این مقاله را به اشتراک بگذارید
تفکرات «سلین» درباره عشق، نفرت، دوستی، زندگی و ادبیات
آخرین گفتگو با لویی فردینان سلین
این آخرین مصاحبهایست که با سلین انجام شده، آن نویسنده فاشیست، متفرعن، گَنده دماغ، اما در عین حال دارای سبکی مفتون کننده و نثری غبطه برانگیز، که کتابی دیوانهکننده چون «سفر به انتهای شب» را نوشته و انبوهی شاهکار دیگر، نویسندهای که کار ضعیف در کارنامه اش نمی توان دید، چرا که همواره در اوج پریده. میگویند در اواخر عمر در مرز دیوانگی سیر کرده، اما این آخرین گفتگوی او البته چندان نشانی از دیوانگی در خود ندارد، گفتگوی حاضر در ژوئن ۱۹۶۱ انجام شده و سلین در جولای همین سال با زندگی وداع کرده. سلین در این گفتگوی خواندنی از عشق و دوستی سخن به میان آورده و درعین حال اشاراتی نیز با پارهای از آثار خود داشته است.
***
“آیا در داستانهای شما، عشق خیلی اهمیت دارد؟ “
سلین: “در هیچکدامشان! نیازی به این نیست. کسی که داستان مینویسد باید فروشی هم داشته باشد. “
“دوستی چی؟ این یکی اهمیت دارد؟ “
سلین: “از اینهم حرفی نزنید. “
مردم، بعضیهاشان به کتابهای شما با دقت توجه میکنند، بعضیهاشون هم، نه! عدهای اونها رو میخوانند، عدهای هم، نه! این شغل اونهاست.
“پس به این ترتیب، لا بد به نظر شما نویسنده باید روی احساسات دیگری که اهمیت کمتری دارند، تکیه کند؟ هان؟ “
سلین: “ببینید، اینطوری گویا شما دارید درباره یک”شغل”و”کار”حرف میزنید. شغل و کاری مهمه و بحساب میاد. البته به اضافه اینکه آدم او شغل را از سر بصیرت فراوان انتخاب کرده. . . درباره اینا-همین عشق و دوستی و. . . که شما میگید-خیلی با تبلیغات حرف زده شده. قضیه را عوامانه کردهاند. البته-متاسفانه خود ماها هم موضوع و هدف این تبلیغات هستیم. که این دیگه نفرتانگیزه. اما برای هرکسی بالاخره یک روزی فرا میرسد که باید در برابر این تبلیغات کاذب و عوامزدگیها -چه در حوزهی ادبیات و چه در سایر حوزهها-خجالت بکشد از خودش. با فروتنیاش آنها را علاجی کند. (تن ندهد به آنچه”مشهور”شده. یا توی بوق کردهاند. . . ) بله، همین تبلیغات و عوامزدگیها است که ماها رو عقیم کرده و بیخاصیت. این ننگ دارد! گوی آدم هیچ کار دیگری ندارد، جز همان شغل و کار روزمرهاش! و بعد هم برود بمیرد، دیگه. مطلب اینه. این مردم، بعضیهاشان به کتابهای شما با دقت توجه میکنند، بعضیهاشون هم، نه! عدهای اونها رو میخوانند، عدهای هم، نه! این شغل اونهاست. کارشونه. خوب این وسط نویسنده باید بره مخفی بشه. نباید توی چشمها بیاد. “
“پس به این ترتیب، شما فقط برای درک لذت قلم، مینویسید؟ “
سلین: “نخیر! هرگز! اگر پول داشتم، هیچوقت قلم نمیزدم. این ماده یک قانون بنده است! “
“آیا ازعشقها و نفرتها نمینویسید؟ “
سلین: “نه اینکه ابدا ننویسم. اگر من به این احساسهایی که شما میگویید میپردازم، خوب این کار من است. کار مردم کوچه و بازار که نیست. “
“از بین معاصرین شما، آیا کسی هست که علاقه و توجه شما را برانگیزد؟ “
سلین: “نه! هرگز! یه وقتی به این حضرات توجه داشتم. برای اینکه از فرار کردنشان از جنگ باز دارمشان! اونها از جنگ فرار نکردند و در عوض با سربلندی و افتخار بازگشتند. اما خوب، همینها، بعدا باعث شدند که من بروم زندان. توی دردسرها با اونها شریک شدم. گرچه من نمیبایست اینطوری توی دردسر میافتادم، باید فقط از دست خودم میکشیدم. “
“در آخرین کتابتان، “احساس“ها و”انگیزش“هایی هست که شما را افشا میکند. “
سلین: “آدم میتواند خودش را باز کند. مهم نیست چگونه. . . این که کار مشکلی نیست. “
“یعنی اینطوری میخواهید بگویید که هیچچیز درونی و پیچیدهای توی آخرین کارتان نیست؟ “
سلین: “نه! چیز درونی و پنهان که نه! البته یک چیز-و فقط یک چیز-وجود دارد و آن اینکه من بلد نیستم چطوری با زندگی بازی کنم. من یک برتریها و ترجیحهای مشخصی دارم بر دیگران. دیگرانی که-باری، به هر جهت-پوسیدهاند و تباه شدهاند. چرا که همیشه با زندگی بازی کردهاند. یعنی فقط خوردهاند و نوشیدهاند، و آروغ زدهاند و (گاییدهاند-کذا فی الاصل) و شهوترانی کردهاند. مجموعهای از این قبیل-به اسم زندگی-که از این تن دیگه چیزی برای آدم باقی نمیگذارد-یا اگر بگذارد، کمی بیشتر از هیچ خواهد بود! خود من، بازیگری نمیدانم. بازیگر نیستم هرگز و ابدا. بنابراین آن غرایزی که گفتم، توی من درست عمل میکنند. بله، من بلدم که از اونها چگونه و کدام را انتخاب کنم و چگونه آنها را مزه کنم و بچشم. به قول یک رومی قدیمی نرفتن به مراکز فساد و فاحشهخانه مهم نیست، ترک نکردن اونجا و باقی ماندن توی چنان محیطی است، که بد نیست؟ من خودم تو چنین محیطهایی بودم. تمام زندگیام را توی محیطهایی از این قبیل گذراندهام. ولی خیلی سریع خودم را کشیدم بیرون. خیلی نمینوشم. دوست ندارم خیلی بخورم. و اینها همه به خاطر این است که از تعفن و کثافت اون نوع زندگیها خلاص شده باشم. این حق را که دارم! نه؟ من فقط فرصت یک بار زندگی کردن را دارم. توی همین فرصت یکباه است که باید آرامشی بیابم و بعد تنها رها شوم در خودم و به خودم.
