این مقاله را به اشتراک بگذارید
گرانیگاه دردناکِ «مهدی سحابی» / آیا «پروست» مطرود بود؟
و حاشیهای بر کتاب «گفتوگو با مهدی سحابی»
آیا «پروست» مطرود بود؟
شیما بهرهمند
«مارسل پروست» و ترجمه اثر مهم او، «در جستوجوی زمان ازدسترفته» به زبان فارسی، در فضای ادبی ما به عنوان امری مسالهزا دو دیدگاه متفاوت را برانگیخت. برخی مترجمان چون محمد قاضی، این اثر مدرن را ترجمهناپذیر دانستند، مترجمانی چون مهدی سحابی، نیز بودند که این دیدگاه را «افسانه» خواندند: «اینها در حد حرف و افسانه است. برای یک آدم حرفهای که میخواهد این کار را بکند، کما اینکه من کردم، این افسانه با خواندن شش پاراگراف اول دود میشود و به هوا میرود… با خواندن همان یک صفحه اول برای من اظهرمنالشمس شد که این کتاب کاملا قابل ترجمه است اما طبعا از کتابهای دیگر مشکلتر است به این علت که نویسنده از یک دری وارد شده که ما معمولا از آن در وارد نمیشویم یعنی ما معمولا جملههای بسیار کوتاه میگوییم…»
سحابی، مترجمِ «در جستوجوی زمان ازدسترفته»، در کتاب «گفتوگو با مهدی سحابی» – که به تازگی در نشر مرکز، منتشر شده، ابتدا سرخوشانه از پاسخ به این پرسش که «اصلا چطور شد به فکر ترجمه پروست افتادی» طفره میرود: «همیشه این سوال بوده، به نظر من، خودِ سوال تعجبآور است، بنابراین جوابش را هم آدم یا باید چیز خندهداری بگوید یا آن جمله معروف آقای ادموند هیلاری که رفته بود اورست را فتح کرده بود: بهش گفتند چرا رفتید اورست را فتح کردید گفته بود خب این کوه آنجا بود ما هم ازش رفتیم بالا.»
سحابی در ادامه دلیل ترجمه پروست را رسیدن به مرحلهای در زندگی حرفهایاش میداند که فکر میکند توانایی «بعضی کارهای یک خرده گندهتر، هم در اشل قبلی خود هم در تناسب با کارهایی که دیگران میکنند یا نمیکنند را دارد… هیچ نوع پیشزمینه، هیچ نوع نیت خاصی پشتش نیست، یک بحث ساده حرفهای است… هیچوقت کار به نظرم سنگین نیامد چون در جستوجوی زمان ازدسترفته را یک کتاب نمیدیدم… این بود که موقعی که «طرف خانه سوان» را شروع کردم با احتساب همه دشواریها آن را یک کتاب ۵۰۰، ۶۰۰ صفحهای میدیدم و بنابراین با همان روحیه سبکبال و واقعا هم در اوج توانایی فنی و در اوج توانایی فیزیکی بودم… خب جوانتر هم بودم، فکر کنم سال شصت و هفت، هشت بود که شروع کردم…»
مارسل پروست
رفتهرفته اما سحابی دلایلی فراتر از این دلایل فردی برای ترجمه پروست مطرح میکند که تقابل گفتمانهای سازنده مساله پروست را آشکار میکند. سحابی اینجا بر شق دیگری از مساله پروست؛ خواندهنشدنش، دست میگذارد: «اینها (ترجمهناپذیری پروست) باورهایی هستند که معمولا با یک حرف شروع میشوند. این چیزی که همه دربارهاش صحبت میکنند درباره یک کتابی بود که عملا وجود نداشت چون متن اصلیاش را تقریبا هیچکس نمیشناخت جز یک عده معدودی که آنها هم نگفته بودند که این غیرقابلترجمه است. اینکه پروست ترجمهناپذیر است احتمالا حرف یکی یا دو نفر از