رفتن به محتوا رفتن به فوتر

کورش اسدی کجای ادبیات ما ایستاده است؟

3 نظر

  • ناشناس
    ارسال شده 26 دسامبر 2017 در 4:59 ب.ظ

    روزی که شب شد و شبی که روز / آراز بارسقیان

    صفر. شخصی بودن یا نبودن، مسئله این است؟

    این مطلب پیرو مطلبی نوشته می‌شود که با عنوان «همه برای یکی، یکی برای خودش»‌ در سایت ادبیات اقلیت منتشر شد؛ فقط و فقط برای روشن شدن موقعیتی که در آن گرفتار هستیم.

    آدم‌هایی که نوشته‌های یک سال اخیر این‌جانب را تا حدود بسیاری غریب یافته‌اند، سعی کردند به این سؤال اساسی که «علت چیست؟» جواب‌های مختلفی بدهند؛ جواب‌هایی که کمتر ربطی به اصل حرف‌های زده شده، دارد. هر نوع برداشتی هم همراه می‌شود با تصوراتی که دیگران خود از شرایط دارند؛ مثلاً: طرف می‌خواهد کتابش فلان‌جا چاپ شود؛‌ مثلاً: فلانی دنبال فلان میز در فلان نشر است؛ مثلاً: فلانی دنبال فلان جایزه است. این عادت بدِ اهالی ادبیات که به شنیده‌هایشان بسیار زود باور می‌کنند ــ عادتی که جلوتر بیشتر از آن حرف می‌زنم ــ باعث می‌شود که هیچ‌کس به خودش زحمت ندهد تا بفهمد که هیچ‌کدام از این فرضیه‌ها درست نیست. این پرسش وقتی اساسی‌تر می‌شود که مسائل را دو وجهی می‌کنیم:‌ «آیا شخصی است؟» یا «جنبۀ عمومی دارد؟» خب حتماً چنین موردی هم جای سؤال داشته. در میان اهالی ادبیات هر وقت کسی لب به اعتراض گشوده، همیشه در چنین موقعیتی قرار گرفته است.

    اصل این جریان بیشتر از هر چیزی معمولاً باعث گم شدن حرف اصلی می‌شود. این یک شیوۀ نخ‌نماست که آدم‌ها را با برچسب‌های نَچسب از میدان به در کنیم. این اتفاق نمی‌افتد. به چند دلیل واضح: سخن در ذات خودش، باید حاوی چند واقعیت باشد که باعث شده باشد برای آدم‌ها این مرزبندی به وجود بیاید. این چیزی است که بهتر است به آن نپردازیم و به همان واقعیت نهفته در کلیت سخن برگردیم. مسائلی که شما قرار است بخوانید، واکنش‌های غریبی است به واقعیت‌های موجود. واکنش‌هایی که همان‌طور که خواهید دید، حکم فرافکنی دارد. علت واضح است؛ حال ادبیات ما خوب نیست و با حلوا حلوا و دروغ پخش کردن، که حال ما و ادبیات همه با هم خوب است، نمی‌توان واقعیت را عوض کرد. علت این حال بد را تا مدتی قبل، می‌شد گردن دیگران انداخت، اما امروز چی؟ امروز که ویرانی را به چشم می‌بینیم، باید به کجا رفت؟

    رفتار غلطی که تعدادی از روزنامه‌نگارانِ داستان‌نویس شده، در این سال‌ها ـ و در یک سالۀ اخیر با جریان صنف کارگری و جایزۀ منتسب به احمد محمود ـ به آن دامن زده‌اند، همه نشان از یک بحران بزرگ در پشت سرشان دارد که نیاز غریب به فرافکنی را در آن‌ها ایجاد می‌کند. می‌شود فقط برای مرزکشی بین امر شخصی و غیرشخصی به اخبار و حواشی پیش‌آمده حول این دو ماجرا نگاه کرد. می‌شود مثلاً توضیحات دبیر جایزۀ منتسب به احمد محمود را در خبرگزاری ایبنا خواند و به ناهمواری حرف‌ها و تکراری بودن و غیرحرفه‌ای بودن شرایط رسید. می‌شود سؤال را این‌گونه پرسید: چطور یکی از دست‌اندرکاران جایزه که رفاقت طولانی‌ای هم با دبیر این جایزه دارد، کارش تا مرحلۀ نهایی این جایزه پیش می‌رود. شایستگی ادبی، ربطی به توهین‌ها و دست‌اندرکار بودن این شخص برای جایزه دارد یا نه؟ می‌شود همه چیز را خارج از حیطۀ امور شخصی دید. بعد می‌شود پرسید این‌ها چه ارتباطی به مطلب قبلی دارد. اصلاً چرا اعتراض به بررس یک نشر، یک سر از جایزه و صنف در می‌آورد، یک سر از روابط شخصی. این سؤالی است که فقط با کلی دیدن شرایط می‌توان به آن پاسخ داد. عجالتاً می‌شود در یک جمله‌ خلاصه‌اش کرد: برعکس آن چیزی که تصور می‌کنیم، هدف کلی، خالی کردن ادبیات از ادبیات است. این چیزی است که باید باز شود و پرسیده شود: چطور در دو دهۀ گذشته تعدادی روزنامه‌نگار سکان ادبیات به اصطلاح روشنفکری را به دست گرفتند و مدام بر دوستی با هم مِنَت گذاشتند و برای هم نوشابه باز کردند و به صورت شبکه‌وار هوای همدیگر را داشتند. باید برای بررسی کل، از جزء شروع کرد. برخورد با اجزا همیشه سخت‌تر از حرف‌های به اصطلاح انضمامی بوده و عافیت‌طلبی‌ای که در انضمامی حرف زدن است، هیچ‌وقت مورد پسند این قلم نبوده است. پس برای مشخص شدن این پازل، باید به سراغ اجزا رفت، حتی اگر آن جزء، خودم باشم؛ پس ابتدا از خود شروع می‌کنم.

