این مقاله را به اشتراک بگذارید
جمع شدن نویسندگان و شعرا در روزهای پایانی سال (اسفند ماه) رفته رفته دارد یک سنت میشود، سنتی حسنه(!) که پایهگذار و متولیاش فرزاد حسنی اهالی ادبیات است (اینطور نوشتم که یا آن یکی فرزاد حسنی که مجری تلوزیون است، اشتباه نشود) سال پیش در همین ایام بودکه تماس گرفت برای همین برنامه که قرار بود در برج میلاد برگزار شود، که متاسفانه با توجه به گرفتاری های معمول این روزها امکان رفتن به آن میسر نشد، اما این بار با وجود آنکه باز هم گرفتار بودم نتوانستم به پیشنهاد وسوسه کنندهاش جواب رد بدهم. چون محل قرار در لالهزار قدیم بود و گراند هتل معروف که هیبتش را احتمالا همه در سریال به یادماندنی هزاردستان ساخته علی حاتمی دیدهاید؛ جایی که بانی ساخت و سازش هم خود حاتمی بود به بهانه همین سریال آن هم در یکی از بدترین زمانهایی که میشد سراغ چنین پروژهای رفت، یعنی سالهای اول انقلاب و بعد هم سالهای جنگ، زمانی که قاتع کردن مدیران واقعا حوصله و ما میخواسته، به خصوص اینکه در سالهای اول انقلاب که اصلا جماعت در فضای دیگری سیر میکردند و دوران جنگ که با وجود آن همه مشکلات هزینه کردن برای چنین کارهایی اصلا جزو اولویتها نبوده.
خلاصه این که چون نگارنده در همه حال آمادگی رفتن به لاله زار قدیم را دارد، با هر مصیبت که بود، خود را به این مراسم رساندم؛ البته تنها نرفتم، پسرم مانی هم همراه من بود، هرچند او هنوز نه میداند جمع نویسندگان و شاعران چه جور جاییست و نه گراندهتل و نوستالژی لالهزار قدیم چیست؛ به همین خاطر با اطمینان تمام ترجیح میداد بماند خانه و بازی استقلال و آن باشگاه قطری را تماشا کند. به همین خاطر وقتی بعد از ظهر از خواب بیدار شد، با غرغر زیاد با من دوش گرفت و به این شرط که قبل از شروع بازی به خانه برگردیم لباسهایش را پوشید. از آنجا که اصولا خوب نیست بزرگترها به بچه هایشان دروغ بگویند، وقتی را افتادیم به او گفتم بعید میدانیم تا زمان شروع بازی برگرییم…اما وقتی دیدم این هوادار پرشور آبیهای پایتخت، بغض کرده گفتم به هر حال همهی هتلها و رستورانها تلوزیون هم دارند؛ کمی آرام شد؛ اما به این فکر نکردم که در گراند هتل و لاله زار قدیم تلویزیون چهکار میکند؟!
