این مقاله را به اشتراک بگذارید
انتشار این هشتاد دو نامه (*) کار مهمی است و امیدوارم اهمیت آن با آنچه در زیر خواهد آمد تا اندازه ای روشن شود. کوشش دکتر ناصر پاکدامن در یافتن و انتشار این نامه ها ارزنده و در خور اعتناست، حتّی در خور ستایش. او با دقّت و-گاهی می توان گفت- وسواسِ معمول خود نامه ها را ویرایش کرده و حواشی و یادداشت های مفصلی برای توضیح و تبیینِ اشارات و کنایاتِ نامه ها برآن افزوده است. مقدمه ای هم نزدیک به بیست صفحه در معرفی این آثار و شرایط نگارششان نوشته، که باز هم نشانه بارزی از دقّت و انضباط او در کار تحقیق و ویرایش است. دست آخر هم یک مقاله پنجاه صفحه ای «درباره شهید نورایی و هدایت» نوشته و با فروتنی (به عنوان پیوست) در آخر کتاب گذاشته است، مقاله ای درباره آشنایی و روابط و رفت و آمد و مکاتبه آنان.
نامه های هدایت جزء مهمّی از آثار ادبیات اوست. و نه فقط به خاطر نثر و زبان و قلمشان، و طنز و تمثیل و هجو و استهزایی که، در چند مورد، در شیرینی و ظرافت و زیبایی، یا در خشم و خشونت و بی تابی، حتّی از فرازهای توپ مرواری، وغ وغ ساهاب و حاجی آقا درمی گذرند. بلکه به این دلیل که- برخلاف ادبیات تخیلی او- مستقیماً آراء و احساسات و عواطف و نظرات او را بیان می کنند. یعنی اگرچه بازهم آنچه در این نامه ها می خوانیم “عین” آن احساسات و عواطف نیست، چون “عین” آنها فقط در ذهن خود او بوده، و آنچه ما می خوانیم فقط دریافتی است از “عین” ذهنیاّت او. امّا اینجا دیگر “راوی” مسلماً خود هدایت است نه بوف کور. و به این جهت نامه های او برای نزدیک شدن به درک نسبتاً واقع بینانه ای ازشخصیت او- یعنی از روحیات و خُلقیاتش- مؤثرند و بی شک از داستان های او مؤثرتر. تنها اثر دیگری از او که از این نقطه نظر با نامه هایش قابل قیاس است پیام کافکاست، که تقریباً تماماً پیام هدایت است، اگرچه به احتمال زیاد خودِ او از این آگاه نبوده و گمان می کرده دارد پیام کافکا را می رساند. و البته در بعضی کلیات -امّا فقط در بعضی کلیات – پیام او از پیام کافکا چندان دور نیست. یعنی برای حلّ “معمای هدایت” باید مسئله او را – که سه وجه اساسی دارد- فهمید. باید هم ادبیات تخیلی اش را خواند هم نقدهای ادبی اش را، هم نامه هایش را. خواندن نامه هایش که یقیناً واجب عینی است.
در این پنجاه سالی که از مرگ هدایت می گذرد به معمّای او برخوردهای زیادی شده، و هریک از این برخوردها به نسبت مُدِ روز فراز و نشیبی داشته است. مثلاً یک روز، یعنی بیست سال و شاید بیشتر، هدایت شناسی اساساً مبانی سیاسی داشت، چنان که تعبیر غالب (حتی) از بوف کور این بود که حالت ترس و تاریکی و دلهره و خشم و درد و رنج آن را باید تقریبأ فقط محصول محیط سیاسی زمان نگارش آن دانست. بعد- و بازهم با تغییر اوضاع واحوال ومحیط و (درنتیجه) مد روز- سخن بیشتر ازکافکا و سارتر وکامو و اگزیستانسیالیسم و نیهیلیسم می رفت، بدون این که بگویند-مثلاً- کافکا با چه تعریفی اگزیستانسیالیست بود، و هدایت دقیقاً در چه تاریخی در خیابان ها و کافه های کارتیه لاتَنِ پاریس با سارتر خیابانگردی و کافه نشینی کرده بود (که البته نکرده بود).