    یک. روزی که تبدیل به شب شد

    هیچ چیز بدتر از این نیست که در عوض پاسخ شفاف به حرف‌های کسی، از گزینۀ تازه کشف‌شدۀ «استوری اینستاگرامی» برای پاسخ‌هایی هیجانی و غیرحرفه‌ای استفاده کنیم. بعد از انتشار آن مطلب، دو واکنش از طرف فردِ مورد خطاب من در آن یادداشت، بروز کرد. این اولین واکنش بود: «فردی که شهرۀ شهر است به ب‌کیفیتی در تمام حوزه‌های هنر و ادبیات، چهارشنبه به دفترمان می‌آید برای باج گرفتن و چون به بیرون هدایت می‌شود، بیانیه صادر می‌کند و فحاشی می‌کند.» در این استوری اینستاگرامی نکتۀ حائز اهمیت نه توهین این شخص به نشر چشمه است، بلکه دروغی است که دربارۀ حضور نویسندۀ این سطور در نشر چشمه مطرح کرده. این درست بود که روز چهارشنبه ۲۴ آبان امسال به دفتر مدیر نشر چشمه ـ نه دفتر این شخص ـ مراجعه‌ای داشتم، اما کسی به بیرون هدایتم نکرد و به همان نسبت کسی از کسی باجی نخواست.

    با مدیرعامل نشر چشمه جلسه‌ای پنج ساعته برگزار کردیم، که از ساعت دوازده تا پنج‌ونیم غروب طول کشید. جلسه‌ای که دو ساعت و نیمش به صحبت دربارۀ بحرانی گذشت که یک سرش کارمند این نشر بود. نتیجه هر چه که بود، مهم‌ترین چیزی که در جلسه بر آن توافق حاصل شد، کشیدن خط مشخصی میان نشر چشمه و مسئله‌ای بود که پیش آمده بود: ادبیات. این خط‌کشی کمک شایانی کرد تا این فرد، دیگر نتواند طبق عادت سنواتی‌ای که دارد، پشت نشر قایم شود و از واژۀ «ما» استفاده کند. این مواجهه برای برطرف کردن سوءتفاهم‌ها با مدیریت این نشر بود. که نتیجه هم داشت: این شخص هر چقدر از «ما» استفاده کرد، فقط کسانی را خوش آمد که از دور در جریان بودند یا اصلاً در جریان ماجرا نبودند؛ کسانی که از نزدیک پیگیر بودند، متوجه شدند که این‌جا کسی با «ما»یی که این آقا مطرح می‌کند، کاری ندارد. به زبان ساده‌تر، کسی با نشر چشمه در این رفت و برگشت‌ها کاری ندارد و مسئله رفتار این شخص است در ادبیات. رفتاری که آن‌قدر خط قرمز گذرانده و کارد را به استخوان رسانده که دیگر سکوت در مقابلش جایز نیست.

    اما استوری دوم از استوری اول کمی پیچیده‌تر است و توضیحش سخت‌تر: «دلم می‌سوزد برای این پس بی‌استعداد کم‌دانش که بازیچۀ حضرات اصول‌گرا شده برای لقمه نانی… به نام پدر، پسر و روح‌القدس، خداوند شفای‌اش دهد.» باز هم قسمت اول نوشته را که توهین مستقیم این شخص به نشر چشمه است، فعلاً رها می‌کنیم و به ادامۀ جمله می‌رسیم. نوشته شده: «بازیچۀ حضرات اصول‌گرا شده برای لقمه نانی.» باز هم مانند استوری قبلی، شاهد تهمت هستیم. این بار تهمت‌ها بار شخصی ندارند و بار عمومی می‌گیرد. او حمله و بی‌احترامی‌اش را به این شکل انجام می‌دهد که مدعی می‌شود یادداشتِ من، برای گرفتن پول نوشته و منتشر شده. البته این «لقمه نان» حالتی دو پهلو دارد و می‌تواند این معنا را هم داشته باشد که برای پیدا کردن کار و داشتن درآمد به سراغ «اصول‌گرایان» رفته‌ام و باقی ماجرا. این‌جاست که این شخص خود را وارد بازی خطرناکی می‌کند که از عهدۀ آن هم برنمی‌آید. آن بازی چیست؟

    بازی‌ای است کهنه و نخ‌نما. این‌که به هر کس که خوش نداریدش، سریع اتهام می‌زنید. بازی‌ای قدیمی و آشنا. که عامیانه‌اش را می‌توان در آن گفتۀ مشهور دایی جان ناپلئون دید: «کار کار انگلیسی‌هاست!» این نگاه دایی جان ناپلئونی باعث شده که این شخص دامنۀ اعتراض‌هایش را به جاهای دیگری ببرد. حال این چه معنایی دارد؟ وقتی کسی با تو کاری ندارد، بی‌خود و بی‌جهت خود را با او دچار جنگ نکن. این کاری بود که این شخص انجام داد. ماجرا را برد جایی دیگر و جبهه‌ای دیگر علیه خودش ساخت. این شاید برای اولین بار باشد که این شخص این‌طوری خودش را در تقابل با جناحی قرار می‌دهد که از آن با عنوان کلی «اصول‌گرا» نام می‌برد. جناحی که در ذهن این شخص توهمی بیش نیست.

