، رو به من کرد و دربارهی گروه ادبیمان که نام “طرفه”بر آن نهاده، در عرض چند سال حدود ده کتاب چاپ زده بودیم پرسید. در چه کارید؟ برنامه بعدیتان چیست؟ فلانی چه مینویسد؟ و در همین میانه از حال و روز “مهرداد صمدی”پرسید. با لحنی علاقمند که نشان میداد او نیز استعداد و فرهنگ نویسنده و منقد جوان آن دوران را تحسین میکند. پاسخ دادم که فلانی برای”جشن هنر شیراز”یک نمایشنامه نوشته و ما او را بیسروصدا تحریم کردهایم. در چشمان جلال درخششی از علاقه و هیجان پدید آمد. پرسید: خوب، پس چرا این کنگره را تحریم نمیکنید؟ “
کنگره چه بود؟ چند هفتهای میشد که رادیوی دولتی اعلام کرده بود به زودی “کنگرهی ملی نویسندگان ایران. . . در حضور علیا حضرت شهبانو. . . “تشکیل خواهد شد. البته ما نسل معترض آن روزگار، بیگفتگو، میدانسیتم که در این کنگره شرکت نخواهیم کرد و میدانستیم که دولتیان نیز همین موضعگیری ما را میدانند، پس در اصل از ما دعوت نخواهند کرد. اما دلمان میخواست امتناعمان به سکوت سپرده نشود بلکه آشکار گردد. من با بعضی رفقای گروه طرفه، اسماعیل نوری علاء، احمد رضا احمدی، نادر ابراهیمی، بهرام بیضایی و چند تن دیگر این پیشنهاد را مطرح کرده بودیم که بنشینیم بیانیهای بنویسیم و همه امضاء کنیم که ما در این کنگره شرکت نخواهیم کرد، زیرا وقتی آزادی قلم که شرط لازم نویسندگی است تامین نشود، نویسندهای در کار نخواهد بود. البته این پیشنهاد، در جمع کوچک ما، به شوخی برگزار شد. از سویی حدس میزدیم که ادبای ریش و سبیلدار به حرف ما”جوانکها”وقعی نگذارند، و از سوی دیگر ممکن بود که دستگاه حکومت، در اوج اقتدار خود، واکنش تندی به ما نشان بدهد. حتی هنگامی که من با دیگرانی که مسنتر از ما و خارج از گروه ما بودند از چنان بیانیهای صحبت کردم جوابی که گرفتم”انکار همراه با تمسخر و طنز”بود. یکی از این کسان دکتر براهنی بود، که دست بر قضا سر همان میز، در آن نیمروز دوشنبه، جزو اطرافیان جلال حضور داشت.
به اختصار برای جلال تعریف کردم که راجع به آن کنگره دولتی و تحریم علنی آنچه پیشنهادی مطرح بوده که دوستان اساسا آن را جدی نگرفتهاند. آل احمد از براهنی پرسید: این پیشنهاد به نظر تو چه عیبی دارد؟ براهنی مخاطرات احتمالی چنان اعلامیهای را برشمرد و نتیجه گرفت این کار تحریک دولت است که”بیاید و ما را بگیرد! ” و در آخر افزود خیلیها به دلائل گوناگون نمیخواهند یا واهمه دارند که پای همچو نوشتهای امضا بگذارند.
محمد علی سپانلو و اسماعیل نوری علا
نگرانی براهنی اشاره به یک تجربهی قبلی داشت. چند ماه پیش از دیدار آن روز، کوشش همسانی پدید آمده، به بنبست رسیده بود. ماجرا از تحریم همکاری روشنفکران با جشن هنر شیراز آغاز شد. دکتر ساعدی پیشنهاد ما را تغییر داد و یا شاید بشود گفت تکمیل کرد. ساعدی معتقد بود که ما باید علیه استبداد دستگاه و سیاست فرهنگی آن موضع بگیریم نه علیه اشخاص، و در این راستا البته میتوانیم جشن هنر شیراز را بهانهی کار قرار دهیم. ساعدی خود آستین بالا زد و با همکاری آشوری متنی در انتقاد از سیاست فرهنگی دولت تهیه کردند و قرار شد از دیگر نویسندگان و هنرمندان امضاء بگیرند و آن را انتشار دهند. ده پانزده نفری امضا کردند! اما وقتی متن را برای امضاء به”به آذین”پیشنهاد کردند او از تائید آن خودداری ورزید و نویسندگان وابسته به حزب توده نیز از او پیروی کردند. و بدین طریق کوشش ساعدی به بن بست رسید، زیرا انتشار اعلامیهای که برخی از نویسندگان و شاعران سرشناس دوران آن را تایید نکرده باشند، امضاءکنندگان معدود آن را در مقابل حکومت، بیدفاعتر و آسیبپذیرتر نشان میداد.
