این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستانهای «عروس بید» برگرفته زندگی و روزگار اهالی یکی از روستاهای اطراف قزوین؛ روستای الموت. اما نه از آن دسته روستاهایی که ما در ذهن خود تجسم می کنیم. روستای الموت جایی است جادویی و شگفت انگیز. با طبیعتی منحصر به فرد و رویایی. شخصیت ها و مکان هایی که نویسنده در کتاب عروس بید آورده نشان دهندهی تخیل بالای او و اسرارآمیز بودن روستای میلک قزوین است. داستان هایی که بعد از یک بار خواندشان باز هم وسوسه می شوی چند باره بخوانی و لذت ببری از تجسم فضایی که با خواندن هر داستان در ذهن شکل می گیرد. جملات و توصیف هایی در این کتاب آمده که نشان می دهد طبیعت زیبا و بکر روستا نیازمند چنین توصیفات منحصر به فردی است.
از این جمله ها در این کتاب بسیار به کار رفته:
«رودخانه پر صدا می کوبید به تخته سنگ هایی که بغل باز کرده بودند برای آب ها.»
« آدم هایی که شبیه هیچ کس نیستند.»
« گچ گیری گنبد که پیشانی سفید کرده بود میلک را از دور و اطراف البرز کوه و بالای هر کوهی می شد میلک را فقط با همین گنبدش پیدا کرد.»
« سبزه ها از پهلوی سنگ ها خودشان را بیرون می کشیدند. باغستانان یک سر کف سبز و تن سیاه شده بودند. شاخه های خشک هم همین روزها سر سفید می شدند.»
« سه بار دستش لرزید و کبریت مرد تا فانوس جان گرفت.»
« روز هنوز کور نشده.» « شب میلک شده بود گور تنها.»
« کوهستان سراسر شده بود سیاه چادری زیر توفان شن و مثل گور می ماند.»
« پاهایش در خنکای آب جوان شدند.»
از این جمله ها در کتاب زیاد است، وقتی که می خوانی چنان در جملات کتاب غرق می شوی که یک سره هر داستانی را می خوانی و دنبال می کنی. با آمدن این جملات فضای داستان حالتی رویایی تر پیدا می کند و درمییابی که نویسنده برای خلق هر کدام از داستان ها چه ظرافتی به خرج داده است.
در داستان «پناه بر خدا» احساس مرد روستایی به زنش مورد تاکید قرار گرفته و هم چنین عشق و علاقه ای که زن ها به مردهایشان دارند. در این داستان وقتی مرد، زنی از «اسیر» می گیرد و زن عاشق شوهرش می شود و به همراه مردش از «اسیر» می رود تا اسیرش شود. وجود بکر و صاف و ساده ی زن روستایی در این جمله به زیبایی ترسیم شده است:
« زرانگیس آب که می خورد، قطره های آب از زیر پوست گلویش دیده می شد. هر وقت به هرجاش دست می زدم، لک بر می داشت پوستش.»
نوشتن از طبیعت جادویی و آدم های افسانه ای، نشانه ی بارزی در این کتاب است. زرانگیس نمادی از حقیقت و پاکی در این داستان است.
سیمرغی که مردم روستا را جا به جا می کند، خودرو است؛ اما در داستان ها عنوان سیمرغ به جای ماشین آورده شده و این یکی دیگر از نمادهایی است که نشان دهنده ی جادویی بودن و عرفانی بودن فضای خالصانه ی میلک است.
به جای بعضی از اصطلاحات که به طور معمول برای هر چیزی به کار می رود، کلمه ی دیگری ابداع و به کار رفته شده. مثلا در داستان آقای غار آمده:
« در چوبی، خمیازه کشان در پاشنه چرخید.» یا « هنوز صحرا بوی شب داره.»
در داستان آقای غار چیزهایی برای مردم جادویی میلک، مقدس است که برای مردم عادی قابل باور نیست. آن ها چیزهایی را نماد برکت می دانند که به آن اعتقاد دارند. مثلا جمله ای در این داستان:
«آقام بگفت که به حکم آقای غار هست که میلک سرپا بماندستی.»
موقع خواندن این داستان دلت می خواهد، به طرف کوه بروی و مثلث ورودی غار را پیدا کنی، داخل شوی و آقای غار را ببینی. یا اسب سفیدش را پیدا کنی که تو را به سوی آقای غار هدایت کند. اسبی که سفید سفید است درست مثل برف که نشان دهنده ی مقدس بودن آن غار است.
