این مقاله را به اشتراک بگذارید
‘
زادروز چخوف؛ راویِ بزرگ قصههای کوچک
آنتون چخوف (۱۸۶۰ – ۱۹۰۴) در زندگی کوتاه خود (۴۴ سال) بیش از ۷۰۰ اثر ادبی نوشت. برخی از کارهای او در قالب داستان کوتاه برای رشد و شکوفایی این ژانر مدرن تعیینکننده بود. چخوف ۱۵۰ سال پیش در روسیه به دنیا آمد.
آنتون چخوف (۱۸۶۰ – ۱۹۰۴) در زندگی کوتاه خود (۴۴ سال) بیش از ۷۰۰ اثر ادبی نوشت. برخی از کارهای او در قالب داستان کوتاه برای رشد و شکوفایی این ژانر مدرن تعیینکننده بود. چخوف ۱۵۰ سال پیش در روسیه به دنیا آمد.
چخوف از آغاز جوانی با هدفی روشن و برداشتی حرفهای دست به قلم برد. پدرش کاسبی ورشکسته و تندخو بود، که در رسیدگی به زندگی فرزندان خود درمانده بود، و چخوف در ۱۷ سالگی وظیفۀ تأمین معاش خانواده را به دوش گرفت.
چخوف در دانشگاه مسکو به تحصیل پزشکی پرداخت، اما همچنان به دنبال راهی برای تأمین رزق و روزی خانواده بود. آسانترین کار برای او نوشتن بود. نام و آوازه و پشتیبانی نداشت، پس باید جوری مینوشت که جذاب باشد تا «مشتری» رم نکند. به زودی دریافت که با هیچ چیز مثل شوخی و طنز نمیتوان به دل خوانندگان راه یافت.
چخوف در اوقات فراغت، در راه دانشکده، میان کلاس درس و سالن تشریح، یا شبها در خانه قلم میزد. خمیرمایه کار را همیشه از مشاهدات روزمره میگرفت. صحنههای زندگی را با امانت بازگو میکرد. ناپاکیها و پلشتیها، حماقتها و کوتهفکریها را به ریشخند میگرفت.
چخوف جوان برای ویرایش و آرایش نوشتههای خود وقت زیادی نداشت. آنچه از زیر دست او بیرون میآمد، باید یکراست به چاپخانه میرفت، در مجلات مسکو و سنپترزبورگ چاپ میشد و دستمزدی به او میرساند.
تمام سبک بدیع و اسلوب تروتازهی چخوف، که از آن به عنوان "دید امپرسیونیستی" یاد کردهاند، از همین "عکسبرداری فوری و رتوشنشده" بیرون آمده است. او خود تمام فوت و فن نویسندگی را در دوکلمه خلاصه کرده است: "دقیق نگاه کن و درست بنویس!"
از بنبست زندگی تا پهنه تاریخ
چخوف داستاننویسی را کمابیش قریحه یا استعدادی مادرزادی میدانست
چخوف، به قول قدما، با "طبع روان" قلم میزند، و زیاد در بند "معانی و بیان" نیست. او با نظاره و تأمل در زندگی واقعی، رشتهی "نوولنویسی" را بر شالودهای تازه بنیاد نهاد، که در آن اصل بر "مشاهده دقیق جزئیات زندگی" است.
چخوف داستاننویسی را کمابیش قریحه یا استعدادی مادرزادی میدانست و خود از این استعداد به کمال برخوردار بود: "نویسنده باید بتواند دقیق به زندگی نگاه کند، و با دقت نقل کند که آدمها چه میکنند و چه میگویند."
توماس مان، نویسنده بزرگ آلمانی، چخوف را "تماشاگر بزرگ زندگیهای کوچک" دانسته است. چخوف امور ساده و پیش پاافتادهی زندگی را توصیف میکرد، و قهرمانانش همان مردم عادی روزگار بودند: کارمندان و مأموران دولت، زنان خانهدار، دانشجویان، تاجران و کاسبکاران و…
هنر چخوف، که آثار او را تا زمان ما ماندگار کرده در آن بود که توانست ماجراهای کوچک و "مبتذل" را به صحنههای بزرگی پیوند بزند، که در آنها روح و معنای یک دوران به چشم میخورد.
