این مقاله را به اشتراک بگذارید
گوهر مراد در غربت / مهستی شاهرخی
نوشته زیر یکی از تاثیر گذارترین و بهترین روایت هاست درباره روزهای آخر عمر غلامحسین ساعدی، سالها از نخستین انتشار آن در کلک می گذرد اما هنوز خواندنی ست، هر چند خواندن آن بیش از اینکه لذت بخش باشد، سرشار از اندوه است. چرا که ما را در حال و احوال روزهای آخر ساعدی شریک می کند.
***
روز یازدهم فروردینماه سال ۱۳۶۱ (۳۱ مارس ۱۹۸۲) با سبیل تراشیده و ریش نتراشیده، با چهرهای خسته و درهم “پای آبله و خسته، غریبه و دلمرده، با ترس کبود، راه گم کرده، متحیر و عاجز، خسته و ناتوان، آشنا به هویت خویش، ولی درمانده، اشکی به یک چشم و خونی به چشم دیگر، درحالیکه نمیداند به کجا خواهد رسید؟ به زمهریر هاویه؟ یا به کنار حوض کوثر؟ “ با کیف دستی کوچکی از فرودگاه “شارل دوگل” بیرون آمد.
در اتوبوسی که از فرودگاه به شهر میرفت، نگران و پریشان، در ردیف آخر نشسته بود. حرف میزد اما لبهایش میلرزیدند. حال و حوصله هم نداشت. گاه و بیگاه از شیشهی اتوبوس جادهی طولانی را ورانداز میکرد. اکنون “ غریبهای است دلمرده، از راه رسیدهای راه گم کرده، خسته و ناتوان، حیران و ناآشنا، ناآشنا و متحیر و عاجز، با انبانی از اوهام و کابوسهای غریب. “
به یاد خانهاش در تهران میافتد. آپارتمانی در نزدیکی سفارت آمریکا با اتاقی بیقواره که حوضی کوچک را در آن قرار دادهاند. حوضی با ماهیهایی قرمز! ماهیهایی کابوس آفرین! از ماهیها حرف میزند. “تا من میآیم کتابی بدست بگیرم و کاری و نوشتهای را شروع کنم، این ماهیها رو به من صف میکشند. مدتها بیحرکت میمانند و به من زل میزنند. نه میتوانم بخوانم و نه بنویسم. “ سرانجام به پاریس و خانهی دوستان میرسد. “خشمگین و عصبی، لرزان، یک پا بر سر یک چاه و پای دیگر بر چاه ویل، و متعجب از اینکه چرا سقط نمیشود، یا اینکه. . . اشک به آستین نداشته را خشک میکند که چرا چنین شده است، چرا جا کن شده است، نمیداند چه خامی به سر کند. “ به مجردی که همه دورش جمع میشوند به آشپزخانه میرود و روی سهپایهای مینشیند و به تلخی و زاری میگرید.
“او خاک وطن را دوست دارد، تکیهگاه او باد صبا نیست، گردباد است. افسار توسن زندگیاش کاملاً بریده است.”
– “من اینجا چکار میکنم؟ چرا گذاشتید مرا بیاورند؟ مرا به زور فرستادند، نمیخواستم. . . ”
کنده شدن از خانه و کاشانه و رسیدن به پناهگاهی که خود انتخاب نکرده، او را گرفتار سرگیجه میکند. عصرانه و نوشابهای میآورند. همگی دور هم جمع میشوند تا با هم سهیم شوند. اندکی آرام میگیرد و از هر دری سخنی و خاطرهای میگوید. “خاطرهگویی، رودهدرازیهای بیهوده، خیره شدن از پنجرهها به کوچههای ناآشنا، خوردن و نوشیدن، خوردن و بلعیدن، اضطراب و نوشیدن، ترس و هراس، “ و در میان لرزش لب و بازآفرینی داستانها و خاطرههاست که زندگی او در غربت آغاز میشود.
البته هنوز امکانات غربت را نمیشناسد. هنوز راه را از چاه تمیز نمیدهد. هنوز زبان نمیداند.