در ده سال اخیر که باز هدایت و آثارش مد شده اند، برخوردهای روان شناختی- و حتّی طرح مسائل جنسی- به نسبت رواج بیشتری یافته اند. و باید گفت: چه عجب؛ چون بارزترین وجوه زندگی و آثار هدایت- به ویژه روانْ داستان هایش، که بوف کور سرآمدِ آنهاست- همین وجوهِ روان شناختی است.۱ اگرچه هیچ آدم و هیچ اثری را هرگز نمی توان فقط از نظر روان شناختی یا جامعه شناختی یا سیاسی، یا هرچیز دیگری که فعلاً مد است نقد و بررسی کرد چون آدمْ آدم است، و ادبیات ادبیات. و درست به خاطر آدم بودن یا ادبیات بودنشان در هیچ موردی فقط به روان شناسی یا جامعه شناسی یا چیز دیگر شناسی کاهش پذیر نیستند. این تخم لق را اول فروید شکست و بعد از او هم حرفه ای ها و هم غیر حرفه ای ها دنبالش را گرفتند.
به هرحال برخورد روان شناختی با هدایت و کارهایش دست کم از برخورد سیاسی (به آن شیوه ای که مرسوم بود) واقع بینانه تر است، به شرط این که تبدیل به کاهش گرایی (psychological reductionism) نشود. یعنی در اینجا هم باید حدود و ثغوری قائل شد که غالباً نمی شود. مثلاً اینکه بیایند و -مثل کارهای خود فروید در باره امثال لئوناردو داوینچی و فدور داستایوسکی- الگوهای ویژه فرویدی را، اغلب به ضرب و زور، بر یک نویسنده و آثارش تحمیل کنند که. . . «بله پس عقده ادیبی داشت»؛ و چنین و چنان.
البته فرویدْ، فروید بود و صاحب مکتبِ خودش؛ و کارش هم نقد ادبی و هنری نبود بلکه به همه این درها می زد که نظریاّت و الگوهای خود را- در حوزه روان شناسی و روان کاوی، نه ادبیاّت – به کرسی بنشاند. و تازه بحث و تحلیل و شیوه کارش را در چهل سال اوّل قرن بیستم مطرح کرده بود. در حالی که همان علم روان شناسی- با همه محدودیت هایی که هنوز دارد- آنقدر پیش رفته که حتّی روان شناسان و روان پزشکان در رسیدن به تشخیص های قطعی در مورد مسائل بیماران خود سخت دقت و احتیاط می کنند. پس چگونه می توان درباره کسانی که سال های سال است مرده اند تشخیص های دقیق روان شناختی و روان پزشکی داد و احکام قطعی صادر کرد. لازم به تأکید نیست که نقد ادبی به طور کلّی با روان شناسی پیوند نزدیکی دارد چون ادبیاّت درباره آدم ها و جماعات آنان است. امّا به شرط ها و شروط ها- به قول قدما.
یک وقتی شفیعی کدکنی کاریکاتوری ساخته بود از بعضی شیوه های نقد ادبی با این مضمون که این نقدها «از کمون اولیه شروع می کردند و آخرش هم به این نتیجه می رسیدند که هدایت عقده ادیپ داشت.» کاریکاتور بودنِ آن به ویژه در امتزاج آن است از برخوردهای رئالیسمِ سوسیالیستی ژدانفی، و روش های روان شناسی تحلیلی فرویدی. به هرحال، دست کم امروز باید روشن باشد که هیچ چیز در متن یک اثر« واضح و مبرهن» نیست، و فقط از روی متن یک اثر یا حکایات و شخصیت های یک داستان هم نمی توان گفت که «بله هدایت هم جنس باز» بود. و این یکی تازه دارد شروع می شود، اگرچه زمزمه بسیار خفیف آن را حتّی در دهه ۱۳۳۰ می شد شنید، و حتّی می شد خواند. نمونه چاپ شده ای را که من از این زمزمه دیده بودم در مقاله بلند پرویز داریوش بود به عنوان «ادای دین به صادق هدایت»، شاید فقط در یک جمله کوتاه- آن هم با یک اشاره سربسته به تمایلات حسن قائمیان. و داریوش با اینکه اشاره اش کوتاه و غیرمستقیم بود می دانست در باره چه حرف می زند.