این مقاله را به اشتراک بگذارید
تفکر رهاییبخش «با» و «بدون» مارکس
مراد فرهادپور
«تفکر رهاییبخش با و بدون مارکس» عنوان مجموعه درسگفتارهایی است از مراد فرهادپور که پاییز ٩٣ در مؤسسه پرسش ایراد شد. در این درسگفتارها مفهوم رهایی در تاریخ معاصر جهان عمدتا از نیمه قرن نوزدهم تاکنون بررسی میشود. کجا و چگونه رهایی با پروژه فکری مارکس با همه فراز و فرود و تحولاتش ارتباط مییابد. فرهادپور در این سلسله بحثها به پروژههای جدیدی میپردازد که در بطن تفکر رهاییبخش وجود دارد و همچنین مسئله رابطه سیاست رهاییبخش با امر اجتماعی یا جامعه. تکیه اصلی بر آرای دو چهره است: اتیین بالیبار و ارنستو لاکلائو. دو چهرهای که به یک معنا همین دوگانگی «با» و «بدون» مارکس را در دل خود نهفته دارند. قرائت مارکس با تکیه بر تفسیر ماسیمیلیانو تومبا، فیلسوف ایتالیایی معاصر، دنبال میشود. آنچه در ادامه میآید متن تدوینشده جلسه مقدماتی این مجموعه درسگفتارهاست که در آن فرهادپور به کلیاتی از بحث اشاره و چارچوب تاریخی رهایی را مطرح میکند. بنابراین، بحث حاضر را باید خلاصهای از ایدههایی دانست که طی چندین و چند جلسه بسط یافتهاند، گرچه بهتنهایی قابلیت خواندهشدن دارند. تلاش میشود در فرصتهای آینده بخشهای دیگری از این بحث بهصورت مستقل از یکدیگر ولی در ارتباط مضمونی با هم آماده طبع شوند.
مقوله رهایی را میتوان از طریق تقابل با مهمترین مفاهیمی توصیف کرد که در جهتدهی به کل تاریخ جدید و شکلدهی به آنچه ایدئولوژی خوانده میشود نقش اساسی دارند: «آزادی» و «عدالت». میکوشم تقابل میان این دو را با رجوع به تحول تاریخی آنها و آنگاه بازگشت به مفهوم رهایی نشان دهم.
رهایی باید همهجانبه و همگانی و متکی بر رهاکردن خود باشد و در نتیجه پیوند نزدیکی دارد با «توانبخشی به خود»
(self-empowerment). برخلاف مفهوم آزادی و سویههای سلبی و ایجابی آن – «آزادی از» یا «آزادی برای» – در اینجا از آغاز این دو وجه همراه با هم و درهمتنیدهاند. فراتر از آن، مشخصات رهایی را باید با رجوع به تحقق تاریخی آن در قالب بحث مبارزه طبقاتی و جنبش کارگری مشخص کرد. ولی در وهله اول بهتر است نگاهی انتقادی به دو مفهوم «آزادی» و «عدالت» و نحوه تعبیهشدنشان در ایدئولوژیها و گفتارهای تاریخ مدرنیته بیندازیم.
١. بستر تاریخی آزادی
ریشه اصلی مفهوم آزادی در تحولات یا انقلابهای لیبرالی است که عمدتا به قرن هفدهم و اروپای شمالی بازمیگردند، در پیوند با بستری تاریخی که میتوان تحت عنوان فرهنگ آنگلوساکسون از آن نام برد. نمونه اولیه آن را در هلند میبینیم، در بحثهای مربوط به آزادی عقیده، تسامح، حکومت قانون که همه در پیوندند با روی کارآمدن و برجستهترشدن نقش «قشر سوم» – به معنای بورژوازی، تجار، سوداگران، خردهمالکان، حتی کارمندان، بوروکراتها و تکنوکراتها – و همچنین کمرنگشدن نقش کلیسا – به ویژه کلیسای متمرکز کاتولیک – و تا حدودی کنترل عملکرد دولت متمرکز و استبدادی. بحران درونی فئودالیسم به شکلگیری دولت میانجامد اما ساختهشدن آن با گذشت زمان به رشد نیروهای اجتماعی جدید و فضای لیبرالی و قانونی دامن میزند که فیلسوف اعظم آن جان لاک است. پس از هلند به انگلستان میرسیم. در انگلستان گذر از استبداد به حکومت پارلمانی تحت لوای استقرار «حکومت قانون» رخ داد: تأکید بر حقوق ملت (بهویژه به لحاظ پرداخت مالیات یا مشارکت در جنگ) در مقابل قدرت دولت که اوج آن انقلاب کرامول در سال ١۶۴٢ است. نمونه سوم، شکلگیری دولت آمریکا از دل جنگ استقلال است که در تقابل با دخالتهای قدرت مرکزی در انگلستان و با توجه به شکلگیری یک جامعه بورژوایی مبتنی بر مالکیت خصوصی (و فاقد هرگونه تاریخ پیشاسرمایهداری) رخ داد. در آمریکا به جهت فقدان سابقه فئودالی، حقوق فردی، حکومت قانون، آزادی عقیده و دین بهسرعت جا افتاد.