فکر میکنم که در همین ارتباط، ملاقات معروف با امیر عباس هویدا نخستوزیر آن روزگار، پیش آمد. گویا آن متن را ساعدی برای امضا کردن به”صادق چوبک”ارائه داده بود. البته چوبک یا گلستان چنین حرکت آشکار را مخالف رژیم را نمیپسندیدند. اما چوبک، در برابر، پیشنهاد کرده بود که چون با شخص نخستوزیر آشناست، پیش از هر اقدام تندی، بهتر است که چند نفری به نمایندگی از هواداران آن بیانیه، مستقیم با خود نخستوزیر روربرو شوند و حرفهاشان را به او بزنند. آل احمد که سرش برای این قبیل جدلها درد میکرد، پیشنهاد را پذیرفت و اطرافیان نیز به او اقتدا کردند. چندی بعد، ملاقات روی داد که جریان آن را من از دهان شخص آل احمد، در یکی از آن دوشنبهها شنیده بودم. جزو آنان که با هویدا روبرو میشوند آل احمد بوده است و هوشنگ وزیری و اسلام کاظمیه و رضا براهنی و شاید یک دو تن دیگر. در این دیدار جلال، به عنوان سخنگوی اصلی، پس از محکوم کردن سیاست فرهنگی رژیم، یکی از جملههای تیپیک خود را به هویدا گفته بود: “شما نماینده امرید، و من نماینده کلام. امر وقتی میتواند بر کلام مسلط شود که در این مملکت دو نفر حکومت کنند، یا محمد بن عبد الله (ص) یا ژوزف استالین. شما کدامش هستید؟ “آل احمد که تسلط امر بر کلام را منوط به بازگشت خاتم النبیین یا سلطهی جباران دانسته و در حقیقت آن را تعلیق بر محال کرده بود، بدین طریق اعتقاد خود را در مخالفت تام و تمام با هر نوع سانسور نشان میداد. البته هویدا با پراندن یک جملهی”اختیار دارید”از پاسخ سئوالی که جوابش آب برمیداشت، طفره رفته بود. پیداست که آل احمد برای مصالحه نیامده بود، آزادی بیانی که او میخواست با یکی از پایههای اساسی رژیم، یعنی سانسور و بویژه محرمات سلطنت معارضه داشت. دیگران هم البته در پشتیبانی آل احمد چیزهایی گفته بودند. بههرحال، پس از بینتیجه ماندن آن دیدار، آن متن (متن ساعدی) نیز به علت نداشتن امضای کافی و بیبهره ماندن از حمایتبخش سرشناسی از اهل قلم کشور، که یا وابسته به گروه تودهای بودند، یا ملاحظه میکردند و بیم داشتند، مسکوت ماند۱٫
بازمیگردیم به کافه فیروز، ظهر دوشنبهای از اواسط بهمنماه ۱۳۴۶٫
آل احمد نادر ابراهیمی را به مواخذه گرفت که چرا در آیندگان می نویسی؛ ابراهیمی در جواب گفت ما نیاز به شیخ مرشد نداریم!
آل احمد پس از شنیدن حرفهای براهنی گفت: “بله، همه این مخاطرهها امکان دارد. ولی حرف زدن دربارهی آنکه اشکالی ندارد. “و خطاب به من افزود: “رئیس، یک عصرانهای درست کن. میآئیم به خانهات و صحبت میکنیم. “و خطاب به من افزود: “نفوذ کلام گوینده به همهی “اگر و اما”ها خاتمه داد. قرار برای چند روز بعد گذاشته شد. عدهای از اهل قلم را خبر کردیم که بعضی نیامدند. درنخستین جلسه، به احتمال قریب، علاوه بر منتخبان گروه طرفه، چند نفری از نزدیکان و اطرافیان جلال و از آن جمله خانم دانشور، اسلام کاظمیه، هوشنگ وزیری، دکتر ساعدی و داریوش آشوری شرکت داشتند. عباس پهلوان، سردبیر مؤثرترین مجله روشنفکری روز (مجله فردوسی) نیز به خاطر امکان استفاده از صفحات مجلهاش دعوت شده بود. ناهمگونی میان برخی از حاضران به پایهای بود که بیم داشتیم حسابرسیهای خصوصی نگذارد به اصل مطلب برسیم. مثلا آل احمد بنابر خوی بازخواستکنندهاش نرسیده، نادر ابراهیمی را به مواخذه گرفت که چرا در روزنامه آیندگان (که معروف بود نزدیک به نخستوزیر است) مطلب مینویسی؟ (ابراهیمی آنجا نقد ادبی مینوشت) . نادر هم به درشتگویی برخاست که ما نیازی به شیخ و مرشد نداریم. داشت قال چاق میشد. من که نگران موجودیت جلسه بودم به آل احمد اعتراض کردم که این حرفها اینجا موضوع ندارد. و آل احمد-برخلاف انتظار-با خودداری به موقعی کوتاه آمد، کوتاه آمدنی که در ذات او نبود. اما دعوایی که نتوانستیم به سادگی متوقف کنیم، با طرح خود مسئله پا گرفت.
من پس از ذکر مقدمه پیشنهاد کردم که بیانیهای بنویسیم و یادآور شویم که آزادیهای مصرح در قانون اساسی و اعلامیه حقوق بشر دربارهی قلم و اندیشه و بیان در این کشور مراعات نمیشود و هر اجتماع اهل قلم را، باید اتحادیه اهل قلم تشکیل دهد، نه دولت، بنابراین ما امضاءکنندگان از شرکت در کنگرهی دولت فرمودهی نویسندگان که نمیتوان نام ملی بر آن نهاد معذوریم. عباس پهلوان به عنوان نخستین سخنگو گفت که به جای نوشتن اعلامیه، بهتر است این جمع نامهای خطاب به”شهبانو”بنویسد و مطالبات خود را از او بخواهد. یک لحظه سکوت شد. سپس ساعدی درآمد که: شکایت ما از امثال شهبانو است، پس چطور میتوانیم به خود او شکایت کنیم؟ پهلوان گفت من اینجا آمدهام تا در یک کار دستهجمعی به سود اهل قلم شرکت کنم، نیامدهام با دولت بجنگم؛ ما با شهبانو جنگی نداریم و او را قبول داریم. ساعدی گفت: ما او را قبول نداریم و شما هم بیخودی اینجا آمدهاید. سروصدا از هر طرف برخاست و هر دو حالت قهر گرفتند. (نتیجه این شد که در چند جلسه بعدی نه پهلوان شرکت کرد نه ساعدی. ) بههرحال پس از ساعتی وارد مطلب شدیم، پیشنهاد پهلوان را رد کردیم و سرانجام جلسه توانست به داریوش آشوری که هم دانشکده حقوق دیده بود و هم میتوانست ملایم و حتی آبکی بنویسد ماموریت دهد که متنی تهیه کند و برای بررسی جمع، به جلسهی بعدی بیاورد.