۲ ولی وقتی که می گویند-یعنی تازه تازه دارند یواش یواش می گویند- هدایت «همجنس باز» یا «همجنسگرا» بود نمی گویندکه پس مسئله بسیاراساسی زن و با زن و درباره زن، در روانْ داستان هایش- در بوف کور، در «بن بست» در « سه قطره خون» در «کاتیا» در «تجلّی» در «عروسک پشت پرده» در «آینه شکسته» در «زنی که مردش را گم کرد» در «داود گوژپشت» در «مردی که نفسش را کشت» در «داش آکل» در «لاله» و . . .- و آنچه اززندگی شخص خود او در این باره می دانیم، تکلیفش چیست.۳ یعنی آخر چطور می شود که در زندگی و آثار یک مردِ همجنس باز مسئله داشتن با زن- چه با «فرشته» چه با «لکاّته»- این همه سنگین باشد. اگر نصف این مسئله با مرد مشاهده می شد، بسیار خوب. ولی با زن؟ البته دلیل گم شدن سوراخ دعا این است که همانطور که می پنداشتیم «فئودال» همان تیولدارِ خودمان است، همانطور هم «همجنس باز» را-که، به ترجمه homosexual، اصلاً واژه تازه ای در زبان فارسی است- با نظرباز خودمان عوضی گرفتیم، بدون توجه به این که مردِhomosexual کوچک ترین توجهی به زن ندارد. حال آنکه نظرباز خودمان در بیشتر موارد، علاوه بر زن ها، با پسران نوخطّ هم الفت داشت و در موارد دیگر، به خاطر محرومیت از آن، این را جانشینش می کرد، ولی معمولا داغ آن دیگری سخت بر دلش می ماند.
ظاهراً از مطلب دور شدیم ولی نه چندان، چون باید این حرف ها را باز کرد تا این قدر اسطوره و افسانه در باره اش پدید نیاید. و از جانب دیگر هم حرف ما در باره سنّت ها و شیوه های گوناگون هدایت شناسی بود، و از جمله همین برخوردِ روان شناختی و وجوه آن که حالا بیشتر از چیزهای دیگر مد است. امّا بحث اصلی ما از اینجا شروع شد که نامه های هدایت- از ادبیاتشان که بگذریم- حتی بیشتر از روانْ داستان هایش به دردِ هدایت شناسی می خورند و به همین دلیل به درک و فهم و نقد خودِ آن داستان ها هم کمک می کنند.
هدایت سه مسئله اساسی داشت که طبعاً به هم مربوطند: مسئله شخصی، مسئله اجتماعی و مسئله جهانی یا “کیهانی” (universal). مسئله شخصی بویژه به روان شناسی فردی او مربوط است و از آن جمله آنچه به جنسیاّت مربوط می شود. مسئله اجتماعی این است که آن آدم با آن روحیاّت و خلقیاّت (و جنسیاّت) ایرانی است، نه آلمانی یا هندی یا چینی. و مسئله جهانی اش هم به زبان خیلی ساده این است که آدمی باآن روحیاّت وبا آن حساسیت فرهنگی و اجتماعی درمرکزبرخورد قدیم و جدید و ایرانی و اروپایی، طبعاً کارش می کشد به بحث درباره کائنات، و این که چیست و چطور است و برای چه. . . و اصلاً گور پدرش. این سه مسئله در آثار هدایت – خاصّه روانْ داستان هایش- متجلّی اند. جُز این که اولاً داستانْ است؛ یعنی چیزهایی از زندگی و رفتار و عادات و اعتقادات و روحیاّت خلایق درآن است که به خودی خود نمی توان به حساب نویسنده گذاشت- به عبارت دیگر، هدایت را که نمی توان هم بوف کور دانست هم حاجی مراد هم مشدی یدالله هم شریف هم سگ ولگرد. و اصلاً در محدوده خود داستان دلیلی نیست که هیچ یک از اینها باشد. ثانیاً تجلّی آن سه مسئله را در داستان هایش وقتی می توان (دست کم تا اندازه ای) به حساب شخص نویسنده که هدایت باشد گذاشت که درنامه هایش دقت کنیم و بازتابشان را در آنها ببینیم. و این نکته ما را بازمی گرداند به کتاب هشتاد و دو نامه و اهمیت آن.
