این مقاله را به اشتراک بگذارید
بین هدایت و جمال زاده چه گذشت؟ (بخش اول)
دلتنگیهای آنکه میخواست نویسنده باشد!/ م.ف.فرزانه
دربارهی جمالزاده و هدایت دو نام آشنای تاریخ ادبیات معاصر، بسیار نوشته شده، اما مقاله حاضر که به رابطه این دو چهره شاخص میپردازد، از آن جهت حایز اهمیت و تازگیست که توسط کسی نوشته شده که خود در جوانی با هدایت از نزدیک حشر و نشر داشته و اوضاع و احول جمال زاده را نیز از نزدیک دنبال کرده است. بنابراین با اشراف بر موضوع از نظرگاه تازه و متفاوتی به این دو نگریسته و کوشیده است با ارجاع به منابع دست اول و به صورتی بسیار جزئی نگرانه به رابطهی این دو نویسنده بپردازد. از همین رو دارای نکات جذابیست که پیش از این یا بدین شکل مورد توجه قرار نگرفته و یا اینکه اغلب از چشم نویسندگان پنهان مانده است. م.ف.فرزانه در ایران نام آشنایی برای علاقمندان هدایت به حساب میآید که مدیون کتاب بسیار جذاب «آشنایی با هدایت» است که در آن تصویری دقیق ود زنده از هدایت در لابلای روایت خاطرات مشترکش با او ترسیم کرده است. این نکته نیز در خور اشاره است، به دلیل حجم بسیار زیاد مقاله، مجبور به کوتاه کردن اندکی از آن شدیم و با این حال باز چنان مفصل بود که ناگزیر در دوبخش امروز و فردا به خوانندگان ارائه میشود. این مقاله پیش از این در یکی از نشریات خارج از کشور منتشر شده، اما به جهت اهمیت مقاله و دسترسی علاقمندان در «مد و مه» تجدید چاپ شده است.
***
رابطه شخصی هدایت با جمال زاده
ز هدایت هیچ یادداشت یا مقالهای درباره جمالزاده نمیشناسم. در صورتی که جمال زاده در مقالات و نامه های بیشماری که به دوستان دور و نزدیکش می نوشت، بارها چگونگی آشنایی و عقیده خود را در باره هدایت نقل کرده است بااین همه، در دو نوبت توانستم نظر هدایت را نسبت به جمال زاده بقاپم. بار اول در تهران به سال ۱۹۴۸ بود: «یکی بود و یکی نبودش خوبست. توی دارالمجانین هم تا دلش خواسته با من شیطنت کرده. اما پرسناژ آنتی پاتیک نساخته. حال اینکه از وقتی افتاده به ریسه کردن اصطلاحات، دیگر از کارش سر درنمی آورم، توجه نمی کند که هر طبقه ای اصطلاحات و زبان خودش را دارد. اصطلاح زنک شلخته را نمیشود تو دهان اداره جاتی گذاشت. انگار که این اصطلاحات را توی یک کتابچه نوشته و با خودش برده به ژنو و هر وقت میخواهد معلوماتی صادرکند آنها را پشت سرهم ردیف میکند. بی جا، بی علت. اصطلاح خرکچی، بقال، آب حوضی، اداره جاتی، بامال روزنامهنویس و محصّل قاطی می شود. اگر بخواهند کارهایش را ترجمه بکنند از هر دو صفحه ده خط بیشتر نمیماند. ورّاجی است… باز هم اقلاً او یک چیزی دارد این های دیگر از غورگی مویز شدهاند.» (نقل از آشنایی باهدایت»
و بار دوّم در پاریس به سال ۱۹۵۰ : «ناگهان[هدایت] مثل بچه ای که بخواهد پُز بدهد، ساعت مچییش را جلو چشم من گرفت:
– بتّرکی از حسادت! می بینی چقدر شیک شدهام؟ این ساعت را جمالزاده به من داده. با یک چنگه پول سویسی. به زور مرا در ژنو به خانه اش برد. . . خیلی مهربانی کرد. وقتی هم می رفتم چیزی گفت باور نکردنی: “خیلی افتخار می کنم که زیر سقف خانه من خواییدی.” مضحک نیست؟
-چطور یک دفعه محبتش قلنبه شد؟
– او همیشه به من اظهار تفقد کرده…
– مثلاً در دارالمجانین؟
-آن را از روی بدجنسی ننوشته. خواسته شوخی بکند. . . خواسته “اِراسم” ایران بشود. . . در هر صورت رفتارش در ژنو باعث حیرت من شد.
