این مقاله را به اشتراک بگذارید
داوود غفارزادگان نویسنده پرکاری است. به ضرس قاطع می توان گفت که تهیه فهرستی کامل از مجموع آثار ریز و درشتی که او تا به امروز نوشته و به چاپ رسانده، چندان آسان نیست. چنانکه به نظر میرسد تعداد و ترتیب و تقدم آنها حتی از دست خودش هم دررفته باشد. با وجود این، پرکاری او هرگز باعث نشده تا نسبت به هر آنچه که می نویسد، حساسیت هنرمندانه به خرج ندهد و در حقیقت خود پیش و بیش از دیگران نسبت به قلمش سختگیر نباشد. در هر حال، آنچه از نوشته هایش برمی آید این است که او خود نخستین منقد بیرحم و بی ملاحظه آثارش است.
طبع آزمایی داوود در گونه های ادبیات داستانی نیز بسیار متنوع است؛ از ادبیات کودک و نوجوان گرفته تا ادبیات بزرگسال، از داستانهای کوتاه گرفته تا داستانهای بلند، بازنویسی متون کهن و… که تاکنون از این رهگذر جوایز بسیاری نیز نصیب وی شده است.
یکی از آثار غفارزادگان مجموعه ای است تحت عنوان «دختران دلریز» که چاپ اول آن در زمستان ۱۳۸۲ توسط نشر افق به بازار آمد و شانزده داستان کوتاه او را دربر می گیرد. اسامی داستانها به ترتیب ظهور در کتاب چنین است: «پدر گیاه شناس من»، «دختران دلریز»، «بود و نبود»، «درخت جارو»، «دیوار»، «خروس»، «شهود»، «هیچ پرنده مرده ای روی ایوان خانه»، «عدل ظهر»، «فوت ناگهانی»، «اسم تو مثل عطر ریخته است»، «گمگشته»، «کلاه لگنی»، «آسیابان»، «بازگشت»، «سنگ و ماهی».
این داستانها در فاصله سالهای ۷۰ و ۸۱ نوشته شده اند. داستانها از حجم های متفاوتی برخوردارند. بلندترین شان ۳۰ صفحه است (درخت جارو) و کوتاه ترین آنها تنها یک سوم صفحه را شامل می شود ( سنگ و ماهی). می شود گفت نیمه نخست کتاب را داستان های بلند و بلندتر تشکیل می دهد و نیمه بعدی را داستانهای کوتاه و کوتاهتر.
از اولین باری که «دختران دلریز» را به دست گرفتم تا به امروز، درگیری من با یک داستان بیش از بقیه بوده است. هرچند البته باید اذعان کنم که باقی داستانهای این مجموعه هم به جای خود استادانه پرداخت شده اند و من حتی کمترین انتقادی نسبت به هیچکدام شان ندارم؛ گیرم که با سلیقه من در مقام خواننده (و نه نویسنده) منطبق باشند و یا نباشند. اما تک داستانی که در اینجا منحصرا می خواهم آن را مرور (و نه نقد) کنم، اتفاقا از نظر زمانی پیشتر از همه داستانهای مجموعه به رشته تحریر درآمده و به گمانم از لونی دیگر باشد. «عدل ظهر» را می گویم؛ اثری عاشورایی که جزو داستانهای نیمه دوم کتاب است و فقط سه صفحه یا اندکی بیش از سه صفحه را در بر می گیرد.
نقطه به نقطه با نویسنده در بازخوانی «عدل ظهر»
(داستان پیشانی نوشتی دارد که صرف اینکه خبری باشد مثلا درباره زمان احتمالی وقوع آن، به نظرم بسی بیشتر همچون یکی از اجزای تفکیک ناپذیر داستان عمل می کند و اتفاقا کاملا هوشمندانه انتخاب شده است)
شباهت ظاهری این داستان به وقایع تاریخی مربوط به دهه چهل است.
(داستان از شروع نرم و نفسگیری بهره می برد)
آفتاب حیاط را پرکرده بود؛ جز زیر درخت به که آقاجان آنجا چندک زده بود و از صبح داشت چندمین سیگارش را پک می زد، و کنج دالان که دایی ایوب، قمه به دست، گوش به زنگ صداهای کوچه ایستاده بود.
