این مقاله را به اشتراک بگذارید
اصولاً هر کارگردانی در دوران فیلمسازیاش تلاش میکند به یکی از اهرمهای مورد علاقهی مخاطبان سینما در آثارش دست یازد و آن را پررنگتر از مؤلفههای دیگر بپروراند. جان فورد خانواده را برگزید. هیچکاک ترس را و فریتس لانگ شخصیتپردازی و داستانگویی را انتخاب کرد. ولز رفتارهای فرمگرا در آثارش را میپسندید. جان هیوستن مکث روی قهرمانان را ترجیح میداد. از میان کارگردانان سینمای قصهگوی کلاسیک، سام پکینپا خشونت افسارگسیخته را انتخاب کرد و آن چنان بر نمایش خشونت در آثارش تأکید داشت که سرانجام چنین عنصری در آثار او شکلی حتی آیینی به خود گرفت. اما سینمای پکینپا تنها به این وجه ختم نمیشود. او استاد روایت ضدقصه نیز هست. او و سرجو لئونه (نکتهی جالب این است که هر دو وسترن ساختهاند) در شمار معدود فیلمسازان سینمای قصهگوی کلاسیک هستند که این چنین از قصهگویی پرهیز میکنند و به «حسوحال» و «فضاسازی» در آثارشان اهمیت بیشتری میدهند.
به داستان این گروه خشن (۱۹۶۹) توجه کنیم: در ۱۹۱۳ در تگزاس، پایک (ویلیام هولدن) رهبر چند یاغی، به دنبال سرقت دفتر راهآهن است که خزانهی نقره دارد. رفیق قدیمی پایک، دیک تورنتن (رابرت رایان) برایشان تله گذاشته است. اما پایک و چند تن از دارودستهاش که زنده ماندهاند، موفق به فرار میشوند. خزانهی نقره نیز کیسههایی پر از حلقههای بهدردنخور است. آنها به ریوگرانده میروند که زادگاه آنجل یکی از افراد پایک است. دهکده تحت تسلط افراد ژنرال ماپاچه (امیلیو فرناندز) است. پایک و افرادش با آدمهای ژنرال درگیر میشوند. سرانجام در یک سکانس خارقالعاده، پایک و افرادش با کشتن افراد زیادی از ارتش ماپاچه خودشان نیز کشته میشوند.
به معنای واقعی کلمه هیچ اتفاقی در فیلم رخ نمیدهد که بتوان آن را به عنوان داستان فیلم خلاصه کرد. پکینپا در این درام ۱۴۰ دقیقهایاش بیش از هر چیز دیگری به دنبال تصویر کردن روزگار سپریشدهی آدمهایی است که انگار به پایان خط رسیدهاند. در واقع فیلم به شکلی نمادین در همان سکانس ابتدایی که پایک و افرادش به کاهدان میزنند، به نوعی مرگ این گروه خشن را یادآوری میکند. با اینکه پایک سرگروه این آدمها است اما به هیچ عنوان قهرمان فیلم نیست. همان قدر که او در این روایت زندگی به پایانرسیدهی آدمهای خسته، نقش دارد داچ (ارنست بورگناین)، لایل (وارن اوتس، بازیگر مورد علاقهی پکینپا) یا فردی (ادموند اوبراین) هم نقش دارند. انگار تنها چیزی که باعث میشود پایک رهبری این آدمها را به عهده بگیرد این است که او حوصلهی فکر کردن دارد اما دیگران نه. یادمان باشد که داچ در جایی رودرروی پایک میایستد و از او واهمهای ندارد. پایک و آدمهایش در واقع از زمانی که به پروپای ژنرال ماپاچه و آدمهایش میپیچند، عامدانه و آگاهانه مرگ خود را انتخاب میکنند. دفاع از روستاییان در برابر ماپاچهای که تا بن دندان مسلح است، نبردی نابرابر است که بازندهی ظاهریاش مشخص است. پایک و آدمهایش اما آن روی سکهی مرگی را انتخاب میکنند که کاری میکند تا درستوحسابی کلکشان کنده شود.
