این مقاله را به اشتراک بگذارید
جیمز ایجی، سخنوری ناب
جان آپدایک
ترجمه شیرین معتمدی٭
جیمز ایجی مینویسد: «نوشتههای من به طور معمول چیزی است بین طنز و آنچه به گمانم نوشته «اخلاقی» است: امیدوارم بتوانم هر دو را از سیستمام پاک کنم و به وظیفه واقعی هنر برسم: تلاش برای بیان چیزها به همان صورت که هستند، منهای هر نوع نظر شخصی. حرف زدن بیفایده است: بنا به دلایل بسیاری مثل ضعف و نبود وقت مدام شکست میخورم. یعنی بر باد میرود.»
جیمز ایجی چنان در داستانپردازی شاعرانه فعال بود که گویا سرنوشتش نوشتن بود، حاصل نامهنگاری٣٠ سالهاش با معلم دوران کودکی و دوست تمام عمرش، کشیش کلیسای اسقفی، جیمز هارولد فلای، کتابنامهها شد که احتمالا قرار نیست هیچوقت چاپ شود. اما چرا ایجی با این استعداد یک دو جین رمان چخوفی- شکسپیری ننوشت، در عوض میلیونها کلمه بیامضا برای روزنامههای تایمز و فورچیون نوشت؟
واقعا چرا؟ سوال خوبی است؛ در اروپا، نویسندهها بر اساس کارهایشان سنجیده میشوند، اینجا در امریکا گذشته شخصی و شکستهای نویسنده (مخصوصا، شکستها) نیز ملاک قرار میگیرند. ایجی با این نامهها و کارهای حرفهای پراکندهاش در زمره مشاهیر امریکا قرار میگیرد.
این جملات نسبتا ناخواسته، نبض یک موقعیت ادبی بسیار بیمارگون را میگیرد، تب خود مهم پنداری در نوشتههای امریکایی. انتظار عموم از آنچه ادبیات باید فراهم کند چنان بالا رفته که این شکست تنها موفقیت ممکن است و این عدم صلاحیت دردناک تنها مدرک صداقت. درحالی که شلختگی در نثر اینقدر تحسین شده، مزخرف و محبوب شده؟ در فضای آخرالزمانی اخیر، زنندهترین گناهکار محتملترین فرد برای نجات است؛ ازهمپاشیدگی اسکات فیتزجرالد بلیتش به بهشت است، سکوت جی دی سلینجر ادعایش بر سرسپردگی ما است. مطالعه ادبیات نزدیک است به نوعی فسیلشناسی شکست تبدیل شود و نقد روانکاوی تکبرآمیز نویسندهها. من در قداستبخشی ایجی با این استانداردهای غیرزمینی مقاومت میکنم. نویسنده باید فقط به خاطر کارهایش تمجید شود. اگر ایجی باید به یاد بماند، باید برای اندک موفقیتهای نامتعارف و سخت به دست آمدهاش باشد. نویسنده بهترین صفحات «بیایید مردان مشهور را ستایش کنیم» و «روایت یک مرگ در خانواده» هیچ پوزشی به آیندگان بدهکار نیست. با آن «ربع میلیون واژه امضانشده» بیشک فرهنگی شکل گرفته تا چیزی مایه رسوایی، وقتی مردان بااستعداد و پرشور به کارهای گمنام و دستدوم روی میآورند، برتری چیزهای بزرگ بر اساس برتری در چیزیهای کوچک ساخته میشود؛ تباهی ایجی نه صفت حرفهایاش که اعتقاد کور، ناامیدانهاش به یک تازهکاری ایدهآل است.
