Share This Article
در اين فضا كه به هيچكس نميتوان اعتماد كرد، در فضايي كه نيروي مردانگي و جنگي تنها موجب بقاي توست، در فضايي كه يك سياستمدار بايد يك توني سوپرانو باشد و با بيرحمي و همانند لنكستر پدر هر كس را از بين برد، رابطه نزديكي بين انسان و دنياي طبيعي برقرار است
منطق مهم فيلم ميگويد در فضايي زندگي ميكنيم كه در وضعيت جنگ داخلي به سر ميبرد همان طور كه در سريال مشخص است خاندانها بر سر قدرت به مبارزه با هم ميپردازند و هيچ كدام ديگري را قبول ندارند. كل كشور در حال جنگ و نزاع با هم است
«بازي تاج و تخت» سريالي است علمي- تخيلي پيرامون جنگ و جدال چندين خاندان در راه تصاحب پادشاهي در سرزمين تخيلي هفت پادشاهي وستروس. اين مجموعه كه توسط ديويد بنيوف و دي. بي. وايس براي شبكه اچ بياو ساخته شده، اقتباسي از مجموعه داستانهاي فانتزي جورج آر. آر. مارتين به نام «ترانه يخ و آتش» است. تاكنون سه فصل از اين مجموعه پخش شده است. سريال مورد بررسي در اين مدت اندك از محبوبترين مجموعههاي تلويزيوني سالهاي اخير شده است. در رتبهبندي سايت آي ام دي بي، پس از «سوپرانو» به عنوان محبوبترين مجموعه تلويزيوني معرفي شده است. به طور معمول شوكزدگي مهمترين تجربهيي است كه خيل عظيم بينندگان در مواجهه با سريال فوق احساس ميكنند. تهاجم مرگبار اين مجموعه به تمامي شخصيتهايي كه بيننده با آنها ارتباط عاطفي برقرار ميكند و نابودي يكباره و بيرحمانه آنها، از دلايل اصلي اين تجربه غيرمتعارف بصري است. به نظر ميآيد هر كاراكتري كه در مجموعه اندكي به آن دل ميبنديم به شديدترين شكل ممكن تار و مار خواهد شد؛ سوالي كه از هماكنون در ذهن بينندگان مجموعه نقش بسته، آن است كه سرنوشت تيريين لنكستر، اين كوتوله فوقالعاده جذاب و بامزه كه تمامي نظرها را پيرامون قد كوتاهها در سينما عوض كرد، در آخر چه خواهد شد؟ اين بيرحمي به خوبي درباره ادوارد استارك، لرد وينترفل و فرماندار شمال پس از مرگ لرد جان آرين، به چشم ميخورد؛ كاراكتري كه به شرافت، نجيبي و شهامت معروف بود و به دليل همذاتپنداري زياد داستان با او به عنوان قهرمان داستان براي همگان تصوير شد، اما در ادامه و در جايي كه همگان انتظار بخشودگي او را داشتند، گردن او در كمال تعجب بريده شد. در بخش سوم ماجرا شاهد آنيم كه پس از پيروزيهاي متمادي خاندان استارك و در زماني كه مخاطب تصور ميكند آنها به موفقيت پيش از هر زمان ديگري نزديك شدهاند، خاندان آنها به بيرحمترين شكل ممكن مورد هجوم و حمله واقع ميشود و در سكانسي بهيادماندني شاهد گلوي بريده شده مادر غمناك خاندان استارك ميباشيم كه فريادزنان به تصوير كشيده ميشود. سريال فوق به هر شكل در فكر شوك دادن به بيننده است. سينماي معاصر مملو از فيلمها و مجموعههايي است كه از استراتژي شوك دادن به بيننده استفاده ميكند. دوراني را سپري ميكنيم كه به گواهي عده زيادي بايد آن را مرگ سينما دانست. زماني كه نوآوريهاي فرمي به سختي و به محدوديت