چون که ازش توقع نداشتم، خودش پا پیش گذاشت دستی سرو گوشم کشید.» (نقل از آشنایی باهدایت)
میدانیم که هدایت در همه شئون سختگیر بود، مخصوصاً درمورد ادبیات. از جمله ایرادی که به نویسندگان همدورهاش داشت این بود که مکتب رئالیسم ادبی را با یک نوع گزارش روزنامه نویسی عوضی می گیرند و نوشته هایشان خالی از هیجان شاعرانه است. ولیکن باطناً جمال زاده را به عنوان نویسنده ای که در جوانی شهامت به خرج داده بوده است قبول داشت. با این همه، هدایت پنهان نمی کرد که با عقاید او موافق نیست. به خاطر دارم که چون جمال زاده در مصاحبه مطبوعاتی خود با روزنامه کیهان گفته بود که تنها تغییر مهمی که در تهران دیده بلند شدن دامان خانم هاست، هدایت تا مدت ها او را دست می انداخت. اصولاً چه جمال زاده و چه خانلری درنظرش کسانی بودند که هنر خود را فراموش کرده و از راه “زد و بند” خواسته بودند “ترقی اجتماعی” داشته باشند. این وسواس “پاک و منزه” بودن هدایت در “پیام کافکا” کاملاً محسوس است: «کافکا می خواست که فقط نویسنده باشد.» این نیز مرام خود هدایت بود و درنتیجه روش زندگی جمال زاده برایش نامفهوم.
آیاحالا، بعدازاین که گذارش به ژنو افتاده به علت مهربانی ای که از جمال زاده دیده بود، سرزنش ها و ایرادهایش را فراموش کرده یا کنار گذاشته بود؟ آیا خودش هم برای آمدن به فرنگ مجبور نشده بود به نوعی”زدوبند” متوسل بشود؟ باری، تا سال ۱۹۷۰ که کتاب صادق هدایت به دستم افتاد، ازچگونگی روابط صمیمانه این دو نویسنده آگاه نبودم. دراین کتاب، کتیرایی فصلی را به نامه های جمال زاده اختصاص داده است که درآنهاخاطراتش را از هدایت بازگو می کند. از جمله می نویسد:
جمالزاده چهل شش سال بعد از هدایت را هم دید!
درتهران روزی دوستان که همه اهل فضل و کمال بودند مرا مهمان کرده بودند. من تازه با هدایت به وسیله پسردایی خودم مسعود فرزاد. . . آشنا شده بودم، و کتاب سه قطره خون او را مسعودفرزاد داده بود خوانده بودم و بسیار پسندیده بودم و بااو مختصر آشنایی- در قهوه خان ای که گویا در خیابان استانبول بود و حوض و طالار و درخت داشت و اسمش را فراموش کرده ام – پیدا کرده بودم و او را خیلی محجوب یافته بودم. . . وقتی دیدم درآن مجلس، هدایت را دعوت نکرده اند، پرسیدم چرا او راکه داستاننویس بسیارخوبی است دعوت نکرده اند، صداها بلند شد که ای فلان، این جوان سواد ندارد، عبارات را غلط می نویسد از صرف و نحو و دستور زبان خبری ندارد. ( نامه جمال زاده از ژنو، دوم شهریور ۱۳۴۵)
جمال زاده متأثر میشود، اما هنوز خبر ندارد که دوستش دکترغنی، از فضلای “سبعه”، او را “پسره” خواهدخواند (روزنامه شخصی دکترغنی، ۱۳ آوریل ۱۹۴۸) و دوست عزیزش مجتبی مینوی نیز خواهد گفت که چون «یکی دو زبان خارجی را ناقص یادگرفته[است] در موقع تقریر و تحریر کلمات و تعبیراتی استعمال {می کند} که ترجمه از تعبیرات فرنگی. . . یا عین کلمات اروپائی است.» (گفتار مجتبی مینوی از رادیو بی بی سی، لندن، ۱۳۲۵) جمال زاده سعی می کند که هدایت را بشناساند، کتاب هایش را میخواند و یادداشت برمی دارد، درچند ملاقاتی که با او مینماید به حرکت و اطوار استثنائیش توجه می کند وبدون اینکه ظاهراً درآن هنگام قصد داشته باشد، آن چنان مجذوب می شود که آن ها را درکتابی که بعداً می نویسد، دارالمجانین، منعکس می سازد.
