این مقاله را به اشتراک بگذارید
نگاهی به «پردهخوان» اثر گرت هوفمان
در آغاز نور بود
«بابابزرگم کارل هوفمان سالها توی سینما آپولو کار میکرد، تو خیابان هلنه، لیمباخ/زاکسن. من سالهای آخر عمرش را دیدم. کلاه هنری سرش میگذاشت و عصای پیادهروی دست میگرفت و حلقه ازدواج پهنی داشت که هرازگاهی در بنگاه کارگشایی کمنیتس گرو گذاشته میشد و همیشه هم صحیح و سالم به انگشتش برمیگشت. فکر پیادهروی با عصا را او به سرم انداخت، البته سالها پس از مرگش». رمان «پردهخوان» با این سطور شروع میشود؛ رمانی که توسط گرت هوفمان، نویسنده معاصر آلمانیزبان، نوشته شده و با ترجمه محمد همتی در نشر نو به چاپ رسیده است.
هوفمان در سال ۱۹۳۱ در شرق آلمان متولد شد و کودکیاش را در کنار مادربزرگش سپری کرد. خانواده هوفمان سینمادار بودهاند و درواقع سینماداری در خانواده او قدمتی طولانی داشته و این موضوع در رمان «پردهخوان» و حتی در عنوان رمان هم بازتاب یافته است. «پردهخوان»، روایتی است که در دوران گذر از سینمای صامت به سینمای ناطق میگذرد و پر است از ارجاعات اتوبیوگرافیک.
مترجم «پردهخوان» در بخشی از توضیحاتش درباره هوفمان، به سابقه سینماداری در خانواده او پرداخته و نوشته: «امیل دیتریشِ قناد در سال ۱۹۰۸ کافهسینمای ریتریش را افتتاح میکند که بعدها به تئاتر آپولو تغییر نام میدهد. دایی گرت هوفمان، کارل دیتریش، در سال ۱۹۲۸ سالن سینمای جدیدی با نام تماشاخانه آپولو را تأسیس میکند. همین سینماست که بعدها صحنه مرکزی رمان پردهخوان میشود و البته همچنان با ظاهری مدرنتر پابرجاست. خانواده دیتریش پس از جنگ جهانی اول صاحب چندین سینما در لیمباخ بودند. رقابت شدیدی میان سینماداران برقرار بوده و به لطف نزدیکی کارل دیتریش به حزب نازی، فیلمها زودتر از بقیه سینماداران به دستش میرسیده. این شخصیت فرصتطلب الهامبخش هوفمان در نگارش رمان پردهخوان بوده است. کارل دیتریش حتی امیدوار بوده که نازیها مانع از رواج سینمای ناطق و غلبه آن بر سینمای صامت شوند و به همین امید بیش از پیش به نازیها نزدیک میشوند و تا زمان مرگش در طی جنگ جهانی دوم، عضو حزب نازی باقی میماند».
مترجم در ادامه توضیحاتش، به ماجرایی عجیب در دوران کودکی هوفمان اشاره میکند. شهر زادگاه گرت هوفمان، پس از جنگ جهانی دوم جزو مناطقی بوده که تحت اشغال روسها قرار داشته است. در همین دوران، او حین تماشای فیلمی از سروصدای دیگر بچهها عصبانی میشود و فریاد میزند که بس است و از این فریاد تعبیری سیاسی میشود و در نتیجه او یک ماه به زندان روسها میافتد و بعد از مدرسه هم اخراج میشود و به اجبار ادامه تحصیلاتش را به شکل خصوصی نزد یکی از معلمان مدرسه میگذراند. هوفمان در سال ۱۹۴۸ به مادر و ناپدریاش در لایپزیگ میپیوندد و در مدرسه زبانهای خارجی آنجا پذیرفته میشود. یک سال بعد، او آزمونهای زبان روسی و انگلیسی را با موفقیت پشت سر میگذارد. سه سال بعد، او به آلمان غربی میگریزد و در فرایبورگ ساکن میشود و در آنجا ادامه تحصیل میدهد. یکی از اتفاقات مهم آن سالهای هوفمان، آشناییاش با برنهارد گوتمان بوده است: «همکاری به عنوان دستیار برنهارد گوتمان مورخ نابینا و ناشر و داستاننویس از گرانبهاترین تجربیات آن سالهایش است. شاید این تجربه در نگارش داستان بلند سقوط کوران بیتأثیر نبوده است. هوفمان در این اثر به ماجرای خلق تابلویی با همین نام از پتر بروگل نقاش میپردازد. گرت هوفمان جوان برای گذران زندگی در فرایبورگ، شروع به نوشتن نمایشنامههای رادیویی برای رادیوی آلمان غربی میکند. با اینکه از سرآمدان این رشته از ادبیات نمایشی میشود، نوشتن نمایشنامههای رادیویی ارضایش نمیکند و بعدها مخاطبان آن را جامعهای مطلقا غیرادبی مینامد».
