این مقاله را به اشتراک بگذارید
داستان کوتاهی از چارلز بوکُفسکی داستاننویس شهیر آمریکایی
ناقوس برای مرگ کسی نمیزند
مترجم- شایان جوادی چارلز بوکُفسکی (۱۹۹۴-۱۹۲۰) شاعر و داستاننویس فقید آمریکایی است. «عامهپسند» و «هالیوود» از آثار شناختهشده او در داستان است. بوکُفسکی به دلیل سبک متفاوتش در شاعری و نویسندگی و نشاندادن لایههای تاریک زندگی و فقر در آمریکا مورد توجه قرار گرفت. به او لقب «ملکالشعرای فرودستان» دادهاند. بوکُفسکی نخستین داستانش را زمانی که ۲۴ساله بود منتشر کرد و سرودن شعر را در ۳۵سالگی آغاز کرد. داستانهای او اغلب در محیطهای بدنام یا فقیرنشین شهری میگذرد و خشونت بخشی از آنها است؛ همانطور که در داستان کوتاه «ناقوس برای مرگ کسی نمیزند» میتوان مشاهده کرد.
از سر کار که رسیدم خونه – خب، درواقع، خونه نبود، یه اتاق بود، یه اتاق تو تلفنخونه – درو وا کردم دیدم دوتا مرد اونجا نشستهن.
یکیشون پرسید: «جنابعالی هِنری چیناسکییی؟»
دوتا مردا کتشلوار طوسی و کروات آبی پوشیده بودن و واقعنام عینهو هم بودن. صورتا بیروح، میشه گفت زردمبو. نه میزد عصبانی باشن، نه ناراضی. ولی بهنظر، تو هرچی که باش سروکار داشتن، ماهر بودن. سروکارشونم با من بود.
«هنری چیناسکیام.»
اون یکی مرده پرسید: «میخوای کُتی-چیزی بپوشی؟»
«واس چی؟»
«قراره بامون بیای.»
«چه مدت؟»
«واس مدت زیادی، گمونم.»
نپرسیدم کیان. حس کردم زیادی کیفورشون میکنه. رفتم سمت کمد و درشو واکردم. دوتاشون وایساده نگام میکردن.
«فقط کُتو پیدا کنم!»
تنها کُتی رو که داشتم پیدا کردم.
«دستاتو بیار پشتت.»
آوردم و دستبند زدن. گرچه عصبی بهنظر میاومدن. مَرده که دستبندرو زد واقعا سفت بستشون، جوریکه آهن ناجور میرفت تو گوشت.
هیچی نگفتم. اونام حقوحقوقمو مثه تو این فیلما بهم نگفتن.
یکیشون گفت: «خییلی خبب. بریم…»
هُلم دادن سمتِ درو از پلهها بُردنم پایین. وسط راه یکیشون زد پشتم، قِل خوردم پایین پلهها. سرمو کوبیدم تو دیوار، ولی چیزی که واقعا درد داشت غلتخوردن رو دستبند بود.
پا شدم و منتظرشون شدم.
هُلم دادن سمت در جلویی. بعد سر پلهها منتهی به خیابون، هر کدوم زیرِ بغلمو گرفتن و بلندم کردن هوا و از پلهها تند بُردنم پایین، لنگام آویزون بود. حس میکردم انگار یه عروسک چوبی عجیبغریبم.
یه ماشینی پایین بود، سیاه. وایسوندنم اونجا، درِ عقبو وا کردن و پرتم کردن تو. افتادم رو کفی. بعدش بلندم کردن و گذاشتنم بین دوتا مرد رو صندلیِ عقب. دوتا مرد دیگه نشستن جلو، ماشین استارت خورد و راه افتادیم.
یکی از مَردای جلو، اونی که نمیروند، برگشت و با مرد عقبیا صحبت کرد: «تو دوران کاریم کُلی آدم سوار کردم، ولی هیچکدوم عینِ این نبودهن!»
«منظور؟»
«منظورم، انگار به اونجاشم نیس.»
«اِ؟»
«آ، باس کوفتی باشه، یه کوفتیِ واقعی!»
بعد مردِ جلوییه باز برگشت جلو.
مردِ سمتِ چپیم پرسید: «از این سرسختایی؟»
«نه.»
مردِ سمتِ راستیم پرسید: «خیالت گُهِ خاصی هستی؟»
«گُهِ خاصی نیستم!»
یه مدتی تو سکوت روندیم.
بعدش مرد جلوییه باز روشو برگردوند.
