این مقاله را به اشتراک بگذارید
شکلهای زندگی: سپانلو، آپولینر و کالبد شهر
اسطورهشهر و نه شهر اسطورهای
نادر شهریوری (صدقی)
«من از زندگی راستین میگویم/ تنها بدینسان میتوانم سرود/ ترانههایم چون دانهها فرو میریزند/ خاموش ای شمایان که میسرایید/ تلخه را با گندم درنیامیزید»,١
اگرچه گیوم آپولینر (١٩١٨-١٨٨٠) خیلیدیر در ١٩١۴ رسما شهروند پاریس* شد اما از معدود شاعرانی بود که پاریس را با خیابانها، وعدهگاهها و رود سن در شعرهایش جاودان و اسطورهگون ساخت، او توانست به جاهایی زیبایی ببخشد که فینفسه زیبا نبودند، آنهم نه با بزککردن به شیوه رمانتیک و دادن حالوهوایی، نوستالژیک بلکه با عریانساختن آن بهرهای از روح و جان انسانی که در آن مکانها در کوچهها و خیابانها که فیالواقع در بطن زندگی راستین پنهان بود درست همانطور که بالزاک گفته بود، برای رسیدن به روح باید جسم را شکافت و آپولینر جسمیت شهر و خیابانها را شکافت تا روح را در آن بیابد.
«زیر پل میرابو رود سن میگذرد/ آیا باید به یاد عشقهایمان بیفتیم/ همیشه شادی پس از رنج میآید/ شب میآید، ساعت زنگ میزند/ روزها میروند و من میمانم»٢
شعر «پل میرابو» از آپولینر نه شکوهای است از گذر ایام که یادآوری روزهای جدایی تاریخی آپولینر از ماری لورانس است و تصویر گذران رود شاید نمادی است از جدایی و عشقی که میگذرد؛ همچون روزهایی که میگذرد و شاعری که برجا میماند تا که «کاشف ازیادرفتهها»** باشد.
اما شاعر که برجا نمیماند؛ او نیز همچون رود در گذر است. آپولینر سالی بعد از سرودن «پل میرابو» در سیوهشت سالگی درگذشت و یا به تعبیر سپانلو در سیوهشتسالگی متوقف ماند تا شاعر دیگری همچون سپانلو پیدا شود که از او درگذرد، همهچیز در گذر است و آنچه میماند جریان مدام و بیوقفه رود است. سپانلو که خود را آپولینرشناس میداند، در مورد آشناییاش با آپولیندر میگوید: «… روزی که با هم آشنا شدیم. من تازهجوان بودم، بیگانگی و حجب با ستایشم درآمیخته بود و او را که بر کناره رود سن به گذر عشقها و ایام خیره شده بود، مینگریستم. آپولیندر سیوهشتساله ماند و من از او گذشتم»,٣ اما گذشتن که نه چون «… پس از مدتها باز دیدمش با سه تنظیف پیچیده، پیپ بر لب و نگاه حسرتزدهای که تظاهر به دنیادیدگی میکرد و البته چند سالی کوچکتر از من…»۴
به نظر میرسد شباهتهایی میان سپانلو و آپولینر وجود داشته باشد. شاید ترجمه کتاب «آپولینر در آینه آثارش» نوشته پاسکال پیا مؤید همین شباهتها باشد؛ هر دو شاعر اگرچه مضامین ملموس و روشن را پی میگیرند اما همه تلاششان آن است که از کالبد شهر وصفی خیالپرور، خاطرهانگیز و سورئال به دست دهند تا لحظهها و مکانها را اینبار اما در هیئت «اسطورهشهر» بنمایانند. در اینجا باید به تفاوت ظریف اما خیلیمهم میان «اسطورهشهر» با «شهر اسطورهای» تأکید کرد به نظر جلال ستاری، تهران اگرچه «شهر اسطورهای» نیست زیرا شهر مدرنی است و گذشته طولانی ندارد و بنابراین چندان راز و رمزی ندارد که آن را مستعد روایتهای اسطورهای کند؛ اما بااینحال تهران شهری است و یا به تعبیر درستتر مادرشهری است که به میانجی هنر و ادبیات میتواند به «اسطورهشهر» بدل شود. به شرط آنکه بتوان جسمیتش را شکافت تا به روحش رسید؛ بدین منظور باید به مکانهایش، خیابانها، بلوار و محلههایش روح بخشید، مکانهایی مانند سنگلج، پارک اتابک، لالهزار، کافه نادری، بلوار میرداماد و … اساسا هر کنجی از شهر که در آن تاریخی پنهان است. در این صورت است که شهر صورتی اسطورهگون مییابد. هر شهر تاریخ خودش را دارد و بالطبع هر شهر اسطوره خودش را دارد؛ رابطه اسطوره با تاریخ رابطه تنگاتنگی است اما مسئله آن است که بتوان گذشته را به «حال» آورد؛ در این صورت است که اسطوره باوجود افسانهبودن و بهناگزیر نوستالژیک بودنش، واقعیتی ملموس مییابد. سپانلو در اینباره میگوید: «… من به سهم خود کوشیدهام که اسطورهشهر تهران را جستوجو کنم؛ یعنی همه شعرهایم جستوجوی این اسطوره بوده است». ۵
«اسطورهشهر همچون هر اسطورهای به مانند عشقی گمشده اطرافیان و یا به تعبیر سپانلو آوارگان را به سوی خود فرامیخواند. سپانلو اسطوره تهران را به خورشید شبیه میکند که اگرچه همچون همه مادرشهرها در «مرکز» میدرخشد، اما این خورشید از نزدیک چشم را میزند.