چخوف "دید حماسی" نداشت، و هرگز دربارهی مسائل مهم فلسفی و تاریخی چیزی ننوشت. او به لئو تولستوی ارادت میورزید، اما هرگز به سبک او نزدیک نشد. ماکسیم گورکی را دوست داشت، اما از مضامین سیاسی دوری میکرد، زیرا به روشنفکران و رسالت آنها باور نداشت.
در کار چخوف "توفانهای عظیم" وجود ندارد؛ از "خشم و هیاهو" اثری نیست، همه چیز ساده و معمولی، همین پایین روی میدهد. گفته است: «مردم هیچوقت به قطب شمال نمیروند، به اداره میروند، با زنشان دعوا میکنند و سوپ میخورند.»
هنر دشوار، کمیاب و دستنیافتنی چخوف در آن است که آدمهای آشنای او همه جا و در تمام اعصار حی و حاضر هستند.
شگردهای نویسندگی
چخوف استاد نمایش زندگی واقعی است، و جلوههای رنگین واقعیت را زنده و شاداب به روی کاغذ میآورد.
او در تجربۀ روزنامهنگاری با لایههای گوناگون اجتماعی آشنا شد، و به ویژه شیوهی گفتار آنها را آموخت.
چخوف استاد ایجاز و گزیدهگویی است. در کارهای او یک کلمه گفتار یا توصیف اضافی وجود ندارد.
چخوف در بیان صحنهها و گفتارها صادق است، هرگز نظر و ارادۀ خود را در سیر وقایع داستان دخالت نمیدهد. شخصیتهای داستان را آزاد میگذارد تا خود پیش بروند و حرف بزنند.
در نامهای میگوید: "کار نویسنده این نیست که درباره مسائل بشری، دین و خدا و خوشبینی یا بدبینی اظهار نظر کند. وظیفه واقعی او این است که با دقت و صداقت نشان بدهد که آدمهای واقعی درباره این مسائل چگونه فکر میکنند و چه میگویند."
چخوف در نقل داستان، ناظری خونسرد و بیطرف است. کار خود را نشان دادن یک موقعیت میداند، نه ارشاد و راهنمایی. از نظر او داوری نهایی با "هیئت منصفه" است، یعنی خوانندگان.
چخوف، انسانی یگانه
چخوف انسانی بسیار مهربان بود و بینهایت فروتن؛ شخصیت و استعداد بیمانند خود را هرگز جدی نگرفت. درباره ذوق و استعداد ادبی خود اغلب با شوخی و تمسخر سخن میگفت.
چخوف پزشکی را حرفه اصلی خود میدانست. در این باره سخنی مشهور دارد: "نویسندگی معشوقۀ من است، و طبابت همسر واقعیام!"
در زندگی چخوف، معشوقه و همسر به خوبی با هم کنار میآمدند. او بیشتر داستانهای خود را زمانی نوشت که دانشجوی پزشکی بود یا کار پزشکی میکرد.
دکتر آنتون چخوف از ۲۴ سالگی میدانست که بیماری سل در بدن او لانه کرده و ذره ذره او را به سوی مرگ میراند. در ۳۰ سالگی به رغم توصیه پزشکان و دوستان، به جزیره ساخالین رفت، تبعیدگاه زندانیان و محکومان که در شرایطی وحشتناک زندگی میکردند.
پس از بازگشت از جزیره نفرینشده، در مسکو به کار طبابت ادامه داد. مطب او به روی مردم فقیر و تهیدست باز بود، که برای دوا و درمان پولی نداشتند.
