Share This Article
تصور كنيد كسي يك اتهام غيراخلاقي به شما نسبت بدهد و آنقدر اين اتهام از شخصيت شما به دور باشد، كه براي شما مضحك و خندهدار باشد. اما پس از مدتي، همكاران شما جور ديگري نگاهتان ميكنند. همه با هم پچپچ ميكنند و سنگيني نگاه بقيه، آزارتان ميدهد. كار به جايي ميرسد كه شريك زندگيتان هم شما را مورد پرسش قرار ميدهد و شما فرو ميرويد زير بار سنگين «شك». تعجب ميكنيد كه چطور نزديكان شما، تمامي شناختي كه از شما داشتند را به يكباره فراموش كردند و به خودشان اجازه دادند كه به شما شك بكنند. «شكار» روايت مردي است كه زير سايه شك دوستانش له ميشود. شكي كه هيچ راه گريزي از آن نيست و هر چقدر كه او داد بزند، انگار در خلأ فرياد زده است و كسي صدايش را نميشنود. هر چقدر اين اتهام درگير با ارزشهاي يك جامعه باشد، واكنشها به آن شديدتر خواهد بود. «ارزش» عقيده و باور پايداري است كه فرد بر مبناي آن، شيوه رفتار خودش را برميگزيند. اين ارزشها در تعامل با افراد ديگر، به يك باور عمومي تبديل ميشود و اعضاي يك جامعه درباره آنان، به نوعي وفاق ميرسند. اين ارزش اجتماعي با هويت يك جامعه درآميخته ميشوند و همبستگي افراد آن جامعه، بر اين ارزشها استوار ميشود. در فيلم «شكار»، باور جامعه به پاكي و معصوميت كودكان است و همه آنها به اين نكته اعتقاد دارند كه كودكان دروغ نميگويند. اين يك باور متداول در جوامع مختلف است. به عنوان نمونه، جمله «حرف راست را از بچه بشنو» عبارتي متداول در جامعه ايران است. براي بسياري صحت اين گزاره و گزارههاي مشابه بديهي است. كارگردان فيلم سعي كرده است كه با خلق يك موقعيت، صحت اين گزارهها را به چالش بكشد. لوكاس، مربي مهدكودكي كه عاشق كودكان است، به خاطر يك حرف دروغ كودكانه، به آزار جنسي كودكان متهم ميشود و آنگاه جامعهيي كه به صداقت و معصوميت كودكان ايمان دارد، به جنگ با لوكاس برميخيزد و او را مچاله ميكند. از سوي ديگر، فيلم خشونت ذهني افراد را هم به تصوير ميكشد. مدير مهدكودك، مسالهيي كه صحت آن اثبات نشده است را به بدترين شكل اعلام عمومي ميكند و نوعي هجمه اجتماعي عليه لوكاس شكل ميدهد. حتي به خودش اجازه ميدهد كه به همسر سابق لوكاس تلفن كند و موضوع را به او هم اطلاع بدهد تا مانع ديدار فرزند لوكاس با پدرش شود. تئو پدر كلارا است ولي قبل از آن بهترين دوست لوكاس است. دوستي كه سالهاست دوستش را ميشناسد و بهتر از هر كس ديگر، لوكاس را ميشناسد؛ اما در همراهي با اين هجمه اجتماعي، تمام شناخت چندين سالهاش از لوكاس را فراموش ميكند و به خشونت ذهني خود جولان ميدهد تا لوكاس را له كند. اين خشونت ذهني، اجازه هرگونه تفكر و برخورد منطقي را از افراد ميگيرد و آنها را به واكنشهاي غريزي وا ميدارد. در فيلم «شكار» هيچ فردي، شخصيت منفي نيست. كلارا كه از خانوادهيي نابسامان رنج ميبرد، عاشق لوكاس است و لوكاس اين را ميفهمد و به