این مقاله را به اشتراک بگذارید
زیستن روی لبه تیز تقدیر
مریم طباطباییها*
«غروبدار» با آغاز منحصربهفردش، از همان ابتدا خواننده را بهدنبال خود میکشاند: «پرنیان غبار سفید گچ ماسیده به کف دستها را نرم و رام بر دماسبی موهایش میکشد و یله میشود روی پله اولی که حیاط را به اتاقهای خانه او وصل کرده است؛ به راهرو و سه انشعاب فراری از آن: سه اتاق؛ انگار سه لباس. که هر اتاقی، هر خانهای، جامهای دارد. جامهای فراتر از جمعیت آن خانه. و اینها سه تا لکنته و لندوکاند. با جامههایی که به تنشان زار میزند. پشتبندش کل خانه زار میزند. آنطور که او صدا و بوی ضجهها را هر غروب از شکافهای دیوارهای آن میشنود، عاجز از آنکه نشخوارگاه صداها را تشخیص دهد که هر شکاف به کدام حنجره منتهی میشود. به کدام پنجره؟ خورشید به درون درزهای آسمان پس مینشیند و خانه دکمههایش را یکبهیک باز میکند تا با تاریکی نفس بکشد. نور را به لجن بکشد و حافظه را به بند. و حالا غلامرضا خسخس نفسهایش را که با زوزههای رمزداری آمیخه خوب میشناسد، چون صدای نفسهای خودش هم کمکم شبیه خانه میشود…»
«غروبدار» اولین کار سمیه مکّیان در قامت یک نویسنده است. همان ابتدا خواننده متوجه میشود که با داستانی متفاوت از هر داستان دیگری مواجه است. سوژه داستان بکر است و حداقل میشود در موردش گفت که تازهترین اتفاق اینروزهای ادبیات داستانی ماست؛ ادبیاتی که اگر نشود گفت دستاول و تازه، حداقل میتوان بهعنوان خاصترین کتاب این اواخر از آن یاد کرد. تازه و خاص بهلحاظ ساختار و درونمایه. بهلحاظ بنیاد کلام و طرز روایت ویژه آن. فضای سیاه و سفید کتاب از همان اول نشان میدهد که حجم سنگینی از احساسات را قرار است خواننده بر سینه حمل کند؛ فضایی که بهنظر هیچحد وسطی برای آن وجود ندارد یا اگر هست این خاکستری نامشهود آنقدر در زوایای پیچیده اشخاص گم شده که اصلا دیده نمیشود. فضایی که در آن حتی میتوانی بوی تعفن، ادرار و مواد شوینده را بهخوبی حس کنی؛ بوی وایتکس، بوی تمیزی بیمارگونه کتایون را.
بدنه اصلی روایت را بیماری خاص پدر خانواده یعنی غلامرضا تشکیل میدهد. او که با غروب آفتاب همهچیز را فراموش میکند و به سایهای بیهویت در این دنیا بدل میشود. بیماری ویژهای که مسبب بیشتر معضلات حال فعلی خانواده است. خانوادهای که سعی دارند با روشهای خاص خودشان در آن چند ساعت بیهویتی او را به زندگی زنگاربستهشان وصل کنند تا دوباره با طلوع آفتاب همهچیز را به یاد بیاورد و بتواند از سر نو نفسکشیدن در دنیای زندهها را تجربه کند.
زندگی غلامرضا، شخصیت اصلی داستان، دالانهای تاریک و دستنیافتنی زیادی دارد. زندگی شخصیتهای داستان چندان براه و منسجم نیست و نمیشود تصویری شفاف و بدون ابهام از آدمها در این خانواده به دست آورد. کامه دختر غلامرضا با شوهرش متارکه است و همراه دخترش پرنیان در خانه پدری بسر میبرد؛ خانهای که در آن برادرش کاوه هم بیمار است و خانهنشین و پدری که بعد از غروب آفتاب به «فراموشی» قدم میگذارد تا طلوع آفتاب: او دچار سندروم غروب است. کتایون مادر خانواده به وسواس شدید مبتلاست و هیچکس نمیتواند او را به زندگی عادی برگرداند. در پس خاطرات کامه همیشه بوی وایتکس به مشام میرسد و آخرین ترکشهای این زندگی لجامگسیخته به نوه خانواده یعنی پرنیان برخورد کرده که حتی در نقاشیهایش هم این گسیختگی احساسی و واماندگی را نشان میدهد. نقاشیهایی که بهعنوان تکلیف میکشد اما درد درونش بهخوبی در آن آشکار میشود.
روایت سمیه مکّیان بهطرز غافلگیرکنندهای متفاوت و خاص است. شرح جزئیات و نگاه تیزبیانه او توانسته برای خواننده فضایی کاملا حقیقی ایجاد کند. موضوع رمان آنقدر بهتنهایی خاص است که بتواند خواننده را فارغ از هر کشوقوس دیگری به کتاب علاقهمند و سرگذشت آدمهای «غروبدار» را برایش جذاب کند؛ آدمهایی که خودشان هم با تقدیرشان کنار آمدهاند و دارند در این تلخی بیپایان غوطهور میشوند. راوی رمان بهخوبی توانسته به ابعاد تاریک زندگی گذشته غلامرضا برگردد و جایگاه او را بهعنوان پسر خانواده برای خواننده شرح بدهد؛ هم او را و هم خواهرانش را که شاید دلیل روبهروشدن او با چنین بیماریای در آینده باشد.
مشخصه مهم دیگری که باعث میشود خوانش این رمان جذابیت دوچندان داشته باشد، توصیفات و تشبیههای نویسنده در روایتهای تودرتویش است: بوها، اشکال و آدمها هر کدام در جایگاه خود به چیزهایی ملموس تشبیه شدهاند؛ بهطوری که بهراحتی میتوانی بوی ادرار مانده، شیر خشک، وایتکس، عرق بدن کاوه و حتی بوی دستان کتایون را حس کنی. و همه اینها در تبحر نویسنده به شکلدادن توصیفات است که در نثرش بهخوبی خود را نشان میدهد.
تضادها نیز در رمان به شکل خوبی کنار هم چیده شدهاند؛ مثلا در اینجا: «در خانه هفتادمتری نمیشود چیزی را پنهان کرد؛ در خانه چهارصد متری نمیشود چیزی را پنهان نکرد…» از این دست تناقضات خوشایند در بسیاری از قسمتهای کتاب میتوان دید و بهنظر برای خواننده بسیار دلنشین خواهد بود که بخواهد این چالش را تجربه کند. جدا از این، در بطن رمان، تا حدود زیادی میتوانیم از اتفاقاتی که بر سر شخصیتها آمده خبردار شویم و نویسنده به بخشی از زندگی آنها، شخصیتشان، عاداتشان و هویتشان حتی اگر شده زیرجلدی، اما باز هم پرداخته است. اما در این وسط غلامرضا از همه مهجورتر واقع شده و بدون داشتن درک درستی از زمان دست به دامن اعضای خانواده است تا به او یادآوری کنند که در هر لحظه کجای این دنیای بیرحم قرار دارد.
* داستاننویس و مترجم
آرمان