Share This Article
حتي بازيگران ايفا کننده رلهاي اصلي نيز در سال 1974 گزينشهاي معقول تري نسبت به امروز بودند. در آن سال رابرت ردفورد در اوج شهرتش تبديل به کاراکتر گتسبي شده بود و ميا فارو آرام و معقول نيز در قالب ديزي فرو رفته بود اينک لئوناردو دي کاپريو تبليغاتي و رنگين گتسبي است و فقط به لحاظ سن (38 سال) و قيافه در حد ردفورد است و کري موليگان در قالب ديزي فرو رفته بود و اين در حالي است که اين زن انگليسي بر خلاف متن قصه نه به آن حد چشمگير و نه آن قدر خودخواه است که داستان کلاسيک فيتز جرالد سالها وي را به ما معرفي و توصيف کرده است.
گتسبي کيست؟ از لابلاي کلمات پر يأس اما پيوسته فيتزجرالد که از مورد توجه ترين رمان نويسان و به واقع جامعه شناسان قاره آمريکا طي 150 سال اخير بوده و نگاهش نوعي زندگي در ميان مردم و در عين حال گريز از بطن جامعه را توصيه ميکرد. حس ميکنيم که گتسبي يکي از همان آدمهاي شبح وار دلخواه فيتز جرالد است که هست و حضور دارد اما در واقع مثل يک سايه و در جنب و جوار سايرين زندگي ميکند و تو گويي که اصلا نيست. او لبخندي ميزند که از پشت آن يک اطمينان ابدي اما مجهول و غير قابل اثبات ميتراود و او همان شبحي است که در يک ميهماني به وضوح ميبينيد اما فقط تصور ميکنيد که او را ديده ايد. گتسبي فردي است که حتي آدمهاي حزب و سازمان و خانواده خودش جز يک سيماي ظاهري و حرف هايي آرام، روي چيز ديگري در ارتباط با او نمي توانند حساب کنند زيرا او بيش از آن که قابل توصيف باشد آدمي است که سياست به خرج ميدهد و ردهايي مبهم را از خود به جا ميگذارد.
قصه فيتز جرالد به ما ميگويد که گتسبي به خاطر علاقه اش به ديزي حتي زندگي خود را پايمال ميکند اما در عصر کنوني و در بحران اقتصادي سالهاي اخير و در تابستان 2013 کمتر کسي اين مسايل را ميپذيرد و آن را چيزي بجز شعارهاي ايدهاليستي ميداند. آيا انتخاب يک هنرپيشه ديگر به جاي دي کاپريو که هر کارش کنيد قيافه او بر رل وي ميچربد ميتوانست نسخه جديد را اصيل تر و بهتر کند ؟ با جاني دپ و جورج کلوني احتمال توفيق اين بازسازي چقدر بيشتر ميشد؟ با کريستين بيل، بت من سالهاي اخير سينما چطور ؟ آيا روني مارا بهتر از کري موليگان نمي بود ؟ شايد هم مشکل از آن جا برخيزد که جامعه آمريکا و کل جوامع نسبت به زمان نگارش قصه (دهه 1920) بسيار فرق کرده اند و آن چه آن زمان فداکاري و قهرماني خوانده ميشد، حالا يک مشت کار احمقانه تلقي ميشود !اين تقصير مردم نيست اما تقصير باز لورمن هست که يک موضوع نامنطبق با مولفههاي کنوني را براي ساخت فيلم جديدش برگزيده است.

