این مقاله را به اشتراک بگذارید
پرونده ای با یادداشتها و مطالبی از :
ایرج پزشک زاد نصرت کریمی صفدر تقیزاده علیرضا زرین دست اکبر عالمی مینو فرشچی احمد طالبی نژاد جواد طوسی محسن تقوایی مارال تقوایی و …
***
روایتداستانی که سریال شد
من و داییجان و ناصر
ایرج پزشکزاد
تلویزیون ملی ایران بعد از چاپ ششم یا هفتم داییجان ناپلئون به فکر افتاد که از آن یک فیلم/سریال بسازد و بعد از موافقت من، کار را بر عهده ناصر تقوایی گذاشت. من تقوایی را از خیلی پیشتر میشناختم و از نخستین برخوردمان، که در اوین اتفاق افتاد، تحتتاثیر شهامت او قرار گرفته بودم. ولی در باب سینما یا کارش آشنایی چندانی نداشتم. در دوران برآمدن او در هنر هفتم، غالبا در ماموریت خارج از مملکت بودم. البته «آرامش در حضور دیگران» را دیده بودم، ولی آنچه آنموقع در نظرم حائز کمال اهمیت بود، ایجاد حالوهوا و فضای داستان مربوط به سیوچند سال پیشتر بود و از خودم میپرسیدم که با کمبود مدارک و شواهد و تصاویر درباره ظواهر زندگی آنسالها، آیا سینماگر جوانی که هنگام وقوع حوادث داستان احتمالا کودک خردسالی بوده، از عهده برخواهد آمد؟تقوایی به من پیشنهاد کرد که در فیلم، نقش آدمی که بعد از سالها خاطرات گذشته خود را حکایت میکند، بازی کنم که به علت گرفتاری اداری عذر خواستم. در مرحله بعد پیشنهاد کرد که نوشتن سناریو را بر عهده بگیرم. جواب دادم که چون تخصصی در نوشتن سناریو ندارم، از این کار معذورم، ولی آماده هر نوع همکاری هستم. به او یادآوری کردم که من در سراسر داستان تقریبا هیچ توصیفی از قیافه ظاهری و موقعیت اجتماعی پرسوناژها نکردهام و این کار را بر عهده دیالوگ گذاشتهام. در این جهت رعایت اصالت دیالوگ در بخشهایی از رمان که انتخاب میکند، نهایت اهمیت را دارد. از گفتوگوهامان در این زمینه دانستم که خود او هوشیارانه به این موضوع توجه کاملی کرده است. به پیشنهاد او هفدهبخش سناریو را که او شخصا نوشت، خواندم و بدون دخالت در انتخاب او، دیالوگ را هرجا که از خط کمی خارج شده بود، اصلاح کردم. مهمترین دلگرمیام را در انتخاب بازیگران نقشها موجب شد. در این بابت حکایتی که غالبا برای دوستان گفتهام این است که وقتی قرارومدار تهیه فیلم گذاشته شد، من به فکر افتادم که تصویری از شکل و شمایل پرسوناژهای داستان آنطور که در ذهنم مصور بودند روی کاغذ بیاورم که کمک تقوایی برای انتخاب بازیگران باشد. چندین شب وقت صرف این کار کردم. چون از نقاشی و تصویرگری سررشته ندارم، کار بسیار سختی بود. ولی هر طور بود تابلویی تهیه کردم که تجسم خانواده داییجان به صورت یک عکس دستهجمعی بود. داییجان روی صندلی نشسته بود و همه بستگان و نزدیکان پشت سرش ایستاده بودند. وقتی این تابلو حاضر شد و آخرین دستکاریها را میکردم که آن را به تقوایی برسانم، خبردار شدم که انتخاب بازیگران انجام گرفته و دیگر به درد نمیخورد، اما وقتی صورت بازیگران را شناختم، شادمانیام، تاسف بر وقت تلفشده برای نقاشی را از یادم برد؛ زیرا شباهتی که بین صورتهای ذهنی من و هنرمندان منتخب او وجود داشت واقعا حیرتانگیز بود. اما، اگر این انتخاب بجا موجب راحتی خیالم شد، از جهت دیگری به فکرم انداخت. بیشتر بازیگران منتخب برای نقشهای اول را میشناختم. هنرمندان والامقامی که هر کدام به تنهایی برای موفقیت یک فیلم کافی بودند. از خودم میپرسیدم تقوایی چطور این بزرگان صحنه و اکران را اداره خواهد کرد؟برای مثال نصرت کریمی آیا زیر بار صحنهپردازی این کارگردان نازکاندام خواهد رفت؟