در واقع اینجا و در چنین لحظاتی است که تفسیر پکینپا از خشونت شکلی فردی و البته آیینی پیدا میکند. یادمان باشد که نبرد مرگ و زندگی را پایک و افرادش آغاز میکنند. شکل پرداخت پکینپا در آغاز سکانس کشتار به گونهای است که انگار بر ناگهانی بودن شلیکها صحه میگذارد. تیرها از زمین و آسمان باریدن میگیرد. پکینپا گاهی برخی مرگها را با تدوین موازی و حرکت آهسته نشان میدهد. فضای سکانس به گونهای است که گویی تماشاگر در میانهی کشتاری بیپایان گیر کرده است. اما عجیب است که تیری به او اصابت نمیکند! پایک و افرادش در این درام خون و کشتار بهسادگی تن به مرگ نمیدهند. نگاه کنید به شکل کشته شدن لایل. او تا لحظهی آخر ماشهی مسلسل را رها نمیکند. مسلسل شلیک میکند و تن لایل سوراخسوراخ میشود. او تا لحظهی آخر و دم رفتن به کشتن ادامه میدهد. آدمهای دیگر یکی پس از دیگری کشته میشوند. این کشته شدنها لابهلای میزانسنهای پیچیده و دشوار پکینپا و بههمریختگی فضاها هرگز به دست فراموشی سپرده نمیشوند.
پکینپا قدر و قیمت آدمهای داستانش را میداند. اما چنین است که انگار مرگ برایش آن قدر باشکوه هست که نخواهد با گذاشتن جملهای اضافه در دهان شخصیتهای فیلمش، ذرهای از این شکوه بکاهد. داچ و پایک یکیدو کلمه میگویند و میمیرند. سرانجام تیراندازی به همان شکل بیمقدمه که آغاز شده بود، بیمقدمه به پایان میرسد. دیک و همراهانش که در بخشی از سکانس کشتار با دوربین و از دور این صحنهی عظیم را دیدهاند، اکنون مانند مردارخواری به سوی دوست قدیمی میروند. چه کسی برندهی این کارزار است؟ آن که مرده یا آن که هنوز زنده است و نفس میکشد؟ در پایان بازندهی ماجرا نه پایک و افرادش که شاید دیک تورنتن باشد که خود را به دولت فروخته و در پایان فیلم زنده میماند. دستمزد دیک این است که چند صباحی بیشتر زندگی کند و با کاسهلیسی به حیاتش – که دیگر زنده بودن در آن معنا ندارد – ادامه دهد. مرگ پایک و آدمهایش نکتهی پنهانی در خود دارد.
قاتلان آنها نیروهای نظامی نیستند. مشتی پیرمرد و کودک و زن هستند. آنهایی که اجیرشدهی روحی و روانی ماپاچه هستند و تا پایان به سرنوشت خود گردن مینهند. در واقع شاید برای پایک و مردانش چندان اهمیت نداشته باشد که برای چه و با که میجنگند. آنها تنها میدانند که باید تا آخرین قطرهی خون با زندگی جنگید. این مانیفست سام پکینپا است که در آثار دیگرش نیز تجلی میکند. در سگهای پوشالی (۱۹۷۱) دیوید سامنر (داستین هافمن) تمامی مزاحمان را میکشد. در این فرار مرگبار (۱۹۷۲) مککوی (استیو مککویین) در هتل کارش را با تعقیبکنندگانش یکسره میکند. قهرمانهای پکینپا کار را نیمهتمام نمیگذارند تا مأموران قانون از راه برسند و محاکمه و زندان در انتظار تبهکاران یا حتی قهرمانان فیلمهایش باشد. تکروی قهرمانان پکینپا شبیه تکرویهای خود او در زندگی است. استادش دان سیگل در ۱۹۸۱، کاری برایش به عنوان کارگردان دوم دستوپا کرد. ۱۲ روز پشت دوربین به عنوان کارگردان دوم یک فیلم کمدی. پکینپا بیدرنگ پذیرفت. هرچند نامش در تیتراژ نیامد اما همین برایش کافی بود که پس از سه سال بیماری و بیکاری، دوباره پشت دوربین قرار گیرد. او از ۱۹۷۹ تا زمان مرگش در ۱۹۸۴ در هتل زندگی میکرد.
دربارهی «این گروه خشن» ساختهی سام پکینپا
این میل مبهم خشونت
شاهپور عظیمی
ماهنامه فیلم /مد و مه / فروردین ۱۳۹۳