– “ مشکلات زبان مرا به شدت فلج کرده است. “
“ حالا دیگر در سرزمین از ما بهتران است. طعم حقارت را میچشد. حس میکند تمام مناعت طبعش را از دست داده است. لبخند یک پیرمرد دائم الخمر یا چشمک یک سبزیفروش یا جواب سلام سرایدار یک خانه، وضع روحی او را از اینرو به آنرو میکند، از پاسبانی که کنار گلفروشی ایستاده و سیگار دود میکند میترسد، از مأمور بیآزاری که وارد قطار میشود، از گریهی بچهی همسایه میترسد، بیمارگونه میترسد. ”
***
غلامحسین ساعدی و احمد شاملو
ساعدی در فرانسه زیست ولی هرگز با محیط غربت و جامعهی فرانسه اُخت نشد. نمیخواست زبان فرانسه را بیاموزد.
– “ از روی لج حاضر نشدم زبان فرانسه را یاد بگیرم و این حالت را یک نوع مکانیسم دفاعی میدانم. حالت کسی که بیقرار است و هر لحظه ممکن است به خانهاش برگردد. ”
ساعدی نمایشنامه نویسی بود که در طول مدت اقامتش در فرانسه پا به یک سالن تأتر برای دیدن یک نمایش نگذاشت. سناریستی بود که سناریوی فیلم مینوشت ولی در پاریس هرگز به سینما نرفت تا فیلمهای جدید را ببیند. حس میکرد که چه ضرورتی دارد که در این سن و سال زبان دیگری را یاد بگیرد. کنده شدن از میهن در کار ادبی او نیز دو نوع تأثیر داشته است.
– “ نخست اینکه به شدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میکنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد. دوم: اینکه جنبهی تمثیلی بیشتری پیدا کرده است. ”
در ماه ششم اقامتش در پاریس، در نامهای خطاب به دوستی مینویسد:
“ در پاریس هستم. شهر خودکشی و ملال. شهر فاحشهها و دلالها. جان آدم را به لب میرساند. مطلقاً جایی نمیروم و ابداً نیز حوصله ندارم. از همهچیز نگرانم. میزان گریههایی که در کوچههای تاریک و زیر درختها کردهام اندازه ندارد. روزهای اول ورود تمام حضرات به سراغم آمدند. از بختیار بگیر تا گروههای عجیب و غریب. آب پاکی روی دستشان ریختم. سر پیری دیگر نمیشود با ریش امثال ماها بازی کرد. با وجود این ول کُن نبودند و نیستند. ”
تا مدتها دست راست و چپ خویش را نمیشناسد. چرا که جا نیفتاده، بخود نیامده، برهوت برزخ را سرایی نیست که طول و عرضش را بشود سنجید و چندین فرسنگ در فرسنگ به حسابش آورد. این دنیا را مرزی نیست. پایانی نیست.
– “ بنده مدتی است که مات متحیرم که عاقبت ما چه خواهد شد؟ یعنی همهاش عُمرکشی و در زاویهای نشستن و انگشت تحیر به دندان گرفتن؟ “
“ آواره اگر زنده هم باشد مرده است. مثل مردهای که میرود و میآید. آه و خمیازهاش با هم مخلوط شده، بیدلیل و علت انتظار میکشد. انتظار نامه یا ندای آشنایی، یا انتظار خوابی که مادر و پدر، یا زن و بچهاش را در عالم رؤیا ببیند. “
در نامهای به تاریخ بهمن ۱۳۶۱ خطاب به برادرش و همسر او مینویسد:
“ اگر ممکن شد عکس بچهها را برای من بفرستید تا در دخمهی دو متر در دومتری از تماشای صورتشان احساس کنم که هنوز زندهام. “
و یا در نامهای دیگر به دوستی نزدیک:
“ من در یک طاق دو متر در دو متر زندگی میکنم. اندازهی سلول اوین. هروقت وارد اطاقم میشوم، احساس میکنم بجای پالتو اطاق پوشیدهام. “
پس از دو سال زندگی در پاریس، احساس میکند که از ریشه کنده شده است. دیگر هیچچیز را واقعی نمیبیند.
– “ تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تأتر میبینم. “
– “ خیال میکنم که داخل کارت پستال زندگی میکنم. “
از دو چیز میترسد: از خوابیدن و از بیدار شدن. سعی میکند تمام شب را بیدار بماند و نزدیک صبح بخوابد. در فاصلهی چند ساعت خواب هم مرتب کابوسهای رنگی میبیند. مدام به فکر وطن است و خواب وطن را میبیند.