داستان هراسانه، سه روایت و یک تعریف از شخصی به اسم مشدی قباد. در دو روایت اول آمده که مشدی قباد حقی را خورده و به بلا گرفتار شده. اعتقادات قوی، چیزی است که آدم های ساده و پاک آن را باور دارند و می دانند خوردن حق الناس، باعث گرفتاری و سیه روزی می شود. در روایت سوم که داستان صفیه است، این دختر به سختی دچار شد در حالی که اصلا حقی از کسی نخورده بود. در حالی که با بی رحمی از خانه رانده می شود. به خاطر جذامی که داشت تسلیم سرنوشت می شود. بعد از خواندن این داستان، سوالی که به ذهن می رسد این است که چه کسی به واقع باید گرفتار هراسانه شود؟ آدم های بد یا روزگار بد؟
درخت تادانه برای مردم میلک، درختی مقدس است و در بیشتر داستان ها از آن یاد شده و حتی جایگاهش نزدیک امامزاده است. در داستان پنجه بهترین مشخصه این است که هنوز مردمانی هستند که به شفاعت امامزاده اعتقاد دارند. مردم جادویی میلک برای درخت تادانه و امامزاده اسماعیل احترام زیادی قایل هستند و اعتقاد فروانی دارند. در این داستان پنجعلی که نظر کرده ی امامزاده است، خادمی آن جا را می کند. خادم بودن امامزاده را کم کاری نمی دانند در این جمله که آمده:
« مشدی نجات مثال پسرهای دیگرش، پنجعلی را نفرستاده بود فعلگی این و آن، یا حتی صنعتی یاد بگیرد. خادمی آقا مگر کم کاری بود؟»
پنجعلی در ابتدا دوست نداشت نظر کرده باشد. دلش نمی خواست جای پنجه ها از پشتش دیده شود. اما گاهی اعتقاد بالاتر از هر احساس دیگری در نهاد آدم ها نمایان می شود. و پنجعلی اعتقاد پیدا کرد و دوست داشت جای پنجه ها از پشتش مشخص شود. وقتی لباسش پاره شد و خوشحال از این که همه جای پنجه ها را می بینند، اما چنین اتفاقی نیفتاد چون جای پنجه ها پنهان بود. در این جمله که آمده:
« پیراهنش پاره شده بود. فکر می کرد حالا دیگر همه می توانند جای پنجه را ببینند که حسابی مو در آورده بود، اما غافل بود که پشت خیس عرق و خاکش، رفته بود توی تاریکی.»
داستان رتیل، داستانی که رتیل نمادی از مرگ است. تجسم مرگ، در جمله ای که آمده:
« انگار اجل دنبالش کرده بود.»
رتیل که مثل اجل بود برای مرد داستان. از خانه تا خود قبرستان و بالای سنگ قبر همسرش او را دنبال کرده بود. مرد با هر چه که می توانست رتیل را از خود دور می کرد. اما رتیل به هیچ طریقی از او جدا نمی شد تا کار خود را انجام دهد. نشان دهنده ی این است که هیچ کس نمی تواند مرگ را از خود دور کند و یا از مرگ فرار کند. در داستان آمده که رتیل تار تنید. چه اصطلاح قشنگی؛ درست مثل مرگ که به دور تن آدمی تار می تند و مرگ را برایش می آورد.
در داستان جان قربان. داستان سه برادری که هر سه به خاطر زیر پا گذاشتن عرف و اعتقادات کشته می شوند. اعتقادات و احترام گذاشتن به امامزاده، حرف اصلی داستان جادویی میلکی هاست. سه برادری که با خوردن نذورات، جزایش را در همین دنیا می بینند و به خاطر همین موضوع کشته می شوند. جنازه یشان توسط گرگ ها آش و لاش می شود. در این جمله:
« گرگ ها تا جنازه بوی آدمیزاد ورنداره جنازه خور نمی شن.»
داستان عروس بید، زیبا ترین داستان این کتاب از منظر عشق و دوست داشتن است. عروس بید، بید مجنون، آقای مجنون. آقایی که عاشق ماهرو می شود و برایش می شود شبیه بید و مجنونش می شود. وقتی ماهرو را به درخت بید می بندند او بی کس است و آقا می شود همه کسش. آقایی که همان درخت بید است و ماهرو به تنه اش بسته شده. در این جمله:
« شب شد، صدای پای آب آمد. بعد بوی بید آمد که پایش توی آب بود. چشم بند را از چشم ماهرو برداشت.»
هر دو تخته سنگ ها را با هم جا به جا کردند و خانه ای برای خود ساختند و کنار هم با عشق شب را به صبح رساندند.
اوج به تصویر کشیدن زیبایی عشق در این داستان است. خود به خود با خواندن این داستان، حس عاشق شدن و عاشق بودن به انسان دست می دهد. جمله های زیبایی که نشانه ی عشق است:
« صورتش را شست و تکیه داد به آغوش بید. زن دست کشید به شاخه ی درخت بید. دست برد توی آب چشمه. با دست خیس، تنه ی درخت را نوازش کرد.»
در داستان مرده گیر، خرافات و اعتقاد داشتن به آن نقش اصلی را دارد. مردم روستای جادویی میلک به خرافات پایبند هستند و از وسایلی برای دفع بلا استفاده می کنند.
خواندن این داستان ها ذهن آدم را درگیر فضایی وهم آلود و پیچیده می کند.
در داستان بیل سر آقا، یک بیل ساده زندگی عادی را از مرد داستان می گیرد. وقتی مرد ناخواسته با بیل خود غریبه ای را می کشد و آن غریبه آقا و مقدس است. نمی تواند از شر بیل خلاص شود و درست وقتی که بیل را کنار آقا زیر خاک دفن می کند این مشکل حل می شود. کابوسی از جنس بیل. در این جمله:
« زن می نشیند. مرد می نشیند. بیل نمی نشیند؛می ایستاد کنار جوی آب.»
وقتی این داستان را می خوانی و تمام می کنی، آرزو می کنی که ای کاش می شد تمام دردسرها و مشکلات را زیر خاک دفن کرد و به همه یشان پایان داد.
و با خواندن داستان پیر بی بی، می فهمی که اعتقاد به خاک و اصالت مردم روستا تا چه حد زیاد است. مردم میلک جادویی درختی را باور دارند که مثل پشتوانه ای محکم حمایتشان می کند. اعتقاد و وفاداری به اصل و نسب و خاک در این جمله که زن داستان می گوید:
« بچه ام باید میلک، زمین بیایه.»
داستان عروس بید نماد تمام احساس های دست نخوردهی آدم هاست. کسانی که در نهاد خود به خرافات و عشق های راستین اعتقاد دارند. عروس بید روایتی از تخیل و واقعیت زندگی مردم میلک است و به تصویر کشیده شدن هر آن چه که حتی شاید قابل دیدن هم نباشد.