«دیدی گفتم؟»
مرد راستییه گفت: «آ، زیادی گوله نمکه.»
مرد چپییه گفت: «با این یارو حال نمیکنم.»
دیدم ساختمونا آشنان، تو خیابونای آشنا رد میشن.
یارو راستییه گفت: «میتونم دخلتو بیارم هیشکییم هیچوقت بو نبره.»
«درسته.»
«خود چُسپِندارِ عوضی!»
یه قوسِ تند و کوتاه داد به مشتش و صاف آوردش وسطِ شیکمم. برقِ کوتاهی از تاریکی، جرقهای قرمز، بعدش پرید. تو دلم پیچش بود و آتیش. حواسمو دادم به صدای موتور ماشین، انگاری که دوستمه.
مَرده پرسید: «حالا بینم، من زدمت؟»
«نه.»
«چرا انقدر گوله نمکی؟»
«نیستم. شما بَروبَچ حرف ندارین.»
مردِ سمتِ چپیم گفت: «عجب چُسمغزِ عوضییه، خُلمشنگ، وجدانا خُلمشنگه!»
بعدش باز دستو پیچ داد، آورد تو دلورودهم. نفسم گرفت. نمیتونستم هوا رو بِکشم تو، چشام آبش راه افتاد. بعد حسِ خرخر کردم. یه چی زد بالا – خون یا همچین چیزی – قورتش دادم پایین. پایینش که دادم، انگار دردو آروم میکرد.
«حالا بینم، زدمت؟»
«نه!»
«چرا نمیخوای بس کنم؟»
«بس کن!»
«خُلمشنگ عوضی!»
یکیشون با کفِ دست خوابوند تو صورتم. یکی از دندونام یهچیو تو دهنم بُرید و میتونستم مزه خونو حس کنم.
«نمیخوای بپرسی واس چی سوارت کردیم؟»
«نه!»
«ایکبیری. ایکبیری!»
یه چی پشتِ گردنم ترک خورد. تو مغزم یه صورتِ زردِ بزرگ نگام میکرد و دهن قرمزی داشت که نصفش پوزخند بود، نصفش لبخند، کم مونده بود بزنه زیر خنده. بعدش، بیهوش بودم…
دیگه غروب نبود. اوایل شب بود، یه شب روشن مهتابی. منو لابهلای علفای خیسِ بلند که دورشو درخت گرفته بود هُل میدادن. علفا تقریبا تا زانو بودن و خیس، به پاهام کشیده میشد و آرامشبخش بود. لمس بودم. دیگه دستبندا رو رو مُچام حس نمیکردم.
بعدش وایسادن. دورم چرخیدن و ایستادن اونجا نگام کردن.
مردا همه تقریبا همهیکل بودن و هموزن. بهنظر خبری از رهبر نبود.
یکیشون گفت: »«خیلی خب، عوضی، میدونی کل اینا سر چیه، مگه نه؟»
«نه!»
«تف به ذاتش! واقعا حالم از این حرومزاده بههم میخوره!»
بعدش بهطرز عجیبی، خودمو تو یه وان پر آبداغ تصور کردم و داشتم حینِ نگاه به ترکای کوچیکِ سقف زیربغلامو میشستم – ترکا عینهو شیر و فیل بودن، یه ببرِ بزرگم بود، جهنده.
یکیشون گفت: «فرصت آخرته، یه چی بگو…»
«جاروبرقی.»
«دیگه بسه!»
«بیاین این مادربهخطا رو آشولاشش کنیم!»
«آ، ولی اول بذا تحقیرش کنیم!»
«آ.»
توی شب صدای پرندهها، جیرجیرکا، قورباغهها رو میشنیدم… یه سگ واقواق میکرد و از دور صدای یه قطارو میشنیدم؛ همهچی دلپذیر بود و مملو. بوی سبزی علفا رو حس میکردم، حتی میتونستم بوی تنه درختا رو حس کنم، و میتونستم بوی زمینو عینهو یه سگ بشنفم.
یکیشون از موهام گرفتم و پرتم کرد رو زمین، بعدش از موهام بلندم کرد و رو زانوهام نشستم.
«چی داری بگی حالا، گولهنمک؟»
»دسبندا رو وا کن تا دهنتو سرویس کنم.»
«حتما، گوله نمک، فقط اول باس این کارو بکنی…»
شلوارشو کشید پایین. بقیه خندیدن.
«باس این کارو بکنی… بعدش دستبندا رو وا میکنیم و بینیم چی ازت برمیاد.»
«نه!»