البته، همانطور که پیشتر گفتم شهامت تقوایی را در اوین دیده بودم، ولی آنجا مقابله دیگری بود. اینجا، در برابر نصرت کریمی، چه اندازه موفق خواهد بود؟اینجا، به عنوان پرانتز، درباره نخستین برخوردم با تقوایی در اوین توضیح بدهم که سوءتعبیر سیاسی نشود. خیلی پیش از این، یکی از دوستان ما، در اوین باغی داشت که بعدها زیر ساختمان تاسیسات تادیبی رفت. یک جمعهیی با چند نفر از دوستان در آن باغ به پیکنیک رفته بودیم. ناصر تقوایی را، که با آن دوستان دوستیای داشت، من در این پیکنیک شناختم. باغ دوست ما حصار درستی نداشت. یک وقتی سه/چهار جوان برومند آمدند آنطرف باغ لنگر انداختند. صاحبخانه چیزی نگفت و کسی به حضور آنها اعتراض نکرد، اما طرف عصر، این آقایان به اقتضای جوانی و شاید تحت تاثیر نوشیدنیها، برای خودنمایی و جلبتوجه دختران و زنان جوان جمع ما، بنای مزاحمت را گذاشتند. دوستان ما که غالبا از هنرمندان بودند، به حکم اینکه هنرمند نباید با مردم بیهنر جلیس باشد، نظر دادند که زودتر به پیکنیک خاتمه بدهیم و راه بیفتیم. اما، ناصر تقوایی این راهحل را نپسندید و خودسرانه به مقابله و دفع آن جمع کمر بست و نمیدانم با اندام نازک و مقوایی آن موقع، چه هیبت و هیمنهیی از خود نشان داد که چند جوان معترض متجاوز را از آن محل راند. البته خود او هم مدتی ناپدید بود و تا ظهور مجددش سخت نگرانش بودیم. پرانتز را میبندم و به تقوایی کارگردان فیلم داییجان ناپلئون برمیگردم. دلگرمی بعدی من انتخاب محل بود. تقوایی خانهیی را که بعد از مدتها صحبت و جستوجو انتخاب کرده بود و شبیهترین خانه به خانه مفروض داییجان بود را به من نشان داد. (بین لالهزار و فردوسی) هنگام فیلمبرداری سر دو، سه صحنه فیلم حضور داشتم، ولی از فیلم جز دو، سه سکانس دو، سه دقیقهیی موقع صداگذاری، چیزی ندیده بودم. وقتی فیلم آماده نمایش شد، رادیو/تلویزیون به مناسبت این واقعه یک میهمانی ترتیب داد که من هم دعوت داشتم. وقتی وارد سالن شدم، جوان برومند خوشقیافهیی، بعد از یک برخورد گرم با من، پرسید: «مرا شناختید؟» و با جواب منفی من، با خنده گفت: «بنده دوستعلیخره!» داورفر بود که متاسفانه تا آنموقع نمیشناختم و بعد، بازی فوقالعاده خوب او را دیدم که با قیافه جذاب و هیکل متناسب، به بهترین وجه به یک پرسوناژ آنتیپاستیک و کراهتانگیز جان داده بود. هفته پیش از شروع نمایش، رادیو/تلویزیون ملی یک مصاحبه تلویزیونی با حضور من و بازیگران فیلم ترتیب داد. در این جلسه من و اکثر بازیگران- منهای نقشینه و صیاد که جایی بازی داشتند – در یک ردیف نیمدایره در برابر کادر جا گرفته بودیم. یادم نمیرود که در جواب مصاحبهکننده – ژاله کاظمی- که نظرم را درباره پرسوناژهای رمان پرسید، گفتم که مشقاسم غیاثآبادی را از همه بیشتر دوست داشتم، و حالا که سایه پرویز فنیزاده هم روی صورت او افتاده، عاشقش شدهام. لبخند دلپذیر فنیزاده، که چهرهاش را زیر عینک شاخی درشت مثل یک نوجوان هفدهساله میکرد، جواب او به این ابراز اخلاص من بود. سالهای بعد بسیار تلاش کردم بلکه یک کپی ویدئو از این مصاحبه را به دست بیاورم، ولی موفق نشدم و همچنان آرزومند آنم. باری، فیلم آماده شد و موفقیتی که میدانید کسب کرد. تقوایی وقایع چندساله داستان را در چند ماه فشرد، ولی بههرحال هنر بزرگش ایجاد همان فضا و حالوهوای رمان بود که مسلما کار آسانی نبود و درخور تحسین و تقدیر است. من نهتنها برای ساختن پرسوناژها از افراد اطرافم مدل گرفته بودم، که وقایع داستان را در فضایی شبیه باغ و باغچه مسکونی خودم جا داده بودم. تقوایی در فیلم، در بسیاری از صحنهها، آنچنان فضای مشابهی با آنچه در ذهن من بود، به وجود آورده بود که هنگام تماشا، خودم را در میان بازیگران و در خانه داییجان احساس میکردم. هر وقت نظر مرا راجع به فیلم سریال داییجان ناپلئون پرسیدهاند، چیزی جز تمجید و تحسین نشنیدهاند. اگر بخواهم در باب عیبجویی، مته به خشخاش بگذارم، فقط میتوانم از چند صحنه کوتاه که در آنها غفلت از توجه به دیالوگ آزارم داد، یاد کنم، برای مثال؛ وقتی مشقاسم در توصیف سر بیموی آسپیران غیاثآبادی، با اشاره دست به سمتوسوی جهات اربعه میگوید: «سر آسپیران از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب خالی از موست»؛ که به کلی خارج از زبان و بیان اوست.