پهلوان گفت من اینجا آمدهام تا در یک کار دستهجمعی به سود اهل قلم شرکت کنم، نیامدهام با دولت بجنگم؛ ما با شهبانو جنگی نداریم!
دومین جلسهی ما، روز اول اسفند سال ۱۳۴۶ در خانه خود آشوری تشکیل شد که در حقیقت میتواند آغازگاه تشکیل کانون نویسندگان ایران شناخته شود. در این روز متنی که آشوری نوشته بود کلمه به کلمه به بحث گذاشته شد، حک واصلاح شد و به تصویب حاضران رسید. امروزه ممکن است این متن بیخطر و حتی بیرمق و پیش پا افتاده به نظر برسد. ولی اگر چشمانداز آن روز را پیش خود زنده کنیم، خواهیم دید که مفاد آن هم شجاعانه بود، هم اصولی. در حقیقت اصول اعلام شده در این متن برای تاریخ، تدوین شده است و هنوز که هنوز است در تندباد حوادث، نجابت و حصت و وجدان حرفهای خود را از دست نداده است و صحه گذارندگان آن به عنوان مردمی که به”ادبیات”تعلق دارند تسلیم بحث فرصت طلبانهی”شرایط روز”نشدهاند.
از حدود بیست نفری که در جلسه اول، در خانه من، حضور داشتند اینک در خانه آشوری، در روز اول اسفند ۴۶ فقط ۹ نفر ته غربال باقی مانده بودند. متن را همسر آشوری دو سه بار تایپ کرد تا ۹ نسخه از آن بدست آمد و قرار شد که هرکدام از ما یکی از نسخهها را ببرد و از نویسندگان و شعرای آشنای خود امضاء جمع کند. اما از آنجا که ممکن بود دیگران با دیدن یک ورقهی سفید یا کم امضاء جا بزنند، یا سراغ امضای کسانی را بگیرند که پای ورقههای دیگر امضا گذاشته بودند، یعنی برای تشجیع کسانی که میخواستیم متن را برای تائید به آنان پیشنهاد کنیم، قرار شد که هر ۹ نفر ما پای تمام نسخهها را امضاء بکنیم. این کار را کردیم و بدین ترتیب، بیآنکه خود بدانیم، بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران را مشخص کرده بودیم. اصل این ۹ نسخه هماکنون موجود است. عکس یکی از آنها را، پیشتر از این، باقر پرهام در”کتاب جمعه”در سلسله مقالات”حزب توده و کانون نویسندگان ایران”چاپ کرده است و من از سردبیر”کلک” خواهش میکنم در صورت امکان عکس هر ۹ نسخه آن را چاپ کند.
نامهای نه نفر امضاءکننده اول به قرار زیر است:
جلال آل احمد-هوشنگ وزیری-داریوش آشوری-محمد علی سپانلو-اسماعیل نوری علاء-بهرام بیضایی-اسلام کاظمیه-فریدون معزی مقدم-نادر ابراهیمی.
نسخهها را تقسیم کردیم و از همان روز به جمعآوی امضاء پرداختیم و طی دو هفته به ترتیب زیر هرکس پای نسخهی خود امضاء جمع کرد: (این نسخهها را من شمارهگذاری کردهام. نامهای داخل پرانتز، متعلق به جمعآورندگان امضاهاست)
ساعدی درآمد که: شکایت ما از امثال شهبانو است، پس چطور میتوانیم به خود او شکایت کنیم؟
برگ شماره ۱- (محمد علی سپانلو) -نصرت رحمانی-احمد رضا احمدی-بهمن محصص-نادر نادرپور-یدالله رؤیایی-فریدون تنکابنی-احمد شاملو. (در پشت ورقه کاغذ: سیروس مشفقی-باقر عالیخانی)
برگ شماره ۲- (بهرام بیضایی) -مهرداد صمدی-منصور اوجی-بهرام اردبیلی برگ شماره ۳- (داریوش آشوری) -احمد اشرف-فریده فرجام-منوچهر صفا- اسماعیل خویی-م. آزاد-رضا داوری-غلامحسین ساعدی-جعفر کوشآبادی.
(پای این برگ آقایان مهدی اخوان ثالث و محمد رضا کدکنی اول امضاء کرده، بعد آن را طوری خط زدهاند که بشود خواند. )
برگ شماره ۴- (فریدون معزی مقدم) -پرویز صیاد-بیژن الهی.
برگ شماره ۵- (جلال آل احمد) -علی اصغر حاج سید جوادی-شمس آل احمد- هما ناطق-حمید مصدق-غزاله علیزاده-رضا براهنی.
برگ شماره ۶- (اسلام کاظمیه) -محمد زهری-هوشنگ گلشیری-محمد کلباسی- محمد حقوقی-منوچهر شیبانی.
برگ شماره ۷- (هوشنگ وزیری) -علی اصغر خبرهزاده-عبد الله انوار-سیمین دانشور.
(وزیری که نتوانسته یا نخواسته بود امضای زیادی جمعآوری کند از خانم دانشور خواهش کرد پای ورقه او را امضاء کند، نه ورقهی جلال را. )
برگ شماره ۹- (نادر ابراهیمی) -منوچهر آتشی-م. ا. به آذین-سیاوش کسرایی -سایه.
