این مقاله را به اشتراک بگذارید
مروری به سینمای قوچ پیر و دنیایش
خیره در چشمان آلکساندر
اینگمار برگمان قدیسی ژرفاندیش اما بیبال
الکساندر آوانسیان
هنگامی که اسم اینگمار برگمان برای شروع مطلبی در اول سطر قرار میگیرد، بیاختیار سیاههای از بهترینها سیلآسا و بیامان به سمتت هجوم میآورد؛ بهترینهای ادبیات نمایشی، بهترینهای موسیقی کلاسیک، بهترینهای جهان نقد فیلم، بهترینهای جهان بازیگری غیرتجاری، نابترین و بهترین مفاهیم و تصاویر از زن، مذهب، مرگ، خانواده، زندگی، تنهایی، سرگشتگی، درد، شیطان، خدا و قلهنشین تمام این مفاهیم و تصاویر انسان، انسانی که لزوما هم یگانه و کامل نیست! گاهی حقیر است و رنجور، گاهی چون کوهی خرد و درهم شکسته، گاهی ترسو، گاهی دردمند، گاهی تنآور و مبارزهجو، گاهی دروغگو، گاهی متعصبی کور، گاهی کودکی جستوجوگر، گاهی رویابینی غریب، گاهی…
اینگمار برگمان قدیسی است ژرفاندیش اما بیبال که به صراحت افکار و آلامش را عیان و عریان میکند؛ بدون ترس از مخاطب. او مدتی را چون دیگران بر این کره خاکی زندگی کرد. آرام و بیصدا به دور از هیاهوها و اداها و اطوارها، او به دور از همه در کنج جهانش جزیره فارو؛ نه اما در برج عاج، سرگرم خلق کردن بود. در آرامش و سکوت همان کاری را کرد که دیگر هنرمندان راستین و بزرگ قبل از خودش انجام داده بودند، اما نه در حیطه سینما، خلق آثاری ناب بیتاریخ مصرف که در خدمت روح و روان مجروح و خراشخورده انسان معاصر است تا او را پاک و پاکیزه کند، آرام کند، نوازش کند، پالایش کند و عاشق کند. شاید در نخستین بار مواجه شدن با مخلوقات برگمان احساس خوبی به ما دست ندهد، چون برگمان بیامان و راستکردار، درون تاریکمان را که از آن در حال فراریم، نشانمان میدهد و بیهیچ پردهپوشی و تعارفی!
خلق تصویر سیاه و بدبینانه از عشقهای رمانتیک و پرشور دوران جوانی.
خلق زندگی حقارتبار انسانهای بیرویا و فروریخته در جهل و ترس خویش.
خلق تصویری بیمانند و یگانه از انسانهایی که از مرگ وحشت دارند، اما حتی قدرت بیانش را هم ندارند.
خلق مرگ و نمایش صریح سرگشتگی و ویرانی انسان.
خلق مطرودینی که با صورتکهای متعدد قصد شکار انسان را دارند! فضایی تیره و خفه.
خلق دردناکترین هتک حرمتها و انتقامها.
خلق انسانهایی روانپریش و تنها، در خود فرورفته و گنگ که در عشق ورزیدن به همنوع ناکارآمد شدهاند و نهایت قله زندگیشان مرگی است خودخواسته، حقیر و دردناک.
خلق دردناکترین و فرسایندهترین تنشها، برتریجویی ابلهانه انسانها، دیگرآزاری و خودویرانگری.
خلق سکوت رعبآور انسان در پشت صورتکهایی که به چهره میزنند و وحشت فروپاشی آنها.
خلق درخشانترین و بیتکرارترین معنی از رنگ، نمایش پاکترین و معصومترین انسان در کام درد و مرگ.
خلق بزرگترین و زیباترین و لطیفترین عواطف انسانی در کریسمس جاودانه در شب خاندان آکدالها، نمایش زلالترین و پاکترین اندوه روح آدمی، تعصب و خشکاندیشی مذهبی، ثبت زیباترین و اصیلترین نمایش از زندگی، از مرگ، از رویا، از کودکی…
خلق نورانیترین، لطیفترین، انسانیترین دوئت تاریخ سینما «ساراباند!»
اینگمار برگمان درباره ساراباند چنین میگوید: «ساراباند موسیقی من است و بارها و بارها آن را خواهم نواخت.»
اما پس از این مدت طولانی کار و کار و کار او هیچگاه فیلمهای خود را به آثار هنری تشبیه نکرد و با فروتنی بسی راستین دستاوردهای خود را چیزهایی توصیف کرد برای پیشکش به مخاطب، آثاری که شیاطین درونش در درونمان را به بند میکشد، مهار میکند، تا با آنها به آرامش برسیم. بدون آنکه بخواهد برای مسائل هستی با ژشتی روشنفکرانه راهکار نشان دهد و نیز حل مسائل و مصایب انسانی دیگر را هم در سر نمیپروراند.
اینگمار به آرامی در گوش مخاطبش اینگونه زمزمه میکند؛ این را هم امتحان کن، شاید، فقط و فقط شاید کمی کمکت کند، اراده اصلی رهایی با تو است، این اثر تنها یک پیشنهاد است.
پیوند عمیق اینگمار برگمان با کودکیاش به او این جرات را داده تا بتواند با آزادی کامل میان خیال و واقعیت چون آونگ یک ساعت دیواری پرشکوه در رفت و آمد باشد و تمام دستمایههای فیلمهایش را ناب و اصیل از آن دوران و آن جهان برای ما چون گوهری ناب به ارمغان آورد.