با گذر از نمونه اول که شاید به لحاظ تاریخی چندان آشنا نباشد، به دینامیسم درونی ایدئولوژی آزادی میرسیم که از همان زمان جزئی از فرآیند کلی ظهور لیبرالیسم و شکلگیری سرمایهداری بود و سپس با دموکراسی در قالب لیبرالدموکراسی و در هیأت حقوق بشر، حکومت قانون، تفکیک قوا و محدودکردن دخالتهای دولت گره خورد. زمینه این ایدئولوژی اساسا استوار بر آزادی «مرد بورژوای سفیدِ مالک» است؛ یعنی استوار بر مبادله و مشارکت در بازار و آزادی یک سوژه فردی که محتوای آن با منفعت اقتصادی تعیین میشود. به همین علت جنتلمنها، خردهمالکان، تجار و اینگونه افراد هستند که به عنوان دارندگان حق رأی بر دخالتهای دولت در عرصه مالیاتگیری و جنگ حد میگذارند و میخواهند دولت را به شکل قانونی اداره کنند. پایه اصلی آزادی از همان ابتدا دخالت در بازار است. نگاهی به تاریخ تحول جریان لیبرال نشان میدهد گسترش حقوق به حق رأی – سهلالوصولترین حق – در وهله اول تنها مختص افرادی است که دارای مالکیت بودند. تنها شخص مالک فرد محسوب میشد و دارای حقوقی در نسبت با دولت بود. پس از قرنها مبارزه و درگیری مردم عادی، رفتهرفته حقوق لیبرالی به حق رأی همگانی گسترش مییابد، آنهم در ابتدا برای همه مردان (مستقل از اینکه کارگرند یا صاحب ملک و سرمایه) و آنگاه زنان.
الف. دیکنز، جنتلمن و فقیر
عالیترین شکل بروز این تاریخ را میتوان در چارلز دیکنز یافت. در آثار او به مفهوم جنتلمن برمیخورید. جنتلمن بر دارایی استوار است. فرد برخوردار از دارایی شهروند محسوب میشود و حق رأی و کرامت انسانی و نظایر آن دارد. اگر هلند را کنار بگذاریم، انگلستان و آمریکا سازنده تمدن آنگلوساکسون هستند. در متن رشد لیبرالیسم و شکلگیری مفهوم آزادی و تبدیل آن به یک عنصر اساسی و مرکزی در گفتارهای ایدئولوژیک و تاریخی، ملت آزاد تنها ملل آنگلوساکسون به شمار میآیند. درحالیکه بقیه ملل بردهصفتاند یا حس آزادی و کرامت ندارند این آنگلوساکسونها هستند که انقلاب صنعتی میکنند، به کشف آمریکا نایل میآیند و در صف اول حرکت تمدن قرار دارند چون ذاتا مستقل و آزاد محسوب میشوند. آزادی برای آنگلوساکسونها معنایی اساسی دارد که در انقلابها و نحوه تغییر حکومت آنها تجلی یافته است.