البته این نوع تجاوزات به دیالوگ زیاد نبوده و احتمالا تنها من متوجه غرابت آنها شدهام و دیگران توجه زیادی نکردهاند. آنچه مایه تاسف خیلیها است این است که چرا از داییجان ناپلئون یک فیلم سینمایی به کارگردانی تقوایی ساخته نشده است. بهخصوص اخیرا که متن انگلیسی رمان به وسیله ناشر جدیدی به خوانندگان عرضه شده و انتشار آن به زبانهای تازهیی در دست تهیه است. مکرر در این باره مورد سوال قرار گرفتهام. توضیح میدهم: «رمان، که قبلا به زبانهای انگلیسی، آلمانی و روسی منتشر شده بود، سال گذشته با قرارداد جدیدی که انتشارات «راندوم هاوس» نیویورک با «میبج پابلیشرز» ناشر اولیه My uncle Napoleon بست، چاپ کاملا تازهیی از رمان را منتشر کرد. تقریبا همزمان، قراردادهایی برای انتشار کتاب به زبانهای فرانسوی، یونانی، کرهیی و… به امضا رسیده که به زودی منتشر میشوند. یکی از مدیران موسسه انتشارات فرانسوی که مشغول آمادهکردن چاپ فرانسه داییجان است، در صحبت با من اظهار تعجب میکرد که کتابی که تا این اندازه در وطنش موفق بوده و سیوچند سال بعد از انتشار همچنان مطرح است و بازار دارد علاوه بر سریال تلویزیونی، سوژه یک فیلم سینمایی قرار نگرفته است؟ در آن صورت، کتاب انتشار خارجی سریعتر و وسیعتری پیدا میکرد. تذکر این فرانسوی به یادم آورد که تقوایی هنگام ساختن سریال به فکر تهیه یک فیلم سینمایی هم افتاده بود و از آنجا با من صحبت کرد. نفهمیدم به چه مانعی برخورد کرد که عملی نشد. باید اضافه کنم که موسسات مختلفی بهخصوص در کالیفرنیا، از سالها پیش، بدون اجازه من و تقوایی به تجارت ویدئوکلیپ قاچاقی سریال داییجان ناپلئون پرداختهاند و حالا به DVD رسیدهاند. گفتنی است که در این کار خلاف اخلاق و قانون، آنچنان خود را ذیحق میدانند که هر کدام در سراسر فیلم اسم و آدرس موسسه خود را با حروف درشت اضافه کردهاند. این یادآوری را میخواهم با یک ابراز تاسف تمام کنم و آن، این است که از فعالیت سینمایی تقوایی تازگیها چیزی نشنیدهام. خدا کند بیخبری من از سنگینی گوشم باشد.
تو با دست چپ روی «کاغذ بیخط» اینقدر راست مینویسی!