جمله مرحوم قاضی بود… فرض کنیم هیچ نوع نیت بدی نبوده. تنبلی استاد نبوده که چون خودش نمیتوانسته نمیخواسته، غرض نبوده و هیچی نبوده… این عقیده یک نفر آدم بوده که در ضمن چون همهچیز درباره یک کتابِ غایب است این حرف مرتب این طرف و آن طرف بیفتد مثل یک گوله برف… یعنی چون واقعا هیچ مبنای عقلی و منطقی ندارد میگویم شایعه است.» در ادامه بهرغم تاکید سحابی بر «محمد قاضی» و انتساب ایده ترجمهناپذیری پروست به او، سویه دیگری از مساله بروز میکند: «حدس من در مورد شادروان قاضی به طور خاص گذشته از مسایل فردی و شخصیاش میتواند این باشد که حلکردن بعضی مشکلات کار راهدست او نبوده، هرچند که یادم نیست چه سالی این حرف را زده احتمالا در شرایطی که قاضی یکسری کتابهای نیمهسیاسی داشت تیپ مثلا نان و شراب، هیچ بعید نیست در آن دوران بوده. این نکته هم توی پرانتز همیشه یادمان باشد که همین اواخر تا زمانی که هنوز نگرش مارکسیستی غالب بود پروست جزو نویسندگان بدنام و مطرود بود، به این دلیل که بورژوا بود. فکر کنم یکی از انگیزههای من در ترجمه پروست این هم بوده که در دورانی بوده که زائدههای قضاوت درباره پروست از بین رفته بود و دوران به اصطلاح مابعد کمونیسم و اینها بوده.»
پرانتزِ سحابی اما، همچون شیرینی مادلن پروست، خاستگاه پدیدارشدن خاطرات یا رویدادهایی است که بیشک از گذشته سر برمیآورند – گذشتهای که معمولا به آن پشت میکنیم؛ اما از دیگر سو در پیشروی ما پدیدار میشوند و حالا این پرسش را پیشروی میگذارند که:
آیا واقعا پروست مطرود بود؟
از خلال گفتههای مترجمِ پروست بهنظر میآید که ترجمه پروست یا دقیقتر؛ درک پروست در فضای ادبی ما، در وضعیتی پساانقلابی و از دیگر سو پسامارکسیستی ممکن شده است. این نگرش در کتاب گفتوگو با سحابی و در بخشِ از قضا کوتاهِ کتاب؛ «در مورد پروست و ترجمه» با تاکید و محوریتدادن به محمد قاضی خود را عیان میکند. چراکه بهرغم تاکید سحابی که «در مورد شادروان قاضی به طور خاص»، گرایش ایدئولوژیک قاضی این دیدگاه را حمل کرده و بسط میدهد. اما اینکه پروست و درک این مدرنیست ادبی بزرگ، تا دهه ۶۰ و پیش از ترجمه سحابی از «در جستوجوی زمان ازدسترفته» به تاخیر افتاده و همه اینها نیز دلایل ایدئولوژیک داشته است، شاید در رجعتی پروستی از حال به گذشته و بازگشت به حال تا حدی ممکن شود.
دست بر قضا والتر بنیامین، از نخستین مترجمان پروست بود، جدای از این، بنیامین در مقاله «تصویرکردن پروست» بهخوبی نشان میدهد که مساله مواجهه با حافظه کاملا سیاسی است، او در همین مقاله با طرح مفهومِ «حافظه غیرارادی» به طرح و بسط تئوریک رمان پروست پرداخته و با توجه به نسبت خاطره و تاریخ، رمانِ پروست را سیاسی و حامل رگههایی از مقاومت میخواند. ژیل دلوز نیز در «میزگرد پروست»، در برابر رولان بارت که از تفاوت ابدیت و جاودانگی در اثر پروست میگوید، این رمان را ستایش شیدایی و جنون، در تقابل با عقلانیت سرمایهداری میداند.
