این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان آدینه (۳): «شهر فرنگ» نوشته ی ا. پرتواعظم
از کتاب «آدم های ما» ناشر: کتابخانه ابن سینا -۱۳۲۷
در بخش بازخوانی داستان میکوشیم در کنار داستانهای نویسندگان مطرح، به ویژه از نوع ایرانیاش، عنایت خاصی هم به نویسندگانی داشته باشیم که کمتر شناخته شده و یا مهجور ماندهاند، نویسندگانی که در یک دورهی کوتاه و یا بلند زمانی داستانهایی را منتشر کردهاند و بعدها نیز از یاد رفتهاند، و متاسفانه نسل جوان امروز نام بسیاری از این چهرهها را حتی تابحال نشنیدهاست. به زعم ما داستانهای نویسندگان مطرح اغلب در دسترس قرار دارد، و شاید بازخوانی آنها به مناسبتهای مختلف خالی از لطف به نظر نیاید اما بیشک باز نشر آثاری که کمتر در دسترس علاقمندان قرار دارد، به مراتب جذابتر و با وجود ضعفهای احتمالی این داستانها از آنجا که ما را با سیر تغییر و تحول ادبیات داستانی معاصر آشنا می سازد، در خور اعتناست. پس در همین راستا، پس از داستان «اندوه» نوشته ناصر نیرمحمدی، این بار به سراغ «شهر فرنگ» اثر ابولقاسم پرتواعظم میرویم که با نام ا.پرتواعظم کتابهایش را منتشر میکرد. گفتنیست در انتهای داستانهایی که این دست نویسندگان، منتشر میکنیم ، در خور اعتناست بیوگرافی مختصری از آنها نیز برای آشنایی بیشتر خوانندگان عزیز آوردهایم.
***
شهر فرنگ (ا. پرتو اعظم)
محرم اگر فرصت داشت چشم را ببندد و بیخیالش باشد، در ادوار زندگی گذشته خود را در قیافههای مختلفی که نتیجه مشاغل گوناگون و متنوع بود تماشا میکرد، میدید که هر روز بامبولی زده تا شب گرسنه نخوابد. طوافی، کفاشی، کناسی، جیببری، خاکروبهکشی، پهن جمع کنی، بامیهفروشی، هیزمشکنی، آب حوضکشی، فالبینی، مرده شویی، پادویی، بلیط فروشی و بسیاری از مشاغل دیگر یکدفعه یا بدفعات فعل این فاعل شده بودند.
محرم با سرمایه بدست آورده از آخرین شغلش، جیببری، یک دستگاه شهر فرنگ خریده و با این وسیله ارتزاق که حمل و نقل آن روی دوش به آسانی صورت میگرفت ما اول تابستان رد سوهانک ونک و درکه و صاحبقرانیه و شاهآباد و قیطریه و دروس و امامزاده قاسم و قلهک و دهکدههای سر راه گذرانده و اینک با چند قرقره و چند قطعه عکس برای وقتگذرانی ملعبهای بدست خوشگذرانهای سرپل تجریش میداد. بچهها و اکثر اوقات ببهانه بچهها بزرگها خم میشدند و در حالی که چشمان خود را بذرهبینهای دستگاه گذاشته و عکسها را تماشا میکردند بگفتههای آهنگدار محرم گوش میدادند:
شهر فرنگه
خوب تماشا کن
فرخ لقا دختر پطرس شاه فرنگیس
معشوق امیرارسلان رومیس
خوب تماشا کن
حمام بلوره
حوریا سر و تن میشورن
بهبه چه تماشایی
این کالسکه سلطنتی است
موسیو دست مادام را ماچ میکنه
چه تماشا دارده
روی چمن آقایون گردش میکنن
دروازه رو ببین
این ایوان شهر فرنگه
بچه بازی میکنن
این کوه کوه قافه
آتیش فشانی میکند
به به چه تماشایی
اینهم شهر دیگریس
شه شهر ظلماته…
وقتی که محرم این سخنان را میگفت مثل اینکه شرح زندگی خود را میداد. زندگیش مثل عکسهای شهر فرنگ قسمتهای نامربوط داشت. چون از گدایی بدشت میآمد کاسبی میکرد. کاسبیهای جورواجور که هیچ یک جز جیببری که استعدادش را داشت متخصص و کارگر فنی نمیخواست. حالا که دستگاه شهر فرنگ را خریده بود در خود علاقه و انس شدیدی نسبت به آن حس میکرد. این اسباب سرد و جامد بکمک دستهای و جان میگرفت و عوض اینکه حرف بزند نشان میداد محبوب او شده بود.