حادثه مهم که در واقع از تکرار بنبست قبلی جلوگیری کرد، در مورد نسخه نادر ابراهیمی روی داد. ابراهیمی که در آن ایام در مجله”پیام نوین”ارگان انجمن فرهنگی ایران و شوروی، به سردبیری به آذین، داستان چاپ میکرد، در کمال ناامیدی و فقط از سر وظیفه، امضای اعلامیه را به بهآذین پیشنهاد کرده بود و در کمال تعجب، بهآذین آن را امضاء کرد و در پی وی کسرایی، تنکابنی: سایه و چند تن دیگری که چشمشان بدست بهآذین بود نسخهها مختلف اعلامیه را امضاء کردند. اینک نامهای ذیل این اعلامیه بدنهی اصلی ادبیات جدید ایران را در برمیگرفت.
(بعدها، من شاهد بودم که، یکروز آل احمد به بهآذین گفت: “شما که اعلامیه ما را در مورد جشن هنر شیراز امضاء نکردید. فکر نمیکردم این یکی را هم امضاء کنید. ” بهآذین جواب داد: “آن را به خاطر تاکیدی که بر آزادی بیان کردید امضاء کردم. ” خواه انگیزهی اعلام شدهی او راست باشد، خواه دروغ، در اعلامیهی ناکام اولی، کلمهی “آزادی”وجود نداشت. )
با این که تعداد امضاءهای این ۹ ورقه”بیانیه”به پنجاه و دو رسیده بود. اما مسلما از همان هفتهی اول-یعنی حتی پیش از این که ثلثی از امضاها را بگیریم دستگاه دولت از قضیه مطلع شده بود. بنابراین پیشدستی کرد و رسما از خیر تشکیل کنگره نویسندگان گذشت. راستی را که نیمی از امضاءکنندگان متن میدانستند که آن اعلامیه سالبهبه انتفای موضوع است و دیگر منتشر نخواهد شد. لکن ما همچنان به جمعآوری امضاء بعد از خبر لغو کنگره، و تشکیل جلسههای تقریبا هر روزهمان ادامه میدادیم، زیرا اکنون به یک تجمع دائمی از اهل قلم میاندیشیدیم که فکر آن در بیانیهی اول اسفند ۴۶ مطرح شده بود. اگر برای نخستینبار، بیش از پنجاه نفر نویسنده و هنرمند این کشور میتوانستند در مورد ویژهای، اشتراک نظر یابند شاید میشد که از این هماهنگی چون تخته پرشی، به سوی تشکیل”یک اتحادیه آزاد و قانونی”از نویسندگان کشور، پرواز کرد. این موضوع را در جلسات کوچکمان پختیم و سرانجام بر آ شدیم که تمام امضاءکنندگان متن بیانیه و هواداران تازهی آن را به یک جلسه بزرگ فراخوانیم.
در اواسط اسفندماه ۴۶، مهمانی بزرگتری در خانه جلال آل احمد که مرجعیت بیشتری داشت برپا شد. در این جلسه جلال مسئله را طرح کرد و البته از قول ما جوانها، (زیرا که چون همواره متهم میشد به ریاستطلبی و شیخوخیت و مرید پروری، میکوشید حرفهایش را به شکل تائید پیشنهاد دیگران عنوان کند) . و پیشنهاد کرد که اتحادیه یا انجمنی از اهل قلم کشور تشکیل شود و براساس اصولی که در همان بیانیه اول اسفند به توافق همگان رسیده است به فعالیت پردازد. باتوجه به اخلاق دمدمی یا شکاک بسیاری از دوستان، اگر آن توافق قبلی وجود نداشت، ممکن بود اندیشهی تشکیل کانون نویسندگان مدتهای مدید در همان بحثهای مقدماتی گرفتار شود. بههرحال حاضران (که حتی چند نفرشان در همین جلسه اعلامیه یا بیانیه اول اسفند را امضاء کردند) اصل پیشنهاد را پذیرفتند و سه نفر از اعضاء، یعنی دکتر حاج سید جوادی، نادر نادرپور و مرا مامور کردند که یک کمیسیون ویژه تشکیل دهیم و اساسنامهای برای اتحادیه نویسندگان تنظیم کنیم و به جلسه بعدی بیاوریم. همچنین جمع به ما ماموریت داد که هنگام تنظیم اساسنامه، فعالیت اتحادیث را بر اجرای دو هدف عمده متمرکز کنیم: اول تامین آزادی بیان مطابق قوانین اساسی و اعلامیه حقوق بشر (یک خواست سیاسی) دوم دفاع از حقوق قانونی اهل قلم (یک خواست صنفی) .
آقای دکتر براهنی به اصرار خود و دکتر ساعدی را از بنیانگذاران "کانون نویسندگان ایران" اعلام میکنند. خواهش میکنم دست از این اصرار بیدلیل بردارند
کمیسیون سه نفری، از فردای آن روز بکار پرداخت. به شتاب چند جلسه تشکیل داد، و در یکی از همین نشستها بود که تصمیم گرفتیم نام”کانون نویسندگان ایران”را باری تشکیلاتمان پیشنهاد کنیم؛ زیرا تشکیل اتحادیه یا سندیکا به ضوابط پیچیدهی کشوری برخورد میکرد، به علاوه فراگیرتر از امکانات ما بود. درحالیکه تشکیل یک کانون صنفی از امکانات قانونی تشکیل انجمنها یا شرکتها استفاده میکرد. یاد میآورم که نادرپور میگفت نام تشکیلاتمان را بگذاریم”کانون نویسندگان و شاعران”. اما متوجه شدیم که در آن صورت میبایستی نام سایر رشتههای ادب از قبیل ترجمه و تحقیق و غیره را نیز به عنوان اصلی بیفزائیم. پس به همان نام نویسنده، به عنوان لفظ عام اهل قلم، قناعت کردیم و در یکی از مواد اساسنامه نیز توضیح دادیم که واژهی”نویسنده” شاعر و منتقد و محقق و مترجم و سایر رشتههای فعالیت قلمی را نیز دربرمیگیرد. هر حال این اساسنامه به سرعت تنظیم و آماده شد.