گرچه در این سنت فکری، متفکری چون «لوکاچ» مخالف پروست بود، همانطور که مخالف «کافکا» یا «بکت» نیز بود. در ایران نیز سالها پیشتر از ترجمه سحابی، تلاشهایی برای شناخت و طرح پروست، همینطور ترجمه اثر مهم پروست صورت گرفته بود: جلد اول در جستوجوی زمان ازدسترفته را عظمی نفیسی (عدل) در دهه ۵۰ با عنوان «عشق سوان» ترجمه و منتشر کرده بود. بعدها اواسط دهه ۶۰ یکی از مترجمان خبره آثار مدرنیستی، ترجمه پروست را آغاز کرد که گویا به خواست مهدی سحابی آن را ناتمام گذاشته و دیگر اثر مدرنِ مهم را بهدست میگیرد. گرچه در این میان شاهرخ مسکوب، در دورانی که هنوز گرایشی «لوکاچی» به ادبیات داشت، – آنطورکه از فحوای «روزها در راه» برمیآید، به پیشنهاد یوسف اسحاقپور، رمان پروست را دست میگیرد و بخشهای درخور تاملی از یادداشتهای روزانهاش را به تجربه خود از خواندن پروست اختصاص میدهد. هرچند جای انکار نیست که از منظر حامیان ادبیات رئالیسم سوررئالیستی، پروست مطرود بوده است. اما در گفتمان غالب مارکسیستی، پروست هرگز مطرود نبوده، که مورد بحث و طرحِ تئوریهایی در باب زمان و مکان نیز بوده است؛ اما در مورد محمد قاضی بهطور خاص، با اینکه او در کارنامه خود آثار سیاسی «کمون پاریس»، «تاریخ مردمی آمریکا»، یا «کلیم سامگینِ» ماکسیم گورکی را داشته، به گواه بسیاری از ترجمههایش «حلقه سومِ» کوستاس تاکتسیس - که معروف به سلینِ یونانیهاست، یا «قربانی» کورتزیو مالاپارته، و ترجمههای مطرحش از آثار فلوبر، ویکتور هوگو و کازانتزاکیس او هرگز در ترجمههای ادبیاش نگاه ایدئولوژیک نداشته است.
اخیرا دو کتاب «گفتوگوی حوری اعتصام با مهدی سحابی» در نشر مرکز و «گزیده آثار نقاشیهای سحابی» از سوی نشر نظر منتشر شده است، به این مناسبت صفحاتی را به مهدی سحابی و این کتابها پرداختهایم. مهدی سحابی در کتاب گفتوگویش در سه بخش از نقاشی و ترجمه و آثار داستانیاش گفته است. با اینکه سحابی در این گفتوگو بیشتر بر «سحابی نقاش» تمرکز دارد، «سحابی مترجم» کماکان برجستهتر است. شاید از اینرو که مساله پروست؛ ترجمه و خواندهشدنش در ادبیات ما هنوز مطرح است و البته به دلیل نقل خاطراتی که با تاریخ و گذشته ادبیات ما پیوند میخورد و این مساله را احضار میکند که مدرنها هنوز در ایران اقبال چندانی ندارند، کمتر خوانده شده یا هنوز ترجمه نشدهاند. جز «فاکنر» که بسیاری از آثار مهماش به فارسی برگردانده شده و نسبت به دیگر آثار مدرن از اقبال نسبی برخوردار است، برخی آثار سلین پس از ترجمه درخشان فرهاد غبرایی، توسط سحابی ترجمه شدند. جویس نیز با وجود ترجمههای درخشان منوچهر بدیعی، از برخی آثارش، به دلیل منتشرنشدن «اولیس» هنوز چهره هنرمندانهاش به تمامی شناخته نشده. دی.اچ.لارنس و ویرجینا وولف نیز سرنوشت مشابهی دارند. دی.اچ.لارنس کمتر امکان انتشار یافته و وولف نیز چنان که باید خوانده نشده است. مدرنها هنوز در ایران اقبال چندانی ندارند.