در سينما ديده ميشود. به نظر ميآيد هر آنچه در سينما قابل اجرا بود به دست بزرگاني همانند گدار و ايزنشتاين انجام گرفته. ديگر كار خاصي با دوربين يا مونتاژ در سينما و تلويزيون نميشود كرد و بيخود نيست كه متفكري همانند ويتگنشتاين از مرگ سينما سخن گفت. در جواب به ساختار رخوتآلود فعلي، در دوران ما تنها با شوكه كردن مخاطب ميتوان راهي در جهت عرضه محصولي جذاب يافت. به قول هنري اگل، سينما رسانهيي است كه تنها نبايد به كپيبرداري از طبيعت بپردازد بلكه بايد چيزهايي را از اطرافمان نشان دهد كه چشمان ما كه به واسطه منطقگرايي شكل گرفته و قادر به تماشاي بسياري چيزها نيست، آنها را ببيند و از ديدنشان لذت ببرد. بيخود نيست كه خيل عظيمي از كارگردانهاي امروزي در فيلمها و مجموعههاي مختلف سعي در شگفتزده كردن بينندگان با انواع و اقسام روشهاي غير متجانس دارند. با اين ديدگاه، در گام اول به نظر ميآيد كه منطق شگفتزدگي كه در اين سريال است، ادامهدهنده جريان مد فعلي است. ليك آنچه مجموعه را به كاري ارزشمند در صنعت تصوير مبدل كرده آن است كه در اين سريال رابطه نزديكي بين فرم و محتوا موجود است و شوك تنها به خاطر خود شوك خلق نشده است. در واقع مجموعه فوق در فضايي ناكجاآبادي آخرالزماني ميگذرد كه با وجود ناآشنا بودن و گلچيني بودن از فضاهاي مختلف تاريخي، داراي منطق نهفته مشخصي است كه بر كليت روابط تاثير ميگذارد، در اينجا فرم به خوبي منطق وضعيت جنگ داخلي كه بر داستان حكمفرما است را درك كرده و در راستاي كمك به آن شكل گرفته وگاه از شوك در جهت تهييج احساسات استفاده ميكند. منطق مهم فيلم ميگويد در فضايي زندگي ميكنيم كه در وضعيت جنگ داخلي به سر ميبرد. همان طور كه در سريال مشخص است خاندانها بر سر قدرت به مبارزه با هم ميپردازند و هيچ كدام ديگري را قبول ندارند. كل كشور در حال جنگ و نزاع با هم است. همان طور كه خواندن نوشتههاي متفكري همانند هابس مشخص ميكند در اين جور فضايي ترس دائمي از مرگ تنها چيزي است كه بر همگان مستولي است. به دليل ترس دائم از مرگ، هر فرد ديگري را گرگي درنده ميداند كه در فكر دريدن اوست. تنها راه حفظ حيات در اين شرايط يافتن يك پادشاه قدرتمند است كه امنيت را به جامعه برگرداند. به قول يكي از شخصيتها كه در سرزمين يخزده شمالي زندگي ميكند، سرزميني كه به دور از هرگونه تمدني است، دنيايي كه قرار است در آن همه آزاد باشند، تنها راه آزاد زندگي كردن آن است كه حاكمي بالاي سر باشد تا به واسطه قدرت همهگير او بتوان با امنيت خاطر زندگي كرد. حاكم مسلط شرايطي را فراهم ميكند كه در آن همگان به موجب ترس، دست از خونريزي برميدارند. در اين شرايط، اگر كسي به دستورات پادشاه عمل نكند مستحق مرگ ميشود، چراكه بر ضد منافع كل جامعه و بر ضد هر آنچه سبب آزادي خود است عمل كرده، در اين شرايط ديگر مقياس شرافت و نجابت مطرح نيست. ادارد استارك فراموش كرده كه در دوراني زندگي ميكند كه قانون آن چيزي است كه پادشاه