درست همینجاست که روی دیگر سکه نمایان میشود. گسترش آزادی و حتی تبدیل آن به نوعی حکومت قانون از طریق انقلابهایی که خود را در تقابل با استبداد مطلقه در انگلستان و آمریکا تعریف میکردند با نقطه مقابل آزادی یا همان بندگی و اسارت پیوند دارد. این قضیه را میتوان در دو پدیده مشاهده کرد: بردهداری و استعمار. بهعلاوه، حرکت به سمت آزادی و ایجاد ملت آزاد غیور که خود قانون خود را تعیین میکند و جلوی پادشاه خم نمیشود، در مرحله اولیه خود که حقوق و آزادیها کاملاً محدود به جماعت دارای مالکیت و شهروندی است هنوز شامل حال کارگران و فقرا نمیشود. بنابراین، شاید بتوان پدیده سومی نیز به بردهداری و استعمار اضافه کرد: فقرا. در فضای رشد تجاری، بحران فئودالیسم و شروع فردگرایی اقتصادی افسارگسیخته، زارعان از زمینهایشان کنده میشوند و با انبوه فقرای شهری در پاریس و لندن و برلین روبهرو میشویم. شیوههای مهار و استفاده از این پدیده وحشتناک است. در لیبرالترین کشورها مانند انگلستان کل مسئله به گردن تنبلی فقرا انداخته و با این پدیده به خشنترین شکل ممکن برخورد میشود. حکومت قانون فقر و بیکاری را جرم به شمار میآورد و مجازات گدایی تا حد اعدام تعیین میشود. پدیده فقر در رمانهای دیکنز حضوری بارز دارد گرچه ممکن است به لحاظ تاریخی برای ما چندان آشنا نباشند. اما برخلاف پدیده تهیدستان شهری که امروزه بیشتر معضلی جهان سومی به شمار میآیند و رد پایشان از تاریخ مغربزمین زدوده شده است بردهداری و استعمار دو پدیده کاملاً شناختهشده و هنوز بحثبرانگیزند – هرچند کمتر کسی از پیوند ذاتی آنها با رشد لیبرالیسم در غرب سخن میگوید.
ب. بردهداری، پدران آزاداندیش آمریکا و هلند مداراجو
درست در اوج شکلگیری ایالات متحده و پدران آزاداندیش آمریکا که قانون اساسی را بر اساس حقوق فردی و آزادی عقیده و جدایی دین از دولت مینوشتند بردهداری در جریان بود. پدران آزاداندیش خود بردهدار بودند و نقش مؤثری در رسمیتبخشی به این کار به عنوان یک امر طبیعی داشتند که به گفته ایشان حتی انجیل هم آن را تأیید کرده بود. لاک در تنظیم نظام قانونی یکی از ایالتهای آمریکا (کارولینا) که بردهداری در آن کاملاً تعبیه و تأیید شده نقش داشت. در جنگ استقلال مسئله بردهداری به بحث روز بدل شد. انگلیسیها مجبور شدند در دعوای میان انقلابیون آمریکایی و حکومت سلطنتی بریتانیا به این نکته استناد کنند که آزادیخواهانی که تا این حد از حقوق فردی دم میزنند و شاه بریتانیا را به عنوان مستبد محکوم میکنند خودشان بردهدار هستند و هزاران هزار برده را با فجیعترین وضع نگهداری میکنند و این امر در «نظام جمهوری» آنان یک تجارت اساسی است. اما پاسخ انقلابیون آمریکا پرده از حقایق بیشتری بر میدارد. کل نظام بردهداری و انتقال بردهها از آفریقا به آمریکا با آن وضع وحشتناک (که حدود ٩٠ درصد تلفات میداده تا صنعت پنبه در آمریکا بتواند با کار بردهها رونق بگیرد) محصول تلاش هلندیها است – همان طرفداران تسامح و آزادی عقیده که به اسپینوزا اجازه میدادند کتاب بنویسد و البته این انگلیسیها بودند که بعداً آن را دهها برابر گسترش بخشیدند. بنابراین، بین آزادی به معنای آزادی فرد مالک مداخلهگر در بازار و آن نوع آزادی که با مبارزات از پایین به گسترش حقوق شهروندی و حکومت قانون میانجامد تفاوت بسیار است. ناگفته نماند همین مبارزات مردمی در تقابل با مقاومت شدید طبقات حاکم و دولت در برابر گسترش عرصه شهروندی و حقوق لیبرال و «آزادمردی» صورت میگیرد و با توحش سازمانیافته مواجه میشود. اینجاست که جمله مشهور بنیامین مصداق مییابد: «تمامی اسناد و مدارک تمدن، اسناد و مدارک توحشاند».