عکس العمل هدایت نسبت به این توجّه دوستانه وکمیاب چه بوده است؟ چنانکه باز ازهمین نامه ها بر می آید، هدایت با وجود سوء ظنی که به اطرافیانش داشته، به جمال زاده اعتماد می کند و سی و دو نسخه از پنجاه نسخه پلی کُپی شده بوف کور را از بمبئی برای شخص او به ژنو می فرستد که آن ها را سر فرصت به وسیله مطمئنی به تهران برساند تا از گزند گمرک و بازرسی مصون باشند. و این وظیفه را جمال زاده به عهده می گیردو نسخ کتاب را به وسیله یک دوست سویسی بنام ژرژ دوستور(G. Dustour) برای هدایت ارسال می دارد. جمال زاده به همین کمک اکتفاء نمی کند و هدایت را به عبدالله انتظام که در وزارت خارجه به تأسیس آژانس پارس مشغول است معرفی مینماید تا به عنوان مترجم استخدام شود.
خصوصیات فردی صادق هدایت:
هدایت فرزند یک خانواده دیوانی است؛ خانواده ای معتبر که پشت اندرپشت مصدر امور درجه اول کشور ایران بوده اند. درست است که بالاترین مقام پدر صادق سرپرستی مدرسه نظام بودو ثروتمند محسوب نمی شد، امّا پدر بزرگش نیّرالملوک وزیرعلوم بودوجدّش رضاقلی خان هدایت نویسنده ای سرشناس. بنابراین اعتضادالملک، پدر صادق، مردی تازه به دوران رسیده نبود وعلم و هنر را برتر ازتجارت وسیاست می دانست وفرزندانش را به کسب علم و دانش تشویق می کرد. مردان خانواده زیاد اهل انجام فرایض دینی نبودند و پای وعظ و روضه خوانی نمی نشستند و برعکس می کوشیدند هرچه بیشتر ازمظاهر تجدّد برخوردار باشند. مادرسعی می کند صادق را در دامان خود پرورش بدهد و خواهران و برادران این پسر ته تغاری را عزیز می دارند. تربیت او معمولی نیست، اصول رفتاراعیان ایرانی را با شیوه نشست و برخاست اروپایی می آمیزند. مثلاً شواهدی هست که برخلاف پسربچه های دیگر، موهای او را تا مدت ها بلند نگاه می دارند.
این تمایل به فرهنگ غربی با آموختن زبان فرانسوی در او تشدید می شود، بطوری که صادق خیلی زود سلیقه و بطور کلی استتیک فرنگی را می پذیرد، از محیط اُمّلِ تهران فاصله می گیرد و وضع ایران اواخر قاجاریه را با چشم بیگانه می نگرد و می سنجد.
هدایت جوان در پاریس
در دوران خردسالی، سینه زنی، تعزیه، روضه خوانی، شتر قربانی و قمه زنی را می بیند، اما نه تنها درآن ها شرکت نمی کند بلکه از همه شان بیزار می شود. درنتیجه در خوی هدایت یک جور دوگانگی به بار می آید: اوّلی حاصل پرورش مادرانه و زنانه، مقید به رعایت اصول مبادی آداب، احترام به بزرگترها، شرم حضور؛ و دومی، سرکشی در مقابل خرافات و مظاهر زننده و خشن مذهبی. این دوگانگی تاآخر عمر دراو باقی می ماند و در آثارش نیز محسوس است. اگر بوف کور را از بُعد های مختلف مطالعه کنیم می بینیم که در قشر اول فقط یک داستان جنائی است (مردی که به علت حسادت، زنش را به دست خود می کشد). در قشر دوم، عصیان خروشان کسی است که در اطراف خود شاهد نادانی مردم، زندگی خنزر پنزری و یک مشت رجّاله و لکّاته است و در سطح جامع تر، مانیفست جان گزای نویسنده ایست که زندگی بی سرو ته پوچ را دردناک یافته. و همین هدایت، هنگامی که می خواهد دردهای زندگی روزمره رابیان کند، گاه باهزل البعثهالاسلامیه الی البلاد الافرنجیه و قضیه های وغ وغ ساهاب رامی نویسد و در حاجی آقا و قضیه توپ مرواری چهره یک شاعر، یک متفکر مبارز با مذهب و تاریخ جعلی و اجتماع پوسیده را به خود می گیرد. اما همین هدایت مبارز نه واردحزب ودست های می شود و نه پرچمی را به دوش می کشد. هدایت با وسواس هرچه تمام تر از جاه و مقام پرهیز می کند، کوچکترین اعتنائی به اشخاص «موفّق درجامعه» ندارد، تنهائی مرگ آورش را با جان و دل می پذیرد و تا آخرعمر در جامعه ایران جا نمی افتد. از ابتذال بیزار است، از عنفوان شباب در پی اعتلاء مطلق است، نمونه های برازنده را مد نظر دارد، هیچ گونه وقاحت عام و خاص و بازاری را تحمل نمی کند، باکمتر کسی آبش توی یک جوی می رود و درنتیجه در حاشیه اجتماع قرار می گیرد و به کتاب های نادر، به افکار غیر متداول و فوق العاده، و به زیبائی بی پیرایه پناه می برد.