مطلقه بگويد نه آنچه نجابت و شرافت ميگويد. اين پادشاه است كه قانون را وضع ميكند و مشخص مينمايد افراد به چه شكل بايد زندگي كنند. با وجود آنكه شرايط به اين گونه است استارك در فكر حفظ نجابت و شرافت است و ميخواهد كه عليه ارباب خود مبارزه كند. تنها كاري كه پادشاه ميتواند بكند زهر چشم گرفتن از او به هر بهايي است. همان جور كه ارسطو هم بيان ميكند اگر كسي در دياري پيدا شود كه همطراز پادشاه باشد تنها دو راه براي پادشاه باقي ميماند، يا بايد به زمامداري او تن در دهد، يا بايد او را تبعيد به سرزميني دور (و به شكلي مرگ) كند. با اين منطق، با وجود آنكه راب استارك براي ادامه نبرد محتاج به كمك فرمانده پير خود است، به سبب آنكه به وظيفهاش عمل نكرده سر او را ميزنند؛ عملي كه در نهايت فاجعهيي مرگبار را پديد ميآورد. در اين گونه فضاي آخرالزماني، خون و نژاد نقش مهمي در سرنوشت شخصيتها بازي ميكند. تنها به افرادي ميتوان اعتماد كرد كه از گروه شناختهشدهها باشند. هر كس كه به نحوي در اصيل بودنش شكي باشد، همانند جان اسنو، از جمع خانواده به دور انداخته ميشود. به تعبيري، نسبت خون در اينجا همهچيز را مشخص ميكند. ارزش خون به نحوي است كه پادشاه به نزد لرد استارك ميرود و از او در خواست ميكند با او به پايتخت آمده و وزير اول خود بشود، در اينجا با وجود آنكه رابطه خوني بين دو شخصيت وجود ندارد، ولي به خاطر آشنايي شاه با استارك از جواني و از همه مهمتر به خاطر علاقه شاه به خواهر استارك، او ميتواند به استارك اعتماد كند؛ شاه اطمينان دارد كه استارك ـ برادر محبوبه او ـ به خوبي وظيفهاش را انجام ميدهد. در اينجا خون و نژاد ارزش بالاتري را از عشق دارد. عشق در چنين فضايي كه حيات مساله اول آن است، معنايي ندارد. ازدواجها بر اساس منافع اقتصادي و سياسي شكل ميگيرد. بيدليل نيست كه لنكستر بزرگ دو فرزند ارشد خود را مجبور به ازدواج با كساني ميكند كه براي آينده منافع خاندان آنها مفيد است. در اين شرايط راب استارك با عاشق شدن خود قدم سياسي اشتباهي برميدارد؛ او منافع خاندان را فداي هوس و نياز خود ميكند و در نتيجهيي همسو با منطق داستان نابود ميشود. همان طور كه نيچه و ماكياولي ادعا ميكنند در چنين فضايي، خشونت جزو لاينفك زندگي است. به قول نيچه، در گذشته انساني حتي هنگام مراسم عروسي و جشن و سرور لازم بود تعدادي انسان سر بريده شوند تا عروس و داماد احساس شعف و شادي كنند. ماكياولي نيز در نوشتههايش به نقش مثبت خشونت در افزايش نيروي جنگاوري اشاره ميكند و ميگويد كه اين سربريدنها و خشونتها به انسانهاي آن دوران كمك ميكرد تا در هنگام جنگ قسيالقلب شوند و بهتر بتوانند به كشتار دشمنان خود بپردازند. سريال در نمايش خشونت ابايي نداشته. «كال درگو» پادشاه دوتراكيها شخصيتي بيرحم است كه از خونريزي واهمهيي ندارد. در نخستين ديدارش با «دنريس تارگرين»، شاهد جنگ و جدال تا سر حد مرگ چند انسان هستيم. درگو از همسر خود ميخواهد با لذت