این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به رمان «غروبدار» نوشته سمیه مکّیان
زندگی؛ مرگ و دیگر هیچ!
پرتو مهدیفر
سازوکار ذهن و روان با پیچیدگیهای رمزآلود و ناشناختهاش به ویژه در ابعاد پاتولوژیک، همواره سوژههایی ناب در اختیار هنر و ادبیات قرار داده است. اما به رغم هرچه جذابیت، در غیاب پرداختی مناسب، ایده اولیه، مسیری جز شکست طی نخواهد کرد. که اگر خلاقیت، ادراک و واژهها دست نویسنده را نگیرند؛ هیچ بیماری، به منزله سوژه، و هیچ تئوری روانشناسی، در حکم ابزار، کارکرد ندارد. «غروبدار» نقطه تلاقی مولفههای لازم و کافی برای آفرینش یک داستان روانشناختی است. «سندروم غروب» که دستمایه سمیه مکّیان در نوشتن رمانی کوتاه اما بالغ و بسامان قرار گرفته، اگرچه برای کسانی که با اشکالی از زوال عقل آشنا یا درگیر بودهاند، عنوانی غریب نیست؛ اما کماکان سوژهای فریبنده و جذاب محسوب میشود. مهمتر آنکه پردازش ماهرانه و تسلط نویسنده بر فرم و محتوا، توانسته کتاب را از ورطه مسدود آثار زردی که تنها ادعای یک ژانر خاص را یدک میکشند، به بیرون هدایت کند. آثاری که به نحوی ناخوشایند، اصطلاحات را به متن، یا علایم و نشانهها را به کاراکتر وصله کردهاند. مکیان دانشآموخته مقطع دکترای روانشناسی است و بیانصافی است اگر موفقیت اثر را صرفا به همخوانی مضمون رمان و تحصیلات آکادمیک او نسبت دهیم. حتی با سطور آغازین کتاب نیز میتوان دریافت که وی در وادی کلمه نیز به همان میزان آموخته و آشناست.
«پرنیان غبار سفید گچ ماسیده به کف دستها را نرم و رام بر دُماسبی موهایش میکشد و یله میشود روی پله اولی که حیاط را به اتاقهای خانه او وصل کرده است؛ سه راهرو و سه انشعاب فراری از آن: سه اتاق؛ انگار سه لباس. که هر اتاقی، هر خانهای، جامهای دارد. جامهای فراتر از جمعیتِ آن خانه. و اینها سه تا لکنته و لندوکاند. با جامههایی که به تنشان زار میزند. و پشتبندش کل خانه زار میزند. آنطور که او صدا و بوی ضجهها را هر غروب از شکاف دیوارهای آن میشنود، عاجز از اینکه نشخوارگاه صداها را تشخیص دهد که هر شکاف به کدام حنجره منتهی میشود. به کدام پنجره؟ خورشید به درون درزهای آسمان پس مینشیند و خانه دکمههایش را یک به یک باز میکند تا با تاریکی نفس بکشد. نور را به لجن بکشد و حافظه را به بند.»
تکلیف مخاطب از همان ابتدا با روایت روشن است. روایتی که مشخصا معطوف به تعلیق است تا غافلگیری و بنا نیست به قطعیتی بیخدشه منتهی شود. نویسنده ابایی ندارد که ما را سریعا به قعر سیاهچاله ذهن غلامرضا ساعتچی پرتاب کند تا در ازدحام خاطرات گنگ و حافظهای مخدوش و از لابهلای سلولهای در شرف اضمحلال، نگاهی به ابهام و تاریکیِ فضای خانهای بیاندازیم که خانه نیست. تنها سقفی است بر سر آدمهای داستان که هرکدام، روانی پریشان و روحی زخمی را در کالبدی نهچندان سالم، نشانده و در زیستشان به مُردگی مشغولند. شخصیتها و موقعیتهای «غروبدار» نهتنها راه برونرفت از خفقان داستان را بر خواننده میبندند؛ تعامل کاملِ او را نیز طلب میکنند؛ چراکه تصاویر تقطیعشده و بههمریخته، تنها با صبوری و تمرکز خواننده کنار هم چیده میشوند. کتاب تقدیم شده است به مرگ و این یعنی؛ تلخیِ آغازین تا پایان همراه ماست. با اینهمه کامِ ذهنمان در ضیافت واژه و تصویر تلخ نخواهد ماند.