«هر فرد / هر فرد تنها / زیر هوای آلوده/ آواز عشق گمشده میخواند و خطاب به خورشید میگوید: ای آسمانبهدوش خوشاخلاق / اینجا بهشت باختگان است/ خورشید پلک میزند عجبا / تهرانی از دلایل انکارناپذیر»۶
ادامه «اسطورهشهر» به «لحظههای آزاد» میانجامد؛ سپانلو این را دریافته است: بلوار میرداماد با لحظههای آزاد، مقصود از «لحظههای آزاد» خیالاتی است که حول شهر امکان مانور مییابد و به عبارت دیگر شاعر یا نویسنده به کمک «امکانات مانوری» که ناگزیر از استفاده از آن است، خواننده را به فراسوی واقعیت و به دنیایی کموبیش سورئال*** میبرد. سورئالی که همیشه واقعیت است و با آن پیوند دارد؛ اصلا این رئال است که منشأ سورئال میشود: «وقتی من به این شهر نگاه میکنم، میدانم محلههایی که جن دارد کجاست، محلههایی که گنج دارد کجاست و محلهای که با رفقایش در شبهای سهشنبه در خواب پرواز میکند کجاست. اینها که بعد از پرواز در خواب بر فراز تهران و در بیداری رؤیاهایشان را برای هم بازگو میکنند و همه یک رؤیای واحد است، آنوقت من گاهی فکر میکنم که اگر نیمهشبی بیدار شدید و ناگهان کلاغی در آسمان دیدید که پرواز میکند، شاید یکی از همان یاران شبهای سهشنبه است»,٧ بااینحال، کلاغی در کار نیست؛ سپانلو میخواهد شهر را با خیالات خود اسطورهگون کند و تهران را به اسطورهشهر بدل کند. در اینجا میتوان به تفاوت مورخ با هنرمند پی برد. مورخ دچار هیچ خیالاتی نمیشود و همچنین از هیچ امکاناتی برخوردار نیست تا به کمک آن شهری را اسطورهگون کند؛ درحالیکه هنرمند از این امکانات استفاده میکند و این امکانات لازمه کارش است. بااینحال سپانلو از واقعیت چندان دور نمیشود و اگرچه میخواهد به اسطورهشهر وفادار بماند، اما… بر این واقعیت غیرنوستالژیک نیز تأکید میکند که اساطیر تهران درعینحال اساطیر آوارگان است.
پینوشتها:
*آپولینر متولد شهر رم به همراه مادر و برادرش به فرانسه میرود و زندگیاش را در موناکو و پاریس میگذراند؛ با اینحال دیر به تابعیت فرانسه پذیرفته میشود؛ گفته میشود اتهام سرقت تابلوی نقاشی و حبس در زندان ازجمله عواملی بود تا او با تأخیر به تابعیت درآید.
** نام کتابی از سپانلو
*** آپولینر از الهامدهندگان مکتب سورئال است.
١، ٢، ٣، ۴- آپولینر در آینه آثارش، پاسکال پیا، محمدعلی سپانلو
۵، ۶ و ٧- ما با برگ ریزان به دنیا میآییم: گفتوگوی عباس صفاری با محمدعلی سپانلو
شرق