در فاصلهی هفته دوم اسفندماه ۱۳۴۶، که حاضران خانه آل احمد فکر تشکیل یک اتحادیه نویسندگان را تصویب کردند، تا اول اردیبهشت سال ۱۳۴۷، جلسات متعددی در خانههای افراد برپا شد که تقریبا در هرکدام سی نفری حضور داشتند و ماده به مادهی اساسنامه پیشنهادی ما را از نظرگاههای حقوقی واجتماعی حک و اصلاح میکردند. در اواسط فرودین سال ۴۷، در گردهمآیی خانهی بهرام بیضایی کار بررسی اساسنامه به پایان رسید، اما درست هنگامی که میخواستیم آن را به امضای شرکتکنندگان در جلسه که “هیئت مؤسس”شناخته میشدند برسانیم و کانون را رسما افتتاح شده بدانیم، بهآذین که در تمام جلسات حضور داشته بود ناگهان اعلام کرد که این اساسنامه کافی نیست.
دهشتی پیش آمد. حقیقت آنکه بسیاری از دوستان این سویی به همکاری بهآذین و همفکرانش با چشم تردید مینگریستند. شواهدی که این تردید را استوارتر میکرد در تمام جلسات به چشم میخورد. به جز شخص به آذین، سایر نویسندگان تودهای موضعگیریهای دوپهلویی داشتند. گاه خیلی انقلابی میشدند گاه بسیار محافظهکار. به نظر میرسید که تنها نفوذ شخص بهآذین آنها را به این جلسات میکشاند. من حس میکردم که هر بار بهآذین ایرادی میگیرد، آنان در باطن امیدوار میشوند که شاید بحثها به بنبست بکشد و کانونی که آنها بانیاش نبودهاند اصلا تشکیل نشود. و حالا همه ما از فکر این که ماجرای اعلامیه ناکام قبلی تجدید شود دهشتزده بودیم. بحثی پیش آمد و از بهآذین خواستیم مقصود خود را از ناقص بودن اساسنامه روشن کند. بهآذین گفت که اساسنامه موجود در حقیقت برای نوعی انجمی ادبی تدوین شده است. ما باید اصول اعلام شده در بیانیهی اول اسفند ۴۶ را به ویژه دربارهی دفاع از آزادی بیان و قلم”بدون حصر و استثنا”، واضحتر و مشروحتر، تدوین کنیم و به امضای همه برسانیم. در حقیقت اساسنامهی ما احتیاج به یک مرامنامه دارد. و این حرف به موقع خود درست بود. (ای روزگار! یازده سال بعد از آن تاریخ، بهآذین در برخوردی که بین حزب توده و کانون نویسندگان ایران پیش آمده بود، به صراحت آزادی قلم را، به عنوان این که وسیله دست ضدانقلاب میدهد، محکوم کرد. چه چیزها که ندیدیم! )
حالا این سوییها به هول و لا افتاده بودند که در این پیشنهاد چه توطئهای نهفته است. این بار آل احمد پا در میانی کرد و به خود بهآذین پیشنهاد کرد که مرامنامه را بنویسد و به جلسه بعدی بیاورد.
توده ای ها چشمشان به به آذین بود تا ببینند او چه می گوید!
روز اول اردیبهشت سال ۱۳۴۷، در جلسه شلوغی در خانه آل احمد، بهآذین متنی را که نوشته بود قرائت کرد و پس از بررسی حاضران با اصلاحات لازم زیر عنوان”دربارهی یک ضرورت”به تصویب رسید. حاضران پای مرامنامه و اساسنامه را صحه گذاشتند و کانون نویسندگان ایران از آن لحظه به بعد، رسما فعالیت خود را آغاز کرد. بنابر پیشبینی اساسنامه، ۴۹ تن از امضاءکنندگان بیانیه اول اسفند ۴۶-که در جلسه حضور داشتند-هیئت موسس نامیده شدند و از میان آنها کمیسیونی مامور شد که مقدمات انتخابات هیئت دبیران کانون را، مطابق اساسنامه، فراهم آورد. یک دو هفته بعد، در خانه جعفر کوشآبادی انتخابات هیئت دبیران انجام شد.
در گفتگوهای مقدماتی، راجع به نامزدها، هیئت دبیرانی را در نظر میآوردیم که حتما در آن آله احمد و به آذین، به عنوان نمایندگان دو جناح فکری، حضور داشته باشند. اما آل احمد نامزدی خود را نپذیرفت و اعلام داشت که از آنجا که از لحاظ خط مشی سیاسی با بیشتر اعضای کانون مخالف است”تا آنجا که ممکن است سر آنها را بشکند”بهتر است امثال او (و البته بهآذین) داوطلبانه در هیئت دبیران شرکت نکنند و کار دییت کانون بدست جوانانی، که زحمت اصلی تشکیل آن را کشیدهاند، سپرده شود. وانگهی خود این جوانان که سابقهی درگیری مرامی ندارند، میتوانند به عنوان حائلی از برخورد دو دستهی مرامی پیشگیری کنند. اما بهآذین حاضر نشد نامزدی خود را پس بگیرد.