در این جا بی مناسبت نیست مختصری هم در باره مقوله نامه های هدایت بگوئیم، یعنی همه نامه هایش. اولین نامه ای که از هدایت در دست است نامه ۶ اکتبر ۱۹۲۵ اوست-یک ماه پیش ازخودکشی درپاریس- به برادرش محمود هدایت (درتهران). بیشترِ این نامه ها به سه نفراست: به دکترتقی رضوی، وقتی که هردو درفرانسه دانشجو بودند، و چند نامه دیگر که هدایت پس از بازگشت به تهران به او نوشته؛ به مجتبی مینوی- از هند به لندن- در سال ۱۳۱۵/۱۳۱۶؛ و بیشتر از همه به حسن شهید نورایی (از تهران به پاریس) در سال های ۱۳۲۹-۱۳۲۴٫ گذشته از این، زمانی که هدایت دربلژیک و فرانسه دانشجو بود تعداد زیادی کارت پستال برای برادر بزرگش محمودهدایت فرستاد که جُز چند تاشان منتشر نشده اند. این کارت ها را محمود هدایت در دو سه آلبوم بزرگ نصب کرده بود و ازسر لطف به من اجازه دادکارت ها را بخوانم ولی مایل نبود از آنها یادداشت برداشته شود.۴ و اینک کارِ پاکدامن و هشتاد و دو نامه هدایت به شهید نورایی. تابستان ۱۳۵۶ (۱۹۷۷) آخرین باری بود که به ایران سفر کردم وگذشته از دیدار خانواده و دوستانم، به دو دلیل. یکی از آنها دیدار و گفتگو با دوستان و خویشان هدایت بود. چون یک سال و نیم پیش از این سفر شروع به مطالعه ای دراز مدّت در باره کار و زندگی هدایت کرده بودم۵ و اکنون وقت آن بود با کسانی که او را از نزدیک می شناختند صحبت کنم. البته از گفتگوهای هیفده- هیجده سالگی ام با خلیل ملکی و جلال آل احمد در تهران چیزهایی به یاد داشتم، و با مسعود فرزاد در لندن، تا حدود بیست سالگی و یکی دوبار با پرویز خانلری و مجتبی مینوی در حدود همین سنین. سال ها پس از آن جمال زاده تصمیم گرفت با جوان سی ساله ای که درانگلیس اقتصاد درس می داد طرح دوستی بریزد و- به قول هدایت-مرا «نامه باران» کرد. البته من از آن نامه ها، و بیشتر ازآن، از همنشینی و میزبانی و پذیرایی سخاوتمندانه جمال زاده، سپاسگزار بودم و هستم. چنانکه هدایت هم ازچند نظر مدیون دوستی و مهربانی بزرگوارانه جمال زاده نسبت به خودش بود، و اگردریکی دو نامه چیزی می گوید که ظاهراً صد درصد دوستانه نیست فقط به خاطر کم حوصلگی اش در آن لحظه است نه به دلیل دلگیری از او. و گواهِ این، یعنی علاقه و احترامش به جمال زاده، در خود آن نامه ها هست. باری، یکی از کسانی را که حتماً باید درآن تابستان می دیدم دکتر پرویز خانلری بود. با پاکدامن به دیدار او رفتم چون آشنایی پاکدامن با خانلری خیلی بیش از من بود. درآن دیدار، از جمله از خانلری در باره سرنوشت نامه های هدایت به شهید نورایی سؤال کردم، چون او در سال ۱۳۳۴ دوازده تا از این نامه ها را (با حذف بعضی کلمات و عبارات) در مجله سخن چاپ کرده بود، امّا نوشته بود که تعداد نامه ها خیلی بیش از این است. خانلری گفت که پس از مرگ هدایت و شهید نورایی این نامه ها را زن فرانسوی شهید نورایی از پاریس برای او فرستاده بود توسّط دکتر مسعود ملکی: «در حدود پنجاه نامه بود که ما توانستیم همان دوازده تا را چاپ کنیم». وقتی درباره باقی نامه ها پُرس و جو کردم خانلری گفت که «چند سال پس از آن پسر شهید نورایی دیداری از تهران کرد و نامه ها را هم از من پس گرفت.» ظاهراً فقط پنجاه تا از نامه ها به دست خانلری رسیده بوده چون اینک می دانیم که تعدادشان هشتاد و دو تاست که بدون زحمتِ پاکدامن و موافقت بهزاد- نوئلِ شهید نورایی امروز در دست ما نبودند.