    در مطلب قبلی نوشته بودم بی‌احترامی او به نویسنده‌های نشر چشمه، حکم تف سر بالا را دارد. در این دو استوری شما شاهد دو تف سربالای دیگر هستید. صاحب این قلم در نشر چشمه دو کتاب داستانی منتشر کرده: «یکشنبه» در سال ۱۳۸۹ و «دوشنبه» در سال ۱۳۹۲. این «پسر بی‌استعداد و کم‌دانش» دو بار کارش با کلی تعریف و تمجیدِ همین شخص، در نشر چشمه منتشر شده. حتی برای کتاب «یکشنبه» این شخص به‌عنوان منتقد کتاب در جلسه‌ای که آذرماه سال ۱۳۸۹ در شهر کتاب خیابان بخارست برگزار شد، حاضر شد و به قول مدیریت محترم نشر چشمه، یکی از بهترین نقد کتاب‌هایش را دربارۀ این کتاب انجام داد. از حدود اسفند سال ۱۳۹۱ تا امروز هم این قلم هیچ اثر تألیفی داستانی را تحویل این شخص نداده است.

    این موارد به کنار، چند مورد مهم دیگر هم هست که باید گفته شود. ظاهراً عادت شده است که اگر کسی اعتراضی کرد، او را وادار کنند که تا جای ممکن هزینه بدهد، تا دیگران با ترس از هزینه‌ای که این شخص می‌دهد، درس عبرت بگیرند و خود را کنار بکشند و حرفی نزنند. هزینه‌های مادی و معنوی، خراب کردن تصویر این فرد با القاب کلیشه‌ای و متأسفانه زود هراس‌آور به دل اهالی ادبیات؛ القابی همچون «نویسندۀ روزنامۀ کیهان» و «نویسندۀ بولتن‌های داخلی» و «همکاری با سایت‌هایی همچون نسیم و رجا و مشرق و الخ» ـ این برای جامعۀ ادبی ما از این رو ترسناک است که کسی عادت ندارد به خودش این زحمت را بدهد و ببیند آیا مطلب یا ردی از فرد مورد اتهام در یکی از این رسانه‌های نامحبوب میان اهالی ادبیات پیدا می‌کند یا نه؛ و از آن بدتر، تخریب چهرۀ آن شخص در جمع‌های کوچک و بزرگ ادبی و بایکوت کردن‌های شبه‌روشنفکرانه است؛ مثل سانسور و منع آدم از حرف زدن در گروه‌های تلگرامی. برای نمونه، در گروه تلگرامی «داستان ایرانی»، به مدیریت حسن محمودیِ روزنامه‌نگار، بعد از انتشار یادداشت، حق اظهار نظر را از نویسنده گرفتند. این جالب است که چطور تمام مدت می‌توانیم دربارۀ انواع و اقسام سانسورها مرثیه‌سرایی کنیم، ولی خودمان دیگران را در ساده‌ترین شرایط ممکن سانسور می‌کنیم و حتی حق اظهارنظر مجازی را هم از آن‌ها می‌گیریم. این یکی از کمترین هزینه‌هایی است که وقتی بنا به هزینه دادن است، باید بدهید. محکوم شدن به نوشتن برای بولتن‌های نهادهای امنیتی، خود حدیث غریب دیگری دارد. این فرد در این مورد خاص تا جایی پیش رفته که به خودش اجازه می‌دهد به دیگران بگوید اگر کسی مثلاً با فلان مجلۀ ادبی اینترنتی کار کند، رسماً مورد بایکوت قرار می‌گیرد. حال معلوم نیست چطوری می‌توانیم به امر محالی به نام دموکراسی دسترسی داشته باشیم وقتی حتی نمی‌توانیم به قومیت آدم‌ها احترام بگذاریم، چه برسد به این‌که می‌خواهیم بهشان بگویم اگر با فلانی و فلانی کار کنی، با ما نباید کار کنی. این اخلاق شبه‌روشنفکری متأسفانه چیز غریبی است که در اکثر جنبه‌های فرهنگی ما جریان دارد و بسیار ترسناک است. آن‌قدر ترسناک که دیگران، باید از کمترین اعتراضات خودشان پا پس بکشند و همه‌چیز را در سکوت برگزار کنند. دموکراسی ناممکن در همین رفتار شبه‌روشنفکری خوابیده است وگرنه در روزهای منتهی به انتخابات، هرکسی می‌تواند یک دستبند بنفش به مچ ببندد و در محیط‌های فرهنگی مردم را ترغیب به رأی دادن بکند.

    از همه بدتر، وقتی است که این شخص قصد داشته با گرفتن وکیل(!) از این قلم، به علت نوشتن آن مطلب شکایت به دادگاه ببرد. این سوای تهدید غیرمستقیم به برخورد فیزیکی است. آدم‌ها همین‌طوری است که تبدیل به مهره‌های سوخته می‌شوند. دقیقاً با همین رفتار، چون حقیقت امر این است که این قلم هیچ شکایتی از این شخص در هیچ دادگاه و محکمه‌ای ندارد و اگر بنای ایشان به برخورد فیزیکی است، باز در این راه محدودیتی نمی‌بیند و این شخص را در ابراز وجود فیزیکی خود نیز آزاد می‌داند.