– “ تمام شبها را تقریباً مینویسم و صبحها افقی میشوم و بعد کابوسهای رنگی میبینم. تازگی علاوه بر هیکلهای عجیب و غریب، تودهایها و سگهای پاریس هم در خواب من ظاهر میشوند. “
مواقع تنهایی، نام کوچه پس کوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکند که مبادا فراموش کند. “ تا مدتها به هویت گذشته خویش، به هویت جسمی و روحی خویش آویزان است. و این آویختگی، یکی از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آویختگی به یاد وطن، آویختگی به خاطرهی یاران و دوستان. . . به چند بیتی از حافظ. . . و گاه گُداری چند ضرب المثل عامیانه را چاشنی صحبتها کردن یا مزه ریختن و دیگران را به خنده واداشتن. “
– “ پاریس از روبرو که نگاه میکنی ماتیک زن است و از پائین گه سگ. “
یا- “ من از مترو میترسم. درست مثل جارو برقی آدمها را تو میکشد و در ایستگاه دیگر خالی میکند. “
“ عدم تحمل، زود رنجی، قهر و آشتی، تغییر خُلق، گریهی آمیخته به خنده، ولخرجی همراه با خست، ندیدن دنیای خارج، آوارهی ول گشتن در کوچههای خلوت، گریستن و دور افتادهها را به اسم صدا کردن، مدام در فکر و هوای وطن بودن، پناه بردن به خویشتن خویش که آخر منجر میشود به نفرت آواره از آواره. “
در نامهای به دوستی مینویسد:
“اینجا هر گوشه را نگاه میکنم مدعیان نجات ایران جمع شدهاند و همه از همگان و یکی از یکان ابلهتر و کثافتتر. راستش را بخواهی از همه بریدهام و در خانهای که مثلاً مُردگی میکنم مدام با نفرت دست به گریبانم. فکر میکنی چندین خروار به من توهین شده؟ “
غلامحسین ساعدی
اتهام یکی از عوارض عمده و یکی از جوانههای سرطان آوارگی است و اینچنین است که همه در غربت گوری خیالی برای همدیگر میکنند. در غربت آدم “ میمیرد و نمیمیرد. پس برای رودررویی با مرگ به حالت تدافعی تهاجم دست میزند. حمله میکند، مشت میزند، مشت به تاریکی و مشت به روشنایی، نعره میکشد، نعره در خلوت، نعره در جمع، به مهمان میرود و نمینشیند، پُرخُور میشود و نمیخورد، با دست به جلو میکشد و با پا عقب میزند، عاشق میشود و عاشق نمیشود، بیدلیل اظهار عشق میکند و پشیمان میشود، و گرفتار خودخوری میشود. ”
در نامهای دیگر به دوستی نزدیک مینویسد: “ تصورش را هم نمیتوانی بکنی. معلق و آویزان در هوا- اگر سراغم نیایند کاری با آنها ندارم. ولی تازه به من پیرمرد میگویند دربارهی خلق قهرمان ایران باید حماسه نوشت. “
زندگی در غربت برایش بدترین شکنجههاست. هیچچیزش متعلق به او نیست و او نیز خودش را متعلق به آنها نمیداند.
– “ اینچنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان بسر بردم. ”
دلش میخواهد پای آبله، از هر در و دروازهای شده، وارد دیار خویش شود و با اشک و مژههای خود سرتاسر وطن را آب و جارو کند. ولی دلهره، بله دلهره مزمن باعث میشود که در مکانی به ظاهر امن خود را در ناامنی ببیند. زنگ دری که زده میشود، یا بوق آمبولانسی که از خیابان رد میشود، نگاه پلیس غیرِ مُسلحی که گوشهی خیابان ساکت و آرام ایستاده، وحشتی به جانش میاندازد و دچار ترس میشود. یک نوع ترس و واهمهی درونی، وقتی که دوستانش از او میخواهند تا به آمریکا سفر کند.