پیشگفتار این آقای شهید نورایی برکتاب شرحی است از سابقه و سرنوشت نامه ها، و نیز آشنایی و روابط خانواده شان با هدایت، با قلمی گیرا و شیطنت آمیز (و گاهی حتی بُت شکنانه) که خواننده را به یاد سبک بیان و نگارش خود هدایت می اندازد.۶ امّا همین نامه ها گواه صادقی براین واقعیت اند که شیطنت و بت شکنی و طنزِ گه گاه زهرآگین هدایت نشان حساسیت زیاد، خشم و درماندگی، و رنج عظیم و انبوه او نسبت به سه چیز است که پیشتر نوشتم: حال و روز خودش، اوضاع و احوال وطنش، و اجتماعی که درآن زندگی می کند، و مردمی که با آنان در تماس یا هم جوار و همشهری و هموطن است، و نارضایتی اش از کلّ خلقت. یعنی مشکل شخصی و درونی، مشکل فرهنگی و اجتماعی، و مشکل وجودی و هستی شناختی. مثلاً- در زمینه مشکل شخصی و درونی، در نامه ۷ ژانویه ۱۹۴۶ به شهید نورایی می نویسد:
فقط جای خوشوقتی است که با حال سگم آشنا هستید و می دانید که نوشتن کاغذ برایم بلای عظیمی شده.۷
چون بارزترین وجوه زندگی و آثار هدایت- به ویژه روانْ داستان هایش، که بوف کور سرآمدِ آنهاست- همین وجوهِ روان شناختی است
و در نامه مهِ ۱۹۴۷ خود به جمال زاده:
و دیگر این که زیاد خسته و به همه چیز بی علاقه هستم. فقط روزها را می گذرانم و هرشب بعد از صَرفِ اشربه مفصّل خود را به خاک می سپارم و یک اَخ و تف هم روی قبرم می اندازم. اماّ معجز دیگرم این است که صبح باز بلند می شوم و راه می افتم. . .۸
پیش از این (۲ یا ۳ آوریل ۴۷) هم به خود شهید نورایی نوشته بود:
زندگی به همان حماقت سابق ادامه دارد. نه امیدی است و نه آرزویی و نه آینده و گذشته ای. بدن را به کثیف ترین طرزی می چرانیم و شب ها به وسیله دود و دم و الکل به خاکش می سپریم و با نهایت تعجب می بینیم که باز فردا سراز قبر بیرون می آوریم.۹
این فقط سه نمونه بود از مشکل شخصی و درونی هدایت، آن هم فقط از همان سال ها. وگرنه نمونه های آن، هم در این زمان و هم پیش از آن زیاد است. چنان که در اولین نامه ای که از او در دست است (از تهران به پاریس،اکتبر۱۹۲۵) به رضوی نوشته بود که کارت پستال زن زیبایی که از پاریس برایش فرستاده:
به درد من نمی خورد، چون که غوره نشده تیرگی زندگانی و بدی دوران مرا مویز کرده. اگر خواستید کارت بفرستید تاریک، غمناک و یا مهیب باشد بیشتر دوست خواهم داشت.۱۰
و نامه هایی که از بمبئی به مینوی (در لندن) و یان ریپکا (در پراگ) نوشته پُر است از حرف مستقیم و غیرمستقیم در همین باره ها. مثلاً:
[حکایت من] حکایت آن کس است که دزدها پولش را بردند و زنش را ….ئیدند و دلش را خوش کرد که پایش را از خیط بیرون گذاشت. خیالاتِِ دیگری هم از آن کارها که کوره با….ش می کرد کرده ایم. . .۱۱
این از مسائل باخودش. و امّا در باره اوضاع خودش با اجتماع، و مسائل اجتماع، و ارتباط با مردمی که ازدور و نزدیک می شناخت هم شواهد زیادی در نامه هایش هست. از اوضاع “مُلک” و “وطن” گرفته، تا وضع خودش درآن و با خیلی از مردمانش، با “رجاله ها”. وقتی که داشت خواهی نخواهی از بمبئی به تهران برمی گشت به مینوی (۱۲ فوریه ۱۹۳۷) نوشته بود:
از فکر مراجعت به مملکت مَشدی تقی و مَشدی نفی چندشم می شود. یک نوعdegout کهنه توی حلقم می آید. و در صورت اجبار به یاد جمله معروفِ to be or not to be می افتم-در یک دنیای تازه ای، شکست خورده و زخم برداشته و پیر متولد شده ام… دنیای گندِ احمق- قربان عصر حَجَر که مردمانش آزادتر، با هوش تر و انسان تر از این دوره خلایی بوده اند.۱۲ حالا- بویژه از ۱۳۲۵/۱۹۴۶ به بعد- بیش از پیش به جانِ خودش هم افتاده بودند. یعنی نه بیچاره “مشدی تقی” و “مشدی نقی”، بلکه ارباب و اصحاب قدرت، از هیئت حاکمه ادبی و مذهبی و سیاسی گرفته تا هیئت حاکمه اپوزیسیون. چون همه را با خود دشمن کرده بود، چون آدم بسیار ساده و صمیمی ای بود و فکر نمی کرد که همه باید راست بگویند، و خودش هم راست می گفت و درباره همه راست می گفت، صرفنظر از زورشان و به قول فرزاد:
ساده لوحی ناپذیرا از تجاربْ نقشِ پندی
ابلهی ناموخته هیچ از گذشتِ روزگاری۱۳
این بود که (۱۹ آوریل ۱۹۴۷) به شهید نورایی نوشت که «همه چیز این خرابْ شده برای آدم خستگی و وحشت تولید می کند. باری، زندگی را به بطالت می گذرانیم و از هر طرف، خواه چپ یا راست مثل ریگ، فحش می خوریم.»۱۴ چند ماه پس از آن (۱۱ اکتبر ۴۷) با اشاره و ارجاع به مقاله ای که (با تظاهر به قدردانی) بر ضدّ او نوشته بودند، نوشت:
راستی وقاحت و مادر قحبگی در این مُلک تا کجا می رود! چه سرزمینِ لعنتی پستِ گندیده ای، و چه موجوداتِ پست جهنمی بد جنسی دارد! حسّ می کنم که با آنها کوچک ترین سنخیت و جنسیت هم نمی توانم داشته باشم. این شرح حال عجیب (از من) به قلم محسن احتشامی بود. این اسم را برای اولین بار خواندم امّا او خودش را دوست صمیمی من معرّفی کرده بود! [به احتمال زیاد نام ساختگی بوده تا هویت نویسنده یا نویسندگان پنهان بماند]. به قدری دروغ گفته و بهتان زده بود. . .که لایق بود زمامدارِ آینده مملکت بشود. این مقاله باهمکاری کیوانی و سرکیسیان و دخالت صبحی نوشته شده بود و روی سخنش با آخوندها بود،
و ادامه می دهد که:
در این محیط بوگندوی بی شرم باید پیه همه چیز را به تن مالید. از طرف دیگر حق کاملاً به جانب آنهاست. هرچه بگویند و بکنند کم است. وقتی که آدم میان رجاّله؟ و مادر قحبه ها افتاد و با آن ها هماهنگی در دزدی و سالوس و تقلب و چاپلوسی و بی شرمی نداشت گناهکار است، تا چشمش کور شود.۱۵
پیش از این در ۱۴ ژوئیه ۱۹۴۷ (۲۲ تیر ۱۳۲۶) به شهید نورایی نوشته بود:
نه تنها خودم را تبعه مملکت پرافتخار گل و بول (قیاس با «گُل و بلبل») نمی دانم بلکه یک جور احساس محکومیت می کنم. محکومیت عجیب و بی معنی و پوچ. فقط از خودم می پرسم «چقدر بی شرم و مادر قحبه بوده ام که در این دستگاه مادرقحبه ها توانسته ام تا حالا Carcasse (لاشه) خود را بکشم». قی آلود و کثیف و یک چیز قضا و قدری و شوم با خودش دارد… جایی که منجلابِ گُه است دم از اصلاح زدن خیانت است. . . باید همه اش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد.۱۶
و بالاخره در نامه هفتاد و هفتمش نوشت که بی خود و بی جهت پاپِی من می شوند و توی مجلاّت و روزنامه ها فحش می نویسند و مادر قحبه بازی در می آورند. باوجود این که سال هاست کنار نشسته ام باز هم دست بردار نیستند. مثل اینکه ارث پدرشان را می خواهند.۱۷