هوفمان در شهر فرایبورگ در رشتههای جامعهشناسی و علوم سیاسی، و نیز زبانهای انگلیسی و فرانسه و جامعهشناسی تحصیل کرد. او در سال ۱۹۵۷ رساله دکترایش با عنوان «مشکلات تفسیری در آثار هنری جیمز» را مینویسد. او در این رساله، با نگاهی انتقادی به بررسی آثار هنری جیمز میپردازد. اما نوشتن رمان کار سادهای برای هوفمان نبود. درواقع گذر از نمایشنامهنویسی رادیویی به داستاننویسی کار سادهای نبود و او اولین رمانش را پس از هفت سال کار کردن در آستانه پنجاه سالگی مینویسد و با همین اولین رمانش ستایش زیادی میشود و تصمیم میگیرد کارش به عنوان مدرس را رها کند و یکسره به نوشتن بپردازد. پس از این، هوفمان آثار متعددی منتشر میکند و میتوان گفت که همه زندگیاش را به نوشتن میگذراند. منتقدان آثار هوفمان را به دقت زبانی و قدرت متقاعدکنندگی بالایی میشناسند که بیش از همه به زبان کافکا نزدیک است.
در بخشی از رمان «پردهخوان» میخوانیم: «داشتیم به انتظار آمدن آقای زالتسمان توی صندلیهای آپولو چمباتمه میزدیم. تازه پا به حیاط گذاشته بود و یک سیگار بوگندو توی دهانش داشت و با کشیدنش وقت تلف میکرد. شلوار برزنتی خاکستریرنگی پوشیده بود و به تابلوی ورود ممنوع تکیه داده بود. در را چارتاق باز کرده بود تا سالن سریعتر هوا بگیرد و کسی نفسش بند نیاید. درواقع آقای زالتسمان صورت جوانی زیر آن ریشها داشت. سیگار بوگندویش توی دستش بود، گاهی دیده میشد و گاهی نه. نقاب سلولوئید سبزرنگ بالای پیشانیاش بسته بود تا سوسوزدن نور آپارات روی پرده کورش نکند. اغلب این اتفاق میافتاد. خیلی از آپاراتچیهای برلین همین کلاه را نگذاشته بودند و حالا همه کور شده بودند. نباید این اتفاق برای آقای زالتسمان میافتاد. همیشه این کلاه سرش بود، حتی توی تختخواب. میگفت کار از محکمکاری عیب نمیکند. آن روز من به دیوار تکیه داده بودم. بابابزرگ لحظهای غیبش زد و دوباره از اتاقک بیرون آمد. رخت عوض کرده بود. اتاقک برای عوض آن کت فراک کوچک به اندازه کافی بزرگ بود، اما نه برای عوض کردن شلوار… آن روز زودتر از همیشه آمده بودیم. بیتاب دیدن فیلم بودیم. بابابزرگ صورتش را بزک کرده بود. مثل هر هنرمندی به صورتش پودر زده بود و به لبهایش رژ. چوب اشاره بامبویش را دستش گرفته بود…».
آثار گرت هوفمان پس از گونتر گراس بیش از همه نویسندگان آلمانیزبان به زبانهای زنده دنیا ترجمه شده است و نیویورکتایمز او را پس از هاینریش بل، شگفتانگیزترین نویسنده آلمانی نامیده است.