– “ میترسم. از مأمور گمرک، از متصدی مترو، از مهماندار هواپیما، آژان، از سرباز. . . “ در پاریس است که به شکلی ناگهانی استحاله پیدا میکند. یکدفعه پیر و چاق میشود و پس از سالها مجرد زیستن، سرانجام تصمیم به ازدواج میگیرد. بالاخره با دوستی قدیمی، یک طراح مد، خانم بدری لنکرانی ازدواج میکند. به آپارتمانی در حومهی پاریس، به آن سوی جادهی کمربندی، به شهرکی مهاجر و کارگرنشین، به محلهی غمگین و بیهویت “ با نیوله “ نقل مکان میکند؛ با این همه، غرق در توهمات الکلیسم، همواره دلش برای وطن سوخته میطپد. “ خیال میکند که نعشکشی آوارهها قدغن است و حاضر نیست قبول کند که وقتی مُردی، مُردی، بِدَرک! ”
اضطراب و ترس مزمن رهایش نمیکند. “ از کنار سگهای جلیقهپوش با احترام و لبخند رد میشود که مبادا کارت اقامتش را بگیرند. “ “ همیشه ارتفاعات را نگاه میکند. عمق رودخانهها را در نظر میگیرد. لاشهی متلاشی شدهی خود را میبیند که چگونه زیر امواج رودخانهای هم چون سایهی شبحی بالا و پائین میرود، از زیر کشتیها رد میشود، به تخته سنگها میخورد و غیر آوارهها به زیبائی ساحل نگاه میکنند و از زیبائی آسمان و شادابی درختان تعریف میکنند. “ مُدام در فکر است. در فکر خودکشی. با وجود این دم دنیا دراز است. روزها تمام نمیشود. کمکم افسردگی با حس خودکشی جا عوض میکند و نیت خودکشی آرامآرام از سرش میافتد، چرا که آرامآرام میمیرد.
ناامید است. میداند و میفهمد که در حال پوسیدن است. میداند که مثله شده، نه تکهای از بدنش که تکهای از روحش را بریدهاند و میبیند که ریشهی کندهاش چگونه میپوسد. درست مثل قانقاریا، که پا را سیاه میکند و آرامآرام بالا میآید و آخر سر اگر آدمیزاد را نکشد، زمینگیرش میکند. “ او مرگ خود را با چشم باز میبیند.
***
در دو سال آخر عمرش ساعدی بیمار بود. پیر و افسرده شده بود. کبدش درست کار نمیکرد. با وجودی که خودش پزشک بود، از بیمارستان میترسید. در تهران هم دوستان به زور او را جهت معالجهی سنگ مثانهاش به بیمارستان برده بودند وگرنه با پای خود که نمیرفت، این اواخر دیگر میدانست که رفتنی است.
گاه میگفت: “من سرطان دارم. ”
غلامحسین ساعدی و جلال آل احمد
با موهای انبوه و پریشان جوگندمی و سبیل پرپشت و ریش نتراشیدهاش بیشتر از سن واقعیاش نشان میداد. ولی کافی بود تا کمی از زاد و بوم و همولایتیها، آن هم به زبان آذربایجانی برایش بگویند. تا آن خطوط رنج از چهرهاش ناپدید بشود و چشمهایش از پشت عینک ذرهبینی بدرخشند.
در طی همین سالهاست که علیرغم تمام مشکلات موجود، اقدام به انتشار دورهی جدید “الفبا” میکند. در تابستان سال ۱۳۶۲ (۱۹۸۳) همهی دلمشغولی او انتشار مجلهی “الفبا” است.