مینو فرشچی
ناصر تقوایی برای من و همنسلهایم یک بت روشنفکری بوده و هست و البته خواهد بود. جایگاهی که ناصر تقوایی در عرصه سینمای متفکر برای خود کسب کرده، قلهیی رفیع است که بهنام او ثبت شده و اگر روزی روزگاری کسی بخواهد و بتواند از آن هم بالاتر برود باید بایستد دست بر سینه بگذارد، سر خم کرده، ادای احترام کند، رخصت بگیرد و به راهش ادامه دهد. برای نوشتن درباره ناصر تقوایی نویسنده، عکاس، سینماگر، من دورترین و نزدیکترین آدم به او هستم. دورترین به هزار و یک دلیل و نزدیکترین فقط به یک دلیل: «کاغذ بیخط.»تابستان سال ۱۳۷۲ بود که در ادامه کلاسهای فیلمنامهنویسی باغ فردوس و در ترم پایانی دوره مزبور، ناصر تقوایی استاد فیلمنامهنویسی ما شد. من شاگرد ممتاز کلاسهای قبلی بودم و از سد بهرام بیضایی با موفقیت تمام گذشته بودم. چشم همکلاسیهایم به من بود و چشم من به خودم. من با بقیه بچهها فرق داشتم. همهچیز برایم اهمیت ویژه داشت. آنها تفریحی و تفننی سر کلاسها حاضر میشدند و من زندگی میکردم. حیات و مماتم، نوشتن بود و نوشتن. تمام غروبهایی که کلاس تمام میشد من فاصله کلاس تا ماشینم را میدویدم تا زودتر به خانه برسم و غیبتم کمتر باشد. وقتی قرار شد فیلمنامهیی به عنوان پایاننامه به ناصر تقوایی ارائه بدهیم، با خودم گفتم: «باید نخستین تکلیف آماده مال من باشد وگرنه بعدا دستم به دامن استاد نخواهد رسید و جا میمانم.» دو طرح ارائه دادم: یکی درباره چند خانواده بود که با هم به سفری شادمانه میروند و در مقصد، درونیات خود را افشا میکنند، یکی از زنها طی سفر میمیرد و کسی نمیفهمد که او خود را کشته یا بر اثر حادثه جان باخته است. هنوز هم به آن طرح فکر میکنم. استاد تقوایی طرح را پسندید، اما بهدرستی تشخیص داد که درونکاوی شش شخصیت کار دشواری است، آن هم برای یک دانشجوی فیلمنامهنویسی. طرح بعدی همین «کاغذ بیخط» بود که برداشتی از آن را همگی دیدید. زنی که از طریق فیلمنامهیی که مینویسد، کشف میشود. حرف اصلی طرح و فیلمنامه کمبود ارتباط بین آدمها بود، بین زن با شوهر و بین زن با همه. اعتراف میکنم که آگاهانه توانستم از طریق دیالوگهای آغازین فیلمنامه، توجه استادم را جلب کنم و زنبیلم را بگذارم جلوی صف. روزی که بخش اول نوشتههایم را سر کلاس خواندم، آقای تقوایی جملهیی گفت که شاید به یاد نداشته باشند، اما من هرگز فراموش نخواهم کرد زمانی که این کلمات را از دهانش شنیدم: «اگه تمومش کنی، بدم نمیآد بسازمش»!اول فکر کردم خواب میبینم، بعد فکر کردم مردهام و این جمله را فقط روحم میشنود. اما هیچکدام از این حرفها در کار نبود. جمله از دهان ناصر تقوایی بیرون آمده بود. همه هم شاهد بودند چون بغل دستیام گفت: «اِه… خوش بهحالت… تقوایی… اِیْول»!البته من تقریبا بهسختی میشنیدم، چون هم گوشهایم گرفته بود و هم همهچیز را در هالهیی از نور میدیدم. آن روز برایم روز بزرگی بود. ناصر تقوایی نمیداند که من آنروز بعد از اتمام کلاس قوطی خالی سیگار او را از روی میزش برداشتم و تاریخ و ساعت کلاس را رویش نوشتم و نگه داشتم. ناصر تقوایی یک بلوز نخی سهدکمه آستینکوتاه سفید به تن داشت. شلوار جین تمیز اتوکردهیی پوشیده بود با کفش ورزشی سفید. من اگرچه از جایم تکان نخوردم،
اما خودم را دیدم که بلند شدم، فریادی از شادمانی برکشیدم و پایکوبی کردم و دویدم و دویدم، چرخزنان سرم به ابرها رسید و صورتم از خنکی ابرها تازه شد. طولی نکشید که فیلمنامه «کاغذ بیخط» با عنوان زیبایش که انتخاب آقای تقوایی بود به پایان رسید و با فاصلهیی ششساله از زمان نگارش به فیلمی بهیادماندنی تبدیل شد. فیلم کاغذ بیخط فیلم بسیار خوبی است، که تفاوتهایی با فیلمنامه دارد. من هنوز هم بخشهایی از فیلم را نمیپسندم؛ اگرچه نمایش آن بعد از «شوکران» بود، اما برای من کاغذ بیخط اگر حتی «هملت» و «ده فرمان» و «برباد رفته» را هم نوشته بودم، اثری کاملا متمایز و عاشقانه است که عشق در تمام ابعاد و در تمام لحظات آن موج میزند و من عاشق این عشقم. در این فاصله خیلی چیزها یاد گرفتم. (کاش هنوز در تلاش برای ورود به جمع حرفهییها بودم و کاش هرگز به آنها نمیپیوستم، چراکه این مجموعه از دور خیلی جذابتر است!) خیلی چیزها مانده که یاد بگیرم، اما در بخشی که آموختم، ناصر تقوایی نقش بسزایی دارد؛ چون ناصر تقوایی «هنرمند ویژه» است.