واقعیت این است که ما به ایجی به عنوان شکست فکر نمیکنیم وقتی خودش اصراری به آن ندارد. «در حالی که ٣٠ سالهام و به طرز غیرقابل جبرانی همه قطارهایی که باید سوار میشدم را از دست دادهام.» «خلاصه بگویم، اگرچه کشش هست، اما من واقعا چیزی برای گفتن ندارم.» «من افسردهام چرا که اگر عمر کوتاه یا نسبتا بلندی داشته باشم بستگی به این دارد… که آیا یاد میگیرم آدمی باشم که نبودم و همیشه نفرت داشتم که باشم، یا نه؛ و چون شخصیت خودم را خیلی خوب میشناسم خیلی خوب میدانم چه شانسهایی دارم و امتحانشان خواهم کرد.» این نامهها سرشار است از خود- محکوم کردن. «من ذهنی دارم تار، بهشدت طبقه متوسطی و به معنای بد کلمه، مسیحیوار و احساساتی مبهم.» «میدانستم کمی احساس دلسوزی به خود داشتم؛ حتی به اندازه معقول از آن دفاع میکردم. اما تشخیص نمیدادم چقدر دارم و هنوز هم به حد کافی نمیدانم.» «اشتباه دیگر تمام عادت به خودآسانگیری جسمی است؛ من ابدا علاقهای به هیچ نوع ریاضت یا حتی میانهروی ندارم، فقط کمی تمرین هرچه لذت را تحریک میکند… دیگر اینکه تا حدی اهمیت چندانی به زنده بودن یا مردن نمیدهم.» «…من… چیز خوبی ندارم درباره خودم بگویم.» البته در نامهنگاری با پدر فلای، مخاطب ایجی نه فقط یک کشیش که تجسم آرمان بچگیهایش است. «قطعا ترجیح میدهم مرگ من را با خودم آشتی دهد.» از جمله چیزهایی که او از آشتی کردن با آن سر باز میزد ذات خودش به عنوان نویسنده بود. در نامههایش از وابستگیاش به الکل مینویسد و آن را نقطه ضعفش میداند؛ اما به عقیده من گناه اصلیاش در مقام نویسنده، حرف زدن بود. «میبینم، و افسوس میخورم و از خودم از این بابت متنفرم، که درباره بیشتر چیزها به جای نوشتن حرف میزنم.» او زندگیاش در هاروارد را به این شکل توصیف میکند، «به طور متوسط هر شب سه ساعت و نیم خواب؛ دو یا سه وعده غذا در روز. باقی اوقات: کار یا وقتگذرانی با دوستان. حدودا سه شب در هفته شبها سخنرانی میکنم…» و در اواخر زندگیاش در هالیوود: «۳۰ تا ۵۰ بعد از ظهر را به حرف زدن با چاپلین گذراندهام، او خیلی باز و صمیمانه حرف میزند.» و همه این نامهها چیست جز جریانی از حرف که چیزی نیست جز خستگی مطلق که پابرجا میماند؟ «مشکل اینجاست که دلم میخواهد برای تو نامههای حسابی طولانی بنویسم و از هر چیزی روی زمین که میخواهیم حرف بزنم، اگر میشد همدیگر را ببینیم… احتمالا پانصد، ششصد صفحه حرف میزدیم.» او گفتوگو را به انشانویسی ترجیح میداد. بازی خصوصی ترجمه زندگی به زبان، یا به تناسب درآوردن کلمهها با چیزها، به حد کافی او را مجذوب نمیکرد. فصاحت او ذاتا خود را به شکل جهش علاقه یا فوران عقاید نشان پراکنده شده. در این نامهها، پروژههای جدی که دلش میخواست انجام دهد- اشعار روایی به شیوه دوگانه، تاریخ امپرسیونیستی ایالات متحده، زندگی در هم پیچیده عیسا مسیح، سمفونی از زبان عامیانه تبادلپذیر، رمانی درباره بمب اتم- درباره همه اینها پرآب و تاب و مفصل حرف زده. اینها از دسته کتابهایی هستند که منتقد تایم به عنوان کتابهای «مهم» قضاوتشان میکند. واقعیت دردناک درباره ایجی این است که اصلا در حد کار برای هنری لوک نبود و خودش هم تا حدی به این موضوع واقف بود.
در ستایش کافکا، ایجی مشتاقانه مشاهده میکند که کافکا «به شکلی کاملا بیاعتنا در ادبیات و هنر ظاهر میشود جز اینکه تاکنون ابزار ویژهشان است برای مطالعه، پرسش و پیشنهادهایی عمیقتر از آنچه او خودش مطرح میکرد.»
در حالی که جیمز ایجی بهشدت «تحت تاثیر ایدهها» قرار گرفته، ایدههای مربوط به موجودیت کلی و هنر – به ویژه ایدههای امریکایی عظیم درباره رمانهای بزرگ، ادبیات به مثابه پیورتن مطلق- ایجی را دچار وسواس کرد و او بیهیچ رضایتی با نبوغش تمجید شد، آن هم بیشتر به خاطر نظرات خودانگیختهاش تا نوآوریهای صبورانهاش. [پیورتن: نام گروهی از دینداران انگلیسی در سدههای شانزدهم و هفدهم میلادی بود که پشتیبان سرگی در پرستش و تعالیم دینی بودند.]
در نامههای آخر که به خاطر قلب خیلی خستهاش بیشتر از بستر بیمارستان نوشته شدهاند، اشارههایی از آشتی دیده میشود، کارش در سینما – همکاری متعالی- تاثیر بسیار خوبی در او گذاشت.
او استادانه و به طرزی منسجم دستنویس چندین ایده را طرح میزند. همهفنحریفیاش، علاقه سرسختانهاش به کارهای مختلف شروع میکنند به جهت گرفتن. اما جسمش ویران بود و به طرز ناگهانی روح بزرگوار و هوش مشتاقش از نامههای امریکا رخت بربست.
٭مترجم «روایت یک مرگ در خانواده»