یادش میآمد روزهاییکه حمالی میکرد، مثل امروز، چیزی بر دوش داشت ولی کوله حامل ننگین و زننده بود.
وقتیکه صدایش میزدند: حمال! یا محترمانه خطاب میکردند حمال باشی مثل این بود که فحشش میدهند.
حالا هم دستگاه شهر فرنگ مثل دوال پا اکثر اوقات بر دوشش نشسته بود ولی آزارش نمیداد.
از سنگینی آن ناراضی نبود زیرا هم شکمش را سیر میکرد، هم وسیله تفریحش بود و هم مناظری را که نشان میداد بشبیه بمناظر آشفته، در هم و بیسروته زندگی بود.
محرم اگر بختش یاری کرده و دمی بخمره زده بود معرکه را گرمتر میگرفت. عکسهای پرزرق و برق دستگاه را مهمتر جلوه میداد، دسته را آهسته میچرخاند و در مورد هر موجودی که در منظره برای خود جایی بازکرده بود، مدیحه سرایی میکرد. مثلا درباره فرخ لقا میگفت: این هماست که امیرارسلان نامار قهرمان روزگار، که پشتش هرگز بخاک نرسیده و از زور و قدرتش زهره دشمن ترکیده بعشق روی ماهش رفت واز قلعه سنگباران شمشیر زمرد نگار را آورد، یا درباره حمام بلور میگفت ترنج و نارنج را ببین، شیر پاک خورده دهانت آب نیفتد.
روی جلد مجموعه داستان «آدمهای ما» (۱۳۲۷)
محرم کمتر بریخت و هیکل مشتریهایش کار داشت. هنگام کاسبی دقت میکرد دسته را درست بچرخاند، شرح عکسها را مرتب و کامل بگوید و سر موقع زنگ بزند. اما یکبار یکی از مشتریها جلب نظرش را کرد او زنی از طبقه متوسط بود که یک «گرتی» پرنقش و نگار سر میکرد و بر ابروها وسمه میگذاشت. زیر بلغش عرق میکرد و وقتیکه برای تماشای عکسها خم میشد، این بو بیمانع بمشام محرم میرسید و بیش از عطرهای سکرآور خانم هاییکه در حول و حوش پرسه میزدند گیجش میکرد، خالی هم کنج لب داشت که زندگی محرم را از خوشی و بیفکری خالی کرد.
شب بعد هم آمد. محرم دست خود را هر اندازه آهستهتر حرکت میداد باز هم ناراضی بود، میل داشت تا نفس دارد دسته را بچرخاند و موهای وز کرده زن را از زیر «گرتی» سر بیرون زده و روی پشتش افشان شده بود تماشا کند. میخواست تعداد عکسهایش از شماره افزون شود و تماشا زن هرگز بپایان نرسد.
وقتیکه گفت: اینهم شهر دیگری است. شهر شهر ظلمات است، و زنگ دستگاه را بصدا درآورد مثل آدم تریاک خوردهای که از انتحار پشیمان شده باشد، بغض گلویش را گرفت و دود از سرش برخاست.
فردا صبح همینکه محرم از خواب برخاست نقشهای را که دیشب کشیده بود عملی کرد. تا شب زحمت کشید و با پسانداز مختصر خود چند کارت پستال که در آنها رنگ قرمز بر رنگهای دیگر میچربید خرید و آنها را دنبال عکسهای دیگر روی نوار چسباند. تمام دستگاه را با نفت شست، بقرقرهها روغن زد و تا آنجا که میتوانست بدستگاه ور رفت. از قضای بدروز زد و آن شب معشوقش، که چقدر میل داشت نم کردهاش بشود، نیامد که نیامد.