ج. استعمار، ایرلند و انقلاب انگلیس
اما در مورد استعمار بهتر است به وضعیت ایرلند برگردیم. نمونه اولیهای که به پیش از شکلگیری کامل امپراطوری بریتانیا و فراگیر شدن نظام استعماری تعلق دارد؛ همان نظامی که از چین و هند تا آفریقا میلیونها انسان را با فرهنگهای متفاوت به عنوان انسان درجه دو و سه تحت سلطه مستبد و مطلقگرا در میآورد و بنیان اقتصادی و حیات اجتماعی آنها را به جهت منافع تجاری و سوداگری و اقتصادی خود نابود میکند. تضاد بین ایرلند و انگلستان از زمان ظهور پروتستانیسم جزء نزاعهای مذهبی بوده است. هنری هشتم کلیسای انگلستان را از کلیسای کاتولیک جدا کرد، یک کلیسای دولتی ساخت و حرکت به سمت دولت مطلقه را آغاز کرد. منتها نکته جالب این است؛ بزرگترین لشکرکشی به ایرلند دقیقاً پس از پیروزی انقلاب لیبرالی انگلستان و زوال سلطنت مطلقه رخ میدهد، یعنی پس از غلبه بر شاه مستبد و پیروزی پارلمان در جنگ داخلی به رهبری کرامول. ارتش کرامول بعد از پیروزی به تدریج از عناصر رادیکال آن تصفیه شد؛ عناصری که کرامت انسانی و آزادی و مقابله با ستم و زورگویی را بیش از حد جدی گرفته بودند و ابتدا آن را به سربازان – در تقابل با قشر افسرها – تعمیم میدادند و سپس به افراد عادی مانند دهقانان و کارگران. این قشر انقلابی ارتش یکدستکنندهها (Levelers) نام داشتند. پس از قتلعام این عناصر در ارتش و کنترل سویه خطرناک انقلابی، بزرگترین و خشنترین لشکرکشی به ایرلند – که قابل قیاس با تصفیه نژادی و پاکسازی قومی است – توسط همان ارتش برآمده از انقلاب آزادیخواه انگلستان رخ میدهد. شکل ایدئولوژیک این قتلعام را حتی در اوایل قرن بیستم در جاهایی از لندن با این عبارت میبینیم که: «ورود سگها و ایرلندیها ممنوع». نتیجه این لشکرکشی داغانکردن پایههای اقتصادی، انتقال مالکیت زمینها و گرفتن تمام اراضی مرغوب و قابل کشت و اعطای آنها به سپاه پروتستان یا خانوادههایی بود که بعداً به عنوان مهاجرنشین آمدند. اقلیت پروتستانی که امروز در ایرلند شمالی است نتیجه همان اقدام است. این کار را ارتش برآمده از انقلاب ضداستبداد انجام داد که نظیرش در هیچ یک از حملات شاهان مستبد انگلستان به ایرلند دیده نمیشود. جنگها در آن دوران (یعنی تا قبل از شکلگیری «ملت آزادمردان تحت حکومت قانون») محدود و مربوط به دعوای بین دو آریستوکراسی بود و هیچگاه نتایجی مانند پاکسازی قومی و نژادپرستی و تبدیل ایرلند به یک مستعمره نداشت. چنین قتلعامی وجه عمده تعبیه مفهوم آزادی در تاریخ مدرنیته را نشان میدهد.
استعمار در هند، چین و آفریقا در پیوند کامل با شکلگیری امپراطوری بریتانیا و سایر قدرتهای استعماری تحقق یافت. تشکیل ایالات متحده نیز همراه بود با حرکت به سمت غرب و قلعوقمع همه اقوام سر راه براساس مفهوم آزادی، ملت آزاد و فرایند حکومت قانونی. بخش وسیعی از شرق کنونی آمریکا از طریق جنگ با کشورهای جهان سومی یا پسماندههای امپراطوری اسپانیا به دست آمده است. تگزاس و کالیفرنیا در اختیار مهاجران اسپانیایی بود که در جریان گسترش ایالات متحده از طریق جنگ و مشابه گسترش امپراطوری بریتانیا به دست آمد.