***
دو خاطره از زندگی با ناصر تقوایی
ناصری که من میشناختم
محسن تقوایی
۱- پس از یک سال زندگی در «اسکو»ی آذربایجان شرقی که نزدیک تبریز و یکی از سردسیرترین نقاط ایران محسوب میشود، به بندر لنگه که از گرمترین مناطق این سرزمین پهناور است، کوچ کردیم. پدر، کارمند گمرک بود و به تبع ماموریتی که به او داده میشد مجبور بود برای خدمت، به شهرها و بنادر مختلف برود. چون مدت ماموریتها معمولا کمتر از یکی/دو سال نبود، مجبور میشد خانواده را نیز با خود ببرد، دو خواهر و دو برادر بودیم که همراه پدر و مادر، وارد بندر لنگه شدیم. دو برادر دیگرمان که از ما بزرگتر بودند به دلیل دبیرستانیبودن، در آبادان ماندند. من پنجساله بودم و ناصر به همان اندازه از من بزرگتر بود و در کلاس سوم یا چهارم ابتدایی درس میخواند. به یاد دارم که یکسال پس از ورودمان به بندر لنگه، من هم به همان مدرسهیی که ناصر در آن درس میخواند میرفتم، که البته تنها مدرسه آنجا هم بود که فقط دوره ابتدایی داشت و برای تحصیل در دورههای بالاتر باید به شهرهای بزرگتر میرفتیم. در همین دوره دبستان بود که من ناظر نخستین کارهای هنری ناصر و پنج، شش نفر از دوستان و همکلاسیهایش بودم. آنها غالبا در حیاط بزرگ مدرسه دور هم جمع میشدند و با یکدیگر بحث و گفتوگو میکردند. دورادور آنها را میپاییدم و به همیندلیل حرفهای آنها را نمیتوانستم بشنوم، فقط بعد از تعطیلی روزانه مدرسه که همراه آنها به خانههایمان میرفتیم بعضی از حرفهایشان را میشنیدم، اما چیزی از آنها سردرنمیآوردم. بعدها که ادامه جلساتشان را در خانه ما ادامه میدادند، آرامآرام چیزهایی دستگیرم میشد و میفهمیدم که در تدارک انجام یک بازی غریب هستند. تمرینهایی انجام میدادند و با کاغذ، مقوا و پارچههای مختلف رنگی، لباس، سپر و شمشیر درست میکردند، تازه دستگیرم میشد که میخواهند بازیای به نام «نمایش» را در یک روز جمعه و به ویژه با فروختن بلیت، در حضور تماشاگران برپا کنند. اینجا بود که حس حسادتم گل میکرد و از آنها میخواستم مرا هم به بازی بگیرند، اما جواب همیشه منفی بود: «نمیتونی، تو هنوز خیلی کوچیکی!» تنها کاری که از دستم برمیآمد اشکریختن بود و دویدن به سمت مادر که درحال کارکردن بود، از آشپزخانه بیرون میآمد و رو به ناصر فریاد میزد: «ناصر، اینو هم بازی بدین دیگه، سرمو برد!» و ناصر هم جواب میداد: «آخه نمیتونه مادر، خب بیاد همینجا بشینه نگاه کنه!» اما من دستبردار نبودم و شدیدتر از قبل گریه میکردم و ناصر هم مجبور میشد که مرا مشغول به کاری کند که شاید هم هیچ ربطی به نمایش آنها نداشت. در یکی از روزهای دیگر که باز هم همین بساط برپا بود و گریه و زاریهایم تمامی نداشت، ناصر، به ناچار قول داد که چند روز دیگر که بازی اصلی شروع خواهد شد، مرا هم به بازی بگیرد. به او اعتماد کردم و آرام شدم. عاقبت، جمعه موعود فرارسید و گروه مشغول چیدن صحنه شدند و با دو ملحفه بزرگ، پرده را هم نصب کردند و چند حصیر بافتهشده از برگهای نخل را هم به جای صندلی برای تماشاگران روی زمین پهن کردند. از صبح جمعه بلیتفروشی را آغاز کردند، هر بلیت پنج ریال قیمت داشت که روی کاغذهای کوچک یک شکل و اندازه، نوشته بود: «قیمت ۵ ریال».سرانجام، نیمساعت مانده به زمان اجرا همهچیز آماده شده بود و تماشاگران که حدود بیست، بیستوپنج نفر بودند، روی حصیرها نشسته و انتظار میکشیدند.