اطلاق لفظ بزرگ به کاراکتر گتسبي براي سال 1925 جواب ميداد اما در سال 2013 بعضي بزرگها آن قدرها هم بزرگ نيستند يا فقط اين لفظ را يدک ميکشند. اين روزها حتي معمولي بودن يک حسن است. قصه گوي ما کاراکتر نيک کارواي است. در سال 1974 خوش اقبال بوديم که اين رل را سم واترستون بازي کرد ولي حالا اين نقش را به توبي مگواير سپرده اند که در 38 سالگي بسيار جوان تر از واترستون آن زمان است. نيک طبق قصه فيتز جرالد يک کهنه سرباز ايام جنگ است و حالا چه به لحاظ کلاس اجتماعي و چه مسايل مالي قوه تشخيص تمامي مسايل را دارد و مثلا در مييابد که گتسبي آدمي است که جامعه را در مينوردد بدون اين که راهي براي انطباق صددرصد با آن بيابد و عملاً سرگشته و ناکام است. اين که کامل کننده اين ارتباطها رنگ و لعاب و محيط قصه است و باز لورمن بايد در اين خصوص قدمهاي لازم را بر ميداشت، مسؤوليتهاي اين هنرمند استراليايي اغلب مقيم در هاليوود را بيشتر ميکند. لورمن لااقل صحنههاي مربوط به ميهمانيها و مراسم را بسيار پرآب و رنگ ساخته و گاهي تا به آن حد مشابه با زمان وقوع اتفاقات (دهه 1920) که انگار بازبي برکلي مشهور اين نماهاي موزيکالوار موزون و آدمهاي پرتعداد موازي با يکديگر را فراروي چشمها قرار داده است.
اما در کتاب فيتز جرالد اين ميهمانيها و گردهماييها فقط وسيله فرار گتسبي و اطرافيان او از بي مسؤوليتيها و بي پناهي هايي است که جامعه را در برگرفته و گريزي از تنهايي به رغم قرار داشتن در بين صدها نفر است. در سال 1925 در آمريکا، پيوسته طبل بازگشت به گذشته نواخته ميشد زيرا آينده روشن تر نشان نمي داد و يک بحران بزرگ اقتصادي در راه بود و ميشد در لانگ ايلند قصه گويي کرد و در روياها ، روزهاي بهتري را ديد اما امروز نمي شود و اين شهر دريايي همان حکم و منزلت گذشته را در سينما و ادبيات آمريکا ندارد. آيا اين فيلم از وفور پول در برخي قسمتهاي فساد زده آمريکا نمي گويد ؟چون ميدانيم که ميگويد برگزيدن مولفههاي سال 2013و آدمهاي اين زمانه با قالب و لباسي از گذشته براي اين مهم و توصيف فوق کار عاقلانه اي نيست و اين يکي از معايبي است که گتسبي جديد را رنج ميدهد و مانع موفقيت آن و موجب رنگ باخته بودن آن در قياس با کار اورژينال ميشود که به سبب حدود 4 دهه زودتر ساخته شدن، مشکلات فعلي را نداشت.
در نهايت «گتسبي بزرگ» به نوشته اف اسکات فيتز جرالد يکي از نويسندههاي ويژه و غير متعارف قاره آمريکا، درباره آدمهاي شيک پوشالي و گانگسترهاي غلط انداز و خوش پوش دهه 1920 است و بديهي است که هر چه از آن ايام دورتر ميشويم، حس و لمس آن زمانه براي انتقال آن به روي پرده نقره اي سخت تر ميشود. کاش ميشد ماير وولفشايم را مثل فيلم اورژينال در رل برني مداف به خدمت گرفت يا کاري کرد که گتسبي با بازي هر بازيگري که شما تصور آن را در ذهن داريد، بتواند در لانگ ايلند تجارت کند. کمتر از 100 سال بعد از ريختن حروف فيتز جرالد روي کاغذهايش، گتسبي همان آدم سرگشته سابق است و همچنان در آن جامعه شيک پوشالي تصوير شده در کتاب رويا زده او، هزار راه نرفته را طي ميکند و به هيچ جا نمي رسد.
اما تفاوت ورسيون لورمن با قصه مکتوب (کتاب فيتز جرالد) و فيلم اورژينال (کار جک کليتون) اين است که اين گتسبي ميتواند هر کسي باشد و هر آدمي در جامعه جلوه کند و اين آدم (دي کاپريو) در ورسيون لورمن قطعاً گتسبي نيست و فروش زياد فيلم در سطح جهان(150 ميليون دلار در آمريکا و کانادا و بالاي 230 ميليون در ساير کشورها) نيز سبب نمي شود اين گمانه زنيها درست را ناديده بگيريم.
منبع:Entertainment Weekly
بانی فیلم / مد و مه / 20شهریور1392