    عده‌ای هم هستند که در این بین چیزی جز «ابتذال» نمی‌بینند. این عده شاید کسانی هستند که از همین نوع هزنیه‌ها می‌ترسند. شاید هم نه، شکلی از ابتذال را می‌بینند که این روزها در همۀ نقاط زندگی ما سرک کشیده است. ولی نکتۀ اصلی این‌جاست؛ آدم‌ها کدام سو ایستاده‌اند و منطقشان چیست؟ این استدلال اگر بی‌معناست، استدلال با معنای آن‌ها چیست؟ برای مداخله‌ نکردن چه توجیهی دارند؟ این چیزی است که باید به آن پاسخ داد و پرسید در برخوردی که چراغ اولش را به صورت رسمی علی چنگیزی در مطلبی تحت عنوان «آدم‌ کوچک دغدغه‌های کوچک دارد» کلید زد، چرا کسی مداخله نکرد و این جناح روزنامه‌نگار به تازگی داستان‌نویس شده، چرا تلاش بسیاری برای حذف همه‌‌جورۀ این شخص کرد و از بازتاب مطالبش سر باز زد؟ این بحث و رشته، سری دراز دارد و در کمال تعجب، آنی که سعی می‌کند این حرف‌ها را به ابتذال بکشد، معمولاً کسی است که از دیگران بیشتر در خطر نابودی و از دست دادن جایگاه پوشالی‌اش است. گرد و خاک را چنین آدمی بیشتر از دیگران پخش می‌کند تا ابتذال درونی‌اش را عمومی ‌کند و همین، در دل دیگران ترس می‌اندازد. نباید ترسید، چون همیشه وقتی گرد و خاک‌ها می‌خوابد، تازه واقعیت خودش را نشان می‌دهد. این آگاهی باید وجود داشته باشد و ترس‌ها باید کنار گذاشته شود. ما سال‌هاست صحبت دربارۀ ادبیات را به تأخیر انداخته‌ایم، چون جایگاه‌های دیگران برای ما مهم‌تر از خود ادبیات بوده و این چیزی است که بابتش به ادبیات دهۀ هشتاد و نود بدهکاریم. مخصوصاً مایی که ادعا می‌کنیم ده ـ پانزده سال است کارمان ادبیات است. ادبیات فقط و فقط سر پایین انداختن و نوشتن رمان و مثلاً آس و تک خال رو کردن نیست. ادبیات حرف زدن دربارۀ این وضیعت هم هست، آن هم نه به صورت سفسطه‌وار و ژورنالیستی و کودکانه. باید در گفت‌وگو به بلوغ برسیم؛ نه این‌که خودمان را پشت این و آن قایم کنیم و مظلوم‌نمایی کنیم و نزدیک‌ترین ابزار دستمان، دگمه‌ی استوریِ اینستاگرام‌مان باشد.

    دو. شبی که روز شد

    اما برای این‌که کلی‌تر به بحث نگاه کنیم، به چند نکته اشاره می‌کنم تا گلوگاه بحران یک بار دیگر پررنگ شود. فاجعه‌ای که در ادبیات دهۀ هشتاد رخ داد، خالی شدن ادبیات رسمی کشور از نویسنده بود. نویسنده‌ها یا فوت شده بودند یا به مهاجرت اجباری تن داده بودند یا در سن و شرایطی نبودند که بخواهند با شرایط روز جامعه همراه شوند. این‌جا جایی بود که تعدادی روزنامه‌نگار ادبی از شرایط به وجود آمده، به نفع خودشان به‌خوبی و بیشترین استفاده را کردند. حسین نوش‌آذر نیز در یکی از برنامه‌های پرگار، با عنوان «رمان ایرانی چطور می‌تواند جهانی شود؟» اشارۀ گذرایی به این موضوع می‌کند. اشاره‌ای که باید رویش انگشت گذاشت و بیشتر از قبل بررسی‌اش کرد.

    بررس نشر چشمه، فقط یکی از این چهره‌های روزنامه‌گاری است که این سال‌ها دچار دگردیسی ادبی شده. این هژمونی روزنامه‌نگاران ادبی چیزی بود که بسیار مقبول نشرهایی بود که می‌خواستند خودشان را مطرح کنند. این که دیگر بر کسی پوشیده نیست. اواخر دهۀ هفتاد و اوایل دهۀ هشتاد اوج دوران روزنامه‌نگارانی بود که در جناح اصلاح‌طلب توپ می‌زدند. آن‌ها مقبول جوان‌ها هم بودند ـ به‌خصوص کسانی که در اوایل دهۀ شصت متولد شده بودند ـ و آدمی که می‌خواست وارد دنیای ادبیات شود، در یک روند مشخص به این نتیجه می‌رسید که برای ورود به دنیای ادبیات و حضور داشتن در فضا، باید از دروازۀ روزنامه‌نگاران بگذرد. روزنامه‌نگارانی که اکثرشان با فضای مجازی محدود آن دوران (وبلاگ‌ها) ارتباط خوبی داشتند. به‌راحتی می‌شد مطرح شدن یک اثر را با چند پست وبلاگیِ از قبل حساب شده و چند مطلب در روزنامه‌ها تضمین کرد. همین باعث جذب شدن ناشرها به برخی از این اشخاص بود. چون این دروازه، هم برای نویسنده‌ها بود هم برای ناشران. روزنامه‌نگاران هم این فرصت را غنیمتی برای پیدا کردن شغل‌های دوم و سوم و چهارم و پنجم در ادبیات دیدند. اگر شغل اول را روزنامه‌نگاری در نظر بگیریم، شغل دوم می‌شود دبیری یا کمک دبیری بخش ادبیات (خارجی و ایرانی) در نشرهای معتبر. شغل سوم می‌شود داوری یا دبیری جوایز ادبی. شغل چهارم هم می‌شود «استاد» بودن و کارگاه زدن. اما شغل پنجمی که برای خود می‌دیدند، «نویسندگی» بود. جمع شدن این پنج شغل ـ که چهار‌تای اول آن به خلاقیت کمتری نیاز دارد ـ در کنار هم، متأسفانه باعث اختلالات فراوانی شد و فیگورهای تازه‌ای را به وجود آورد که تا قبل از آن در ادبیات حضور و وجود نداشتند. شغل روزنامه‌نگاری به علت خصوصیاتی که دارد، به آن‌ها روابط عمومی قدرتمندی داد که باعث شهرتی کاذب شد و سوءاستفاده از این شهرت وقتی بود که متوجه شدند چرا باید وقت بگذارند و دیگران را مطرح کنند؟ خودشان بهترین گزینه برای مطرح شدن هستند و سعی کردند پا در کفش ادبیات بکنند.