»بههرحال انجامش میدی، گولهنمک خان. چون من میگم!»
«نه!»
شنیدم ماشه کشیده شد.
«فرصت آخر…»
«نه!»
«گندت بزنن!»
اسلحه شلیک کرد. پارگی شدید، و لمسبودن. بعدش یه قطره خون. و قطرههای خون بیشتری از جایی که گوش چپم بود… خوردهریز و تیکهپارگی.
«چرا نکشتیش؟»
«چه میدونم…»
»فکر میکنی خود طرفو گرفتهیم؟»
«نمیدونم. رفتارش شبیه طرف که میخوایم نیست!»
«طرف بود رفتارش چهجور بود؟»
«چیزه…»
«آ.»
هنوز میتونستم صداشونو بشنوم. هنوز میشنیدم. گوشِ کندهشدهم هیچ دردی نداشت، فقط حس ِخنکی، انگار یکی یه تیکه یخِ گنده چسبونده باشه سمتِ چپِ سرم.
بعد دیدم دور میشن. همینجور دور میشدن و بعدش من تنها بودم. و سردتر بود و تاریکتر.
بنا کردم به پاشدن.
بهطرز عجیبی، اصلا حس بدی نداشتم. شروع کردم قدمزدن، بدونِ اینکه بدونم کجام یا کجا میشه برم.
بعدش جلوم یه حیوون بود. شبیه یه سگِ گنده، سگِ وحشی. ماه از پشتِ سرم میتابید و تو چشای هیولا برق میزد. چشا عینهو زغالِ گداخته سُرخ بود.
بعدش جیشم گرفت. با دستام که پشتم بسته بود، خودمو ول کردم. میتونستم گرمیشو حس کنم که از جلو بدنم، شره میکنه تو پای راستم.
هیولاهه شروع کرد به یه خرخر آروم طولانی. خرخره از درونش برخاست و از شب گذشت…
ژستِ حمله گرفته بود.
میدونستم برگردم عقب کارم تمومه.
دوییدم جلو، لگد پرت کردم و لگده دررفت، افتادم به یه ور، درست وقتی برقِ دندونای نیش هوا رو درید، غلت زدم، پا شدم رو پام و باز با قضیه روبهرو شدم، فکر کردم، این باس واس بقیه هم اتفاق بیفته… چه اینجور یا هرجور…
******
خوانش داستان «ناقوس برای مرگ کسی نمیزند» نوشته چارلز بوکُفسکی
عافیتِ بیعدالتی
رضا فکری
در فرازی از داستان شازده کوچولو، شخصیتی دائمالخمر حضور دارد که برای تحملِ سرشکستگیِ الکلیبودنش، به نوشخواریِ مفرط روی آورده است. این سبک خاص از زیستن در چرخه معیوب فلاکت را برای هِنری چیناسکی، شخصیتِ محوری اغلب داستانهای چارلز بوکُفسکی نیز میتوان متصور شد؛ موجودی رنجدیده، سرکوبشده و گرفتار در دورِ باطلِ خشونت که هرگز نمیتواند از این زندگیِ فلاکتبار رهایی یابد. چیناسکی هرچه بیشتر از محیط سرد و سخت پیرامونیِ خود زخم میخورد، بیشتر به خود خشم میورزد و به شکلی مازوخیستی تن و روانش را به ورطه نابودی میکشاند. هرچه دنیای بیرون با او نامهربانتر میشود، چیناسکی با جدیت بیشتری سراغِ رفتارهای مخرب و خودویرانگرانه و الکل میرود. بوکفسکی در داستان «ناقوس برای مرگ کسی نمیزند» در عین مینیمالیسم، چهرهای تمامنما از قهرمان همیشگیاش، هنری چیناسکی به تصویر میکشد.
چیناسکی در این داستان نیز مطابق معمول در قامت یک پاکباخته تمامعیار در صحنه ظاهر میشود. از همان آغاز داستان، خانهای که به آن وارد شده، گویای وضعیتِ رقتانگیزِ زندگی او است؛ اتاقی محقر در یک تلفنخانه که هیچ شباهتی به مسکن ندارد و صرفاً محلی برای اقامت موقتی به شمار میآید که حریم و حاشیه امنی هم ندارد؛ زیرا پیش از چیناسکی، مردانی به راحتی داخلش شدهاند و به انتظار او نشستهاند. کسانی که نهتنها لزومی به توجیهِ حضور خود در محل زندگی قهرمان داستان نمیبینند، بلکه با خشونت و ارعاب از او میخواهند همراهیشان کند.