– “ کسی نمیداند این مجله در چه شرایط وحشتناکی منتشر شده است و من که زبان نمیدانم و حتی متروی پاریس را یاد نگرفتهام چه زجری کشیدهام که کاری انجام شود. ”
– “ فراوان قصه نوشتهام. مشغول تدوین دو کتاب هستم. فقط جا ندارم. زندگی ندارم. آرامش ندارم. پول ندارم. تعلق خاطر ندارم. ولی به درک! “
“ من نویسندهی متوسطی هستم و هیچ وقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من هم عقیده نباشند ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژهی ناب مغز مرا پر میکند فعلا شبیه چاه آرتیزین هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یک مرتبه موادی بیرون بریزد. ”
غافل از این که، دنیا با کسی نمیماند و مرگ بزودی و ناگاه درآید، آرزویش این بود- شاید هم شوخی میکرد-که اگر روزی در غربت مرد بر سر مزارش بنوازند و برقصند و بیاشامند. همانگونه که خود دو سال قبل از مرگش همه حاضران بر سر مزار هدایت را خندانده بود و گورستان را به صحنهی نمایش تبدیل کرده بود. در سخنرانی خود، در گورستان پرلاشز، بر سر مزار هدایت (۹ آوریل ۱۹۸۳) میگوید:
– “ هدایت “ شهامت و شجاعتش تا بدان حد بود که نقطهی پایان زندگیش را، عزرائیل نه که خود گذاشت . و بدانسان که مشت بر سینهی زندگی نکبتبار آلودهی طبقهی خویش زد، مشت محکمتری نیز بر سینهی مرگ اجباری زد. و مردن را به اختیار خویش برگزید. “
در مراسم خاکسپاری “ ایلماز گونی “ در پرلاشز، همان گورستانی که امروز خودش در آنجا دفن شده است؛ بر سر گور سیاه و مرمرینی نشسته بود. میگفت:
– “راستش را بخواهی از این دنیای مادر. . . خلاص شد. دست راستش رو سر آدمهای احمقی چون من! “ میخندید و میگفت: “ اینکه قبر نیست، این میز کار است، من پیشنهاد میکنم “الفبا” را همینجا مندرج بفرمائیم که میز صفحهبندی هم دارد. “
در نامهای خطاب به دوستی که سخت نگران اوست مینویسد: “خیالت آسوده. رفیق درب و داغونت اگر طبیعی بمیرد خودکار بدست خواهد مرد. این را باور کن! . . . مدام قصه مینویسم. “
وقتی “ داستان اسماعیل “ را برای دوست جوانی تعریف میکند ( اسماعیل کارگر نانوانی است که در تبریز زندگی میکرده و ساعدی در زمانی که دانشجوی پزشکی بوده، او را میشناخته است. اسماعیل وصیت میکند که او را با بیلش به خاک بسپارند ) ساعدی اضافه میکند: “ تو هم باید خودکار منو با من توی گور بگذاری. . . ولی حالا بیا خودت یک خودکار به دست بگیر! من میگم. تو بنویس! “
حتی در روزهای آخر، در بستر مرگ، در میان هذیانات میپرسید:
– “ کار اصلی من چیست؟ نویسندگی است؟ – نه! کار اصلی من مبارزه با مرگ است. من ژورنالیست و مقالهنویس نیستم. کار اصلی نویسندگی من تازه شروع میشود. درگیری سیاسی تا به حال نگذاشته است که به این کار بپردازم. کار اصلی من مبارزه با مرگ است. من نمیخواهم بمیرم. من میخواهم بمانم و. . . “
در آبانماه سال ۱۳۴۶ (نوامبر سال ۱۹۸۵) بود که حالش وخیم شد و خون استفراغ کرد. بر اثر این خونریزی داخلی به بیمارستان سنت آنتوان پاریس منتقل شد. در بیمارستان، در یکی از آخرین روزها که شب قبلش را با التهاب گذرانیده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند.
– “ بگو دستهای مرا باز کنند، آل احمد آمده است و در اتاق بغلی منتظر است، مرا هم ببرید پیش خودتان بنشینیم و حرف بزنیم. “
همان روز مُسکن به خوردش دادند و دیگر کمتر بیدار شد.
شب آخر، به زور دستگاه اکسیژن، نفس میکشید. هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود. پدرس و همسرش بدری بر بالین او حضور داشتند. با این همه، حوالی سحرگاه، دیده از جهان فرو بست.