زندگی هدایت ظاهراً بسیار معمولی است. مثل هربچه پدرومادردار و سربراه تاجوانی در خانه محفوظ است، تنها مسافرت نمی کند، در امور روزمره دست و پا چلفتی است؛ نه از بقال و نانوا خرید می کند، نه بلد است تکمه شلوارش را بدوزد و نه آشپزی، یا نجاری، یا تعمیر دگمه برق و لوله آب می داند. انگارکه مثل یک مانَوی اصیل ازآنچه به دنیای مادّی مربوط می شود دوری می جوید. درزندگی هدایت هیچ ریسکی دیده نمی شود. استقلال و آزادی شخصی را در ذهن خود می پروراند، اما به مرحله عمل نمی رساند. حتی تا آخرین روز زندگیش در ایران به جستجوی یک خانه یا یک مسکن کوچک نمی رود. درست است که درآمدش اجازه نمی دهد محل مناسبی را اجاره کند، اما بی شک رفاه خانه پدری را بر زحمت اداره کردن یک جای مستقل ترجیح می دهد. این آدم مادّیگرای، از ماّدیاّت گریزان است. بزرگ ترین ماجرائی را که به اراده خود تحمیل می کند،سفری است به هند،آن هم به خاطر چاپ بوف کور و نه برای فرار از محیطی که گندستان می خواندش. از این محیط، از این “سنده زار”، فقط موقعی می گریزد که بخواهد خودش را بکُشد. زیرا صادق هدایت درسال ۱۹۵۰ که به فرانسه می آید قصدش خودکشی است و نه تجدید زندگی و جستجوی شغل درجوار شهید نورایی و دیگر دوستان.
زندگی عاشقانه اش نیز به یکی دو ماجرای کوتاه در جوانی ختم می شود و بعد، بعدمعلوم نیست که آیا واقعاً همجنس باز است یا به مثابه نوابغ همجنس باز چنین جلوه ای به خود می دهد. البته بسا مردان “ناتوان” که برای توجیه حال خود یا به علت ترس از رو بروشدن با زن، خود را هم جنس باز جا می زنند. در پایان این توصیف سطحی وضع هدایت براین نکته مهم تکیه می کنم که هدایت یک جوان سر براه و حتی یک پسر بچه باقی می ماند که اگر هم گاهی به شیطنت های کوچکی سر خود را گرم می نماید، باطناً هم چنان به رفاه محقّر خانه پدری اکتفا میکند.
هدایت پایان اسفناک احمد شاه، انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، پایان جنگ جهانی اوّل، تاجگذاری رضا شاه، زندانی شدن دوستان و آشنایانی که در بین پنجاه وسه نفر معروف داشت، اشغال ایران از طرف متفقین، قیام و شکست حزب دموکرات آذربایجان و حوادث پیش از روی کار آمدن دکتر مصدق. . . همه را شاهد است، اما در هیچ یک از این حوادث شرکت نمی دارد. مردی به هوشمندی و روشن بینی او تمام این جریانات را در کنج خلوت خود تجزیه و تحلیل می کند، مشاور دوستان چپ گراست و در حدود توانائی جسمی و موقعیت خانوادگی خود از هیچ کمکی مضایقه ندارد. و با این همه، جز اینکه از راه نوشتن فریاد عصیان برکشد، به هیچ گونه فعالیت دسته جمعی نمی پیوندد.
هدایت در سراسر عمر کوتاهش پیوسته خواهان خوشبختی برای تمام جانداران است و در عین حال پوچی زندگی را آنطور که خیّام مطرح کرده با تلخی دلخراش برملاء می نماید و در ته دل مثل شوپنهوور، مثل لئِوپاردی به خود زندگی بدبین است. شاید به همین علّت است که هدایت زندگی نامه ای از خودش برجای نگذاشته و واقعیت زندگی او را باید در آثارش جست.