    و همین مسئله باعث بروز مسائل بعدی در ادبیات شد. به علت ناآشنایی با ادبیات داستانی و نداشتن سوابق روشن آموزشی در این زمینه ـ نه رشتۀ تحصیلی مستقیم، نه مدرک معتبر در این زمینه و نه سابقۀ طولانی حضور در کلاس‌های افرادی همچون گلشیری و براهنی و سایر نویسندگان قدیمی‌تر در دهۀ هفتاد ـ سلیقه‌های مشخصی را وارد کردند، سلایقی که به‌نوعی به پوپولیسم گرایش داشت ـ پوپولیسم ژورنالیستی. نوعی از ادبیات که در آن خبری از دانش نبود، بلکه بیشتر موفقیت در انظار عمومی و در واقع «دیده شدن» مهم بود. این چیزی بود که برای ناشران هم خوش‌آیند بود و هست، چون ناشر به فکر بازگشت حداقلی سرمایه‌اش نیست، بلکه می‌خواهد از کمترین سرمایه حداکثر استفاده را بکند؛ این قانون سرمایه است. در این کنش و واکنش‌ها بود که ناشر و بررس و روزنامه‌نگار و استاد و نویسنده با هم پیش رفتند. تهی شدن ادبیات از ادبیات، اولین بدبختی این جریان بود. و همین امر، افول دورانی را به همراه داشت. دقت کنید که ما داریم به سال ۱۳۹۷ نزدیک می‌شویم و هنوز که هنوز است، برآیند ادبیات هفت سال گذشته‌مان در هاله‌ای از ابهام قرار دارد. بماند که خود ادبیات دهۀ هشتاد هم، چندان برگ زرینی در تاریخ ادبیات ما نیست و سبب این مسئله را باید در خودِ شرایط دهۀ هشتاد جست‌وجو کنیم. افول ادبیات پیش از هر چیز به ضرر همین قشر روزنامه‌نگارِ امروز به‌ظاهر داستان‌نویس بود. دودی که مدتی است اشک از چشم خودشان جاری کرده. به این موضوع باید اوضاع فرهنگی جامعه را نیز اضافه کرد. اوضاعی که هر روز کار را بر دنیای نشر کاغذی سخت‌تر می‌کند. مخاطب‌های کم، آدم‌هایی که دیگر به هیچ بِرندی اعتماد ندارند، کسانی که بیشتر از هر چیزی از مفهومی به نام «داستان ایرانی» ناامید هستند. کتاب‌هایی که «فیک» هستند، نویسنده‌هایی که «فیک» هستند، داوران و جوایزی که از درون فاسد هستند و «فیک». برای توجه بیشتر به فساد درونی چنین جوایزی، مراجعه کنید به «گزارش یک نشست: آیا باید داستان ایرانی خواند؟» که در همین سایت ادبیات اقلیت منتشر شد. و البته به همین بحران اخیر که در جایزۀ منتسب به احمد محمود ایجاد شد که انصراف سارا سالار از این جایزه و بازگشتش بعد از چند ساعت بود؛ انصرافی که رسانه‌ای شد. از خودمان بپرسیم مگر ادبیات بچه‌بازی است که اعتراض لحظه‌ای رسانه‌ای شود، ولی در عین حال مشکلی «کوچک» خوانده شود و طرف مجبور شود خودش را مجرم نشان دهد و با سری شکسته برگردد به گروه؟ مشکلاتی کوچک که در باندها به صورت درون‌‌گروهی و خیلی شیک حل می‌شود. این خودکشی رسانه‌ای سالار چه معنایی می‌توانست داشته باشد، جز دیدن چیزی در این تیم که دیدنش برایش بسیار غریب‌تر از آن چیزی بوده که انتظارش را داشته است؟ این چیزی است که به فاصلۀ چند روز، سالار در خبرگزاری ایبنا به آن اعتراف می‌کند و خیلی صریح می‌گوید توان این را نداشته که کتابی را که دوست دارد، بالا بیاورد! خجالت آور که هیچ، بلکه خنده‌دار است که ببینم فردی که قوۀ دفاع از کتاب‌های مورد سلیقه‌اش را ندارد، گذاشته‌ایم داور. این یعنی اینکه این شخص فقط اسباب دستِ ماست نه چیز دیگر. سه داور. یکی که هیچ. دو نفر دیگر هم با هم هماهنگ. بماند که روزگاری سر یک کتاب همین دو داور خودخوانده باعث تعطیلی جایزه‌ای دیگر شدند.