اين خشونتها را نگاه كند و او اين عمل را با اكراه ميپذيرد (هرچند كه در نهايت او نقش سفيدپوستي قهرمان، يك ناجي و يك منجي مسيحوار، را بازي ميكند كه به متمدن كردن اين قوم بربر و وحشي ميپردازد، امري كه به سريال بوي راسيست بودن را افزوده). در اين فضا كه بقا مساله اصلي است و خشونت مهمترين مكانيسم حفظ آن، زنها نقش كليدي خاصي بازي نميكنند. در اكثر موارد آنها بازيچه دست مردان هستند و به صورت كالايي جنسي ديده ميشوند. در تصميمات مهم كمتر مورد مشاوره واقع ميشوند. ادارك استارك با وجود آنكه از زن خود ميشنود كه از قتل سرباز فراري، كه از دست مردگان متحرك آنور ديوار فرار كرده، دست بردارد، به اين عمل اقدام ميكند. در اينجا، اگر شخصيت قهرمان زني در سريال وجود دارد فرمي هيولاوار و غيرانساني يافته است. در شباهت با فيلمهاي وحشتناك همچون بيگانه و جنگير، شخصيتهاي مختلف زن با سحر و جادو در ارتباطند. «دنريس تارگرين» به عنوان قويترين زن مجموعه شناخته ميشود، شخصيتي كه در آخر فصل سه درآمد و روي دستها جابهجا شد. اما در اينجا، در شباهت با اسطوره زن هيولايي سه سر يوناني، خود او نيز سه اژدهاي هولناك را توليد ميكند. «مليساندري» زن مو قرمزي است كه در خدمت «استنيس باراپيان»، برادر كينگ رابرت است. او آتشپرست تصوير ميشود و همچنين كسي كه قادر به زايش هيولاست. «سرسي لنكستر» به عنوان نمونه ديگري از زنهاي موفق شخصيتي تصوير شده كه از هرگونه بيرحمي ابايي ندارد و به خاطر هوا و هوس خود موجب سقوط مرگبار پسر 10 ساله استارك ميشود. اين نمونهها تاييدي بر نظريات «باربارا كريد» است كه به قول او در جامعه مردسالارانه، ترس مرد از زنانگي زن با هيولا به تصوير كشيدن زنها در فيلمهاي وحشت خنثي ميشود. الهام گرفته از نظريات فرويد و لاكان، كريد ادعا ميكند كه مردان در زندگي خود همواره از زنها ميترسند، ترسي كه به دوران كودكي آنها برميگردد. در اينجا ترس موجب ميشود كه مردها از زنها همواره بهراسند و با تصوير كشيدن زن به شكلي هيولاوار يا فرمي كثيف اين ترس را خنثي كنند. از يك طرف با تصوير كردن زنها به صورت موجودات ترسناك، زن مذكور قدرت پيدا كرده و قادر به اجراي كارهايي ميشود كه در سابق براي وي ممكن نبود، او ديگر زني منفعل نيست كه تنها براي ديدزده شدن جنسي خلق شده، همانند «دنريس تارگرين» اين گونه زنها از خود جسارت دارند، خودشان تصميم ميگيرند، آنها عاملان پيشبرنده داستان هستند ولي از طرف ديگر با به تصوير كشيدن فراوان آنها به شديدترين شكل ممكن جامعه پدرسالار از آنها انتقام گرفته و از آنها ميخواهد كه به جايگاه سابقشان بازگردند. آنكه تا چه حد اين تصويركشي بدوي از زنان در سريال از ذهنيت نويسنده ناشي شده يا نتيجه منطقي قرار دادن داستان در فضايي در حال جنگ دائمي فعلي است، سوالي است كه با صلابت به آن نميتوان پاسخ داد و تنها ميتوان براي آن حدسهايي مطرح كرد. در اين فضا كه به هيچ كس نميتوان اعتماد كرد، در فضايي كه