محرم دل توی دلش نبود. مرتب جابجا میشد. بمشتری وقعی نمیگذاشت چون چشمش بجمعیت دوخته بود و گم کرده خود را جستجو میکرد برای آنها که چشم دم ذرهبینها گذاشته بودند شرح عکسها را عوضی گفت و پولهایی را که گرفت بدون اینکه بشمارد دست پاچه در قلک حلبی که بدستگاه متصل بود انداخت.
هر لحظه که میگذشت بخود نوبید میداد که او خواهد آمد. هر زنی که «گرتی» رنگارنگش در برتو چراغهای زنبوری کسبه سرپل، از دور خودی نشان میداد، بچشم محرم او بود. چند بار چشمانش را بهم گذاشت و با خود شرط کرد اگر چشم بگشاید و او را ببیند دهشاهی باصغر چلاق بدهد و یک شمع در امامزاده صالح روشن کند.
تا وقتیکه حیت دوسه نفر از جمعیت خوشگذران سرپل باقیمانده بود در بیم و امید ساعاتی دراز و آزار دهند گذراند.
وقتی همه کسبه آت و آشغال و اثاثیه خود را جمع کردند، راضی نشد دستگاه را بدوش بگیرد و بقهوهخانه برود. بالاخره چون دید سرپل پرنده پر نمیزند آهی کشید و سرپل را ترک گفت.
وقتیکه برای خواب سر خود را روی چند پاره خشت ترک خورده گذاشت ناراحتی میان پایش ناراحتش کرد. آن شب شام نخورده و بقهوهخانه نرفته بود، ولی گرسنه نبود. شاید هم بود ولی گرسنگی دیگر از خود بیخودش کرده بود. گرسنه او بود. او را میخواست. ان زن را که زیر بغلش بوی عرق میداد و گرتی پرنقش و نگاری بر سرداشت میخواست . تمام ذرات بدنش او را طلب میکرد. نمیتوانست بخوابد ولی اگر او بود، او را در آغوش میکشید و راحت میخوابید. با وجود اینکه نسیم مطبوعی میوزید کلافه بود. از این پهلو به آن پهلو میشد. نزدیک صبح از شدت خستگی پلکهای سنگینش بهم افتاد و بخواب رفت.
در خواب هم او را دید و بوی زیربغل او را شنید. خودش را دید که لباس مجلل پوشیده، عوض گیوههای نخاله، ملکی آجیده؛ بجای شلوار قدک، شلوار ماهوت اطو کشیده؛ بجای پیراهن چرک وصله پینهدار، پیراهن کنتواری سفید یقه باز؛ سر و بر و پایش را زینت داده است. مثل اینکه داماد شده، دور و ورش را رفقا، داش علی نجار، علی سیراب، سبزعلی بامیهفروش و چند نفر ناشناس، گفتهاند. بدون اینکه نوزاندگان را ببیند زنگ «ایشالا مبارک بادا» را شنید. همانطور رفت و رفت تا بحمام بلور رسید. آنجا یکی یکی تمام لباسهایش را با آداب و تشریفات کندند و روانه گرمخانهاش کردند. همینکه پایش را توی خزینه بلور گذاشت سه کبوتری روی آب نشستند و یکی از آنها که چالاکتر و قشنگتر بود لباس خود را کند و از میان جلد کبوتر «او» بیرون آمد. گرتی پر نقش و نگار خود را برداشت و موهای فرفری و بلندش روی دوشهای سفید و گردن لطیفش افتاد. از زیربغلش بوی عرق یکمرتبه بیرون زد و با عطر عود و کندر که در مجمرهای بلور میسوخت قاطی شد زن زیر آب رفت و بیرون آمد. بعد به محرم خندید و نزدیک او شد {…}……….. آفتاب بسینه آسمان رسیده بود که از خواب پرید و دید خود را خراب کرده است.