خصوصیات فردی محمدعلی جمال زاده :
جمال زاده خردسالگی خود را مانند یک قصه پُرحادثه درسر و ته یک کرباس نقل می کند. نه فقط دراین کتاب دو جلدی، بلکه در نامه های خصوصی و مقالاتی که به مناسبت پیش آمدهای گوناگون نوشته است از بسیاری گوشه های زندگیش پرده بر می دارد. از این ها گذشته، کتاب مهرداد مهرین سرگذشت و کارجمالزاده، مقدمه هانری ماسه بر منتخب چندداستان کوتاه و نامه ها و یادداشت های دکترغنی، تقی زاده و قزوینی در دست هست که اگر پژوهشگری بخواهد به سیر زندگی این نویسنده پی ببرد مشکلی نخواهد داشت.
جمالزاده در جوانی
جمال زاده، برخلاف صادق هدایت، دست کم تا هنگامی که کارمند «دفتربین المللی کار» می شود، زندگی پرآشوبی دارد. پدرش، سید جمال الدینِ واعظ معروف به اصفهانی (در حالی که اهل همدان بوده است!) مردی است آزادیخواه و انقلابی که درراه مبارزه برای مشروطیت و آزادی بیان سرش به باد می رود. خانواده مادری «پشت اندر پشت» اصفهانی و از دودمان باقرخان خوراسگانی است که در دوره زندیه حکومت اصفهان داشت و ادّعای سلطنت کردو خودراشاه باقر خواند و جعفرخان زند اورا درقلعه طیرک محاصره نمود. باقرخان درهمان جا (درسال ۱۱۹۹ هجری قمری) به دست غلام خودکُشته شد.
خردسالی جمال زاده در کوچه و پس کوچه ها و مکتب خانه های اصفهان می گذرد تا اینکه پدرش از جور ظل السلطان که می خواسته «باقیچی گوشت بدنش را ریز ریز» کند، با خانواده اش به تهران می گریزد. سید جمال واعظ مسجد شاه می شود و بعد از چهار سال اقامت در تهران وقتی محمدعلی شاه زیر قول مظفرالدین شاه می زند و مجلس را به توپ می بندد، سیّد صلاح را در این می بیند که پسرش را برای کسب دانش و فرار از ایران به بیروت بفرستد.
محمدعلی جمال زاده در ضمن تحصیل چیزهایی می نویسد که جلب توجه معلمش را، که یک کشیش لازاریست است، می کند و بعد از اتمام دوره متوسطه به قصد فرانسه با کشتی لبنان را ترک می گوید، اما با دوستش در پورت سعید پیاده می شوند و به قاهره می روند. در آنجا با مردی به نام شیخ ابوالقاسم شیرازی آشنا می شود که از او شخصیت اصلی داستان «شاهکار» را می سازد.
در سال ۱۹۱۰، عاقبت جمال زاده با کشتی به مارسی و سپس به پاریس میرود. اما ممتازالسلطنه، وزیر مختار ایران، به او توصیه می کند که به سویس، به شهر لوزان برود. چهارسال بعد چون عاشق یک دختر فرانسوی می شود راه شهر دیژون را پیش می گیرد و این سفر مصادف می گردد با آغاز جنگ جهانی اوّل. جمال زاده در بحبوحه جنگ، به سال ۱۹۱۵ به قصد همکاری با گروه ایرانیانی که مجله کاوه را تأسیس کرده بودند راهی برلن می شود. درآنجا با کاظم زاده ایرانشهر، محمدخان قزوینی، حسن تقی زاده، رضا تربیت و ابراهیم پورداود آشنایی بیشتری پیدا می کند و مقالاتی هم به امضای مستعار “شاهرخ” در مجله کاوه می نویسد. گروه مزبور همگی ناسیونالیست هستند و برای انجام امیال خود برآن می شوند که جمال زاده را مأمور کنند به ایران برود و زمینه شورش بر ضد روسیه و انگلیس را فراهم سازد. جمال زاده این مأموریت دشوار را در شانزده ماه انجام می دهد و خاطراتش از این سفر پُرحادثه، ولی بی فرجام که مقارن با کُشتار ارامنه به دست ترکان عثمانی بود، جالب و آموزنده است.