***
حاشیهای بر کتاب «گفتوگو با مهدی سحابی»
روکردن چیزهایی که قرار نبوده رو بشود
محمد آزاد
کتاب «گفتوگو با مهدی سحابی» را احتمالا با انگیزههای مختلف میخوانیم. میخواهیم از مهدی سحابی عکاس بخوانیم، یا از مهدی سحابی مجسمهساز یا روزنامهنگار؛ یا مهدی سحابی نویسنده، یا مترجمِ استاندال، فلوبر، بالزاک، سلین. خودش میگوید: «همه این مدت نقاش بودهام»؛ و میگوید به هر کار دستزده- عکاسی، مجسمهسازی، ترجمه و داستاننویسی- محصولش همه «زیرمجموعه» آثار آدمی است که «شاید تنها کارش هنر بصری است… حتی ترجمه، نوشتن و ادبیات هم با آن گرایش همراه هستند… بیشتر یک آدمی را میبینم که همیشه دوست داشته و کارش هم این بوده که با یکسری هنرهای بصری درگیر باشد.» صفحه (۱۰)
من میخواستم از مهدی سحابی، مترجم «پروست» بخوانم و دست خالی هم نماندم. از بخت خوش مهدی سحابی «نقاش»، بیشتر از آنکه درباره هنرهای بصری صحبت کند از پروست و ترجمهاش سخن گفته. فصل اول کتاب «نقاشی – عکس – خاطره» از فصل دوم، «در مورد پروست و ترجمه» کوتاهتر است. شاید چون هیچ کارش به اندازه ترجمه «در جستوجوی زمان از دست رفته» طول نکشید: روزی هشت ساعت کار به مدت ۱۱ سال. مهدی سحابی، مترجمِ «پروست» میگوید یک صفحه کتاب خیلی در ذهنش مانده «صفحه آخر کتاب، آن بحثی که پروست کرده درباره اینکه اصولا چرا کتاب را نوشته.»(۴۷) «پروست» در این بحث جایی مینویسد: «نویسنده فقط به دلیل عادتی که ریشه در زبان غیرصمیمی دیباچهها و تقدیمنامهها دارد میگوید: «خواننده من». در حالیکه در واقع، هر خوانندهای زمانیکه کتابی را میخواند خواننده خودش است. کتاب نویسنده چیزی جز نوعی وسیله بصری نیست که او در اختیار خواننده میگذارد تا با آن بتواند آنچه را که شاید بدون آن کتاب نمیتوانست در خودش ببیند درک کند.» (در جستوجوی زمان از دست رفته، جلد هشتم، زمان بازیافته، ص ۲۶۴) سحابی نشانهای گذاشته. میگوید من مترجم پروست نبودم، «خواننده خودم» بودم. باز شاید به همین دلیل وقتی از انگیزههایش برای ترجمه «در جستوجو» سوال میشود میگوید: «این کوه آنجا بود ما هم ازش رفتیم بالا»(۳۷). کمی جلوتر میگوید «حاج آقا پروست… برایم آدمی بود که میشود گفت شاید خصوصی باهاش برخورد میکردم، یعنی از دید فرد با فرد.»(۵۵)
مهدی سحابی
در همین گفتوگو، سحابی لابهلای حرفهایش چیزهایی از رابطه خصوصی با «پروست» برملا میکند. اولین سوال فصل اول، «نقاشی – عکس – خاطره»، درباره نمایشگاهی است از عکسهای مهدی سحابی که عکسهایش برگزیده از آثار «۴۰-۳۰سال» کار او هستند. سوال این است: این نمایشگاه مروری بر زندگی خصوصی ۴۰ سال گذشته شماست؟ و جواب منفی است: «به هر حال حتما نظری به ۴۰-۳۰سال پیش بوده… ولی اینها با نیت اصلی که منظور سوال توست هماهنگ نیست، یعنی اینکه کسی خواسته باشد یک دوره زمانی را بپوشاند… راستش هیچوقت هم اینطور نگاه نمیکنم، نه به نقاشی و طبعا نه به عکاسی، حتی به کتاب هم نه.»(۲) و در توضیح میگوید: «جواب من بیشتر در مورد آن مرور ۴۰ ساله بود، چون من با آن نگرش مساله داشتم، چرا که آن نگاه معنیاش این خواهد بود که یک قصد تاریخ نگاری، یک قصد بیوگرافینویسی خیلی مستدل و مدون و با نظم خاصی در کارم بوده که واقعا نبوده.»(۳) انکار وجود «زمان تاریخنگارانه» در عکسها آهنگی پروستی دارد. هنر قرار است زمان را فراچنگ آورد، از آن خود کند، روایت کند. اما هنرمند هیچ وقت نمیتواند به شیوه «تاریخنگاری» و به یاری «حافظه» اینگونه زمان را در هنر «اسیر کند» و در معرض تماشا بگذارد. باید از تصور زمان خطی دست کشید و «حال» و «گذشته» را به طریقی به هم متصل کرد که جوهره حقیقی زمان در آنها آشکار باشد. در همان صفحات آخر کتاب «در جستوجو»، قسمتی که سحابی بیش از همه دوست داشت، پروست درباره تجربه حقیقی زمان، که هنرمند برای خلق واقعیت زندگی و به تماشا گذاشتن آن در اثر هنری، باید به آن متکی باشد مینویسد: «برداشتهایی شادکامانه (از واقعیات)… برداشتهایی که همه در یک چیز شریک بودند و آن اینکه آنها را هم در لحظه حاضر و هم در لحظهای دور در گذشته حس میکردم، تا جایی که گذشته و حال با هم آمیخته میشد و دودل میماندم که ببینی در کدامینم؛ در حقیقت، موجودی که در درونم از این برداشت لذت میبرد… به واسطه یکی از همسانیهای گذشته و حال خود را در تنها محیطی مییافت که در آن میتوانست زندگی کند و از جوهره چیزها لذت ببرد، یعنی در بیرون از زمان.» (در جستوجوی زمان از دست رفته، جلد هشتم، زمان بازیافته، ۱۶-۲۱۵) از این دست همسانیها با اندیشه پروستی در گفتوگو باز هم هست و با اندکی دقت میتوان پیدایشان کرد. نکتهای که خود سحابی هم به آن اذعان داشت. میدانست که رابطه «شخصی»اش با پروست تا چه حد بر نگرش کلیاش به دنیا اثر گذاشته و میخواست دیگران را هم در این تجربه شریک کند. سال ۸۲، سالی که این گفتوگوها انجام شده، سحابی در نامهای کوتاه که برای مقدمه ویژهنامه پروست «فصلنامه سمرقند» نوشته، همه را دعوت میکند با خواندن به قول خودش «جستوجو»، مانند او «آدم دیگری شوند» و دست آخر مینویسد: «دوست عزیزم. کتابی است که مدام باید بخوانی چون ابزاری است که مدام باید در دستت باشد. شاید این هم شیوه دیگری از گفتن همان چیزی است که اول گفتم: کتابی است که آدم را مال خودش میکند، کتابی است که آدم را ول نمیکند و چه خوب!»
سحابی کتابی ترجمه کرده که آدم را ول نمیکند؛ کتابی که «کارش رو کردن یک چیزهایی است که قرار نبوده رو بشود.»(۵۳) و حالا همین بس که فارسیزبانان هم از چیزهایی خبر دارند که قرار نبوده رو بشود.
