این مقاله را به اشتراک بگذارید
سیمین دانشور به روایت سیمین دانشور
از روزگار رفته…
اولین اثرم یک مجموعهی داستان بود، زیر عنوان «آتش خاموش» که در سال ۱۳۲۷ منشتر گردید. داستانهای آن مجموعه خام؛ ناپخته و فاقد جهانبینی فلسفی و دید اجتماعی بود، چرا که فاقد تجربهی کافی در این فن بودم.
مجموعه «شهری چون بهشت» یادگاری است از دوران سیاه اختناق و نموداری است از اجتماعی که در آن زیستهام و زندگی را تجربه کردهام. بیشتر شخصیتهای داستانهایش واقعی است و با آنها شخصا برخورد داشتهام.
«سووشون» در سال ۱۳۴۸ از چاپ درآمد. این نام با فتح سین، شکسته شده یا تلّفظ محلّی «سیاوشان» است و معنای آن زاری کردن بر سوگ سیاوش است. چون شیرازیها سیاوش را به فتح واو تلَفظ میکنند، بنابراین تعزیه سیاوش را هم سووشون به فتح سین میگویند. اما سووشون به ضّم واو اوّل و فتح واو دوّم هم غلط نیست؛ چرا که در تهران سیاووش میگویند ـ به ضّم هر دو واو ـ امّا چون صحنهی اصلی رمان در شیراز است و تعزیه را هم تا مدّتها در ممسنی و بیشتر اطراقگاههای عشایر میدادند و سووشون را به فتح سین تلفّظ میکردند، غرض خود من هم همین تلفّظ است. سه بار این تعزیه را دیدهام و هر بار وقتی سر بریدهی سیاوش در طشت به حرف میآمد و میگفت: «و جدا کردن رأس منُیرم»، بر ستمهایی که بر مردم ایران رفته، گریستهام. این جور مواقع نمیشود خندید.
سووشون، نشر خوارزمی
«به کی سلام کنم؟» اخیرا به چاپ سپرده شده است. پس کارنامهی هنریام چهار ورق بیشتر نخورده است. علتش این است که سالیان دراز معلم بودهام و هر کس معلمی کرده باشد، میداند که چنین اشتغالی آدم را سخت خالی میکند. تو از چاه ذهنت هر چه آب زلال و روان داری بیرون میکشی، به این امید که شیفتگان دانش را تا آن جا که بتوانی سیراب کنی، عصارهی تجربههایت را در اختیار شنوندگانت میگذاری تا شاید بتوانی به دل و جان آنها راهی بیابی، شاید هم نتوانی. بعلاوه من هم همچون بسیاری از معاصرانم، که آتشهای خاموشی روزگار دراز بگیر و بببند بودند، قربانی ترجمه شدم. چرا که سانسور وجود داشت و به علت غربزدگی، ترچمه از آثار غربی، خوانندهی بیشتری را جلب میکرد. اما امروز که به گذشته مینگرم، میبینم احتمال زیاد دارد که ترجمههای همان روزگار، چه بسا نویسندگان بسیاری را رهنمون بوده است. چه بسا جای پایی بوده است برای قدم زدن نویسندگان تازه کار، یا سیاه مشقی بوده است برای خودم. علت دیگر کم کاریام این است که متأسفانه انضباط ندارم و تا حالی خوش دست ندهد، اغتنام فرصت نمیکنم و دست به قلم نمیبرم. بعلاوه بیشتر میخوانم و کمتر مینویسم.
در «جزیره سرگردانی» مرگ رویا هست. در آنجا شعر گفتهام، بالاخره وقتی طبیب را برای مردم میآورند متوجه میشوند که رویای آنها تمام شده است، شعر خیلی در آن هست. میگوید سیارهای دم دستم نیست که با آن درددل کنم و بگویم از این تعلیق چه سود.
این رمان نه حدیث نفس است، نه بیوگرافی و نه خاطره نویسی. برای جمع میان تخّیل و استناد در این رمان، چند تن از معاصرانم ـ مثل جلال و خلیل ملکی و خودم و غیره ـ در سیر رمان، با قهرمانهای خیالی گاه گداری هم عناناند. رویدادهایی که بر آنها میگذرد، عین واقعیّت است و در پیشبرد داستانتان موثّر است. خودم دیگر مثل «دانای کّل» پشت صحنه قرار ندارم تا عروسکهایم را به بازی وادارم. خودم در صحنهام و خواننده حرفهایم را از زبانم میشنود. بخشی از آن را که نقش جلال و من در آن نشانداده شده، به شما میسپارم تا برای اوّلین بار به چاپ برسد و خوانندگان مقصودم را بهتر دریابند.
میگویند ادبیات گل خاکی است که در آن میروید. از خاک مولدش تغذیه میکند، از هوا و آفتاب پیرامونش مایه میگیرد، رشد میکند و میبالد. اما ادبیان دوران ما بیشترشان خارهایی بودند در چشم هیأت حاکم. نویسندگان معاصرم و خودم در دوران نئاندرتالها زیستیم و با وجودی که در وطن بودیم، در غربت غریبی رُستیم. نئاندرتالهای پیش از تاریخ شکارچی بودند، اما هرگز جنگ انسان با انسان مطرح نبود. خدا بنی اعمالشان را بیامرزد و خودشان را هم رحمت کند که به شکار حیوان برای پُر کردن شکم خود و خانوادهشان اکتفا میکردند، اما در عهد ما شکار انسانهای مبارز مطرح بود، خاک آلوده بود، خفقان فضا را مسموم کرده بود، واقعیتها زیر پردهای از ایهام پنهان بود یا با تبلیغات دروغین سرسامآور منحرف میشد، و دگرگونه جلوهگر میگردید. بسیار دشوار بود که گیرندههای حسُاس هنرمندان، واقعیت و حقیقت را ضبط کند و گزارش واقعی به قلب و مغز نویسنده و دیگر هنرمندان برساند، تا آنان به کشف حقیقت نایل آیند و حقیقت از ورای واقعیت در آثارشان بدرخشد. البته شنیدهایم و حتی دیدهایم که نیلوفر آبی در لجن و در مرداب میروید و در این پنجاه و اند سال اخیر، چه بسا نیلوفرهای آبی هم که داشتهایم شخصا نه نیلیوفر آبیام و نه گُل دیگری و نه حتی خار. بضاعتم مزجاه است اما همهاش تقصیر خودم نیست.
اینک دوران جمهوری اسلامی است و اسلام راسیتن، آزادی مغز و قلب و بیان واقعیت و حقیقت را بشارت داده است و این آرزو نه بر جوانان که حتی بر پیران عیب نیست که منتظر خرمن خرمن گلهای رنگارنگ و متنوعی باشند که در باغ اندیشهی این سرزمین بشکفد و موجب آگاهی و هوشیاری و بیداری مردم ایرانی شود. اما این شک همواره وجود دارد که هنر در دوران تسلط تودهها و با برنامههای از پیش ساخته شده و در چهارچوب آیههای زمین رهبران، آن طور که شاید و باید رشد نکرده است و نخواهد کرد.