هوشنگ روزیری نیز کاندیدایی خود را نپذیرفت و خود من که از طرف جوانترها پیشنهاد شده بودم، به نفع بیضایی از نامزدی کناره گرفتم.
جریان جلسهی انتخابات، خلاصهای از اساسنامه، اصل مرامنامه (دربارهی یک ضرورت) اسامی هیئت مؤسس، و نتیجهی انتخابات در”مجله آرش” (دورهی دوم، شماره چهارم، به سردبیری اسلام کاظمیه) چاپ شده است. بنابر متن چاپی آرش، اعضای نخستین هیئت دبیران عبارت بودند از خانم سیمین دانشور (که عملا آرای آل احمد به او داده شد) محمود اعتمادزاده (بهآذین) -نادر نادرپور-سیاوش کسرایی-داریوش آشوری (اعضای اصلی) دکتر غلامحسین ساعدی و بهرام بیضایی (اعضای علی البدل) -رئیس کانون خانم سیمین دانشور، سخنگو نادر نادرپور، بازرسان مالی نادر ابراهیمی و فریدون معزی مقدم، صندوقدار فریدون تنکابنی، منشی کانون اسماعیل نوری علاء.
پس از تشکیل کانون، مجمع عمومی، بیدرنگ اجرای دو برنامه را به هیئت دبیران ماموریت داد. برنامهی اول اقدام برای ثبت کانون در ادارهی ثبت شرکتها بود زیرا که اجرای جلسات را مکلف میکرد که یک سازمان علنی و در کادر قانون باشد. برنامهی دوم اجرای جلسات سخنرانی و شعرخوانی بود. در مورد برنامهی اول تمام فشارها و دوندگیها به عهدهی منشی کانون اسماعیل نوری علاء نهاده شد. اما کار به سادگی پیش نمیرفت. از همان آغاز، هیئت دبیران به خاطر ترکیب نامتجانس اعضا، کند عمل میکرد. مثلا برای دادن تقاضا به ثبت شرکتها لازم بو که مشخصات کامل هیئت دبیران و اسناد لازمی چون گواهی عدم سوء پیشینه در پروندهای به ادارهی مربوطه تسلیم گردد. ولی بهآذین از تهی گواهی عدم سوء پیشینه خودداری میکرد و آن را تقریبا دون شان خود میدانست. یا شاید خوش نداشت که کانون به ثبت برسد و یک نهاد قانونی گردد. خودداری بهآذین پنج ماه تمام به طول انجامید و بالاخره وقتی که پرونده تقاضا تکمیل و به ثبت شرکتها داده شد، دستگاه دولت آنقدر با افکار آزادیخواهانه کانون (که البته در کادر قوانین اساسی بود) آشنا شده بود که تقاضای ما را در همانجا مسکوت نگه دارد. هیئت دبیران فعالیتهای دیگری هم کرد. از جمله چون اعلام شد که در مجلس شورای ملی لایحهی”حق مؤلف”مطرح شده است، اسماعیل نوری علا به نمایندگی از هیئت دبیران، به مجلس مراجعه کرد و پیشنهاد داد که در تنظیم آن لایحه، نظر مشورتی کانون پرسیده شود. در کمیسیون مجلس خانم هاجر تربیت که معلم قدیمی نوری علاء از آب درآمده بود کوشید تا کمیسیون را به شنیدن پیشنهادهای کانون ترغیب کند. لایحه حق مؤلف که از تصویب مجلس گذشته وامروز اعتبار قانونی دارد، متنی است که وسیله چند نفر از حقوقدانان کانون نویسندگان ایران تهیه و توسط منشی کانون به کمیسیون مجلس داده شده است. متن پیشنهادی ما جایگزین لایحه ناقص دولت شد که سرسری فقط به امر نویسندگی پرداخته بود و حقوق مربوط به تابلوهای نقاشی، مجسمهها، موسیقی، سینما و از این دست را در نظر نگرفته، حتی تعریف مشخصی از”اثر هنری”بدست نداده بود.
در مورد اجرای سخنرانیها، کانون نویسندگان ایران که نمیتوانست سالنهای عمومی را بدست آورد، با ادارهکنندگان”تالار قندریز”به توافق رسید که جلسات خود را در سالن کوچک آن، روبروی دانشگاه تهران، برگزار کند. مسئولان این تالار با کمال گشادهدستی امکانات خود را در اختیار کانون گذاشتند و تا یکسال و اندی بعد که شهربانی آنان را از واگذاری تالار به کانون نویسندگان منع کرد به این همکاری ادامه دادند و سپاس کوچک ما از همکاری آنان، خرید یک کولر برای این تالار بود.
چند سخنرانی در تالار قندریز طی یکسال به قرار زیر انجام شد: دو جلسه بهآذین دربارهی”نویسنده و آزادی”سخنرانی کرد که در پایان هر دو جلسه میان حاضران دربارهی موضوع بحث شد. یک جلسه داریوش آشوری دربارهی”صورت نوعی تمدن غرب و وضعیت ما در مقابل آن”سخنرانی کرد. سپس انتخابات دوره دوم هیئت دبیران انجام گرفت. در دوران تصدی این هیئت (که بعد به ترکیب آن خواهیم پرداخت) رضا سید حسینی یک جلسه دربارهی”پل نیزان”سخنرانی کرد. در دیماه سال ۱۳۴۷ دوستان کانون توانستند دکتر میرفندرسیک رئیس وقت دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران را قانع کنند که تالار دانشکده را برای اجرای یک برنامه در سالگرد درگذشت نیما یوشیج در اختیار کانون بگذارد. جریان کامل تمام گردهماییها به همت منشی کانون، روی نوارها ضبط یا صورت جلسه شده است. و من گزارش کوتاهی از”شب نیما یوشیج”و متن حرفهای جلال آل احمد را، در این شب، که از روی نوار پیاده شده بود، در نامه کانون نویسندگان ایران (شمارهی اول، سال ۱۳۵۷) چاپ کردهام. شب نیما در دیماه ۴۷ یکی از زیباترین اجتماعاتی بود که از طرف اهل قلم تشکیل شده است. در آن شب بیشتر اعضای کانون گوشهای از کار را بدست گرفتند و نمودی کردند، از جمله شاملو که تنها فعالیتش، در فصل اول کانون نویسندگان، شرکت در آن شب و خواندن چند شعر نیما بود، بهرحال “شب نیما”پیش درآمدی بو برای شبهای شعر که نه سال بعد (۱۳۵۶) در انجمن ایران و آلمان، علی الاصول باشکوه و گسترهی بیشتری برگزار شد (راقم سطور در آن زمان در ایران نبوده است) .
