Share This Article
به نمايندگي از حاشيه ها
به مناسبت مرگ «ياشار كمال» نويسنده بزرگ تركيه
عين له غريب*
ياشار كمال براي نخستين بار شغلي اختيار مي كند كه به شكلي باز نامتعارف اما به هر حال با نويسندگي در ارتباط است: عريضه نويسي. «در يك دكه چوبي نيمه ويران بين دو دكان قصابي عريضه نويسي مي كردم»
۱) انبوه جوايز ملي و بين المللي را در چنته دارد (جايزه صلح ناظم حكمت، جايزه اورهان كمال، نامزدي جايزه ادبي نوبل در سال ۱۹۷۳، جايزه داگرمن در سال ۱۹۹۷، جايزه صلح ناشران و كتاب فروشان آلمان در سال ۱۹۹۷، CinodelDuca- ۱۹۸۲، Legion D honneur – ۱۹۸۴، Commandeur des Arts et des Lettres – ۱۹۹۳، Premi International Catalunya- ۱۹۹۶، بالاترين نشان هنري فرانسه در سال ۲۰۱۰، بر ترين عنوان ادبي نروژ در سال ٢٠١٢ و…)، آثار متعدد و متنوعي كه در كشور خودش تيراژ ميليوني داشته و تا به حال به بيش از ٤٠ زبان ترجمه شده است (ده ها رمان و داستان كوتاه و مقاله و نمايشنامه و فيلمنامه و مجموعه شعري كه همين چند سال پيش چاپ كرد) و سبكي كه بسياري ابداع آن را حداقل در ادبيات ترك به او نسبت مي دهند (سبك روستايي) به نظر او را از هرگونه معرفي معاف مي كند، از سوي ديگر اينكه او در همين نزديكي ها بود، در همسايگي ما و به زباني مي نوشت كه براي قسم قابل توجهي از مردمان اين ديار چندان هم غريبه نمي نمود. اما، با وجود اين همه بدا بر ما كه او را نيز چون ديگر كسان كه بايد، آن گونه كه شايد، نمي شناسيم.
۲) و تا صحبت از شناخت يك نويسنده شود يا مورخ مي شويم، يا مبلغ، يا اينكه منتقد. قسمي كه آگاهانه يا ناآگاهانه شناخت را جز از طريق تاريخ ميسر نمي بينيم با شنيدن اسم ياشار كمال چون سازواره اي ماشيني در حال به كار مي افتيم: گفتني است كه نخستين صحنه اي كه در تمامي نوشته هايي كه به هر نحو از تقدير موضوع آنها ياشار كمال يا امري منسوب به اوست به چشم مي خورد اتفاق نامتعارف و در عين حال هولناكي است كه وي در كودكي شاهد آن بوده است: كشته شدن پدرش در مقابل چشمان او، آن هم زماني كه او كودكي پنج ساله است. اتفاقي كه خود اين گونه از آن ياد مي كند: «با پدرم در حياط مسجد نماز مي خوانديم كه برادرخوانده ام با چند نفر كه همه مسلح بودند وارد حياط مسجد شدند. پدرم هاج و واج مانده بود كه برادرخوانده ام از پشت او را با چاقو زد. بعد تيراندازي شد. پدرم آناً مرد. من هرگز نفهميدم برادرخوانده ام چرا اين كار را كرد؟ و عجيب اينكه او نيز بعد از
١٨ سال حبس به محض اينكه از زندان بيرون آمد كشته شد. و من هرگز نفهميدم كه چه كسي او را كشت و چرا؟» در جريان تيراندازي او هم يك چشم خود را از دست داد و بر اثر اين ضربه، سال ها دچار لكنت زبان شد. نقصي كه فقط در هنگام آوازخواني او را راحت مي گذاشت. و همين امر باعث شد كه او نخست به ترانه هاي سنتي و سپس از آنجا كه اغلب اين ترانه ها قومي و فولكلور بوده و در بستر داستان ها و حماسه ها سروده مي شدند، به نقالي و پرده خواني يا اساسا ادبيات شفاهي روي آورد: «بعد شروع كردم به جمع آوري اين داستان ها. در ١٠ سالگي با صدتايي از اين داستان ها و ترانه ها آشنا بودم: دادال اوغلو، كور اوغلو، دده قورقوت و… به جرات مي توانم بگويم كسي كه در دهكده بيشترين داستان ها را مي دانست، من بودم. تعداد داستان ها مدام بيشتر مي شد چنان كه ديگر نمي توانستم همه آنها را به خاطر بسپارم. در حالي كه اگر به مدرسه ابتدايي دهكده مجاور مي رفتم مي توانستم نوشتن را ياد بگيرم و آن آواز ها را يادداشت كنم. » به ديگر سخن، او مثل هر كودك ديگري قبل از آنكه دقيقا متوجه باشد چرا؟ به مدرسه نرفت، بلكه در ١٠ سالگي و كاملادانسته شخصا به اين كار اقدام كرد آن هم در شرايطي كه چون اغلب دهات تركيه تا سال هاي ۱۹۲۰ مدرسه نداشت او مجبور بود كه هر روز پاي پياده تا مدرسه اي كه در دهكده مجاور بود برود و برگرددالبته با اين توضيح كه آن دهكده از روستاي آنان دو ساعت فاصله داشت. به اين ترتيب ماجراي تحصيلات ياشار كمال نيز كه تا كلاس هشتم هم بيشتر طول نكشيد به واقع ماجرايي نامتعارف است. جاي توجه دارد كه آشنايي او با كتاب – خصوصا كتاب داستان – از اين هم نامتعارف تر است. توضيح اينكه، ياشار كمال در جهت امرار معاش و پس از تجربه شغل هايي بسيار چون رانندگي تراكتور، ناطوري شاليزار، ميرابي و… كاملاتصادفي و از سر نياز به عنوان نگهبان در كتابخانه دولتي شهر آدانا استخدام شد. و بديهي است كه اين براي كسي چون او فرصتي بود استثنايي، چنان كه خود در اين زمينه مي گويد: «بهترين مدرسه اي كه من به خود ديده ام كتابخانه شهر آدانا بود كه بعد از سربازي در آنجا به عنوان نگهبان كار مي كردم: در اين كتابخانه بيش از ٣٠ هزار جلد كتاب وجود داشت… نمي دانم ژرمينال، مادام بوواري، ابله، دن كيشوت و ديگر آثار كلاسيك مثل اين را چند بار را خواندم. » لازم به ذكر است كه به دنبال اين، ياشار كمال براي نخستين بار شغلي اختيار مي كند كه به شكلي باز نامتعارف اما به هر حال با نويسندگي در ارتباط است: عريضه نويسي. «در يك دكه چوبي نيمه ويران بين دو دكان قصابي عريضه نويسي مي كردم.» جاي توجه دارد كه اين دوره از زندگي اين نويسنده به مفهوم حرفه اي آن بسيار قابل تامل است چرا كه موضوع اين عريضه ها بعد ها در بيشتر آثار او به عينه قابل پيگيري است. چنان كه: «در سال ۱۹۴۱ بود كه نخستين داستان كوتاه خود را نوشتم. يك متن ٣٠صفحه اي بود با عنوان ماجراي كثيف. ماجرا را از دختري كه مي شناختمش شنيده بودم. چنان با وحشيگري آميخته بود كه وقتي شنيدم يك روز تمام گريه كردم و…» و نياز به گفتن نيست كه اين داستان در واقع متن يكي از همين عريضه هاست.
بي شك نمي توان از زندگي ياشار كمال گفت و به مرام سياسي او اشاره اي نكرد. بر كسي پوشيده نيست كه او سوسياليست است، اما باز نه به مفهوم متعارف آن: «وقتي كه عريضه نويس شده بودم با اشراف زاده اي آشنا شدم كه ياغي شده و به كوه زده بود. او از خانواده هاي ملاكان بزرگ بود و حقوقدان هاي بزرگ دوره عثماني و… زبان هاي يوناني و فرانسه و انگليسي را به خوبي مي دانست و… اين او بود كه براي نخستين بار از فلسفه و فلاسفه با من حرف زد و از آدمي به نام كارل ماركس.» آري، آغاز آشنايي كمال با سوسياليسم اين گونه نامتعارف است و انجامش از آن هم نامتعارف تر: «به عضويت حزب كارگر تركيه درآمدم. اين حزب البته حزبي كمونيست نبود، هيچيك از مدل هاي سوسياليستي موجود را هم قبول نداشت، با نظرات شخص ماركس هم چندان همراهي نمي كرد.» و…
قسمي كه شناخت را لابد جز به تبليغ ممكن نمي بينيم ضمن توجه به اين نكته كه تبليغ كمال به نحوي تبليغ خود ما نيز خواهد بود با شنيدن اين اسم در حال، به عام ترين تعبير آن شروع مي كنيم به فضل فروشي و فخرفروشي و… او نيز از آن دست اديباني است كه دوگانگي هاي پيش انگاشته را ريش ريش كرده و همساني را در بر يكساني و برابر دگرساني چنان شرحه شرحه مي كند كه اين ميان خرد جمعي در برابر خرد فردي، قطعيت در برابر ابهام و ايهام، معنا در برابر پوچي، خيال در برابر واقعيت، بي شكلي در برابر هيچ شكلي و قسمي كه خواسته و دانسته شناخت را بر نقد منطبق مي كنيم. خود را در حكم يك منتقد تنها شناساننده ذي صلاح در هر امري مي پنداريم با شنيدن اين اسم همه هم و غم خود را به كار مي گيريم تا تحقيقاتي پردامنه را بنيان نهاده و بسان كارآگاهي چيره دست در اسرع وقت به همگان ثابت كنيم كه از شامه تيز ما دور نمي ماند كه آن قسمت از آن كتاب او با كدام قسمت از كدام كتاب تقارن دارد و اين بخش از اين كتاب او در آن سبك واين تكنيك ريشه دارد غافل از اينكه او اين همه را خود به صريح ترين شكل ممكن معترف است: «شايد قرن ها پيش اين قصه ها در آناتولي ساخته و پرداخته شده و به عنوان قصه هاي كوچك تا به امروز آمده و سرانجام دست من رسيده است. اين را از ته دل مي گويم، اگر من اين موضوع ها را نمي گرفتم و روي شان كار نمي كردم به طور قطع هنرمند ديگري آنها را مي نوشت.»