شخصیت اصلی (غلامرضا) مبتلا به نوعی خاص از زوال عقل (سندروم غروب) است و هر روز با غروب خورشید حافظهاش را از دست میدهد. در این گسست هولناک و خلاء فراگیر، افکار موهوم همچون جانوری کنترل او را بهدست گرفته و وجودش را لبریز از توهم و هذیان میکنند. «غروب، مثل آیات ناسخ میشود؛ وقتی میآید روز قبلش را باطل میکند.» پرنیان، نوه خردسال او در تلاشی هر روزه، با «یاددآر»هایی در قالب نامه، سعی در مرور و یادآوری گذشته برای پدربزرگ دارد. مادر پرنیان؛ دختر غلامرضا (کامه) با همسر خیانتکارش متارکه کرده و در خانه پدری زندگی میکند و برادر دوقلویش (کاوه) بهدنبال افسردگی طولانی ناشی از عشقی ناکام و خودکشیِ مادری (کتایون) مبتلا به «اختلال وسواس اجباری»، منزل را ترک کرده است.
در مسیر داستان شاهد مکانیسمهای «دفاع روانی» و غلبه آن بر سازوکارهای ذهنیِ متعارف در کاراکترها هستیم. نمودهای عصبیت و تنش بهدرستی در بطن شخصیتها تعمیم یافته و عاری از تصنع است. عناصر نقاشیِ پرنیان از خانواده مورد علاقهاش، فاقد گستردگی و «فراری از آدمها و پناهنده به ماتم لباسها» بوده و محتوایش نشانه میل به درونگردی و انزوای اوست. انتخاب کادر پایین صفحه، دلالت بر افسردگی و خستگی و فقدان بلندپروازیهای رویاگونه کودکی دارد. اِلمانهای نقاشی او خلاصه میشود در بند رختی با چهار لباس آویخته بر آن؛ آویخته و بیثبات، فاقد جای پایی محکم بر زمین. قالبهایی بدون بدن که موجودیتشان برای کودک فاقد هویت است. او با تغییر شکل و ترسیم خود در لباس یک نوزاد، به نوعی دست به انکار و خودتخریبی میزند؛ چراکه میپندارد نادیده انگاشته شده و مانند نوزادی خواهان توجه و حمایت است. «مثل گداها، کاسهبهدست میایستاد پایین پایشان و یک قطره توجه میخواست.» کلاغهای گوشه چپ تصویر هم نمایانگر اضطراب و اسارت ذهن کودک در گذشتهای است که به او آسیب جدی رسانده. دنیای رنگ و کاغذ پرنیان نمودی از زندگی عاطفی اوست. درحالیکه آسمانِ نقاشیاش «هنوز معطل نقش و نگارِ» زندگی است، خط سیاه موربی روی لباس پدر میکشد «مثل خط کنار قاب عکس مردهها» و در انتها دو عضو دیگر خانواده را هم حذف (نفی) میکند. تمام. «بند رختها، چقدر به خود زندگی شبیهاند. همه رنجها را میشود از لباسهایی که رویشان آویزان است حدس زد.»
پرنیان رفتارهای قالبی و تکراری نیز دارد (مثل صاف و تاکردن مقنعه از روی خط اتو) که محصول تحمیل قوانین یک مادر بزرگ وسواسی است؛ که تسلسل پرشمار ذهنش، گوشها را کَر و بوی تند وایتکساش، نفس زندگی را بند آورده. «ماده لزج ذهن» او به اندام خانه و صفحات کتاب چسبیده ولی همچنان بیاعتنا به تمام انتظارهایِ پشتِ در، با پوستی خشک و صیقلی، در حنّاق یک سکوت عمیق، غرق در یک تعمید ابدی و «بشمار بشمار»ی ناگزیر است. «مثل زندانیهایی که در سلول انفرادی پشت به در مینشینند تا مفهومِ در، کمکم از یادشان برود و دیوارها به همه حیثیتشان بدل شوند.» دوقلوها هم، کمپلکسی از ناکامی و رفتارهای جبرانیاند و در محاصره یک «تنهاییِ درونفردی»، مردد و به بنبست رسیده، آرزوها را به اجبارها و بایدها باختهاند. یک نفرشان جایی که باید فرار کند، میجنگد، دیگری جایی که باید بجنگد، فرار.