تا زمانی که آدم جایی را ندیده تصورات عجیب غریبی درباره آن دارد، اما گاهی وقتی میرود و میبیند به خودش میگوید واقعا که خوش خیالی! این درست حکایت من بود تا قبل از اینکه پایم به لالهزار قدیم از نوع شهرک غزالیاش، برسد. البته پیش از هر چیزی باید بگویم این میهمانی تا آنجا که مربوط به فرزاد حسنی عزیز بود، بسیار خوب برگزارشد، یعنی ترکیب خوبی از اهالی قلم جدید و قدیم را جمع کرد، مراسم را به شکل شایستهای برگزار کرد و … (این را مفصلا خواهم نوشت)؛ اما تا آنجا که مربوط به شهرک غزالی بود، ماجرا درست برعکس بود. به شخصه فکر می کردم شهرک غزالی (که زمانی میگفتند قرار است به پاس زحمات علی حاتمی نامش شهرک حاتمی باشد؛ اما نفهمیدم چرا اینگونه شد) وبه خصوص خیابان لالهزار و گراند هتلش جوریست که اگر پای آدم گذشتهبازی چون من به آنجا برسد، نوستالژی خفهاش خواهد کرد؛ اما وقتی امروز نیمساعتی پیش از اتوبوس حامل نویسندگان به آنجا رسیدم (انگار بیشتر از بقیه برای خفه شدن عجله داشته ام!) دیم نه بابا اصلا از این خفگی خبری نیست و آنچه در اینجا برقرار است تنها میتواند حس گذشتهبازی آدم کمی قلقلک بدهد، تنها همین. این را باید از همان تابلوی زوار در رفته شهرک غزالی که دم در شهرک آویزان بود باید حدس میزدم؛ اما خب اصولا من آدم خیلی خوشبینی هستم. چنان ذوق رفتن به لالهزار قدیم را داشتم که یادم رفته بود که در کدام ولایت داریم زندگی می کنیم! جایی که آنقدر تاریخ و گذشته زیاد دارد که اگر به هر دلیل بخشی از آن تاریخ حذف یا وارونه شود، هیچ کسی ککش هم نمیگزد، مگر همین لالهزار واقعی که جلوی چشمان خودمان به این فلاکت افتاد برایش چه کردیم؟ مگر همین چند وقت پیش نبود که آخرین قطعه ازباغهای باقی مانده در لاله زار همان باغ و خانهای که سریال محبوب داییجان ناپلئون را در آنجا ساخته بودند، از ثبت ملی درآمد و طعمه برج سازان شد؟ کدام یک از ما اندک ناراحتی به خودمان راه دادیم؟ ظاهرا در میان این همه مسائل مهمی که داریم، هویت شهری که در آن زندگی میکنیم از هیچ همیتی برخوردار نیست، هیچ اهمیتی!
چند وقت پیش دوستی مهاجر که چند سالیست که در فرانسه ساکن است به مام وطن بازگشته بود، وقتی با او به مرکز شه رفتیم، از دیدن این همه ساختمان بدقراره جدید که معدود بناهی قدیمی را در میان خود گرفته و انگار توی سر آنها زده و لهشان کردهاند تعجب کره بود (ده پانزده سال در آنجا باعث شده بود یادش برود که در اینجا اوضاع از چه قرار است) خلاصه می گفت در آنجا در محلات قدیمیو تاریخی شهر هیچ کس حق ندارد آجر روی آجر بگذارد، مگر در مواقع خاص آن هم برای نوسازی و بهسازی داخلی و گاهی هم تغییر داخلی بنا و در هر حال شکل ببرونی بناهای قدیمی شهر نباید تغییری بکند(احتمالا این مستندهای جالب را در شبکه «من و تو» دیده باشید که با چه چنگ ودندانی بناهای قدیمی را نگه میدارند و اگر زمانی به هردلیل نتوان آن را در آن محل حفظ کرد، گروهی متخصص کل بنا را با روشهایی واقعا استثنایی جابه جا میکنند!)
بگذریم؛ خیالاتی داشتم که با قدم گذاشتن روی سنگفرشهایی که بسیار بد کار گذاشته شده و دیدن یک ماشین قدیمی پنچر که مثل ماشینهای اسقاطیای که زمانی گوشه خیابانها رها میکردند، اول لالهزاز ول شده و تراموایی که به همین شکل، کمی بالاتر روبه روی گراندهتل ایستاده و انگار سالهاست از جای خودش تکان نخورده؛ سینمایی با ویترین های خالی و در و دیوار خاک گرفته و مغازه های خالی که در و پیکرشان روبه احتضار است و و بازارچه ای مخروبه …همگی رنگ باخت. به خودم گفتم آن تصاویر رنگین و هنرمندانه علی حاتمی را در هزار دستان فراموش کن! به این ترتیب دریافتم که برخلاف اندوه شیرین نوستالژی (به روایت فرزاد حسنی و از قول لیلا حاتمی)، در این شهرک روبه احتضار از تهران قدیم و لاله زار عزیزی که روایتش را شنیدهایم؛ تصویر شهر مردهای را نشانمان می دهد که ساکنان طاعون زدهاش از آن گریختهاند و مغازههای خالی و خاک گرفته لالهزارش رو به ویرانی دارند؛ اینجا فقط به درد عکسهایی یادگاری می خورد آن هم در لانگ شات که از جزییاتش چیز زیادی معلوم نباشد. و ما هم براین اساس تنها به انداختن چند عکس یادگاری اکتفا کرده و وارد محل برگزاری میهمانی شدیم، جایی به اسم گراندهتل. اینجا را میتوان از معدود بناهای زنده شهرک غزالی به حساب آورد که لااقل زندگی در آن به واسطه فعالیت به عنوان یک رستوران دیده میشود؛ حالا اگر نه به شکل قدیمی و اصیل گراند هتلیاش. گراند هتل شهرک سینمایی بناییست که به ضرورت فیلمنامه هزاردستان به شکل کاملتری ساخته شده و حال اگر نه در مقیاس واقعی اما با توجه به بودجه آن زمان کار راه انداز بوده..