تمام خلاقیت هنری او در این جنبه شخصی ریشه دارد: «کودکی». او به شکلی کاملا مستقیم با مفهوم کودکی در ارتباط بوده، برگمان بسیار صادقانه و رو راست اینچنین میگوید که شاید هنگام اتصال به آن دنیا یک زن کامل باشد تا یک مرد و زایشاش هم از همین نقطه صورت میگیرد، زایشی که با آن روان و ابعاد گوناگون و تودرتویی مخلوقاتش را که مدام زیر نفوذ اشباح و ارواح بدسگال هستند با سادگی وصفناشدنی که پیچیدگیها را پشت سر گذاشته برای مخاطبش لایه به لایه و موشکافانه میشکافد و نقل میکند و با قدرتی مثالزدنی درباره آنان هیچ قضاوتی نمیکند و نتیجهگیری نهایی را به مخاطب میسپارد.
او اعتقاد دارد انسانهایی بریده از کودکی حرفی برای گفتن ندارند، چون قصهای برای روایت ندارند و برای همین با جرات کامل چنان بیترحم، گاهی به نقد خود دست میزند که بیتردید هیچ سینماگر دیگری توان چنین کاری با آثارش را ندارد، آن هم آثاری که اغلب ستایش شدهاند آن هم توسط منتقدان بزرگ. بیشک این چیزی نیست جز بلوغ فکری برگمان که بیمحابا برخی از آثارش را قلابی بخواند، زیرا آن فیلمها، تنها ادای برگمانند و نه چیز دیگر! چون در خلق آن آثار اتصالی با جهان بیکران لایزال کودکیاش نداشته است.
برگمان اعتقاد دارد حرفه فیلمسازی کاری است بسیار وسوسهانگیز و خطرناک، انسان به سادگی فریب ادامه آن را میخورد، پس اگر حرفی برای گفتن ندارید فیلم نسازید چون خود را تکرار کردهاید و حاصل چیزی است جعل شده و بیارزش و شاید از همین رو است که اورسن ولز را حقهبازی میداند تهی از استعداد، آنتونیونی را سخت کند و نابلد و گدار را خستهکننده! و لب به تحسین ارنست لوبیچ، جرج کیوکر، فدریکو فلینی، آکیرا کوراساوا، ژان پیر ملویل، کنجی میزوگوچی، مارسل کارنه، ویکتور شوستروم و ژولین دوویویه میگشاید! زیرا اعتقاد دارد آنان همواره با گذشته خود بیواسطه و بیهیچ حسرت و نوستالژی در ارتباطند.
برگمان اما برخلاف بسیاری از فیلمسازان دیگر، هیچگاه در پی ساختن شاهکار نبود، اما با هر فیلمش جهانی خلق میکند باشکوه. جهانی که در آن ترنم نتهای یوهان سباستین باخ جاودانه است، جهانی که در آن عشق انسان، عامل برانگیختگی است، جهانی که در آن دست آخر ناامیدی و یأس مجال تکثیر نمییابد، جهانی که در آن با مهارتی شگفت دردها و رنجهایش را به نمایش میگذارد برای به آرامش رساندن مخاطب. جهانی که با خیره شدن به چشمان همیشه مضطرب و جستوجوگر آلکساندر، میتوان آن را کشف کرد، لذت کشفش را بارها و بارها تجربه کرد، سبک شد، پرواز کرد، ژرف شد، پاکیزه شد.
و به قول آن معلم یگانه به راستی برگمان «پیکرهتراش رویا است.»
پیکرهتراشی که ساراباند را چون پیکرهای مرمرین و خوشتراش به مانند شاهکارهای میکل آنژ خلق میکند! او شاید با این فیلم به یکی از اصلیترین رازهای زندگیاش پاسخ میدهد، شاید برگمان از آوردگاههای زیادی عبور کرده اما شاید در سکانس دوئت در کلیسا جوابی درخور به خود و مخاطبش میدهد، مقایسه کلیسای ساراباند با دیگر کلیساهای فیلمهای برگمان در طول دوره کاریاش. کلیسایی که با گشوده شدن در آن به بیکران زلال و شفاف نتهای باخ میرسیم و نه به موعظههای خشک و بیروح کلیسایی که در آن رنگها گرم و شفافند. کلیسایی که در آن از سایههای، تاریک، زاویههای تیز و آزاردهنده اجسام خبری نیست. کلیسایی که در آن خشکاندیشی و تعصب جایش را به صدای زیبا و افسونگر ساز (ارگ) داده است، کلیسایی که شمایل مسیح در آن برعکس دیگر کلیساهای برگمان دفرمه و آویخته از صلیب نیست.
کلیسایی که در آن به جای صحبت از عذاب و خشم و آتش، مخاطب گفتوگوی دو انسان زمینی را در سادهترین اما (عمیقترین) شکل ممکن میبیند و میشنود.
کلیسایی که در آن خدا با زبان خشم خود را عیان نمیسازد، بلکه وجود متعالیاش را در نتهای باخ، در رنگ، در نور عیان میکند.
این اصیلترین، انسانیترین و همزمان آسمانیترین کلیسای برگمان است در آستانه ٩٠ سالگی، که قطعا شخصیترین و درونیترین احساسات برگمان را نشان میدهد و از زبان پاتریک چنین سخن میگوید؛ در آخر راه هنگامی که چشمانم را خواهم بست در آخر دالانی تاریک نوری خواهم دید و صدایی که قطعهای از باخ است و با خود میگویم مرگ همین بود و چه راحت! مرگی که همه عمر از آن حرف میزدیم و میترسیدیم!
قوچ پیر (لقبی که همسرش لیو اولمان به او داد) این گونه با سینما و زندگی وداعی باشکوه دارد!