انساندوستی چخوف، ساده و صمیمانه بود و پایگاهی صرفا اخلاقی داشت. او برای نیکوکاری و خدمت به همنوعان به مکتب و دکترین نیاز نداشت: در دفترچه یادداشتهایش نوشته است: "چه خوب بود اگر هر نفر از ما مدرسهای، چاه آبی یا یک چیز سودمندی از خود باقی میگذاشت، تا زندگی او بی نام و نشان در ابدیت گم نشود."
بر ضد ایدئولوژی
هنر چخوف و آنچه این نویسنده را برای دوران ما ارزنده میسازد، دید پاک و اصیل و شفاف اوست. داستانهای او به ویژه از "بازنمایی ایدئولوژیک" فاصله میگیرند؛ آفتی که بسیاری از آثار ادبی قرن بیستم به آن آلوده شدند.
و آنچه نقل شد همه تنها در عالم ادبیات بود؛ درحالیکه چخوف، در تئاتر نیز بر بالاترین مقام نشسته است. او با چهار نمایشنامه بزرگ (مرغ دریایی، باغ آلبالو، دایی وانیا و سه خواهر) در کنار سوفوکل، شکسپیر، مولیر، ایبسن و چند نام بزرگ دیگر قرار میگیرد.
این چهار نمایشنامه چخوف در میان اهالی تئاتر ایران بسیار محبوب است و بارها در ایران بر روی صحنه رفته است.
از مترجمانی که آثار چخوف را به فارسی برگردانده اند می توان از بزرگ علوی، عبدالحسین نوشین، سیمین دانشور، مهین اسکویی، هوشنگ پیرنظر، بهروز تورانی، کامران فانی و سروژ استپانیان نام برد.
تولد و جوانی
آنتوان چخوف روز ۲۹ ژانویه ۱۸۶۰ در «تاگانروک» روسیه از پدری مغاره دار و مادری داستان سرا متولد شد که چخوف زمانی در تمجید او گفت: استعدادهای مان را از پدرمان گرفتیم، اما روح مان را از مادرمان.
چخوف شش سال بیش تر نداشت که پدرش ورشکسته شد و برای فرار از زندان، آن ها بدون همراهی آنتون به محله ی فقیرنشین مسکو رفتند. وی که در زادگاهش مانده بود، برای تأمین هزینه ی تحصیل در یک مدرسه ی یونانی با سختی های زیادی مواجه شد.
آنتوان که به مطالعه آثار بزرگان دنیای ادبیات چون «سروانتس»، «تورگنیف» و « شوپنهاور» علاقه ی زیادی نشان می داد، پس از پایان تحصیلات متوسطه در ۱۹ سالگی، به دانشگاه مسکو راه یافت. چخوف که مجبور بود هزینه ی خانواده را هم تقبل کند، به نوشتن داستان های کوتاه و طنز از زندگی روزمره در روسیه رو آورد و این راه توانست شهرتی به عنوان «روایت گر طنزآمیز زندگی خیابانی روسیه» برای او به همراه بیاورد.
دانشگاه و شهرت
چخوف در سال ۱۸۸۴ در رشته ی پزشکی فارغ التحصیل شد و توانست از طریق این حرفه، درآمد قابل توجهی برای خود به دست آورد. او در سال ۱۸۸۶ به یکی از معتبرترین روزنامه های سن پترزبورگ به نام «دوران جدید» دعوت شد. «دمیتری گریگوروویچ » ـ نویسنده ی نام دار آن زمان روسیه ـ با مطالعه داستان کوتاه «شکارچی» چخوف، در نامه ای به او نوشت: شما استعداد بی نظیری دارید؛ استعدادی که شما را در زمره ی نویسندگان نسل جدید روسیه قرار می دهد.
چخوف بعدها از این نامه به عنوان صاعقه ای در زندگی اش نام برد و او را در کارش مصمم تر کرد؛ به طوری که در سال ۱۸۸۷ با داستان کوتاه «در تاریکی»، جایزه ی معتبر «پوشکین» را برای بهترین اثر ادبی متمایز از جهت ارزش هنری کسب کرد.