همکاری او با گروه ناشر مجله کاوه تا سال ۱۹۱۸ یعنی تا شکست آلمان ادامه می یابد. بعد از متفرق شدن دوستان، به عنوان مترجم در سفارت ایران استخدام می شود و مدتی نیز سرپرستی دانشجویان را به عهده می گیرد و ضمناً چندی با کمک مهندس ابوالقاسم وثوق یک مجله فارسی به نام علم و هنر انتشارمی دهد. درهمین سال هاست که دشمنانش به او بهتان می زنند که یک نفر از دانشجویان ایرانی را کُشته است و چون این ماجرا شدت می یابد، اجباراً برلن را به قصد کار درژنو ترک می گوید و بعد از سه سال کارآموزی، به کمک ابوالحسن حکیمی، کارمند رسمی «دفتر بین المللی کار» می شود و در آنجا می ماند.
تفاوت های زندگی
چنانکه در این مختصر دیده می شود، زندگی جمال زاده هیچ شباهتی به زندگی آرام، و حتی یکنواخت صادق هدایت ندارد. توشه فرهنگ عامیانه جمال زاده تا سن شانزده سالگی بطور طبیعی نضج می گیرد درحالی که هدایت درجوانی اراده می کندکه به دانش توده مردم آگاهی یابد. جمال زاده در سال ۱۸۹۲ به دنیا آمده است و هدایت در سال ۱۹۰۳٫ بنابراین تفاوت سنی ایشان فقط یازده سال است. اما اگر در نظر بگیریم که وقتی جمال زاده داستان تند و عصیانی «درد دل ملاقربان علی» را در بغداد می نویسد بیست و دو سال دارد و هدایت در بیست و دوسالگی به فوایدگیاه خواری مشغول است، باید اعتراف کنیم که جمالزاده پیش از هدایت معنی کلمه “تجدّد” (مدرنیته) را دریافته.
جمال زاده خیلی زود با مشکلات و عیب های اجتماعی ایران برخورد دارد. استبداد، زورگویی، تعصّب مذهبی، بهتان ناحق، آدمکشی، عدم حقوق اجتماعی و خرافات ضد علوم. . . را پیرامون خود، درخانه و خانواده خود، به چشم می بیند و مجبور به گریز است. درنتیجه از همان طفولیت به جریان مبارزه های سیاسی و نیاز به دموکراسی پی می برد. امّا هدایت در خانه اش مصونیت دارد و از راه مطالعه، معاشرت با دوستان و خویشاوندان فرنگ رفته، معلّم فرانسوی و تک و توک خارجی های مقیم تهران از وجود یک تمدن دموکراتیک در اروپا اطلاع می یابد و مخصوصاً هنگام اقامت در فرانسه به عنوان دانشجو، در سال های ۱۹۲۶ تا ۱۹۳۰، این تمدّن رابه چشم می بیند و با مظاهر آن عمیقاً آشنا می شود.
تفرجگاهی در اطراف تهران، عبدالحسین نوشین و همسرش لرتا در سمت چپ تصویر دیده می شوند
درآن سال های بعد ازجنگ، جنبش های هنری و ادبی به طرز فوق العادهای گل کرده اند. دادائیسم، فوتوریسم و بخصوص سوررئالیسم در تمام زمینه ها روش انقلابی پیش گرفته اند. نه تنها از لحاظ استتیک، بلکه در زمینه روابط اجتماعی، اخلاق، روان شناسی و فلسفه نیز نظریات تازه و بی سابقه ای آورده اند. صادق هدایت که قبل از اینکه به فرنگ بیاید با ادبیات و فکر اروپایی آشنا شده و موجود پخمه ای نیست، به این جنبش عصر جدید می پیوندد. مضمون های “قضیه” و اصولاً شکل هزل آمیز آن شاهد این تحول بی سابقه در ادبیات فارسی است. و جمال زاده که سال ها پیش از هدایت در اروپا بوده از چنین جنبش هایی متأثر نیست. حال این که درست وقتی که در سویس به سر می برد تریستان تزارا مانیفست “دادا” را می نویسد و اکسپرسیونیسم در هنر آلمان دارد جای خود را باز می نماید و عقاید فروید در بین روشن فکران مطرح است.
مضمون آثار این دو نویسنده نیز متفاوت است. هدایت بیشتر به مسئله بودن و نبودن می پردازد و جمال زاده به آنچه که داشتن و نداشتن را حکایت می کند. نومیدی در نوشته های جمال زاده جنبه سیاسی و اجتماعی دارد و برای اکثر خوانندگانش قابل لمس و فهم است. در صورتی که نومیدی هدایت مطلق است و ازلی. بی خود نیست که اوّلی کار خود را با «فارسی شکر است» شروع می کند و دومی با رباعیات حکیم عمر خیّام.