در این میان اما، جذابترین وجه کارکرد نویسنده، شخصیت اصلی است. زبان استعاری و مصور، در کنار تخیل پویا و تسلط به جنبههای تئوریک و بالینیِ بیماری، نمونهای خوشپرداخت از یک ذهنیت مخدوش و متوهم و هذیانی در اختیار مخاطب قرار میدهد. خوشپرداخت از این جهت که بهرغم آغشتگی به تخیل؛ در مسیر دراماتیزاسیون ارتباطش با ماهیت بیماری قطع نمیشود. بهکارگیری کلمات همآوا یا مرتبط، علامتی شایع در فاز «زبانپریشی» مبتلایان به فراموشی است، و بازیهای زبانی در قالب ایهام و آرایههای مترادف و تجانس علاوه بر تعریف موضوع و درگیری «حافظه معنایی»، بار ادبیِ متن را نیز در سطحی مطلوب حفظ میکند. (باردار و بردار)، (هزاردست و هزاردستان)، (خور و خوره)، (کبودتر و کبوتر)، (حنجره و پنجره) نمونهای از این ترکیباتاند که مواردشان کم نیست. درگیری «حافظه رویدادی» و عدم تواناییِ تشخیص موقعیت و تعمیم آن به مکانها و افراد در فصل «خیابان»، همچنین تحریف معنای زمان و «ادراکپریشی» در فصل «غروب» نیز از بخشهای خواندنی کتاب است. فصل «خیابان» با همراهی نادر، دوست غلامرضا سپری میشود؛ که سالها معلم کودکان مرزی بوده و سرخورده از عشقی بیفرجام، پدر یک پسر مرزی هم هست. «حالا بعضیها لب مرز بودند، بعضیها کیلومترها دور از مرز و پرت بودند از دنیا و مافیها و رفته بودند کنج خودشان نشسته بودند.» حتی نادر که از اعضای خانواده ساعتچی نیست هم از فضای آسیبزده «غروبدار» جان سالم بهدر نبرده است. چرا؟ انگار تمام شخصیتهای رمان محکوم به غرقشدناند. آیا «غروبدار» نمونه کوچکی از جامعه مدرن نیست که افرادِ بهظاهر سالمش هم در بستر یک فضای آسیبزای فردی یا اجتماعی، بالیدهاند؟ آسیبهایی که پشت یک نفیِ آگاهانه پنهان، یا زیر فشارِ انکاری «ناخودآگاه» دفن شدهاند و مسبب رفتارهای نابهنجاری هستند که جز در پسِ «نقابهای» ظاهری قابل ردیابی نیست؟ آدمهایی که «سایه»هاشان را نه بیرون، که درون خویش حمل میکنند؟ مصادیق بسیاری از عبارات دو پهلو در کتاب میتوان یافت که نشان دهد؛ پیام کتاب جامعه بزرگتری را هدف گرفته و از هرگونه انسداد و آسیب در مسیر رشد احساس و اندیشه عاصی است.
«روبهروی عبارت آهای مردم، علامت تعجب گذاشت. همیشه علامت تعجب را زشتترین علامت میدانست. از علامت ورود ممنوعِ سر کوچهها و خیابانهای شهر هم زشتتر. یک خط و یک نقطه. نقطهای که خط را تمام کرده و راه گذرش را بسته. برای همین علامت خنده هم هست. هم میخندی به اینهمه مسدود شدگی هم تعجب میکنی از آن. وقتی این علامت را کنار علامت سوال بگذاری، سرکجِ سرکش علامت سوال را هم بیتاثیر میکند. آدم را کرخت میکند و خیالش را راحت؛ که پرسنده دنبال جواب نیست. درندهخوییِ پرسش با دو خشاب دندان مصنوعی، جایگزین میشود…. دندانهای پرسش را کشیدند و دندانهای مصنوعی را توی لثهها فرو کردند. گلولهها یکبهیک ترکیدند و دهانشان پُرخون شد.»
درنهایت، سی سال دوستی و خاطرات مشترک نادر در دیدارهای هفتگی هم مانند یاددآرهای پرنیان، راه به جایی نمیبرد و نمیتواند جلوی مچالهشدن غلامرضا را زیر لگدهای این فراموشی فلجکننده بگیرد. روندی که «منِ» او را تا حد یک زیست نباتی تقلیل داده است که هر روز را باید از ابتداییترین نقطه ممکن شروع کند. «برای آدم فراموشیزده همهچیز هر لحظه از نو آغاز میشود. بیبدیل و غیرمسجل. طوریکه انگار هر لحظه نطفهاش در همان لحظه بسته شده.»
پایانبندی، با یاددار پنجم و با خطی کودکانه، ابتکاری درخور توجه است. که حضورش ظاهرا به قصد روشنگری؛ اما محتوایش در راستای همان عدم قطعیتِ قبلی است. دو تاریخ داخل پرانتز در ابتدای نامه و آخرین کلمه قبل از خداحافظی، همچنین صدای آژیر در واپسین سطر و خیابانی که «هشت شده، شاید هم هفت»، گوشه ذهنمان بلاتکلیفاند و در کنارش؛ تصور گنگی از پتانسیل پرنیان در انجام تصمیماتی غریب! در یک ابهام فراگیر اما، تردید نداریم که فراموشی نسخه دیگر مرگ است.
روزنامه اعتماد