نمونه فرانسوی آزادی در قرن هفدهم و هجدهم با نمونههای دیگر فرق میکند. زیرا بحران فئودالیسم در فرانسه با انگلستان تفاوتی ریشهای داشت. آریستوکراسی انگلستان با حرکت بورژوایی جنتلمنها و پارلمان در تحدید قدرت شاه و ساختن حکومت قانون همراه شد، حال آنکه آریستوکراسی فرانسه صرفا زائدهای بود از استبداد مطلقه متمرکز در شخص شاه. اشراف فرانسه از مالیات معاف و به لحاظ فیزیکی اکثرشان در ورسای ساکن بودند و از دهقانان بهره مالکانه میگرفتند. با وجود این، در انقلاب فرانسه شعار «آزادی، برابری، برادری» در یک ضدانقلاب بورژوایی ادغام میشود. پشت سر هر یک از فرازهای تندوتیز انقلاب فرانسه – از ١٧٩٢ تا ١٨٣٠ و ١٨۴٨ و نهایتا کمون ١٨٧١ – یک ضدانقلاب بورژوایی داریم که غالبا در هیأت ساختن جمهوری ظاهر میشود. مثال آن ناپلئون اول و مثال مضحکتر آن لوئی بناپارت است. در پی این ضدانقلابهای بورژوایی «آزادی، برابری و برادری» در ایدئولوژی محافظهکارانه جمهوریخواهان دستراستی ادغام میشود. در دوران ما نیز ادامه این شعار مانع از آن نشد که یک میلیون الجزایری در نبرد با سیستم استعمار فرانسه کشته نشوند یا در می۶٨ قیام کارگران و دانشجوها با استفاده از قدرت پلیس و ارتش سرکوب نشود. در نتیجه سویه ارتجاعی آزادی در نمونه فرانسوی نیز آشکار است هرچند با ژست انقلابی بیشتری، همانطور که در عصر ما نیز صرف حرفزدن درباره «حقوق بشر» در عین پایمالکردن آن، وجه مشخصه نظام سلطه و ابزاری در دست همه دولتهای کوچک و بزرگ است.
کوشیدم با رجوع به تاریخ، تناقض نهفته در مفهوم لیبرالی آزادی را نشان دهم بهویژه در پیوند با تحولات درونی کشورهایی که منشأ ظهورش بودهاند و تأثیر عظیمی که این «ملل پیشرفته و آزاد» به میانجی بردهداری و استعمار بر کل جهان گذاشتهاند. این تناقض شاخهای از ایدئولوژی پیشرفت و گرهخوردن آن به تاریخ مدرن است که وقتی از این منظر به آن مینگریم به عکس خود بدل میشود: به جای معنای رایج قرن هجدهمی از روشنگری، یعنی پیشرفت تمدن، آزادی، پسرفتن خرافات و استبداد و ستم با دوگانگی هولناکی مواجهیم که از دل همین حرکت آزادیخواهانه مدرن و در متن رشد جهانی سرمایهداری لیبرال بیرون میزند: بردهداری و استعمار.