تمام روز را در بیم و امید، دچار یک تب و تاب سوزان که در عین خوردن روح لذت میبخشید گذراند. بزحمت نان و پنیری خورد در صورتی که بغش گلویش را گرفته بود و لقمه براحتی فرو نمیرفت. بعدازظهر فکر کرد اگر کله خود را با یک بغلی عرق میهن گرم کند بد نیست. ولی مستی التهابش را بیشتر کرد. وقتی که مست شد، او را دقیقتر و بهتر دید. تمام خطوط هیکلش را در عالم خیال بخوبی مرتسم کرد. بارها بخود گفت: ایکاش شوهرش بودم. ایکاش این زن که فکرش مثل شیطان بجلدم رفته فقط متعلق بمن میشد.
وقتیکه آفتاب غروب کرد زودتر از هر کاسب دیگری سرپل رفت. شب جمعه بود. سیل جمعیت یکمرتبه زور آورد. محرم مجبور شد از لبه خبایان عقبنشینی کند. جمعیت او را در میان گرفت. کسی باو و بدستگاهش محل نمیگذاشت. جا نبود که کسی خم شود و شهرفرنگ تماشا کند.
مثل قارچی که از زمین بروید معشوق محرم ناگهان کنار دستگاه سبز شد، ولی کوچکترین توجهی بکسی که شب و روز با خیالش میسوخت نکرد.
او دیگر گرتی پرنقش و نگار را دور افکنده و موهای افشانش را زده بود. دیگر از زیربغلش بوی عرق شنیده نمیشد و بجای آن بوی زننده یک عطر تند بمشام محرم رسید. وضع زن بوضع یک شکارچی شبیه بود. چشمانش میان جمع چیزی را جستجو میکرد. آنچه میخواست یافت. یک تاجرزاده نونوار که بوی پدرمردگی میداد با چشمک پرمعنای زن دام افتاد. زیربغلش را چسبید و دور شد.
دو قطره اشک در چشمان محرم حلقه زد و مثل دو ذرهبین مردم متراکم را یکی یکی باو نشان داد. آهی کشید و زمزمه کنان گفت:
شهر فرنگه
خوب تماشا کن
حمام بلوره
حوریا سروتن میشورن
به به چه تماشایی
ترنج و نارنج را ببین
شیر پاک خورده دهانت آب نیفته.
- داستان حاضر از کتاب «آدمهای ما» چاپ ۱۳۲۷ ، توسط کتابخانهی «ابن سینا» انتخاب شده است.
- ابوالقاسم پرتو اعظم به سال ۱۳۰۲ در تهران متولد شد، در ایران و آمریکا تحصیل کرد. از دوران جوانی به انتشار داستانها، اشعار و مقالات خود در مطبوعات پرداخت. داستانهایش را در انتقاد از فساد اداری، خرافهپرستی و کهنهاندیشی عامه نوشت. از جمله نویسندگانی برود که به شدت تحت تاثیر «صادق هدایت» و آثارش قرار داشت و حتی در یکی از داستانهای نیز به زندگی هدایت پرداخت(ساده). داستان بلند کاج کج (۱۳۲۵) را درباره نقش عشق در به تزلزل درآوردن پیرمردی مقدسمآب نوشت. و در رمان کوتاه «مردی که رفیق عزرائیل شد» به انتقاد از تخریب بافت سنتی و از دست رفتن ارزشهای گذشته ی جامعه پرداخت. از دیگر آثار اوست: شب اول قبر (۱۳۲۴)، قاطیپاتی (۱۳۲۵)، برنامه زندگی (۱۳۲۷)، آدمهای ما (۱۳۲۷)، خفاش (۱۳۳۳)، مجموعه سنگ برای پای لنگ (۱۳۴۷)، سنگ روی یخ (۱۳۵۲)، رمان در وزارت آسیابهای بادی (۱۳۵۴)، خدیش (۱۳۵۵) که توصیفی است از تغییر و بهبود شرایط زنان ایرانی از ۱۳۰۵ تا ۱۳۵۴٫ در پاییز ۱۳۵۶ در روزنامه رستاخیز سلسله مقالاتی درباره «واپسین روزهای هدایت» نوشت. پرتو اعظم پس از انقلاب به آمریکا مهاجرت کرد؛ در آنجا آثاری در زمینه زبان، ادبیات و تاریخ ایران نوشت. از او نمایشنامههایی هم باقی مانده است. شعرهایش را با نام مستعار «شاعر گمنام» در مطبوعات چاپ میکرد.