***
نگاهی به کتاب گزیده آثار هنری مهدی سحابی
ابرهای باران زا
علیرضا امیرحاجبی
تا چه حد میتوان در دو فضای کاملا متفاوت که یکی با حروف و جملات سروکار دارد و دیگری با تخیل بصری و سپس با تصویری که بازنماییکننده آن تخیل است، همزمان درنگ کرد و به اندیشیدن پرداخت. در ظاهر این دو فضا دو دنیای متفاوت هستند که شاید تنها باضربوزور بتوان آنها را به یکدیگر متصل کرد. در بسیاری از موارد نیز این ادعا درست از آب در میآید. یعنی اتصال و پیوند منطقی متن به تصویر موفقیتآمیز نیست. دلیل این عدم پیوند شاید در تفاوت مواد و مصالح سازنده پیکره تصویر و متن باشد. اما ویژگیهای دیگری نیز هست از جمله تفاوتها در نوع بهرهگیری و روشهای برخورد با تصویر و متن. خواندن متن «درزمان» و مشروط به نوعی پیوستگی در خواندن است. حال آنکه تصویر شرایط دیگری را میطلبد که همزمانی و در لحظه برخورد کردن با تصویری یگانه است. این تصویر میتواند یا بازنماییکننده واقعیتهای بیرونی جهان باشد یا برعکس انعکاسی از ذهنیت و تخیلات پدیدآورنده آن. تصویر، نمایندهای است که زبانی ویژه و انحصاری دارد؛ این زبان در هیچ جایی جز تصویر نمیتواند کاربرد داشته باشد. متن اما زبانی دیگر دارد که کم و بیش به دلالتهای معنایی وابسته است. متن به چیزی بعد از خود اشاره دارد. شاید این عناصر بخشی از تفاوتهای بین دو دنیای متن و تصویر را به ما نشان دهد.
حال این سوال مطرح میشود که آیا دستاندرکار متن به طور همزمان میتواند به تصویر و خلق یک اثر بصری بپردازد؟
مهدی سحابی
با نگاهی به زندگی حرفهای مهدی سحابی میتوانیم به پاسخی درخور توجه برسیم. سحابی را نه بهدرستی میتوان یک نقاش خالص دانست و نه یک ادیب و مترجم. او شخصیتی است نادر که با ترجمه یکی از مهمترین رمانهای مدرن غرب پنجرهای تازه را برای دوستداران فرهنگ گشود. اما آیا درگیر شدن با متنی مانند «درجستوجوی زمان از دست رفته» توانست تاثیری بر آثار تجسمی سحابی بگذارد. بهدرستی و دقیق نمیتوان پاسخی برای این پرسش یافت و شاید بهتر باشد این پرسش به شکلی نمادین بیپاسخ بماند. رفتارسحابی روی بوم و سایر سطوح مورد استفادهاش برای خلق اثر کاملا بر طبق نوعی زیباییشناسی درونی و شخصی شکل گرفته بود در حالی که در مواجهه با متنی عظیم و کوه پیکر مانند درجستوجوی زمان از دست رفته، او پایبند اصولی بود خدشهناپذیر که تا جمله آخر کتاب آن را فراموش نکرد.