    صحیح! در شرایطی هستیم که جامعه بسیار بیشتر از قبل دارد به سمت آزادسازی نیروهای اقتصادی‌اش پیش می‌رود. جامعه‌ای که امروز، به‌نوعی ادامه‌دهندۀ راه سرمایه‌داری پهلوی دوم است، اما به شکلی ترسناک‌تر و البته جهان‌سومی‌تر. در چنین جامعه‌ای ناشرها مجبور به رشد هستند، ژورنال‌ها در حال تغییر شکل یافتن‌اند و مخاطب‌ها ذائقه‌هایی پیچیده‌تر پیدا کرده‌اند. این سرعت و شتاب تا جایی است که نیروهای ناشران و ژورنال‌ها برای رشد، به عقب رانده می‌شود. این چیزی است که امروز گریبان‌گیر این دوستان روزنامه‌نگار شده است، به‌خصوص شخص مورد نظر. این همان چیزی است که در یادداشت قبلی‌ام، از آن به‌عنوان «عدم توسعۀ فردی در سازمان» نام بردم. ناآشنایی با ادبیات روز دنیا ـ ناآشنایی با «ارزش‌ها»ی روز جامعۀ غرب ـ تلاش برای حفظ فیگور نویسندۀ روشنفکر، تلاش برای حفظ فیگور ژورنالیست آزاداندیش؛ آن هم در شرایطی که آن شخص، یا اشخاص با تمام وجود تحت تأثیر عواملی هستند که قدرت تبدیل شدنشان به هر فیگوری را از آنان می‌گیرد و آنان را فقط در یک راه می‌اندازد: تبدیل شدن به ابزاری برای فروش بیشتر کتاب. حالا اگر این افراد دچار توسعه‌نیافتگی باشند ـ که دربارۀ این شخص به‌خصوص چنین چیزی حس می‌شود ـ سازمان را دچار اختلال می‌کنند.

    آسیب بعدی به خود این فیگورها برمی‌گردد. فیگورهایی که سعی کردند در کمال حیرت، نویسنده هم باشند. نویسنده بودن آن‌ها داستانی غریب است که در وهلۀ اول هضمش آسان نیست. بررسی کارنامۀ ادبی این اشخاص هم می‌تواند در نوع خودش، بررسی موردی جذابی باشد. آدم‌هایی که به خاطر داشتن قدرت‌های متمرکز، بیشترین لطف را در حق کتاب خودشان می‌کنند و برای خودشان تا می‌توانند تبلیغ می‌کنند و می‌فروشند. اما وقتی موقع بررسی آثار می‌رسد، همه‌چیز فرومی‌ریزد. آسیبی که به خودشان می‌زنند، سخت‌تر از آسیب نویسنده‌ای مستقل و منفک از شغل‌های این‌چنینی است؛ این شغل‌ها توهم با سواد بودن و دانش داشتن را به این فیگورها می‌دهد. بُعد دیگر این است که انگار آن‌ها باید همۀ کتاب‌ها را خوانده باشند، همۀ سبک‌ها را بشناسند و در نهایت، اثرشان بی‌نقص باشد. این وقتی بدتر می‌شود که آن‌ها تبدیل به «استاد» داستان‌نویسی هم می‌شوند و کارگاه‌ می‌زنند برای تولید کتاب. آن‌جا باید بتوانند مدام خودشان را پیشرفت بدهند و این به نظر، تنها مفری می‌شود برای نفس کشیدن آن‌ها، اما توسعۀ ناموزون، آن‌ها را از راه باز می‌دارد و مجموعه‌اش را می‌شود در یک بررسی معتدل از آثار آن‌ها دید؛ هم آثار تولیدی آن‌ها، هم آثار شخصی‌شان. این آسیبی بود که در کوتاه‌مدت پوشیده شد، ولی با مرور زمان و روشن شدن عیار آن‌ها، بررسی‌اش هم راحت‌تر شد.

    اما جوایز در این بین بیشترین آسیب را دیدند. جالب است که همین شخص، در جلسه‌ای به تاریخ ۷ آذر ۱۳۹۶، در جهاد دانشگاهی مشهد، ابراز می‌کند که عده‌ای هستند که دوست دارند همه‌چیز نابود شود و هیچ چیز باقی نماند. اگر خوب به هژمونی این روزنامه‌نگاران امروز به‌ظاهر داستان‌نویس نگاه کنیم، با یک ویرانی عظیم و غریب مواجه می‌شویم. اختلافات داخلی آن‌ها چیزی نیست که فقط برای غریبه‌ها بد باشد، آن‌ها در درون هم، چشم دیدن همدیگر را ندارند و از آن بدتر این‌که، تخریب جوایز نیز به دست همین اشخاص رخ داده است. پروندۀ جایزۀ گلشیری و جایزۀ منتقدان مطبوعات می‌تواند نقطۀ شروع خوبی برای بررسی‌های موردی باشد. جایزۀ بی‌مبنای دیگری به نام جایزۀ چهل، که اگر دقیق بررسی شود، جنبه‌های غیرانسانی‌اش هم هویدا می‌شود، نمونه‌ای دیگر از چنین کارهای پوپولیستی‌ای است که برای نجات جان روزنامه‌نگاران ازنفس‌افتاده‌ای می‌شود که خود را داستان‌نویس می‌دانند. دربارۀ جایزۀ ادبی بوشهر هم که در مطلب قبلی اشاره‌ای به آن رفت، چون پای آبروی یکی دو نفر از همکاران نویسنده‌ام در میان است، بهتر است باز نشده، فراموش شود.

    گاهی در هرج و مرج و نبود بزرگ‌تر، اشخاصی سعی می‌کنند دست به کارهایی بزنند و لقمه‌هایی بردارند که خیلی اندازۀ دهانشان نیست. یکی از این موارد که به تازگی شکل فاجعه‌آمیزی به خود گرفته، ادبیات ژانر است؛ یعنی نقطۀ ویرانی بعدی‌ای که در نظر گرفته شده. این موضوع خیلی به بررس نشر چشمه ربط ندارد، ولی جالب است که هژمونی ژورنالیستی دهۀ هشتاد امروز به سراغ ادبیات ژانر رفته، بدون این‌که کمترین دانشی نسبت به آن داشته باشد و مستقیماً دست به تخریب آن می‌زند. برای این موضوع هم می‌توان به سلسله گزارش‌هایی مراجعه کرد که در این مدت، خبرگزاری ایسنا تحت عنوان کلی «موافقان و مخالفان ژانرنویسی» منتشر کرده است، و مطالب و سخنان افراد مختلف را مقایسه‌ای کلی کرد. دقیق‌تر شدن در این بحران ژانری، که ریشۀ عمیقی در بحران ادبی دهۀ هشتاد و بن بست اولیۀ ادبیات در دهۀ نود دارد، هدف این یادداشت نیست، ولی می‌توان برخی سرنخ‌ها را در آن‌جا یافت.