وقتی وارد گراند هتل میشویم، انگار هنوز مهمانان از راه نرسیدهاند. (البته ظاهرا رسیده بودند و چون ما تک پری کرده بودیم کلاه رفته بود سرمان و آن جمع حسابی در شهرک چرخیده بودند و ما از این مراسم و حواشی آن فقط به بخش مربوط به سالنش رسیدیم) تعداد کمی از میهمانان که با وسیلهی شخصی خودشان آمدهاند آنجا هستند، که شناختهشدهترین چهرهها میان آنها سیمین بهبهانیست که تنها نشسته و محمد علی سپانلو که به اتفاق چند نفر دیگر دوریک میز نشستهاند و مشغول گپ میزنند. یاد دو ترانه زیبا میافتم که با اشعاری از آنها خوانده شدهاند، یکی بلوار میرداماد با شعر سپانلو و خوانندگی دخترش شهرزاد سپانلو و دیگری شعر بسیار زیبای دوباره میسازمت وطن بهبهانی که داریوش آن را خوانده. با مانی میرویم دور میزی نزدیک سیمین بهبهانی مینشینیم.
بهبهانی در هشتاد و چهار پنج سالگی احتمالا از معدود میهمانان امشب است که در زمان حیات گراند هتل سن و سالی داشته که میتواند خاطرای ازآن داشته باشد؛ آن هم در آخرین سالهای عمر گراند هتل که ظاهرا در اواخر دههی بیست تعطیل و بخشهایی از آن به بناهای مجاورش ، گویا تئاتر نصر چسبیده است. متاسفانه در این گراند هتل که ما هستیم، جز چند تصویر قاب کرده از سریال هزاردستان هیچ رد و نشان یا اطلاعاتی که به گراند هتل واقعی ارجاع دهد دیده نمیشود. در طول میهمانی هم کسی در این مورد اطلاعاتی نمیدهد؛ اینجا که ما هستیم بیشتر به یک رستوران کهنه شبیه است تا حتی یک رستورانی که بواسطه قدمت و عمری که دارد حس و حالی از گذشته را به حاضران منتقل کند. برای نزدیک شدن به حال و هوایی که تنها هتل به سبک فرنگی شهر تهران در سالهای دور داشته به نشانههایی نیاز است که در اینجا چندان قابل احساس نیست.
به هر حال تا یک شیرینی و چای بخوریم اتوبوس هم از راه میرسد و میهمانان پشت سرهم وارد میشوند و سالن تقریبا پر از جمعیت میشود. سر میز ما هم شاهرخ گیوا، یوسف انصاری و رضیه انصاری مینشینند؛ گپ مختصری می زنیم، آنها کمی با مانی شوخی می کنند و کل کل تراکتورسازی و استقلال راه می اندازند…
مانی مدام ساعت از من میپرسد، نگران است که بازی فوتبال شروع شود و او نبیند؛ قصد بی خیال شدن هم ندارد، کم کم دارم کلافه میشوم. جمع که مستقر میشود، فرزاد حسنی میرود بالای سن و به حاضران خوشامد میگوید و بعد هم متنی را که درباره نوستالژی آماده کرده میخواند و از سیمین بهبهانی دعوت میکند که بیاید و برای میهمانان صحبت کند و شعری بخواند. سیمین بهبهانی که مشغول شعرخوانی میشود غرغرهای مانی جای خودش را به بغض میدهد؛ اما سرانجام در سالن بغلی گراند هتل که یک قهوهخانه سنتیست یک تلوزیون پیدا میکنیم تا او بنشیند به تماشای فوتبال دست از سرمان بردارد و ماهم به کار خودمان برسیم!