پشت پرده، همه بازیگران، لباس پوشیده و مجهز آماده به صحنهرفتن بودند و تنها من بلاتکلیف در گوشهیی در انتظاری کشنده به سر میبردم. ناصر که آخرین توصیهها را به گروه تذکر میداد در یک لحظه نگاهش به من افتاد، از دیدن چهره درهم و اخموی من حس کرد که احتمالا فاجعهیی در حال رخدادن است و بدون درنگ به طرفم آمد و یک لباس سربازی را که کمی هم گشاد بود، تنم کرد و کلاه مقوایی را روی سرم گذاشت و سپر و شمشیر را هم به دستم داد و با لحنی که دلخوری از آن میبارید رو به من گفت: «تو حالا یه سربازی، سپر و شمشیر رو هم همیشه اینجوری بگیر، جات هم اینجاست، هیچی نمیگی، تکون هم نمیخوری، فقط صاف و محکم همینجا میایستی، فهمیدی؟» و من از ترس اینکه نقشم را از دست بدهم، فقط با سر جواب مثبت دادم. ماجرا با رفتن اعلامکننده برنامه جلوی صحنه، آغاز شد: «تماشاچیان عزیز! خوش آمدید! اکنون نمایشنامه نادرشاه افشار آغاز میشود… » و با نامبردن از بازیگران و نقشهایشان و معرفی کارگردان و نویسنده، پرده کنار رفت و نمایش که حدود یکساعت زمان میبرد، آغاز شد و من طبق دستور کارگردان تمام یکساعت را بدون هیچ حرکتی، نقشم را بازی میکردم، مثل یک چوب خشک و این طوری بود که ناصر شد کارگردان و من… هرگز…!
۲- صبح یک روز گرم و شرجی، در تنها مسافرخانه بندر لنگه، همه عوامل «ناخدا خورشید» را برای رفتن به سر صحنه آماده کرده بودم. عدهیی وسایل را به طرف وانت میبردند و چند نفری نیز هنوز مشغول خوردن صبحانه بودند. برای برداشتن وسایلم از اتاق، به طبقه بالا رفتم. اتاقها در دو طرف یک راهروی نسبتا طولانی قرار داشتند و اتاق من نزدیک پلکان. راهرو خلوت بود، در اتاق را باز کردم، اما هنوز داخل نرفته بودم که دیدم در اتاق ناصر -که در انتهای راهرو بود- باز شد و یکی از همکاران بیرون آمد، به نشانه سلام، دستی به سوی هم تکان دادیم، اما هنوز دستهایمان پایین نیامده بود که فریادی جانخراش که به ضجه شبیه بود هر دوی ما را در جا میخکوب کرد، شوکزده به سمت اتاق ته راهرو دویدم. از همکارمان پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ اما او که کمی ترسیده بود، منمنکنان گفت: «خبر فوت غلامحسین ساعدی را به آقای تقوایی اطلاع دادم. به خدا نمیدانستم اینجوری میشه.»
۳- دکه روزنامهفروشی، تا منزل مادر، حدود ۱۵۰متر فاصله داشت. مثل اکثر مواقع روزنامهام را خریدم و در راه، تیترهای صفحه اول را یکبهیک میخواندم. به خانه نزدیک شده بودم که ناگهان در گوشهیی از صفحه اول، عکس کوچکی از مرحوم علی حاتمی را دیدم. پاهایم سست شدند، با وجود اینکه خبر کنار عکس را هنوز نخوانده بودم، اما حدس میزدم که خبر ناگواری خواهد بود. جلوی آسانسور ساختمان، چند لحظهیی ایستادم و خبر کنار عکس را خواندم، متاسفانه حدسم درست بود. علی حاتمی فوت کرده بود. تا به طبقه چهارم برسم، به این فکر میکردم که چگونه قبل از دیگران موضوع را به ناصر اطلاع بدهم. خبر مرگ یکی از بهترین دوستان و همکارانش را. ناصر، همیشه احترام خاصی برای حاتمی قایل بود. بیآنکه به راهحلی رسیده باشم زنگ در خانه مادر را فشار دادم… رفتم داخل، با صدایی آهسته از مادر پرسیدم: «ناصر بیدار شده؟» مادر جواب داد: «آره، امروز زودتر از همیشه بیدار شد، مگه قرار جایی برید؟» گفتم: «نه مادر، راستش نمیدونم، شاید…»