سایه روراست جا زد، اما خیلیها در عمل حاضر به همکاری نبودند. همانها که با رودربایستی امضاء کرده بودند و در مواقع خطیر غیبشان میزد و هر وقت که احتمال خطری نبود آنها هم پدیدار میشدند و شعارهای آزادی بیان میدادند.
در اسفند سال ۱۳۴۷ دورهی اول فعالیت هیئت دبیران به پایان رسیده بود و بنابر اساسنامه، مجمع عمومی سالانه، در تالار قندریز برای انجام انتخابات جدید، برپا شد. در این مجمع عمومی، ناگهان اختلافات عمیقی که دستهبندیهای سیاسی در کانون پدید آورده بود آشکار گردید. شاید بشود گفت اولین زنگهای خطر به صدا درآمد. مثلا در گزارشی که هیئت دبیران از فعالیت یکساله خود به مجمع عمومی داد. مقدمه غریبی وجود داشت. در این مقدمه از اعضای کانون خواسته شده بود که در نگارش آثارشان گوشه و کنایه و بخصوص مکتب”سمبولیزم”را کنار بگذارند. و چون به چنان توصیهی غیر ادبی دیکتاتور مآبانهای از طرف اعضاء اعتراض شد، نادر ناردپور، یکی دیگر از افراد هیئت دبیران اعلام کرد که این مقدمه را آقای بهآذین نوشته و در جلسهی خصوصی هیئت دبیان توصیب نشده است، و ایشان سرخود آن را به گزارش رسمی هیئت افزوده است. آتش به پنبه افتاد وجدل سوزانی برافروخت. آل احمد که همواره کوشیده بود با بهآذین برخورد نکند، از کوره در رفت و به وی پرخاش کرد. جلسه چند بار متشنج شد، طوری که ناچار شدیم، در میانهکار، رئیس جلسه یعنی دکتر مصطفی رحیمی را که بقول خودش “کلاهش پشم نداشت”و نمیتوانست گفتگوهای دو نفری و اعتراضات بیاجازه را متوقف کند. تغییر دهیم، و نادرپور را برای اداره جلسه برگزینیم که مقتدر عمل میکرد.
آن روز جناح بندیها مشخص شد: گروه تودهای، گروه آل احمد، و گروه سومی که پیشداوری سیاسی نداشت. سرانجام به نیروی همین گروه سوم، مجمع عمومی، رای به حذف مقدمهی گزارش داد و بقیهی آنرا تصویب کرد. سپس انتخابات دورهی دوم کانون انجام شد، و بنابر آنچه که در بولتن داخلی کانون نویسندگان ایران مورخ تیرماه ۱۳۴۸ پلی کپی و تکثیر شده، دیده میشود نتیجهی انتخابات به قرار زیر بوده است: آقایان نادر نادرپور و سیاوش کسرایی (با ۲۸ رای) ، بهآذین و هوشنگ وزیری (با ۲۶ رای) ، محمد علی سپانلو (با ۲۵ رای) اعضای اصلی و آقای نوری علا (با ۲۵ رای) و آقای رضا براهنی (با ۱۳ رای) به عنوان اعضای علی البدل دومین دوره کانون نویسندگان ایران برگزیده شدند.
سه ماه بعد از انتخابات دوره دوم، همانطور که اشاره شد، ما از تالار قندریز محروم شدیم. دست هیئت دبیران بدجوری بسته شده بود، تا جائی که حتی نتوانست انتخابات بعدی را برگزار کند و در نتیجه بیشتر از یکسال مهلت اساسنامهای خود بر سر کار ماند. هیئت دبیران دوم، بنابر بولتنهای منتشره کانون، نخست یک سلسله کمیسیون، در سطوح مختلف ادبیات و فرهنگ، تشکیل داد تا هم عده بیشتری از اعضا را به همکاری نزدیک وا دارد. هم جای خالی تالار قندریز را به جلسات کوچکتر بسپارد. سپس در ۶ خرداد ۱۳۴۸ متنی خطاب به اعضا منتشر کرد که طی آن، پیشنهاد عدهای از افراد را دائر بر”انجام مذاکرات خصوصی و استفاده از کانالهای غیر رسمی برای قانونی کردن کانون”رد کرده بود.