در سردخانه، زیر نور چراغی کمسو، آرام و بیخیال خوابیده بود. ملافهی سفیدی بدنش را تا گردن میپوشاند. موهای خاکستریاش را روی شانه ریخته بودند. صورت سردش را غرق چسبناکی پوشانده بود. لبخندی آرامشبخش به لب داشت و قطرهی خونی-که نشانهی آخرین خونریزی بود- بر کنج لبش نقش بسته بود. با آرامش کامل، عاری از همههی دلهرهها و سراسیمگیهایی که سرشتاش را میساختند، به دور از همهی صحنههای سیاست و بازیهای نمایشی آن آرامیده بود، حالا دیگر زندگی با همهی هراسها و کابوسهایش برای همیشه از او گریخته بود. چهرهاش جوانتر مینمود و گویی به چیزی میخندید. طوری که یکی از دوستان آذربایجانی که جهت آخرین دیدار با ساعدی به سردخانه آمده بود، بیاختیار گفت:
– “ دارد قصهی تنهائی ما را مینویسد و به ریش ما میخندد. “
***
غلامحسین ساعدی در سحرگاه دوّم آذرماه سال ۱۳۶۴ شمسی مطابق با ۲۳ نوامبر ۱۹۸۵ میلادی، پس از یک خونریزی داخلی در بیمارستان سنت آنتوان پاریس درگذشت و روز جمعه هشتم آذر ماه مطابق با ۲۹ نوامبر در گورستان پرلاشز، در نزدیکی آرامگاه صادق هدایت به خاک سپرده شد.
آرامگاه غلامحسین ساعدی در پرلاشز – دور از وطن، در غربت
لازم به تذکر است که تمام نوشتههای داخل گیومه از نوشتههای ساعدی و یا نقلقولهایی از او توسط دیگران در منابع ذیل آمده است. .
فهرست منابع به ترتیب حروف الفبا:
۱-پاکدامن ناصر، “ بر مزار دوست “ ، ماهنامهی میزگرد، دورهی دوم، شماره ۱۱، کلن فررودین ماه ۱۳۷۲،
ص ۲۸٫
۲-پویانفر، اکبر “ چند نکته دربارهی پسیکوپاتولژی مهاجران ایرانی “ خبرنامه شماره ۱ انجمن پزشکان و دندانپزشکان و داروسازان ایرانی در فرانسه، اردیبهشت ۱۳۷۰، ص ۶-۳
۳- ساعدی، اکبر، گفتگویی با دکتر اکبر ساعدی به تاریخ شهریورماه ۱۳۷۱ در تهران
۴- ساعدی، غلامحسین، “ شرح احوال “ ، الفبا دورهی جدید، شماره ۷، پاییز ۱۳۶۵، ص ۶-۳
۵- ساعدی، غلامحسین “ داستان اسماعیل “ الفبا، دورهی جدید، شماره ۷، پائیز ۱۳۶۵، ص ۶۸
۶-ساعدی، غلامحسین، “ رهایی و دگردیسی آوارهها “ الفبا، دورهی جدید، شماره ۲، بهار ۱۳۶۲، ص ۵-۱
۷- ساعدی، غلامحسین، “ شرح حال “ چشمانداز، شماره ۲، ۱۳۶۶ و ص ۱۵-۱۳
۸- ساعدی، غلامحسین، “ بر مزار هدایت “ ، الفبا، دورهی جدید، شماره ۶، بهار ۱۳۶۲، ص ۱۶۷٫
۹-ساعدی، غلامحسین، “ سه نامه از غلامحسین ساعدی “ ماهنامهی کلک، شمارهی ۹، تهران، ۱۳۶۹ ،
ص ۱۱۶
۱۰- ساعدی، غلامحسین، ترس و لرز، قصهی سوم، تهران، ۱۳۴۷، ص ۷۳
۱۱- ساعدی، غلامحسین، یادداشتی در یکی از دفترهایش به تاریخ ۲۰ ژوئیه ۱۳۶۳اقتباس از “ قصهی الفبا “ به قلم هما ناطق در زمان نو
۱۲- سرایی، مرتضی، “ زمستانی دیگر “ ، زمان نو، شمارهی ۲، پاریس، ۱۳۶۶، ص ۳۴
۱۳- رامین، “ غلامحسین ساعدی “ ، چشمانداز، شمارهی ۲، پاریس، ۱۳۶۶، ص ۱۲-۱۶
۱۴- ناطق، هما، “ قصهی الفبا “ ، زمان نو، شمارهی ۲، پاریس، ۱۳۶۶، ص ۱۷-۸
ماهنامه ی کِلک شماره ۴۵ – ۱۳۷۲
انتشار در مد و مه: بهمن ۱۳۹۱٫