سرچشمه الهام جمال زاده تجربه ها و خاطرات شخصی است. برای مثال دو نمونه را ذکر میکنم:
همسایه دیوار به دیوارمان عباباف عیالواری بودکه سرتاسر سال از صبح سحر تا غروب آفتاب به عبابافی که از مشکل ترین و پرمشقت ترین کارهای دنیاست مشغول بود. . . پدرم دلش به حال آن خانواده{عباباف} خیلی می سوخت و به انواع مختلف از آن ها دستگیری می کرد. . . شبی یکی از دوستان مکلاّی پدرم در منزل ما مهمان بود. چون هوا گرم بود “خرند” را فرش نموده و کنار باغچه نشسته بودند و از آنجایی که (زبانم لال باد) این شخص (انشاءالله با تجویز طبیب) عادت به مشروب داشت، یک نیم بطری عرق با خود آورده بود. . . هنوز ساعتی از شب نگذشته بود که ناگهان از پشت در صدای جنجال و سبّ و لعن جماعتی شنیده شد که به اسم امر به معروف و نهی از منکر داد و بیدادشان بلند بود که ای سیّد جد به کمر زده، ای بابی، ای دهری، ای شیخی، ای بی دین، ای لامذهب، از خدا و پیغمبر شرم نمی کنی که با آن عمامه سیاه سرت و شال سبز کمرت عرق می خوری؟ عمامه ات را به گردنت خواهیم انداخت و شالت را به پایت بسته دور شهر می گردانیم. . . کاشف به عمل آمد معلوم شدکه عباباف بدطینت هرروز وقتی که شامگاهان خسته و کوفته به منزل برمی گشته عادت براین جاری بوده که به شتاب نمازی به کمر می زده و هنوز لقمه نانی از گلویش پائین نرفته راه بام را در پیش گرفته است و خود را پنهانی به بام خانه ما می رسانیده، همانجا به زمین می افتاده و سینه را به زمین چسبانیده ساعت های دراز ازسوراخ ناودان خود به تماشای حرکات وسکنات اهل خانه و هرآنچه درآنجا روی می داده سرگرم می داشته است. درآن شب معهود به آرزوی خود رسیده بود و دسته گلی را که می دانید به آب داد. . . خلاصه عباباف خوش ذات به دست خود تیشه به ریشه خود زد، چون از آن تاریخ به بعد دیگر رنگ پلوی ما را ندید. (سروته یه کرباس)
بدون شک، همین پیش آمد انگیزه داستان «درد دل ملاّقربانعلی» می شود که در تهران بلوا به پا می کند. نمونه دوّم مربوط میشود به کتاب صحرای محشر که از رساله ای به اسم رؤیای صادقه ملهم است:
«… میرزا سید علینقی خان مدرسه جدیدی باز می نمایدکه درآنجا علوم جدیده وزبان انگلیسی هم درس میدادهاند ولی بزودی به دست سپاهِ عمامه به سرِ آقا نجفی دروتخته می شود. وقتی رفقا۱۹میدان کار را محدود می بینند به همدستی یکدیگر رسال های به اسم رؤیای صادقه می نویسند و به دستیاری میرزا حسن خان که بعدها لقب مشیرالدوله را گرفت و در آن تاریخ در پطرز بورگ عضو سفارت بوده درهمان جا در شصت یا هفتاد نسخه مخفیانه به طبع می رسانند وکم کم درایران منتشر می سازند یعنی به پاره ای اشخاص می فرستند . . . بعدها نسخه ای از آن رساله به دستم افتاد که هنوز هم دارم و از قرار معلوم این رساله تا بحال چند بار هم به طبع رسیده است و از آن جمله یک بار در باکو و یک بار هم در مجله ارمغان در تهران. »
رساله مزبور از زبان شخصی نوشته شده است که صحرای محشررا درخواب می بیند و شاهد محاکمه ظالمینی است که همگی به نام اصلی خود در دادگاه الهی حضور دارند. کتاب صحرای محشر دارای ساختمانی مشابه است و فقط، بدون آنکه از اشخاص واقعی نام برده شود، گاهی با هزل خاص جمال زاده می آمیزد. شیوه کار هدایت این چنین نیست. درست است که می گفت موضوع «علویه خانم» را عبدالحسین نوشین از سفری که به خراسان کرده بود برایش به ارمغان آورده است، ولیکن از این گونه سرگذشت ها که از یک ماجرای واقعی سرچشمه بگیرد در آثارش نادر است. بطوری که به علت عدم توجه به ابعاد مختلف کتاب، بسیاری از منتقدین «حاجی آقا» دچار اشتباه شدهاند، زیرا شخصیت نمایشی حاجی آقا، که ترکیبی از ایرانی های زد و بند چی و همه فن حریف است، ارتباطی با یک شخص خاصّ ندارد. هدایت از ابتدای نویسندگی در پی شیوه شاعرانه انتقال واقعیت به دنیای تخیّلی می رود و دراین راه بقدری کوشاست که می تواند شاهکارهایی چون زنده به گور ، بن بست و بوف کور را بسازد؛ و حتّی هنگامی که بیان سیاسی را مستقیماً در فردا یا قضیه توپ مرواری به کار می برد، باز خواننده را در برابر یک اثر تخیّلی شگفت انگیز قرار می دهد.