چخوف در همان سال به اوکراین سفر کرد و نگارش داستان کوتاه «استپ» را آغاز کرد؛ رمان کوتاهی عجیب و متفاوت که در نشریه ی «نورسرن هرالد» به چاپ رسید. این کتاب به «لغت نامه شعرگونه »ی چخوف معروف شد و پله ترقی مهمی برای او شد.
آنتوان در پاییز ۱۸۸۷ به توصیه ی یک مدیر تئاتر، اولین نمایش نامه ی خود به نام «ایوانف» را تنها در مدت ۱۴ روز نوشت. برادر چخوف معتقد بود که این نمایش نامه، گامی بسیار مهم در پیشرفت فکری و حرفه ی ادبی برادرش بوده است.
در سال ۱۸۹۲ چخوف خانه ی کوچکی در ۴۰ مایلی جنوب مسکو خرید که با خانواده اش در آن جا اقامت کردند. در آن سال، بیماری اش شدت بیش تری گرفت. هزینه ی خرید دارو برای او بسیار بالا بود، اما هزینه ی بیش تر بابت سفرهایش به شهر و ویزیت بیماران بود که گرچه فرصت کمتری برای نویسندگی برایش باقی می گذاشت، اما موجب می شد تا با تمام اقشار جامعه ی روسیه برخورد داشته باشد.
مرگ
وی در سال ۱۸۹۴ نوشتن نمایش نامه ی «مرغ دریایی» را آغاز کرد. موفقیت این نمایش نامه به حدی بود که در سال ۱۸۹۸ در تئاتر هنر مسکو به نمایش درآمد. پس از مرگ پدر چخوف در سال ۱۸۹۸، وی به همراه خانواده به شهر «یالتا» نقل مکان کرد که در آن جا چخوف با نویسندگانی چون «لئو تولستوی» و «ماکسیم گورکی» آشنا شد.
در همین شهر بود که یکی از معروف ترین داستان هایش به نام «زنی با سگ» را نوشت. در می ۱۹۰۴ بیماری چخوف غیرقابل کنترل شده بود و به قول برادرش هر که او را می دید، حدس می زد که مرگش نزدیک است. وی در ژوئن ۱۹۰۴ به آلمان رفت و در ۱۵ جولای همان سال در شهر «بادن ویلر» درگذشت، اما جسد او برای انجام مراسم تدفین به مسکو انتقال داده شد.
چخوف هرگز تصور آن را نمی کرد که بعد از مرگ، شهرت چشم گیری به دست خواهد آورد. تمجید و استقبال هایی که در سال درگذشت او از «باغ آلبالو» شد، نشان داد تا چه میزان در محافل ادبی محبوبیت دارد.
در آن زمان بعد از تولستوی، چخوف از نظر شهرت ادبی در مکان دوم قرار داشت. اما بعد از مرگ، به مشهورترین نویسنده ی روسیه تبدیل شد. نویسندگانی چون «جیمز جویس»، «ویرجینیا وولف» و «کاترین منسفیلد» و همچنین «جرج برنارد شاو» به تمجید از چخوف پرداخته اند.
در دنیای انگلیسی زبان ها، چخوف بعد از «ویلیام شکسپیر» محبوب ترین نمایش نامه نویس محسوب می شود. با این حال، ارنست همینگوی، نویسنده ی صاحب نام آمریکایی رابطه ی خوبی با او نداشت و درباره ی این نویسنده ی روسی می گفت: فقط شش داستان خوب نوشت و یک نویسنده ی آماتور بود.
«ولادمیر ناباکوف»، دیگر نویسنده ی بزرگ روسیه نیز زمانی او را به مبتذل نویسی و نوشتن مطالب تکراری محکوم کرده بود، با این حال «زنی با سگ» چخوف را یکی از بهترین داستان های تاریخ ادبیات می دانست.