در زدم، صدایش را شنیدم که مثل همیشه گفت: «بله… » رفتم توی اتاق، بعد از سلام و احوالپرسی، گوشه دیگر تخت نشستم و گفتم: «چه خبر؟» لحظهیی کوتاه، با تردید نگاهم کرد، بعد گفت: «خبری نیست، تو چه خبر؟» پس از کمی مکث، گفتم: «هیچی… » و لحظهیی بعد ادامه دادم: «… شنیدم حاتمی دیروز دوباره حالش بد شده، دیشب هم دیگه نتونسته مقاومت کنه و…»نتوانستم ادامه بدهم… حس کردم حرفم را کاملا واضح شنیده، اما انگار نمیخواست باور کند، با لحنی نگران پرسید: «از کی داری حرف میزنی؟» گفتم: «علی حاتمی»نگاهش را آرام به دیوار روبهرو انداخت و هیچ حرفی نزد… کمی بعد احساس کردم که بهتر است تنها باشد، بلند شدم و درحالی که بیرون میرفتم گفتم: «من توی سالن هستم، کاری داشتی خبرم کن.» اینبار انگار صدایم را نشنیده بود، اما دیدم که آرام روی تخت دراز کشید و من برای دومین بار در زندگیام حلقههای اشک را در چشمانش دیدم. یقین دارم او برای اکبر مشکین، علی نراقی (نویسنده و بازیگر فیلم آرامش در حضور دیگران)، پرویز فنیزاده، سهراب شهیدثالث، بهرام شهباززاده (دوست صمیمیاش)، سیروس طاهباز، م. آزاد، منوچهر آتشی، فرخ غفاری، رسول ملاقلیپور و… در خلوت و درون خود اشکها ریخته است. ناصر بسیار باگذشت و عاطفی است و تظاهر در او هیچ راهی ندارد، اما از طرف دیگر، حین کار، بسیار جدی، سختگیر و بیگذشت است البته با دلیل و منطق درست.
***
کشف یک قریحه ناب
صفدر تقیزاده
ناصر تقوایی عزیزم!
سالروز تولدت را تبریک میگویم. چیزی حدود پنجاهسال پیش که نخستین داستان کوتاه تو در مجله آرش (سیروس طاهباز) منتشر شد، گروهی تو را ظهوری مبارک میدانستند؛ همان داستان کوتاه کافی بود که قریحه ذاتی ادبی تو را تایید کند، اما تو گذشته از داستاننویسی، سودای دیگری هم در سر داشتی و میخواستی وارد عالم سینما شوی! تو همت کردی و به دنبال هدف خود به تهران رفتی. دوستان و نویسندگان مجله آرش (تو را در آغوش گرفتند و تو با قریحه ناب خود توقعات آنها را برآوردی.) همگی به نوعی نویسندگان یک انسان تراز اول و یک پدیده کمیاب بودند: سیروس طاهباز، دانشجوی سال آخر رشته پزشکی بود و آنچنان در پی تعالی ادبیات و هنر ایران بود که سر از پا نمیشناخت. غلامحسین ساعدی، پزشک بود و بر اساس یکی از داستانهای کوتاه او، تو نخستین فیلم «سینمایی روایی» را ساختی و داستان دیگری هم از او به نام «گاو» که بعدها ساخته شد. م. آزاد، شاعر بود؛ شاعر دوران نومیدی: من از آسمان سخت نومیدم، ای دوست، نومیدِ نومید، نباریده دیری است باران، نتابیده خورشید! فروغ فرخزاد، هم دوران شکوفایی ادبیاش را در این نشریه گذراند و همیشه آخرین شعرهای تازهاش را به «آرش» میداد. «آرش»، یک نسل تازه و نواندیش و پرکار و سازنده بود. از نسل قدیم
هم جلال آلاحمد و ابراهیم گلستان با مجله همکاری میکردند. ناصرجان!اینروزها تو سرگرم تعلیم فوتوفن سینما هستی، اما آنروزها در آبادان کسی به این فکرها نبود، آبادان سینما داشت، و شاید بزرگترین سینمای آن ایام جهان را داشت، هم از لحاظ کیفیت صدا و پخش تصویر، هم از لحاظ نمایش فیلمهای روز برای کارمندان صنعت نفت. در محله محروم «احمدآباد» آبادان هم سینمایی بود که برای جلب مشتری تبلیغ میکرد، که فیلم سینمایی را همراه با یک پرده رقص عربی به نمایش میگذاشت. این چیزها بود، اما برای یک عاشق سینما هیچ موسسه یا بنگاهی نبود که امور فنی سینما را بیاموزاند. ناصرجان!