دیگر تفاوت بین این دو نفر را باید در نوع برداشتشان از مذهب و کارگزاران آن دانست. هدایت فقط مخالف اسلام نیست. او مخالف تمام مذاهب و سیستم هایی است که وظیفه راهنمائی بشر را در انحصار خود در می آورند. اگر هم در جوانی احترام و توجهی به آئین زرتشت میداشته، بیشتر به خاطر افکار ناسیونالیستی جاری آن زمانست. درصورتی که جمال زاده در شک خود به مذاهب، محافظه کار است. ایراد جمال زاده بیشتر ناشی از کردار و رفتار متعصّبانه و نادرستی های خادمین به مذهب است. دراینکه هدایت و او هر دو دشمن خرافات بودند تردید نیست. اما جمال زاده نمی تواند عدم مطلق را بپذیرد و بهترین شاهد همانا تصوّر صحرای محشر و اساطیر اطراف آن است. و آفرینگان هدایت ختم این گونه اعتقادات ماوراء الطبیعی است. هدایت پوچی مطلق زندگی و عدم را بی چون و چرا باور دارد و هیچ گونه مفرّی برای آدمیزاد نه دراین دنیا می شناسد و نه در دنیای بعد از مرگ، گیرم معتقد است که تا وقتی موجودات جان دارند، باید از هرگونه درد و رنج بیهوده در امان باشند، تا آنجا که نه تنها برای عدالت اجتماعی سنگ به سینه می زند بلکه از هر جور درد و رنج جسمانی، از درد چشم و گوش گرفته تا فرسودگی و ناچاری بدن، وحشت دارد. هدایت آن چنان از پیری می ترسد که عمر طولانی را زجر تلقی می کند، در صورتی که به شهادت کسانی که در بیمارستان حضور داشتند، جمال زاده بعد از صدو پنج سال عمر، هنوز نمی خواسته زندگی را ترک نماید.
جمال زاده با تجربه ای که از سرنوشت شوم پدر و اطرافیانش داشت، زود فهمید که مبارزه فردی با دستگاه های زورگو و نیرومند بی فایده است. ابتدا خواست جسم وجانش را درخدمت سیاست ضداستعماری بگذارد و بعد از اینکه به کمک ملّیون لشکری به نام “قشون نادری”، مرکب از جوانان تشکیل داد و نتیجه نگرفت، بارخود را بست وبه اروپا پناه برد و در آنجا تا آخر عمر مقیم شد. هدایت،که ابتدا به تحوّل ازراه فرهنگ و چشم وگوش بازکردن مردم به وسیله کتاب و نوشته معتقد بود، پس از ورود متّفقین و آزادی نسبی سال های جنگ جهانی دوّم، با احتیاط زیاد و بدون این که وارد دسته و گروهی بشود از لاک تنهائی خود بیرون آمد. اما این دوران بسی کوتاه بود و او نیز مثل جمال زاده از دوستان چپگرای خود سرخورد و راهی فرنگ شد. اما فقط ایران را ترک نکرد، زندگی خودرا هم بدرودگفت. این دومسیر مرا به یاد مقاله ای می اندازد که شخصی در مجله نشر دانش چاپ تهران در باره «آشنایی با صادق هدایت» نوشت و همین دو راه را پیشنهاد کرد: باید مثل صادق هدایت خودکشی کرد و یا مثل فرزانه جلای وطن.( ن. کاظم نقاش،«صادق هدایت: از خودباختگی تا خودکشی،» نشر دانش، سال نهم، شماره دوّم، بهمن و اسفند۱۳۶۷)
ادامه دارد…