بعد از بهبهانی نوبت به سپانلو میرسد که روایتی از کافه نشینیهای اهالی ادبیات در سالهای دور داشته باشد. دولت آبادی یادی از علی حاتمی میکند که در دوره جوانی و ایامی که به تئاتر هم میپرداخت در چند نمایشنامه برای او بازی کردهاست. سپس علیاصغرحداد و چند نفر دیگر از بزرگان مجلس هم میآیند و صحبتهایی کوتاه میکنند و در ادامه هم نوبت جوانترها میرسد از بهاره رهنما تا علیرضا محمودی ایرانمهر، پدرام رضاییزاده میثم کیانی و دیگرانی که هریک کوتاه صحبت میکنند تا به نفرات بیشتری نوبت برسد. در لابلای این عده نیز فرزاد حسنی پیامهایی از نویسندگان ایرانی آنسوی مرز را میخوانند، کسانی که دوست داشتند در این جمع باشند و نبودند از عباس معروفی که سالهاست در مهاجرت اجباری بسر میبرد و رضا قاسمی تا پیمان اسماعیلی که بهتازگی رفته است.
در این میهمانی چهرههای آشنای دیگری هم حضور دارند، قباد آذرآیین، یوسف علیخانی، بلقیس سیمانی، فرشته نوبخت، علی چنگیزی، ،شهلا زرلکی، سعید طباطبایی، پوریا فلاح و بسیاری دیگر، از میان شاعران و ترانه سرایان و جمعی از اهالی رسانه. آخرین نفری که برای صحبت کرن میآید سیمین بهبهانیست که دوباره شعرخوانی میکند. راستی یادم رفت بگویم که در بین برنامه یکی از مجموعه اشعار سیمین بهبهانی با نام«یکی مثلا همین…» را بین حاضران پخش میکنند. نیم ساعتی هم برنامه اجرای زنده موسیقی هست از سروش و کامران؛ آمیزه زیبایی از موسیقی سنتی و مدرن و سهتاری که نوازنده از آن صدایی نزدیک به گیتار برقی میگیرد (!) که در نوع خود بسیار جالب است.
آخر کار هم صرف شام است و بعد هم نخود نخود هر که رود خانه خود… موقع برگشتن مانی برخلاف زمان آمدن راضیست چون هم استقلال برنده بازی شده و هم در اواسط میهمانی دوستانی پیدا کرده بود که با انها کلی شلوغ کاری کرده و آن قهوه خانه سنتی را به هم ریخته بودند؛ خب از یک پسر بچه چهار سال و نیمه بیشتر از این هم انتظار نمیتوان داشت!
حقیقتا میهمانی امشب، میهمانی باشکوهی بود، البته شکوه آن هم ربطی به قامت نحیف این لالهزار و گراند هتل در شهرک غزالی نداشت؛ بلکه حاصل توان و همت فرزاد حسنی بود که در این سال و زمانه سوءتفاهمها توانسته بود برای دومین بار چنین جمعی را در روزهای پرمشغلهی آخر سال گرد هم بیاورد، یکی از آن میهمانیهایی که واقعا به ندرت اتفاق میافتد و بدل به خاطرهای در حافظه ی جمعی ما در سالهای بعد خواهد شد.
در طول راه بازگشت به خانه در این فکر بودم که اگر ما قدر داشتههایمان را میدانستیم، امروز لالهزار معدن سیم و کابل و پریز برق نبود، بلکه خیابانی سنگفرش شده بود که ماشینها اجازهی تردد در آن نداشتند، راستهای فرهنگی به عنوان نماد و هویت شهر تهران با همان معماری زیبای قدیمیاش و مملو از تئاتر و سینما و گراند هتلی واقعی …
۱۶ اسفند ۱۳۹۰
حمید رضا امیدی سرور