٢. بستر تاریخی عدالت
اگر شروع آزادی به قرن هفدهم و هجدهم برمیگردد، شکلگیری مقولهای به نام عدالت را میتوان به ضدانقلابی که از دل انقلابهای چپ برآمد بازگرداند. در نیمه اول قرن بیستم، در دوران جنگ سرد یا جنگ «جهان آزاد» با دولتهای متمرکز استبدادی که از دل انقلابهای مردمی در روسیه، چین و کوبا سر بر آورده بودند، مفهوم عدالت به شکلی صریح یا ضمنی درتقابل با آزادی مطرح شد. رقابت ایدئولوژیک عبارت بود از اینکه اگر مردم در بلوک شرق آزادی ندارند دستکم به عدالت دست یافتهاند. عدالت در تقابل با آزادی عمدتاً برای توجیه نظامهای سلطه استوار بر اقتصاد برنامهریزیشده دولتی مطرح میشد. میتوان این نزاع ایدئولوژیک را بر اساس تقابل دو عرصه سیاسی و اقتصادی خواند. زیرا مفهوم آزادی در مقام امری صرفا سیاسی مطرح میشد، هرچند محتوای آن چیزی نبود جز روابط بازار و حضور افراد در آن که موجب میشد کسانی دست بالا را داشته باشند که دارای مالکیتاند و آنها که از مالکیت بهرهای ندارند به پرولتاریا تبدیل شوند، یعنی به کسانی که تنها راه بقایشان فروش نیروی کارشان است. پس در مفهوم آزادی گرچه محتوا اقتصادی است اما شکل بیان آن سیاسی است. در مورد عدالت، از ابتدا محتوای اقتصادی اجتماعی غالب است و ادعا میشود این محتوا در نظامهای متمرکز سوسیالیستی تحقق یافته است. روی دیگر سکه، قیچیکردن سیاست است. زیرا بهای تحقق عدالت این است که مردم سیاست و آزادی نداشته باشند و فقط نظام اقتصاد برنامهریزیشده از بالا زیرنام عدالت منابع را بهگونهای تقسیم کند که ظاهراً همگان بهرهای برابر از آن داشته باشند. چنانکه همه میدانیم، دولتهای سوسیالیستی نتیجه انقلابهای مردمی در گسست از سرمایهداری بودند. اگر مفهوم عدالت را در پیوند با دولت بپذیریم – به عنوان چیزی که دولت اعطا میکند – باید گفت سوسیالیسم واقعا موجود بهراستی تا حدودی در تحقق واقعی این امر موفق بود. زیرا حداقلی از برخورداری از زندگی مادی را به شکل متناسبتری از جامعه سرمایهداری فراهم آورد؛ چه در چین که مسئله غذا رساندن به میلیونها نفر بود، یا در روسیه و اروپای شرقی که از سطح زندگی بالاتری برخوردار بودند. میتوان با شواهد و مدارک اثبات کرد دستکم مردم چکسلواکی در سال ١٩٧۵، بهرغم سرکوب بهار پراگ و حضور تانکهای روسی در پایتخت، از مردم پرتغال در «جهان آزاد» به رهبری آمریکا وضعیت بهتری داشتند.
معالوصف دوگانگی مفهوم عدالت نیز در این واقعیت نهفته بود که از دل انحطاط انقلابهای قرن بیستم برخاست و ثمره نوعی ضدانقلاب بوروکراتیک بود که از بسیاری جهات قابل مقایسه با ضدانقلابهای بورژوایی نبود، هرچند نتیجه نهایی هر دوی آنها نظامهایی مبتنی بر سلطه بود که در آنها آزادی و عدالت صرفاً نامهایی توخالی بودند.مسیر تاریخی عدالت در قرن بیستم در قالب دیدی خطی از تاریخ ترسیم میشود.
روایت استالینیسم از تاریخ، از کمون اولیه شروع میشود و به بردهداری و سرمایهداری و ضرورتا سوسیالیسم میرسد. همه اینها تحت حمایت پدربزرگ پرولتاریای جهان رخ میدهد که هدایت قوانین تاریخ را به دست دارد. ماتریالیسم تاریخی (ساخته و پرداخته مارکسیسم روسی) – اصطلاحی که، به گفته ماسیمیلیانو تومبا، مارکس هرگز به کار نبرد – شکل دیگری از ساختن سلطه بر طبیعت و آدمی را در قالب تاریخ خطی به سمت پیشرفت و بهبود تحمیل میکند. در این بستر مفهوم عدالت به نقطه کانونی یک ایدئولوژی دولتی، سلطهگر، خشن و جنگطلب بدل میشود و در عمل نظامی اجتماعی را شکل میبخشد با همه مشخصاتی که در لیبرالیسم غربی نیز میبینیم. دیالکتیک تاریخی نشان میدهد چه سوسیالیسم واقعا موجود و چه لیبرالیسم غربی تکرار سلطه بودهاند و در نتیجه هر دو به نحوی مشابه عمل کردهاند. از اینرو، مشاهده میکنیم با وجود بریدن نصفهونیمه از بازار جهانی و سرمایه چگونه سرمایهداری به بلوک شرق بازمیگردد. چه با فروپاشی شوروی و چه با حفظ نظام سیاسی سابق (همچون مورد چین و ویتنام) بلوک شرق در شکل کارآمدتر و سودآورتر سلطه یعنی در سرمایهداری جهانی ادغام میشود و دیگر خبری از اقتصاد برنامهریزیشده نیست.