همچنین «ویرجینیا وولف» با تمجید از چخوف در داستان «خواننده ی معمولی»، کیفیت داستان های چخوف را ستوده است. «جی .دی سلینجر» ـ نویسنده ی فقید آمریکایی ـ هم دیگر نویسنده ای بود که علاقه ی خاصی به آثار چخوف داشت.
چخوف بیش از ۷۰۰ داستان کوتاه نوشت و از دیگر آثار مهم او به «سه خواهر»، «دایی وانیا» و «دوئل» می توان اشاره کرد.
کالبدشکافی داستان های چخوف
داستانهای کوتاه
داستانهای کوتاه چخوف، بیشتر از آثار دیگر او، از اعتبار و شهرت برخوردار بوده و تأثیر و نفوذ زیادی داشته است. چخوف، خودش را عموماً محدود به نوشتن داستانهای کوتاه کرده است. گهگاه در سالهای اوج نویسندگی آرزو میکرد که رمان بنویسد. در واقع، داستانهای بلندی هم نوشت اما هیچیک از آنها کاملاً به حجم رمان نرسید. شاید یکی از دلایل موفق نبودن او در این راه، تعلق او به نسلی از رماننویسان قدری چون داستایوسکی، لئون تولستوی و تورگینف بود. به هرحال، تا آخر با قوت بیشتر، برگردونه داستان کوتاه راند. در یادداشتی هم برای اینکه جایی برای طعنه و کنایه باقی نگذارد، چنین مینویسد: «از پرنده پرسیدند چرا آوازهایت این قدر کوتاه است؟ نفسات یاری نمیکند؟ گفت من آوازهای باشکوهِ زیادی دارم و دوست دارم همه آنها را بخوانم.»
خویشتنداری
چخوف عادت داشت و سعی میکرد که همیشه خودش را در داستانهایش مخفی کند تا داستان چون زندگی، واقعی و بیطرفانه جلوه کند. به همین خاطر، به مسائل طرح شده پاسخی نمیداد و خواننده را وامیداشت تا خودش به راهحل دست یابد. به عبارتی، بخشی از شیوه نویسندگی چخوف، بر «خویشتنداری» بنا شده بود.
این شیوه، اغلب در همه آثار او به چشم میخورد. مثلاً، در نامهای به زن نویسندهای توصیه میکند که اگر میخواهد مردمان محروم را توصیف کند، به این قصد که حسّ همنوعدوستیِ خوانندگان را نسبت به آنها برانگیزاند، باید در نوشتن خونسرد و بیطرف بماند و زمینهای فراهم آورد که در برابر آن، ناراحتیهای شخصیتهایش بتوانند با برجستگی بیشتری مشخص شوند. در این صورت، شاید موفق شود. چون، داستان فقط زمانی مؤثر واقع می شود که قابل لمس باشد و خواننده بتواند با کاراکترها، همذاتپنداری کند.
توجه به جزئیات
توجه به جزئیات و ریزهکاریها از دیگر شگردهای نویسندگی چخوف بود. به اعتقاد او، هیچ جزیی از اجزای داستان نباید بیهوده باشد. این گفته او، زبانزد اهالی قلم است که: «اگر تفنگی را در پرده اول از دیوار میآویزید، در پرده دوم یا سوم حتماً باید شلیک کند. وگرنه، بهتر است که حذف شود.»
مدام به الکسی ماکسیموویچ پِشکُوک معروف به ماکسیم گورکی توصیه میکرد: «وقتی دستنوشتههای خودت را میخوانی، هر قدر میتوانی صفتها و قیدهای جملهها را خط بزن. تو، صفتهای بسیاری به کار میبری که برای خواننده خیلی مشکل است که از آنها سردر بیاورد؛ و زود خسته میشود. درک این مطلب بسیار ساده است که وقتی من مینویسم: مردی روی چمن نشست، دقت خواننده از داستان سلب نمیشود. اما اگر بنویسم: مرد باریک اندام و متوسط قامتی با ریش حنایی رنگ، بیسروصدا و با کمرویی، در حالی که به اطراف خود با ترس و وحشت نگاه میکرد، روی چمن سبزی که قبلاً به وسیله رهگذرها، لگدمال شده بود، نشست. این جمله مستقیماً به ذهن خواننده نمینشیند. در حالی که هرجمله داستان باید آناً در ذهن خواننده جا بگیرد.»