نيروي مردانگي و جنگي تنها موجب بقاي توست، در فضايي كه يك سياستمدار بايد يك توني سوپرانو باشد و با بيرحمي و همانند لنكستر پدر هر كس را از بين برد، رابطه نزديكي بين انسان و دنياي طبيعي برقرار است. انسان نااميد از اجتماع، انساني كه حتي به برادر و خواهر خود در چنين فضايي نميتواند اعتماد كند و همواره از او در هراس است، با طبيعت و نيروهاي مرموز آن ارتباط برقرار ميكند تا از اين طريق راهي را براي شرايط مساعد بقا بيابد. در واقع ما در دنيايي زندگي ميكنيم كه افراد در طبيعت به دنبال نشانه هستند تا از آنها پيروي كنند. وقتي كه استارك به يكسري بچه گرك دست يافت در ابتدا در فكر كشتن آنها بود اما پس از آنكه دريافت تعداد آنها پنج بچه گرگ است ـ هم تعداد با بچههاي خودش- تصميم گرفت آنها را نگه دارد و بزرگ كند (هر چند كه در نهايت مشخص شد كه تعداد گرگها شش تا بوده و يكي از آنها به «جان اسنو» فرزند ناخلف استارك رسيد). ديگر نشانههاي طبيعت در فيلم مملو است. ما در فضايي زندگي ميكنيم كه همواره گفته ميشود زمستان به زودي فراخواهد رسيد، مثل آنكه زمستان يك شخصيت زنده است و شخصيتي انساني دارد. يا در جايي هستيم كه افراد به پرستش طبيعت- در اينجا يك درخت- ميپردازند. همچنين در سريال شخصيتهايي موجودند كه با مغز حيوانات در ارتباطند و ميتوانند از طريق چشمان آنها به دنيا نظر افكنند و حوادث را دنبال كنند. همان طور كه در صفحه ويكيپديا مجموعه آمده، داستان مجموعه از بخشهاي مختلف تاريخي آمده. در ويكيپديا ميخوانيم كه «بخش اصلي داستان برگرفته از جنگ رزها ميلادي است كه در انگلستان بين خاندانهاي لنكستر و يورك در گرفت كه در اين مجموعه منعكسكننده نبرد خاندان لنكستر و استارك است. فضاي وستروس با قلعهها و نبرد شواليهها يادآور دوران اوليه قرون وسطي در اروپاي غربي است. با وجود آنكه اين ساختار ناهمگن در اثر ديده ميشود همان طور كه تحليل فوق مشخص كرد، نويسنده مهارت خوبي را در تركيب اين عناصر ناهمگون و ساختن داستاني همنوا را از آنها دارد. امري كه در نهايت سبب شد ارتباط خوبي بين فرم و معنا در فيلم خلق شود. در اينجا وجود هيچ كدام از عوامل فانتزي مجموعه يا شوكهاي گوناگون رخ داده را نميتوان ناگوار، تصنعي و تحت تاثير مد دانست. فانتزي و شوكهاي گوناگون به ما كمك ميكند سريال را واقعيتر احساس كنيم. تنها به كمك چنين استراتژيهاي بصري است كه بيننده ميتواند قبول كند سحر و جادو در چنين فضايي وجود دارد، تنها به واسطه بروز اتفاقات شوكبرانگيز متفاوت است كه ميتوان به ياد آورد كه ما در جهاني زندگي ميكنيم كه حيات مساله اصلي آن است و اخلاقيات بيمعناست. به قول آندره بازن، سينما گاه براي نشان دادن فضايي واقعي محتاج به كار بردن مونتاژهايي فانتزيگونه است؛ گاه لازم دارد كه واقعيت را تحريف كند و به فرمي نمايش دهد كه باور آن سخت است، اين سريال تا حدي تاكيدي مناسب بر نظريات بازن پيرامون سينماست.
اعتماد/ مد و مه / شهریور1392