۳) اما با وجود آن التزام اوليه و اعتقاد بر ناكارايي اين همه اكنون جا دارد از خود بپرسيم به واقع راه كدام است؟ اين هم ناگفته نماند كه با عرض معذرت از پيشگاه تمامي بزرگان اين عرصه، از آنجا كه ضعيف يا قوي ناچيزانه مسووليت برگردان مجموعه اي از داستان هاي كوتاه اين نويسنده، سربازان خدا، را بر گردن دارم، به نظر از اين دست پرسش ها نه گريز دارم نه گزير. توضيح اينكه: با يك نگاه از سر تفنن هم، حتي با تورق هر كدام از آثار او هم كه شد، در حال در مي يابيم كه كمال به مركز، به متن، كاري ندارد. و توجه او از هر نظر همواره به حاشيه هاست. اگر موضوع يا جغرافياي موضوع اثر او كلانشهري چون استانبول باشد (مثلارمان دريا بالاآورد) او به دريا هايي مي پردازد كه شهر را احاطه كرده اند حال آنكه مركز شهر به نظر براي بسياري جذاب تر مي نمايد. اگر موضوع اثر او زندگي اجتماعي شهري باشد (مثلامجموعه داستان هاي كوتاه سربازان خدا) او به كودكان خياباني مي پردازد. اگر موضوع اثر او روستا باشد و مسايل و مصايب آن (مثلارمان اينجه ممد) او جاي خان و كدخدا و از اين دست به ياغي ها مي پردازد و طبيعت و حيوانات زبان بسته. و امثال اين. در تركيه مردسالار كمال از زن ها مي نوشت. در عصري كه همه به شهر ها و كلانشهر ها روي آورده و از انتساب به مدرنيته به خود مي باليدند او از روستا مي نوشت و خود را دهاتي مي خواند و اين را مايه افتخار خود مي دانست. وقتي نامزد دريافت جايزه ادبي نوبل شد همه او را به لابي گري خواندند و به حضور در كشور هاي غربي ترغيب كردند و چه و چه، اما او در كمال آرامش گفت: «اونا عمراً به آدمي چپ مثل من نوبل نمي دن الكي شلوغش نكنين. » درست زماني كه همه براي غرب سر و كله مي شكستند او گله مندانه گفت: «روشنفكران ما در تقليد از غرب از يكديگر پيشي مي گيرند در حالي كه در رابطه با آناتولي هيچ نمي دانند. لازم است كسي به آنان يادآوري كند كه ملتي كه خاطره خود را از دست دهد ملتي است كه مي ميرد. » وقتي از بابت انبوه آثاري كه براي كودكان خلق كرده بود روزنامه نگاري او را پيشروي ادبيات كودكان در تركيه خواند، گفت: «به بچه ها به عنوان مخلوقات جداگانه اي نگاه مي كنند… من ادبيات جداگانه اي براي كودكان قبول ندارم. من فكر مي كنم در دنيا براي بچه ها درخت جدا، درياي جدا، آسمان جدا وجود ندارد. من كوراوغلو را در هشت سالگي شنيدم و فهميدم هم. اين قصه ها را هم بزرگ تر ها مي فهمند هم كودكان. اگر من نمي توانم رماني بنويسم كه بچه ها به آساني آن را بفهمند اين فقط و فقط دليل ضعف من در نويسندگي است نه چيز ديگر.» و دست آخر اينكه او در زندگي خودنوشت، خويش را «هيچ كس» ناميد. نا گفته نماند كه در نظام ثبت احوال كشور تركيه اساسا شخصي به نام «ياشار كمال» وجود خارجي ندارد چرا كه اين، در واقع اسم مستعار نويسنده اي است به نام و نشان صديق كوگچلي. حال شما بگوييد: به واقع ياشار كمال كه بود؟
*مترجم كتاب «سربازانِ خدا» از ياشار كمال
اعتماد