باید به دگردیسی تاریخی مفهوم عدالت در پوپولیسم دستراستی نیز اشاره کرد که به تجارب اخیر ما بیشتر مربوط میشود: استفاده از مفهوم عدالت در انواع پوپولیسم راست افراطی که اینجا و آنجا در جهان سوم بیرون میزند و تحت عنوان عدالت از نو نظام متمرکز بسته و کاملاً غیرعادلانه را سازمان میدهد که به ظاهر برخوردار از مشروعیت مردمی است. ابزارهای این نوع پوپولیسم برای همگان شناختهشده است؛ مسکن مهر، اعطای یارانه و انواع غارت و اختلاس و غیره که تحت عنوان عدالتطلبی و دمیدن در دوگانه شرق و غرب یا عدالت و آزادی از سوی نوکیسهگان عوامفریب تبلیغ میشود.
بنابراین نمونههای تاریخی تحقق ایدئولوژی عدالت نیز کارنامه بهتری از تحقق آزادی ندارد. اما نباید این امر را با ایدئولوژی به معنای آگاهی کاذب یا حتی دروغ یکی گرفت. مسئله این نیست که عدهای به نام عدالت دروغ گفتند یا آزادی آنسان که جان لاک بیان میکرد دروغ بود، بلکه این نمونهها فرایندهایی تاریخیاند که گسستها و تنشهای درونی آزادی و عدالت را عیان میکنند. یکدستسازی، جایی رخ میدهد که این تنشها و درگیریها در یک تاریخ کلی به نام تاریخ تجدد، یا تاریخ حرکت به سوی ترقی و پیشرفت و تمدن ادغام میشوند و کلیتی بینقص را میسازند، آن هم نه صرفاً به یاری فریب و دروغ، زیرا این یکدستسازی از خود واقعیت شروع میشود. بدینصورت که گویی ما به راستی با نوعی دینامیسم پیشرفت در بریتانیای قرن هجدهم و نوزدهم و آمریکای قرن بیستم روبروییم که هیچ جای دیگری وجود نداشته است. آزادی و برابری نه بهعنوان دستاورد مبارزات کارگران، زنان و فرودستان بلکه بهعنوان مزایای دولت و نظام حاکم، نهادینه و مستقر میشوند- بهعنوان واقعیاتی ملموس و سنجشپذیر (و پیروزی غرب بر شرق هم اساساً نتیجه همین «واقعیتها» بود). آنچه غیرقابل درک و بیرون از «تجربه علمی» باقی میماند شکافها، بحرانها و فجایع خود سیستم است. از اینرو، باید به حدود درونی ایدئولوژی پیشرفت و توسعه و تاریخ حقیقی آن اشاره کرد. حرکت سرمایهداری حتی در همان قدمهای اول خود با تناقضات سیاسی و اجتماعی در واقعیت آمیخته است اما کوشیده میشود در قالب مفهوم آزادی جلوی انفجار تنشها و حضور سویههای سیاه و ظلمانی گرفته شود. هر دو مفهوم آزادی و عدالت از دل یک واقعیت متناقض برمیخیزند و باید بیش از آنکه دنبال یافتن دروغگو باشیم، بتوانیم بر گسلها و شکافها و امکانات تحققنیافته درون حرکت تاریخی انگشت بگذاریم. همینجاست که مفهوم رهایی مطرح میشود.