    به طور کلی، همین چند شغله بودن این اشخاص و متأسفانه اعتماد اکثر جامعۀ جوان ادبی به آن‌ها، باعث فساد درونی شده است. برای نمونه، به همین جایزۀ منتسب به احمد محمود نگاه کنید. دو کتاب از نشر چشمه در میان نامزدهای بخش رمان حضور دارند. این فی‌نفسه اعتبار یا عدم اعتبار این دو اثر نیست، ولی سؤال این‌جاست: چطور می‌توانیم بررس اثری باشیم و بعد هم خودمان داور انتخاب این آثار برای جایزه هم باشیم؟ سؤال بدتر این است: این همه اثر دیگر که بررسی کرده‌ایم و از هر کدامشان به صورت خصوصی برای نویسنده‌اش کلی تعریف و تمجید کرده‌ایم و در مجلات رنگی‌رنگی‌مان برایشان تیتر زده‌ایم، چه می‌شود؟ کجای عدالت را برای آن‌هایی که نیستند، رعایت کرده‌ایم؟ اصلاً چرا خودمان را در چنین موقعیت از پیش فاسدی قرار داده‌ایم؟ بماند که خودِ شیوۀ برگزاری این جایزه از همه پرشبهه‌تر است و بسیار غلط و نتیجه‌ای جز ویرانی ندارد. این تازه برای مایی که نشان داده‌ایم انتخاب‌هایمان در نشری که مسئولش هستیم، نه تنها همیشه درست نبوده، بلکه بسیاری از اوقات اشتباه بوده، بسیار بدتر نیز هست؛ مایی که جایزه‌ای به نام منتقدان مطبوعات را به تعطیلی کشاندیم. این نمونۀ کوچکی است از وضعیتی که این شخص، نمونه‌ای از خروارش است.

    این اشخاص معمولاً و در اکثر موارد، سعی می‌کنند با سیاه‌وسفید کردن ماجرا، روز روشن را شب کنند. چطور؟ ساده است؛ آن‌ها دست به دوقطبی کردن جامعۀ ادبی می‌زنند. ادبیاتی‌های اصولگرا که منبعشان نفتِ دولت است و حمایت حکومت؛ و ادبیاتی‌های اصلاح‌طلب که منبعشان روزنامه‌هایشان است و نشرهای خصوصی و البته جیب شخص و استقلالشان. حال اگر کسی قرار باشد در این بین اعتراض کند، هزینۀ بزرگش این است که اگر این‌طرفی نیست، حتماً آن‌طرفی است. این را در همان استوری این شخص دیدیم. این تصویر کودکانه و پر خلل و فرج، متأسفانه چیزی است که بسیار گول‌زنک است، چرا؟ چون از دید جمع، آنی که قدرت دارد، حق می‌گوید. قدرت روزنامه و مجله، داوری ادبی و بررس بودن در یک نشر و استاد کارگاه رمان‌نویسی بودن. در دنیای سیاه‌وسفید آن‌ها کسی نمی‌تواند به صنف، جایزه، بررس یا گروه تلگرامی‌شان معترض باشد، مگر این‌که یا «چپ» باشد یا «اصولگرا» یا «امنیتی». اشخاص منفرد، باید هزینه‌های سنگینی را تحمل کنند برای گفتن حرفشان. و در کمال تعجب، ادبیات پر از این افراد تنهاست که یا حرفشان خریدار ندارد، یا سرشان برای این حرف‌ها درد نمی‌کند، یا با برخوردی مشابه این‌ها مواجه می‌شوند. این هزینه‌ها کنارِ تمام فحاشی‌هایی است که ممکن است به دین و قوم و وجودتان شود. جالب است که هیچ‌کدام از ما از خودمان نپرسیدیم چطور جامعه‌ای داریم که وقتی کسی در آن سلسله مقالاتی می‌نویسد به نام «فاشیسم ادبی» و عملاً خود را مروج فاشیسم ادبی می‌داند، هیچ‌کدام از ما صدایمان در نمی‌آید و اعتراضی نمی‌کنیم. این خود جای بررسی بسیار دارد. چطور می‌توان به کسی اعتماد کرد که رسماً خود را فاشیست می‌خواند و مقالات بی‌مایه‌ای دربارۀ فاشیسم می‌نویسد؟ در مدتی که او این مقالات را می‌نوشت، البته چند صدایی در آمد که پررنگ‌ترینشان صدای شهریار وقفی‌پور بود با مطلبی تحت عنوان «فاشیست‌های ادبی چه رؤیایی در سر می‌پرورند» که او را هم به‌سادگی ندیده گرفتیم.

    سؤال مهم‌تر این‌جاست: وقتی خودت از نزدیک با آن‌ها کار کرده‌ای و رفتار و منششان را می‌شناسی، می‌فهمی که این حرف‌ها، این تهدید کردن‌ها، این اشک‌های تمساح چیزی نیست جز احساساتی سطحی که بی‌خود و بی‌جهت وارد دنیای ادبیات می‌شود. می‌فهمی حتی فاشیسمی که ازش دم زده می‌شود، چیزی نیست جز ماسکی پِرپِری برای مخفی کردنِ ترس رو شدن لختی سلطنت جعلی خودشان. هرچند بازندۀ نهایی‌ کسی نیست جز خودِ ادبیات. خودِ ادبیاتی که برای هرکسی تعریفی افلاطونی دارد، اما در عمل شاهد نابودی لحظه‌به‌لحظه‌اش به دست این دوستان ژورنالیست است. ما نمی‌دانیم اگر سکان ادبیات غیردولتی مملکت دست این اشخاص نبود، در این سال‌ها چه اتفاقی می‌افتاد. اما اتفاق امروز، اتفاقی است فاجعه‌بار. فاجعه‌ای که در آن آدم‌ها تا جایی پیش می‌روند که سیصد صفحه خاطرات خودشان را به عنوان رمان منتشر می‌کنند و بابتش تشویق هم می‌شوند.