قیه قلمزنها، برای نویسندگی ساخته نشدند. همینطوری- فی سبیل الله-شیاد و دورو تشریف دارند! یک باند شیاد! و اونوقت همین حضرات، آقا و جلودار هم هستند و میفتند جلو!
”
“در کدامیک از نویسندگان، استعداد و هنری سراغ دارید؟ “
سلین: “به نظر من سه نفر بودند که در دورهای بزرگ، نویسنده به شمار میآمدند: “موراند” (MORAND) ، “رامز” (RAMUZ) و یکی هم”بارباس” . (BARBUSS) اینها دارای اون”حس”و”انگیزش”که ازش حرف زدم، بودهاند. گویی برای همین کار ساخته شده بودند. اما بقیه قلمزنها، برای نویسندگی ساخته نشدند. همینطوری- فی سبیل الله-شیاد و دورو تشریف دارند! یک باند شیاد! و اونوقت همین حضرات، آقا و جلودار هم هستند و میفتند جلو! “
“فکر میکنید الان یکی از نویسندگان بزرگ معاصر هستند؟ “
سلین: “نه! هرگز! “نویسندگان بزرگ. . . “حتی دلم نمیخواهد دور و بر این عناوین بگردم! اول آدم باید بمیرد و بترکد! بعد که ترکید، اونوقت یه عدهای میآیند و ماها رو طبقهبندی میکنند. بله، اولین قدم این است که بمیریم تا بعد تکلیفمان را روشن کنند. . . “
“فکر میکنید که آیندگان و اعقاب شما، به عدالت دربارهی شما قضاوت خواهند کرد؟ “
سلین: “خدای من! نه! هرگز متقاعد نیستم که اینطوری خواهد شد. نه! ممکن است در آینده کسی که میخواهد کارهای مرا ارزیابی و ارزشگذاری کند، اصلا فرانسوی نباشد. یک نفر چینی یا یک آدم بیگانه دیگری باشد. که بنشیند و صورتی از قضایا و کارهای من به دست بدهد و بعد هم قضاوتی بکند در مورد من. چه بسا از این ادبیات دستپخت بنده یا از این سبک و سیاق عوضی من در نوشتن و در نثر ، و یا از سه نقطهای که مرتب توی نوشتههام هست-یک ککی بیفتد توی شلوارش! . . . و بند کند به همین! خیلی بعید نیست. من دیگه کاری را کردهام. داریم راجع به”ادبیات” حرف میزنیم. هان؟ بله در این زمینه، من کار خودم را کردهام. دیگه آخر خطام. بعد از داستان”مرگ قسطی”همه حرفهایم را زدهام-که چندان هم حرف زیادی نیست! “
“از زندگی متنفرید؟ “
سلین: “خوب، راستش نمیتونم بگم از زندگی لذت میبرم. نه! در واقع دارم تحملش میکنم. چرا که هنوز زندهام و نفس میکشم، و مسئولیتهایی هم دارم. از همهی اینها به کنار، من کمی بیش از حد بدبینم. قاعدتا باید به چیزی امیدوار باشیم. اما من هیچ امیدی به هیچچیزی ندارم. البته یک آرزو دارم: دلم میخواهد هرچه راحتتر و بیدردسرتر بمیرم-مثل هر آدم دیگری. همین و بس. نیز دلم میخواهد هیچکس به خاطر من به علت وجود من، توی دردسر و توی رنج نیفتد. بله، مردن در آرامش. هان؟ اگر ممکن شود، از یک مرض عفونی واگیر مردن، یا سر به نیست کردن خود! این کار هنوز خیلی ساده است. اونی که در راه است و بعدا پیش میآید، عینا همون چیزی است که خواهد شد-گرچه بزرگتر و وسیعتر. آنچه بعدا میآید، چیزی نیست جز همان که الان در راه است! الان من خیلی خیلی دردناکتر و پرزحمتتر از یک سال قبل کار میکنم. سال بعد هم از امسال دشوارتر خواهد بود. موضوع اینه! “
(ترجمه سعید محبی/ کلک)