(پک زدنهای چندمین سیگار پدر کمی بی قرارمان می کند و دایی ایوب قمه به دست و گوش به زنگ، مسلح و منتظر، همه هوش و حواس ما را به خود معطوف می کند. بدین ترتیب، از همین جا دیگر به دانه و دام روایت فریفته و گرفتار شده ایم. ضمن اینکه قمه خود نشانه ای است از آنچه پیش رو داریم.)
پدر از همانجا گفت: «همه جا قرقه!»
باد آمد و صدای هیاهو آورد.
ننه گفت: «یا شهید کربلا.»
و دیگ را پر از آب کرد گذاشت روی علاءالدین.
(این «یا شهید کربلا» زیباترین، موجه ترین و طبیعیترین طلب استمدادی است که نویسنده بر زبان ننه رانده و همین به همراه دیگ آب روی علاءالدین از دیگر نشانه ها و نمادها برای زمینه چینی واقعه اصلی است.)
بعد صدایی نیامد. دایی از سایه دالان درآمد. آفتاب رو برگه قمه اش جهید.
گفت: «سرم مورمور میشه!»
پدر بلند شد و سیگارش را زیر سایه درخت له کرد.
ننه گفت: «بمیرم!»
دایی تیزی قمه را روی ناخن امتحان کرد.
ــ ول کن آبجی!
پدر به سرفه افتاد. سایه برگها روی کلاه شاپواش لرزید.
(البته کلاه شاپو در اینجا می توانست معلوم کند که داستان به دوران پیش از سقوط رژیم پهلوی اشاره دارد و سروکار ما با خانوادهای سنتی و شاید تا حدودی با اخلاق و منش داش مشتی است. حتی شاید از یک نظر لزوم پیشانی نوشت را بیهوده می نمود اما آنچه مهم است، عطف توجه مخاطب دقیقا به وقایع دهه چهل است.)
دایی گفت: « ظهر شد.»
کفن سفید را دور گردن پیچاند و قمه را رو به آفتاب تکاند.
(اما در اینجا لازم است توجه داشته باشیم که کفن و قمه ترکیبی مقدسگون را می سازند که تا حد زیادی به کنجکاوی مخاطب آشنا با این مظاهر دامن می زنند.)
از کوچه صدا آمد. دایی ایستاد و گوش خواباند. ننه نگاش کرد و رفت دستش را چسبید.
دایی گفت: «دیر شد!»
دستش را از تو دست ننه بیرون کشید. ننه مشت زد به سینه اش.
دایی گفت: « دیوونه میشم اگه نزنم!»
و با دست کوبید به کچلی وسط سرش که از جای قمه های پارسال قیمه قیمه بود.
(در این قسمت، قمه ماهیت اصلی و ضروری خود در این داستان را پیدا کرده است؛ ماهیتی که به کلی با تعبیر اگزیستانسیالیستی و معروف ژان پل سارتر از شیء تیز و برّنده مغایر است!)
ننه عقبتر رفت. پدر از زیر سایه درخت درآمد. دایی قمه را برد بالا، چشمها را بست و هق هق گریست.
پدر سایه کوتاهش را آورد جلوتر. ننه رفت تو دهلیز و فتیله علاءالدین را داد بالاتر.
پدر گفت: «شاه بیت بگی صدات را می شنفند!»
دایی چشمهای خیسش را دراند. پدر دوباره رفت زیر سایه درخت.
ننه توی دهلیز گفت: «یا علمدار.»
پدر از زیر درخت گفت: «صدات را ببر!»
(نهی و نهیب پدر کاملا با سیگار کشیدن و کلاه شاپوی او تناسب دارد و بیش از آن که مومنی مهربان نسبت به همسرش جلوه کند، همین قدر خود را می پاید که نالوطی نباشد. و البته به همین هم بسنده کند خودش خیلی است.)
دایی گفت: «وقت تنگ است.»
پدر گفت: «همه جا آدم گذاشتن.»
دایی قبضه قمه تو مشت، پشت به پدر ایستاد.
(دایی مومنتر از پدر می نماید. حتی «پشت به پدر» می ایستد.)
ننه از تو دهلیز گفت: «وایستا پنبه و دواگلی بذارم دم دست.»
پدر با غضب نگاش کرد. ننه رفت مطبخ پی پنبه و مرکورکوروم. بخار از توی دیگ میرفت بالا. پدر باز سیگاری گیراند و چمباتمه زد زیر درخت. دایی شاه بیت خواند. پدر پا شد. ننه پابرهنه دوید تو حیاط. صدای دایی خش برداشت:
ــ باش منیم، خنجر منیم، بیگانیه نه دخلی وار…
ننه با التماس گفت: «فقط سه تا!»