به گمان من، تو یکی از پیشکسوتان، نه تو نخستین پیشکسوتی بودی که راه پرسنگلاخ سینما را با اعتمادبهنفس و با وجود مشکلات زیاد پیمودی و نخستین جایزه بینالمللی سینمایی را برای فیلمهای کوتاه به دست آوردی. اینروزها که تو سرگرم تعلیم فوتوفن سینما به جوانان امروز هستی، بهتر از هر کسی میتوانی سختیهای آن ایام را حس کنی. دیدهام که برای تو یکی از شیرینترین لحظات عمرت، وقتی است که یک قریحه ناب هنری را در یکی از دانشجویان خود کشف میکنی و به آن میبالی. تو را من نخستین پیشکسوت و قبول رنج آموختن سینما در ایران میدانم. اعتمادبهنفس تو در کارهای هنری، قوی و موثر بود و امروزه هم میتواند برای بسیاری از جوانان کشور آموزنده باشد. به همسرت «مرضیه» به خاطر همراهی و همگامی با تو در امور زندگی سلام گرم دارم. کالیفرنیا، ۱۹ تیرماه ۹۲
***
کهکشان راه «تقوایی»
علیرضا زریندست
دکوپاژ «داییجان ناپلئون» مثل هندسه فضایی بود، مثل وضعیت منظومه شمسی یا مثل ستارگان در آسمان. ناصر تقوایی تمام دکوپاژ داییجان ناپلئون را با ترسیم هر محل یا اتاق از بالا، و چگونگی قرارگرفتن دوربین در اتاق، و از هر طرف تعداد پلان، و اندازه پلان را با مدادرنگیهای مختلف ترسیم کرده بود. مثلا تمام خطوط از دوربین به سمت سوژه با رنگ سبز یعنی کلوزآپ. تمام خطوط از دوربین به سمت سوژه و از بالا با رنگ قرمز یعنی لانگشات! خب این تسلط برای ناصر که در آن زمان فکر میکنم ۳۰ یا ۳۱ ساله بود یعنی چند گام جلوتر از آن زمان سینمای ایران که دکوپاژ اغلب فیلمهای سینمای ایران را فیلمبرداران انجام میدادند. یعنی یک پدیده در سینمای آن زمان ایران ظهور کرده بود و آن «ناصر تقوایی» بود. چطور و چگونه میتوان درباره دریا مطلب نوشت. آیا میتوانید مثالی بیاورید! برای اینکه بتوانید دانش و توانایی و خلاقیت هنرمندانه یک کهکشان را به دریا مثال بزنید؟ دریا که محدود است در کره زمین و کهکشان بیپایان در فضا، اصلا چرا به کهکشان و دریا متوسل شویم! من در کنار این دو مثال ایستادهام، آموختهام، کار کردهام. فیلمبرداری از یک مستند شروع شد به نام «باغ بهشت». مستندی درباره فرش ایران و چقدر مستند زیبایی بود و چه استاد اندیشمندی را در کنار خود داشتم، بزرگمردی که در سینمای ایران بینظیر و مولف اثر ماندگار «داییجان ناپلئون» بود. ناصر تقوایی را آن شب پس از نمایش «ساز دهنی» در سینما پلاژ دیدم. هنگامی که در خروجی سالن باز شد، من و امیر نادری روی دست از سالن انتظار به جلوی سینما پلاژ دست به دست شدیم؛ روی هوا و روی دست مردم. در میان موج جمعیت، جوانی لاغراندام و دریادل، جمعیت را شکافت و به سمت من و نادری آمد. او بیریا و صمیمانه مرا در آغوش گرفت و برای فیلمبرداری «ساز دهنی» شانههای تشنه یک جوان بیصبر را برای رسیدن به نوک قله ستود، او را شناختم، ناصر تقوایی بود؛ همان مستندسازی که من در آنزمان شیفته او بودم و همین سرآغاز آشنایی من با کهکشان راه تقوایی بود. فیلمبرداری مستندی به نام «باغ بهشت» و یک اثر استثنایی درباره فرش که متاسفانه با سرنوشت خوبی روبهرو نشد و بعد «داییجان ناپلئون». و امروز از آنچه از کهکشان راه تقوایی آموختم به آن افتخار میکنم. امیدوارم فرصتی فراهم شود برای تولید یک اثر دیگر تا در کنار تقوایی قرار بگیرم، با اینکه خیلی آموختهام، میدانم که در کنار کهکشان تقوایی باز هم خواهم آموخت. ناصر تقوایی در تاریخ سینمای ایران خود به تنهایی یک تاریخ است. فقط یک نگاه ساده به «کاغذ بیخط» قدرت حضور یک کارگردان توانا را بدون هیچ روشنفکربازیای، در کمال سادگی و زیبایی، شما را وادار به نگاهکردن میکند، آنهم در قصهیی غیرمتعارف. واقعیت این است که من خود را یکی از سیارههای کهکشان راه تقوایی میدانم و به آن افتخار میکنم.
اعتماد/ مد و مه / ۲۰ تیر ۱۳۹۲