كلارا گوشزد ميكند كه برخي كارها را بچهها نبايد انجام بدهند. همين توصيه كوچك، آرزوها و روياهاي كلارا را ويران ميكند و در يك انتقام كودكانه، حرف احمقانهيي ميزند. بعد اين جامعه است كه وارد روايت ميشود و بر مبناي آن حرف احمقانه يك كودك، داستاني ميسازد تا به خشم دروني خود جولان دهد. گرته، مدير مهدكودك، حرف در دهان كلارا ميگذارد و با اعلام اين جريان به پدر و مادرهاي ديگر، دامنه اين جريان را گسترش ميدهد و پدر و مادرهاي ديگر، كودكان خود را وا ميدارند كه در اين باره تخيل كنند و داستان هيجانانگيزتر بشود! فرضي كه هنوز از سوي مراجع قانوني اثبات نشده است، حكم ميشود و حتي پس از مداخله پليس و مشخص شدن بياعتبارياش، از رونق نميافتد و جامعه با تمام قوا، لوكاس را طرد ميكند. نكته عطف فيلم، آنجايي است كه حتي كلارا به پدرومادرش اعتراف ميكند كه حرف درستي نزده و لوكاس كاري نكرده است. اما جامعه نميخواهد اشتباه خود را بپذيرد و بر اشتباه خود اصرار ميكند.
«لوكاس» شخصيت محوري فيلم است و خط روايي فيلم بر مبناي تقابل جامعه با او شكل ميگيرد. شخصيتي كه عاشق كودكان است و سعي ميكند برخلاف بقيه مربيان مهدكودك، همبازي بچهها بشود و با آنها حرف بزند. او آنقدر محبوب بچههاست كه بچهها در دنياي كودكانه خود، عاشق او ميشوند. او حواسش به بچههاست و حتي پس از تمامي اتفاقات، لوكاس كلارا را دوست دارد و سعي ميكند كه اين كودك صدمهيي از اين خشونت نبيند. زدن اتهام كودكآزاري به اين شخصيت، اگزاژرهيي است كه روايت براي نشان دادن شدت خشونت ذهني جامعه، از آن بهره گرفته است. جامعه به يكباره، تمامي تصاوير ذهني از نحوه تعامل لوكاس با كودكان را فراموش ميكند و تصوير يك هيولا را جايگزين آن ميكند و نسبت به آن واكنش نشان ميدهد. سكانس رفتن لوكاس به سوپرماركت و برخورد فروشندگان با لوكاس، اوج اين واكنش را تصوير ميكند؛ انگار تبهكارترين آدم روي زمين به فروشگاه آنان قدم گذاشته است و نه همشهري و دوست سابقشان. همه فراموشي گرفتهاند و فقط يك هيولا را در پيش چشم خود ميبينند. بازي مدس ميكلسن در نقش لوكاس، بسيار به پرداخت اين نقش كمك كرده است. با مقايسه چهره ميكلسن و ميميك صورتش در نقش لوكاس در سكانسهاي مختلف، ميتوانيد تاثير اين هجوم بيوقفه را بر زندگي يك انسان ببينيد. زمان ميگذرد و تصور ميشود كه جامعه اشتباه خويش را پذيرفته است اما سكانس پاياني فيلم، نشان ميدهد كه هيچ چيز تغيير نكرده است. شايد در ظاهر افراد لبخند ميزنند و انگار كه اين كابوس به پايان رسيده است اما جامعه نميخواهد بپذيرد كه اشتباه كرده است و خشم دروني خود را مهار كند. جامعه شكار خودش را فراموش نميكند. ميخواهد كه پايش را بر گلوي شكار بگذارد و با فشار دادن پايش، شهوت خويش را ارضا كند. لوكاس بايد بپذيرد كه هيچ نقطه اميدي براي يك قرباني نيست. جامعه به شكار خود مفتخر است.
اعتماد / مد و مه 20 خرداد 1392