دستش را برد بالا، سه انگشتش را تکاند.
شانه های دایی لرزید.
ننه گفت: «جون آبجی!»
پوست روی گونه پدر پرید. پا شد بیاید جلوتر. از توی کوچه صدای فریاد آمد و کسی سوت کشید. ننه هراسان رفت سمت در.
ــ شمرید مگه شما؟
ننه گفت: «نذر هر سالشه!»
پدر ته سیگار را برداشت پرت کرد تو سبزآب حوض. دایی دوباره شاه بیت خواند. باز با گریه.
ننه التماس کرد: «جون ایوب فقط سه تا.»
ننه زد به صورتش. دست دایی شل شد. قمه از بالاسرش آمد پایین، کنار پاش. با چشم سرخ خیس نگاه به پدر کرد که رفت تو دهلیز، ظرف را از سر چراغ برداشت و شعله را پف کرد؛ بعد رفت توی اتاق مهمانی و صدای سرفه هاش آمد.
دایی قمه را زد زیر کت و رفت سمت در. ننه دوید جلوش.
ــ کجا؟
از کوچه صدای پا کوبیدن آمد.
دایی گفت: «ولم کن!»
ننه دست دایی را روقفل در چسبید و بوسید. چند بار، تند تند بوسید. دایی پشت دست را مالاند به کفن و کفن را دوباره پیچاند دور گردن.
ننه گفت: «ایوب!»
دایی گفت: «آبجی!»
ننه گفت: «می زننت!»
دایی گفت: «باید بزنم!»
و دست برد به در. لت در خورد به سینه ننه، ننه خورد به دیوار و کاهگل دیوار ریخت زمین.
خرداد ۷۰
گمانم این است که این داستان علیرغم کوتاهی در خور توجهاش، بسیار موفق از آب درآمده و آینه ای تمام نما از کلیت آن چیزی است که جامعه سنتی ایرانی ــ گیرم دهه چهل ــ را بازتاب می دهد. داستان از پسزمینهای کاملا مردمی برخوردار است و می شود گفت که خیلی ساده از منطق رئالیسم اجتماعی بهره می برد. با این همه، به نظر میآید که نتیجه این رئالیسم ــ البته اگر بشود مجازا گفت ــ به نوعی سوررئالیسم، آن هم از نوع دینی و شرقی اش، متمایل باشد که از اساس با سوررئالیسم اروپایی متفاوت است.
راستی راوی این داستان کیست؟ نویسنده، روایت دقیق جزئیاتی از این دست را به چه کسی محول کرده؟ راوی از کدام نقطه خانه شان شاهد خاموش این واقعه است؟
ناگفته نماند که نویسنده این یادداشت همیشه راوی را پسربچه ای هفت هشت نه ساله تصور کرده که در چنان وضعیت دشواری که پدر با توپ و تشر به مصاف مادر می رود، از ترسش در گوشه ای از ــ ترجیحا داخل و نه حیاط ــ خانه کز کرده؛ البته ــ به صلاحدید نویسنده داستان ــ در نقطهای که قادر است زیرچشمی همه چیز را کاملا تحت نظر داشته باشد. و در خاتمه اینکه مدعی این نظر نمی داند چرا با هر بار خواندن «عدل ظهر» به یاد سینمای مسعود کیمیایی می افتد و فکر می کند که قصه ای از این دست، جان می دهد برای این که کارگردانی با دغدغه و قدرت خالق آثاری چون «گوزنها» و «دندان مار»، هر گاه که بر آن میشد تا در ارتباط با عاشورا فیلمی بسازد، آن را کار می کرد. اما اینکه آیا ممکن است عناصر و عادات و افعالی چون قمه و یک دندگی دایی، کلاه شاپو و لحن پدر، استغاثه و التماس مادر، و… در شکل گیری خیالی از اینگونه دخیل باشند یا نه، شاید بله شاید نه!
انتشار در «مد و مه» : ۲۰ دی ۱۳۸۹
1 Comment
مریم محمدی
سلام اصلا فکر نمی کردم داستان همچین موضوعی داشته باشه خوب بود موفق باشید. با سپاس از سایت مد و مه