در اینجاست که با تضاد میان اصولگرایی ادبی که در ترجمه برخی متون بسیار اهمیت دارد و نیز نگرشهای انتزاعی در هنرهای تجسمی که بیشتر بر مبنای کشف و آزادی در انتخاب ماده و فرم شکل میگیرد مواجه میشویم. حال تکلیف چیست؟ آیا میتوان چنین تضادی را در یک فرد واحد جمع کرد؟ سحابی نشان داد که در لحظاتی از زندگی میتوان با کنار هم قرار دادن همین گونه تضادها به نوعی جهانبینی مدرن دست یافت و هیچکدام از این دو ویژگی مانع یکدیگر نخواهند بود. از طرف دیگر اینگونه اندیشه و روش مواجهه، نمایشی است از قابلیتهای نهفته در مقولات. مقولات و موضوعاتی که در ظاهر به هیچ بشری باج نمیدهند و از هرگونه تغییری اجتناب میکنند. پس در چنین وضعیتی از چنگ خردهفرمایشات محافظهکارانه خلاص میشویم و به این دریافت میرسیم که محافظهکاری ادبی با اصولگرایی ادبی تفاوتهایی دارد. میتوان در یک زمان هم ارتدکس بود و هم مدرنیستی مانند سحابی. انتزاع در نقاشیهای سحابی و سپس در مجسمههای زیبایش از هر نوع روایت و داستانپردازی جلوگیری میکند. آیا این نوعی بازی شیطنتآمیز نویسنده و مترجمی جدی و سختکوش است که برای رهایی از فشار ترجمه متون سنگین به زوایای معصوم و بیآلایش تصویر روی آورده بود؟ فشار متن را دستکم نگیرید که به راحتی تاب و توان را از انسان میگیرد. متن شاید بتواند بدون اجازه وارد زندگی شما شود و همه چیز را و بهخصوص روح و روان تان را دچار سکته کامل و ناقص کند. متن دزدی است که اموال شما را میرباید و وقیحانه به شما مینگرد.پس از سمتی دیگر میتوان نظر دیگری را در مورد برخورد این دو نوع نگاه در شخصیتی مانند سحابی ارایه داد. اینکه شاید شدت اصولگرایی و دقت در برگردان حیرتانگیز رمان در جستوجوی زمان از دست رفته خود باعث این شده بود تا سحابی به دنیای آزاد انتزاع و آبستره روی بیاورد و خود را در چهرههای درهم فرورفته و خردشدهای بازیابد که تحت عنوان«پرسنلی فوری» شناخته میشوند. مجموعه زیبا که گویا نقاش، در خلق آن گوشه چشمی به زیباییشناسی پل کله – نقاش برجسته سوییسی – نیز داشته است. این نظرالبته با تاریخ انتشار رمان مذکور تا حدی انطباق دارد. سحابی قبل از آن نیز مرتب در حال تالیف و ترجمه آثار بوده. در هر حال چه نظریات فوق صحیح باشد و چه خیر، نقاشی و در مجموع هنرهای تجسمی برای سحابی لحظات زندهدلی و شادکامیاش بود و در این تردیدی نیست.
اخیرا موسسه پژوهشی چاپ و نشر نظر که بیشتر برعرضه کتابهای مربوط به هنرهای تجسمی تمرکز دارد با چاپ کتاب نفیسی در زمینه هنر زندهیاد سحابی کار را برای معرفی کامل این اندیشمند و هنرمند باارزش ایرانی به نهایت رساند. کتاب مذکور با یک معرفی تاریخنگارانه یا به اصطلاح شناختنامه زندگی و فعالیتهای هنری و ادبی سحابی به قلم توکا ملکی آغاز میشود که کاملا کمنظیر است و سپس یادداشتهایی از هادی سحابی، لیلی گلستان و نیز بابک احمدی توانسته به اختصار وجوه مختلف شخصیت سحابی را بازنمایی کند. اما در بخش آثار برگزیده به گالریهایی زیبا میرسیم که آثار سحابی را از سال ۱۳۶۹ تا ۱۳۸۷ درست یک سال قبل از مرگ نابهنگام و تکاندهندهاش در برابر چشممان میگذارد. در بخشی از این کتاب آثار عکاسی و چاپهای او دیده میشود که شباهتهای زیادی به نقاشیهای انتزاعی او دارد. سحابی برای بسیاری از جمله خود من یک سرمایه ارزشمند بود. زاویههای کودکانه و معصوم نقاشیهایش شاید التهاب شدید تفکرات پروستی را نادیده میگرفت و به داستانپردازیهای شیرین میپرداخت. پرندگانش چیزی بیش از اضطراب ورود به قرن بیستم را نشان میدهند. آنها شاید از سرزمینی آمدهاند که زمانی آلیس میهمانش بوده. جالب توجه اینکه گالری دی نیز این روزها میزبان مجموعهای از آثار این هنرمند ارجمند کشورمان است.
شرق- مد و مه اردی بهشت