طنز
طنز از ویژگیهای مهم آثار چخوف است و عموماً از همان آغاز، جای پایش را در آثار او نشان میدهد. اما کمال و پختگی در این حیطه، نه در گامهای نخستین نویسندگی او، بلکه مشخصاً در گامهای بعدی در این عرصه، خودنمایی میکند. یعنی، در اغلب داستانهایی که در فاصله سالهای ۱۸۸۹ تا ۱۸۸۸ نوشته است.
در مجموع، طنز او برخلاف طنز سیاه به معنای بدبینانه کلمه بعضی از نویسندگان، طنزی است مردمی؛ که احساس و مهربانی و نرم دلی خود چخوف در آنها مشهود است.
با این حال، شاید برخی ندانیم که در برابر صحنههای طنزآمیز داستانهای چخوف، بخندیم یا گریه کنیم؟
با خواندنِ اغلب آثار او، این واکنش دوگانه در ما ایجاد میشود؛ و این، از ظریفترین مشخصههای این پدر تأمل برانگیزترین داستانهای کوتاه جهان است. مثلاً، در داستان «تقصیر از کی بود؟»، با معلمی خودبین و خودخواه روبرو هستیم که عقاید عقب مانده خود را درباره آموزش، به یک بچه گربه بیدفاع تحمیل میکند.
یا، در داستانِ «گرگها و آدمها»، یک جنگلبانِ خُل، بچه سگی را بدون آنکه گناهی کرده باشد، تنبیه میکند؛ در حالی که آن توله، آن قدر قوی است که از یک گرگ هم نمیترسد. در داستانِ «خطاکار» نیز، چخوف به دفاع از دهقان پیر و بیخبری برمیآید، که به طرز خندهآوری از درک اصول قانون، عاجز است و از این رو، توسط قاضی خوش خدمتی که به همان اندازه از روحیه و قدرت فکری دهقان بیاطلاع است، فدا میشود. اما، در داستان «حربا» یا «بوقلمون صفتان»، چخوف با صراحتِ شگفتانگیزی، فنِ چاپلوسی حاکم بر روزگار خودش را نشان داده است: در میدان بازار، سگی مردی را گاز گرفته است. افسر نگهبانی به نام «اچومه لف»، به بررسیِ این پرونده میپردازد. ابتدا، کسانی را که سگها یا حیواناتِ ولگرد دیگر را در کوچه رها میکنند، سرزنش میکند. ولی ناگاه، یکی از میان جمعیت متوجه میشود و میگوید که سگ، متعلق به «سرتیپ» است. اجومهلف، فوری مانند بوقلمون که هر لحظه به رنگی در میآید، نظرش عوض میشود و خِرخِره مرد آسیبدیده را میگیرد. در این موقع، نفر دیگری از میان جمعیت میگوید: «نه بابا، این سگ مال سرتیپ نیست». اچومهلف فوری دست از سر مرد آسیبدیده برمیدارد و به او دستور میدهد که از شکایت خود علیه صاحب سگ منصرف نشود. به این ترتیب، با هر اظهارنظری ـ که سگ ما سرتیپ است یا نه ـ اچومهلف، فوری ۱۸۰ درجه نظرش عوض میشود. در این حادثه، آنچه که برای او مهم است، مقام صاحب سگ است. اگر مقامش بالاست، پس حق با اوست. اما اگر مقامش پایین است، پس باید به سختترین مجازات قانونی محکوم شود.