بسته شده درهای تالار قندریز، با ضربه بدتری تکمیل شد و آن مرگ آل احمد در شهریور ۴۸ بود. غیاب آل احمد عملا کانون را تسلیم برخوردهای سیاسی کرد. نمونهای میآورم: در نخستین دوره هیئت دبیران، اولین اعلام حضور دستهجمعی ما، آگهی تسلیتی بود که به مناسبت درگذشت پدر سیاوش کسرایی به سال ۱۳۴۷ در روزنامههای اطلاعات و کیهان چاپ شد. آمدن نامهای گوناگون تسلیتدهندگان در یکجا بطور غیر رسمی نشان میداد که برای نخستین بار، تجمع بزرگی از اهل قلم ایران، با عقاید و مرامهای گوناگون، توانستهاند در مورد کوچکی به توافق برسند که خود یک پیشرفت تاریخی بود. اما در دوره دوم دستهایی بکار افتاد که این روند را متوقف کند. مثلا آگهی فوت جلال را با عنوان”نویسنده شجاع و متعهد ایران”که بیش از یکصد تن پای آن امضاء کرده بودند، و ن به عنوان یکی از اعضای هیئت دبیران آن را برای چاپ در روزنامهها به خانوادهی آل احمد دادم، چاپ نکردند به عذر عجیب و غریب اینکه فقط خانم دانشور چیزی بنویسد تا دیگران از موقعیت سوء استفاده نکنند (! ) به این ترتیب ما را از یک جلوهی همبستگی که در عمق تجلیل از آرمان آل احمد بود محروم کردند. ما در داخل هیئت دبیران حتی بهآذین را، که سردسته مخالفان مرامی آل احمد شناخته میشد، واداشتیم که با همه تفاوت افق فکریش، در مسجد فیروز آبادی، همان متن را درباره درگذشت جلال آل احمد قرائت کند. متنی را که خانواده جلال از ما گرفتند و هرگز چاپ نکردند. گویی فکر میکردند که بزرگداشت جلال سودی به حزب توده میرساند. پس از خاکسپاری آل احمد، دوستان و نزدیکان جلال، به استثنای خانم دانشور، نه تنها دیگر با کانون همکاری نکردند، بلکه در راه آن سنگ هم انداختند. بطور خصوصی شنیده که انتخابات دوره دوم را توطئهای علیه خود دانستهاند.
هیئت دبیران دوره دوم، دست بسته و بیامکانات، و در معرض تند بادهای جناحهای سیاسی و اختلافات داخلی خود را به سال ۱۳۴۹ کشاند. در آغاز این سال فریدون تنکابنی به خاطر نوشتن کتاب”یادداشتهای شهر شلوغ”توقیف شد و این ماجرا کانون را به دشوارترین آزمایش خود رساند. بنابر وظیفهی اساسنامهایاش، کانون میبایست از آزادی تمام نویسندگان عضو و غیر عضو دفاع کند. در محیط مسدود و پر سوء ظن آن روز ایران، ما اعضای هیئت دبیران دوم توانستیم، با تلاش فوق العادهی یک اعلامیه اعتراض به بازداشت تنکابنی بنویسم و فقط با کوشش سه چهار نفری که حاضر بودند دوندگی کنند، حدود ۶ امضا پای آن جمع آوریم.
اعلامیه نویسندگان ایران (۲۸/۲/۴۹)
فریدون تنکابنی نویسندهی معاصر ایران و دبیر ادبیات که تاکنون کتابهای”مردی در قفس”پیاده شطرنج”، “ستارههای شب تیره”و”یادداشتهای شهر شلوغ”از او منتشر شده مدتی است که بر اثر انتشار کتاب آخرش در باز داشت به سر میبرد. بازداشت این نویسنده نقص اصول آزادی و حقوق اهل قلم است.
این بازداشت ناروا مایهی سرافکندگی ملتی است که همیشه شاعران و نویسندگان خود را در سایهی حمایت و حرمت و قدردانی و تفاهم خویش گرفته است.
ما امضاءکنندگان زیر به این باز داشت معترضیم و آزادی فریدون تنکابنی را در اسرع وقت خواستاریم.
اعلامیه منتشر شد، ولی وضع با دو سال پیش تفاوت کلی کرده بود. سازمان امنیت و دستگاه سانسور در چشمانداز شروع عملیات چریکی خشنتر شده بودند، روز ۱۷ خرداد من و ناصر رحمانینژاد را که بیش از همه برای جمعآوری امضاء تلاش کرده بودیم بازداشت کردند. سپس بهآذین را به عنوان”متهم ردیف یک”و محرک اصلی تنظیم اعلامیه گرفتند در مدت بازداشت ماکه بعدها به محاکمه کشید دیگر دوستان از پای ننشستند. نامهای ما را نیز به همان متن افزودند و یکبار دیگر امضا گرفتند و منتشر کردند. و این آخرین جرقهای بود که چراغ فصل اول کانون را مدتی روشن نگه داشت. چند ماه پیش از خاموشی کامل را، به کارهای انفعالی سپری کردیم. بیشک سوء ظن گروه آل احمد در مواردی بیراه نبود. بعدها معلوم شد که عوامل تودهای در داخل و بلندگوهای آنان در خارج کشور، سعی میکردند انگ حزب خود را به کانونی بزنند که فراتر از دستهبندیهای ایدئولوژیک و تنها برای تامین حقوق اجتماعی و صنفی اهل قلم تشکیل شده بود. (همان شگردی که در سال ۵۸ زیر عناوین فریبندهی دیگری به تکرارش برخاستند) اما راه مقابله با آن ترفندها کنار کشیدن و میدان را به حریف دادن نبود. میبایستی به سنت خود جلال در تمام جریانها شرکت میکردند و بر فرا گرد عمل کانون اثر میگذاشتند.
به یاد میآورم که تقریبا یکماه پیش از مرگ جلال، آخرین بار، در کافه فیروز با او نشستیم سپس به دعوت او برای ناهار به رستوران”سلمان”در بالاخانهای در خیابان اسلامیول رفتیم. آنجا، میشنیدم که از حرف