    شاید برای بیشتر باز شدن بحث، لازم باشد نگاهی انداخت به مقالۀ «علیه‌ پوپولیسم مطبوعاتی» به قلم حسین ایمانیان که چهارم آبان ۱۳۸۹ در سایت رادیو زمانه منتشر شد (فراموش نشود که ایمانیان در همان روزها تندترین نقد را به کتاب «یکشنبه» داشت.) یا حتی بد نیست به مطلبی که همین چند هفتۀ قبل روشنک رشیدی با عنوان «تزریق داروی احمق پنداری مخاطب در ادبیات امروز ما» در همین سایت ادبیات اقلیت منتشر کرد. این‌ها نمونه‌های کوچکی است از اعتراض‌ها یا حرف‌های حسابی که در این سال‌ها زده شده و کمتر از همیشه مورد توجه قرار گرفته است.

    تکلیف نهایی اما چیست؟ برآیند این است که در شرایط فعلی، که جامعه دچار زوالی فراگیر شده است، این‌ها بیشتر در حکم دست‌وپا زدن است. سقوط اخلاقی جامعۀ ادبی که متأسفانه نماد بیرونی‌اش شده است همین جوایز بی‌خاصیت و از درون فاسدی، مثل چهل یا «احمد محمود»، هر گونه همدلی‌ای را از اهالی ادبیات دور می‌کند و زیر سقف جمع شدن را سخت‌ و سخت‌تر.

    نمونۀ امر محال زیر سقف جمع شدن نویسندگان را می‌شود در پروژۀ صنف کارگری‌ای دید که می‌خواستند تشکیل دهند. صنفی که در کمال تعجب آن‌قدر بی‌بنیان بود که حتی سعی نکردند مشکلاتش را حل کنند و مدام به صورت انتزاعی بر یک خرد جمعی نامشخص تأکید کردند و تأکید کردند، تا باعث سقوطش شد. صنفی که نمونۀ کوچکی بود از سهم‌خواهی افراد مشخص، آن هم سهم‌خواهی از چیزی که هیچ‌وقت نبود و نمی‌توانست باشد؛ چون اصلِ قبولِ کارگر بودن نویسنده، بستری اشتباه است برای حرکت جمعی نویسندگانی که کار آن‌ها در نهایت، پیچیدگی بسیاری دارد میان دو امر معرفت‌شناختی و هستی‌شناختی.

    باری، بررس ماندن یا نماندن این شخص، که گویا جز تهدید کاری بلد نیست، هیچ‌وقت مهم نبوده است، مهم‌ترین چیز در این روزگار روبه‌زوال، طرز برخورد ما با پدیده‌هایی است که در مقابلمان ظاهر می‌شوند. ما می‌توانیم در توهم خودمان بخواهیم وکیل بگیریم، یا شخصی را کتک بزنیم، یا اشک تمساح بریزیم، یا مجیز کسانی را بگویم که تا دیروز زیر باران نگهشان می‌داشتیم؛ می‌توانیم زیر مطلب اصحابمان به دیگری بگویم «نطفۀ اضافی» و عالم و کسی را به «هار» نکردن دیگری هشدار دهیم و تهدید کنیم، ولی نمی‌توانیم حقیقت را تغییر دهیم. ماندن یا نماندن کارمندِ یک نشر، در دنیای امروز، بی‌ارزش‌ترین چیز است، چون دیگر به او نیازی نیست. هیچ سازمانی به کسی که هم‌پایش توسعه نیافته باشد، نیازی ندارد، مگر در حد کارگر و نه حتی کارمند. این چیزی است که نمی‌توان تغییرش داد و بخش غم‌انگیز ماجرا همین‌جاست. تبدیل شدن به مهره‌ای سوخته به خاطر رفتار خودمان در حق دیگران، تراژدی ماست، نه ماندن یا نماندن در یک جایگاه پوشالی.

    و در نهایت، فکر می‌کنم باخت پانزده سالۀ ادبیات به روزنامه‌نگار چیزی است که حالا حالاها باید تاوانش را بدهیم و از یک نظر شاید هیچ‌وقت، آری در کمال ناامیدی می‌گویم، هیچ‌وقت درست نشود. اینجا شاید همینگوی به کمک ما بیاید. همینگوی که اعتقاد داشت نویسندگی همچون قایق‌سواری روی رودخانه‌ است. قایقی که تنهایی سوار هستید و نمی‌دانید مقصد کجاست، ولی می‌دانید مقصدی است که باید به خاطرش تمام مسیر را تنهای تنها بپیمایید. آری… تنهای تنها… این راز ادبیات است…

  • ناشناس
    ارسال شده 31 دسامبر 2017 در 9:48 ق.ظ

    دم خروس آقای بارسقیان بدجور در سایت الفیا و مشرق بیرون زد. مدتی سکوت کنند بهتر است. گاهی فکر میکنم یک آدم چقدر توان خودتخریبی دارد.

  • ناشناس
    ارسال شده 2 ژانویه 2018 در 11:43 ق.ظ

    بارسقیان دیگر آبرویی ندارد که بخواهد مراقبش باشد.

ارسال نظر

0.0/5