زندگی در داستان
البته، چنین نیست که فکر کنیم ژرف ساخت داستانهای چخوف، صرفاً محصول حسهای تجربه شده او بود. چخوف، عملاً درگیر زندگی اجتماعی روزگار خود بود. به بیانی، آنچنان که باید، زندگی به مفهوم شخصی نداشت و از خلوت خود، همواره پلی به هیاهوی مردمانش زده بود.
اگر از این پل عبور کرده باشیم، حتماً، روزی چخوف را هنگام قدم زدن در منطقهای در روسیه، به نام «یالتا» دیدهایم. از آن روز، تصویری را به یاد داریم که توجه چخوف را به خودش جلب کرد که در پشت شیشه کتابفروشی گذاشته بودند؛ تصویر یک اسقف معروف با یک پیرزن. چخوف این تصویر را خرید و با کنجکاوی در زندگی آن اسقف، داستانی به نام «اسقف» نوشت. یا، داستانِ «ملخک» نیز، حاصل نزاعی بود که بین او و یکی از صمیمیترین دوستانش پیش آمد.
ماریا؛ خواهر چخوف که به عنوان منشی در مطب او کار میکرد، میگوید: «در دهکدهای که چخوف اقامت داشت، سالانه بیش از هزار نفر از روستاییان را معالجه میکرد و به خرج خود، برای آنها دارو میخرید».
نباید فراموش کرد، این منش چخوف در شرایطی بود که خودش نیز بیمار بود. با این دقت که، بیماران فقیر همین که با خبر میشدند او کتابی به ناشری فروخته است، مثل مور و ملخ به مطبش میریختند. در توصیف آن اوضاع، چخوف در نامهای به همسرش مینویسد: «به طرز باورنکردنیای پولهایم از دستم میرود. دیروز یک نفر صد روبل خواست. امروز کسی آمد برای خداحافظی و از من ده روبل گرفت و رفت. یک نفر دیگر ۱۰۰ روبل میخواهد؛ و باز ۱۰۰ روبل دیگر؛ ۵۰ روبل دیگر؛ و همه این پولها را تا فردا باید بپردازم.»
یا: «من لباس خود را به کسی دادم، ولی نمیدانم به چه کسی؛ و حالا خودم هیچ ندارم.»
غمخوار مردم
شاید از آن جهت که چخوف، چون برخی از نویسندگان روزگار خودش آروغهای محروم دوستانه نمیزد که صرفا نگران آدمهای قصههایش باشد و آن هم، فقط در قصههایش؛ بنابراین، طبیعی بود که چه بسا آنهایی که حتی یک سطر از آثار چخوف را نخوانده بودند و فقط دربارهاش شنیده بودند یا از نزدیک، با نگاه به منش و وقار او، آثارش را، به عبارتی: «ناگفتههای خود» را ورق میزدند، چنین نویسندهای را یار و غمخوار خود بیابند. تا آنجا که، روزی یک نفر قُلدر، باربری را در قایقی که چخوف هم در آن بود، به باد کتک گرفته بود.
مرد باربر با تمام قدرت، رو به قُلدر داد زد: «تو داری چه کسی را میزنی؟ فکر میکنی داری مرا میزنی؟»
در حالی که با دست چخوف را نشان میداد گفت: «نگاه کن! تو داری او را میزنی!»
گویا، او نیز به خوبی فهمیده بود که رنج و تیرهروزی مردم، یک راست در دل چخوف مینشیند.
برترینها
‘
2 نظر
صمدی
واقعا مطلب جالبی بود بعد از سالها دوباره یادی کردم از ,,ناظر بزرگ ,زندکی ها ی کوچک ,,. با تشکر از مد ومه اگر کمی در امر ارایش صفحات و فونت جانب اصول زیبایی رو نگه دارید ، شایستگی به تمام خواهد شد.
رضا
بسیار بسیار زیبا و عالی بود
با سپاس از دست اندر کاران مد و مه