٣. رهایی بنیاد رهایی
ریشه رهایی به تحولات انقلابی نیمه قرن نوزدهم تا امروز برمیگردد. اگر به مفهوم رهایی مرکزیت بخشیم دورهبندی حاکم بر قرن بیستم نیز رنگ میبازد. رهایی از دل حرکت تاریخی سرمایهداری و جهانیشدن آن بیرون میزند. تحقق تاریخی آن، تأمل بر واقعیت و نظریهپردازی جنبش کارگری را ضروری میسازد. نظریهپردازی آن به دست مارکس صورت میگیرد که تحول فکری و نظریاش در نسبت مستقیم است با درگیریاش با فرایند رشد سرمایهداری و تجدد و انقلابهای گوناگونی که در این مسیر رخ میدهند.
اما پیش از ورود به بحث تاریخی، باید بر سویه همهجانبه و همگانی «رهایی» تأکید کرد. سویهای که آن را از آزادی و عدالت مجزا میکند. بههمین جهت، ردپای رهایی نه فقط در جنبش کارگری بلکه در رهایی زنان و ملل مستعمره قابل مشاهده است. حرکت بهسوی رهایی از آغاز کمتر به نهادسازی و دولت- ملتسازی بهویژه در مورد اقوام غیراروپایی گره میخورد و به نظر میرسد مفهوم رهایی به این دوگانگی سیاسی- اجتماعی تن نمیدهد. شاید فرق مهم رهایی با آزادی و عدالت در همین امر باشد. هم آزادی و هم عدالت به نحوی به دولت وصل میشوند؛ آزادی را باید مانند یک حق از دولت طلب کرد، و عدالت نیز در تجربه تاریخی ما هدیهای است که دولت در مقام خدای جدید در بهشت سوسیالیسم واقعی به افراد اعطا میکند. دوگانگی سیاست و جامعه در آزادی و عدالت از این قرار است: در اولی ظاهراً سیاست برجسته است و محتوای اجتماعی کنار گذاشته میشود. در دومی سویه اجتماعی- اقتصادی پررنگ است و سیاست قیچی میشود. نهایتا در هر دو مورد قضیه به نفع دولت تمام میشود.
به نظر میرسد مفهوم رهایی از ابتدا واکنش یا تلاشی بوده برای مقابله با این دوگانهسازی و ایستادن جلوی تقسیمبندی میان سیاست بهعوض جامعه و پلزدن میان این دو حوزه. همین امر امکان داده رهایی در تقابل با آزادی و عدالت، همهجانبه و همگانی و خودساز باشد. خودش خود را خلق کند و از بدلشدن به یک وسیله در مکانیسم «وسیله و هدف» یا «علت و معلول» سر باز زند. آزادی بهراحتی بدل به وسیلهای میشود در خدمت پیشرفت که قابل استفاده و سوءاستفاده است. همین اتفاق برای عدالت هم رخ میدهد. ولی در رهایی از ابتدا با حلقهای روبهروییم که قدرتمندشدن و رسیدن به قدرت بالقوه، خود موجب رهایی بیشتر میشود. بنابراین با وسیله و هدف روبرو نیستیم که بتوان در قالب نظامهای عقلانیت ابزاری برای آن نسخه پیچید. رهایی بنیاد رهایی است و به همین علت به دوگانه سیاست- جامعه تن نمیدهد. تمام تنش و درگیری موجود در این مفهوم که تاریخ آن را با شکستهای متوالی قرین ساخته از دل تلاش برای پلزدن میان این دو حیطه برمیخیزد، آنهم نه به شیوه مکانیکی زیربنا- روبنا یا از طریق راهحلهای حاضرآماده و نوشتهشده است. نکته مهم در فهم و نقد تحول اندیشه مارکس و نظریهپردازی رادیکال رهاییبخش دستوپنجه نرمکردن با همین تنش است: چه ارتباطی هست میان دینامیسم سیاسی و ساختار اجتماعی؟ تنشی که در اندیشه مارکس عمدتاً در قالب فاصله میان انقلاب سیاسی و اجتماعی بیرون میزند. مارکس رهایی را به دومی نسبت میدهد، منتها انقلاب اجتماعی چیزی نیست جز فورانی در اولی یا به قول مارکس یک «انقلاب در انقلاب» است. بدون فعالشدن شکاف یا شکافهای درونی انقلابهای سیاسی، تمامی آنها به ضدانقلاب ختم میشوند.
شرق