خونسردی و بیتفاوتی چیناسکی در برابر مهاجمان، تعجب آنها را برمیانگیزد. او حتی از این مردان خشن ناشناس نمیپرسد که کیاند و چه هدفی دارند و به راحتی اجازه میدهد دستبسته او را با خود ببرند. طی مسیر نیز آنها مدام خشونت میورزند و چیناسکی با آغوش باز پذیرای آنها است و به راحتی مجال هرگونه رفتار تحقیرآمیزی را برایشان فراهم میکند. این درجه از تسلیم و وانهادگی موجب تشدید لجاجت مردان غریبه میشود و آنها را به خشونت بیشتری وامیدارد. آنها در کنار آسیب فیزیکی، درصدد خُردکردن روحِ او نیز هستند. اما این ضربهها تغییری در موضع چیناسکی نسبت به حریفانش ایجاد نمیکند.
قهرمان داستان به حملههای بیامان آزارگران تن میدهد، اما این مساله آن گونه که از مکالمات میان او و مردان برمیآید ناشی از ضعفش نیست. منطق شخصیتیِ او حکم میکند که وقتی در جنگی نابرابر قرار گرفته است، به جای دستوپازدنهای بیهوده، با فاجعه کنار بیاید. چیناسکی این رفتار را نوعی مقاومت منفی در برابر خشونتگران میپندارد و اجازه میدهد تا آنها همه توانشان را برای شکستنش بهکار گیرند و درنهایت رهایش کنند؛ هرچند که این رویکرد با هزینه و آسیب بسیاری برای او همراه باشد. آنها در پایان کار چندان احساس پیروزی نمیکنند، چون با اینکه تمام قوای خود برای از پای درآوردن چیناسکی به کار گرفتهاند، او همچنان خیره و خستگیناپذیر منتظر ضربههای بیشتری است. چیناسکی با ایستادگیاش تمام تلاشهای آنها را به هیچ گرفته و به آنها ثابت میکند که تهدید و آزارشان راه به جایی نخواهد برد.
بوکوفسکی مانند اغلب داستانهایش در اینجا نیز خشونت را امری ابزورد و خالی از انگیزهای مشخص نشان میدهد. اوج ابزوردیته داستان در نقطهای است که مردان سرسخت پس از ضربوشتم تا حدِ مرگ چیناسکی از یکدیگر میپرسند که آیا این همان شخصِ موردنظرشان است و جواب روشنی نمییابند! گویی موضوع و شخص در این میان اهمیتی ندارد و صرفاً انجام عملِ خشونتبار کافی است. درواقع قهرمان داستان با واکنشش این پوچی را مضاعف میکند؛ او لزومی برای پرسش از چراییِ کتکخوردن یا تحقیرشدنش نمیبیند و انگار از مدتها پیش منتظر ورود چنین افرادی به زندگیاش بوده است. او در اجتماعی زندگی میکند که فلسفه وجودی آدمها در آن، آزار و تعرض به یکدیگر است. برای چیناسکی حضور چنین افرادی هیچگاه بهعنوان یک مسأله محل مناقشه نیست، زیرا اینها جزیی از همین جهان تاریک و پلشتند که چیزی جز آسیب و تباهی از آن برنمیآید.
شخصیتِ چیناسکی مؤلفه اصلی رئالیسمِ کثیفِ بوکُفسکی را میسازد و بیحضور او جهانِ داستانیِ این نویسنده بیمعنا میشود. شیوه زندگیِ تراژیکِ چیناسکی که مملو از فقر، خشونت، محرومیتهای عاطفی و تنهایی است، در کنار عادات خودویرانگرانه و مازوخیستیاش، تصویر دیستوپیای خاصِ بوکُفسکی را کامل میکند. قهرمان این داستان سهمگینترین ضربات را بر خود روا میدارد و گاه جلوتر از شکنجهگران به آزار خودش میپردازد و حتی در این موضوع با آنها سرِ رقابت دارد. او کیسه بوکسی است که بهراحتی هر ضربه را پذیرا میشود و لحظه به لحظه ضربات سختتر و دردناکتری را طلب میکند. عدالت برای هنری چیناسکی مدتها است که مُرده و امیدی به احیای آن وجود ندارد. در زیستِ او تنها یک هدف به چشم میخورد؛ تمامِ قدرتش را به کار گیرد تا بتواند وضعیت موجود را بپذیرد و در این سیلِ خروشان بیعدالتی و خشونت، در پیِ عافیت نباشد.
آرمان