تا اینجا در باره مسائل ذهنی و درونی هدایت حرف زده ام و مسائلش در باره اجتماع و با اجتماعی که درآن می زیست، با شواهدی از این نامه ها و نامه های دیگرش. می ماند مسائلش با خلقت و کائنات، و با چون و چندِ بودن و نبودن، و چراهایش، و حرف و سخن های دور و بَرِ این موضوعات، که دست کم پنج شش هزار سالی است که بشر در باره آن تأ مل کرده و حرف زده و-درمواردی-دعوا کرده. یعنی با خلقت و کائنات دعوا کرده. هدایت البته فیلسوف نبود. حتی اهل فلسفه هم نبود. یعنی از نوشته هایش- اعم از داستان و نقد و نامه- بر می آید که اصلاً چیزی هم از این جور چیزها نمی دانست. تا آنجا که من به یاد دارم هدایت فقط یک بار از یک فیلسوف معروف چیزی نقل می کند. آن هم نقل قولی است از چنین گفت زردشتِ نیچه. و آن هم در باره زن ها.۱۸ امّا فکر وتأمل وبحث و داد و فریاد درباره مقولاتِ آمدن و بودن و رفتن زیاد دارد. این حرف ها را در عنفوان جوانی به شکلی در مقدمه کتاب رباعیات خیام ۱۹ شروع کرده بود. و آن را در مقدمه ترانه های خیاّم۲۰ ادامه داد، با تغییراتی اساسی، که نشان تغییر اساسی آراء او در پاره ای مسائل متافیزیکی مهم است. باقی در خیلی از روان داستان هایش متجلّی می شود، طبعاً به صورتِ ضمنی. مثلاً در داستان کوتاه «بن بست»، شریف (ضدّ قهرمان داستان) گاه به خود می گوید که «باید این طور می شد»، یا کلماتی از این دست و به این معنا. یعنی، به قول قدما، «تقدیر چنین بود.» این باورِ هدایت به جبر و تقدیر هرچه از عمرش می گذرد- و هرچه به درد و رنجش افزوده می گردد- استوار تر می شود. چنانکه در نامه ۲ یا ۳ آوریل ۴۷ به شهید نورایی آن را صریحاً اعلام می کند:
مکتب فاتالیسم,,[تقدیرگرایی] که اخیراً به آن سر سپرده اید ازهمه سیستم های دیگر علاقلانه تر به نظر می آید. اقلاً این تسلیت را به آدم می دهد که آنچه پیش بیاید از قدرتِ درندگی بشر خارج است:
در کفِ خرس خرِ کونپاره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای ؟۲۱
(مصرع اول این بیت را خودِ هدایت ساخته. در اصلِ این ضرب المثل، می گویند: در کفِ شیرِ نرِ خونخواره ای.) و باز در یکی از آخرین نامه هایش به او:
مشغول قتل عام روزها هستم. . . هیچ جای گله و گونه هم نیست چون موقعی می شود توقّع داشت کهnorme [قاعده] در میان باشد نه در مقابل هیچ. سرتاسرِ زندگی ما یکbete pourchasse [حیوان تحت تعقیب] ,برای شکار کردن بوده ایم. حالا دیگر این جانور حسابی traqee[محاصره] شده و حسابی از پا درآمده. فقط مقداری reflexes [بازتاب] به طرز احمقانه ای کارِ خودشان را انجام می دهند. . .۲۲
هدایت سه مسئله اساسی داشت که طبعاً به هم مربوطند: مسئله شخصی، مسئله اجتماعی و مسئله جهانی یا “کیهانی”
به جمال زاده هم در سال ۱۹۴۷ نوشته بود که «مخلص. . . سخت دچار فاتالیسم شده ام.» این اشاره برای کسانی که هدایت را اگزیستانسیالیست خوانده اند خیلی اشکال ایجاد می کند. و این موضوعی است که با شوخی و خنده و هزل و ناسزا در توپ مرواری مطرح و تکرار می شود، و با نهایت جدیت در نقد زندگی و ادبیاّت کافکا که بیشترش پیام هدایت است. در «پیام کافکا» برخلاف نامه های هدایت اصلاً نام ایران و ایرانی نمی آید- نه صریحاً نه تلویحاً. در این رساله، به اصطلاح خودش، از «گله های مادر قاسمی» اصلاً خبری نیست. امّا در عوض در مسئله “آمدن” و “رفتن” (به قول خیام) و «بودن و نبودن» (به قول شکسپیر) دادِ سخن می دهد. و این یک نمونه آن:
آدمیزاد یکه و تنها و بی پشت و پناه است. . . . پس لغزشی از ما سرزده که نمی دانیم. . . این گناه وجود ماست. همین که به دنیا آمدیم در معرض داوری قرار می گیریم. و سرتاسر زندگی ما مانند یک رشته کابوس است که در دندانه چرخ های دادگستری می گذرد. بالاخره مشمول اشدّ مجازات می گردیم، و در نیمه روزِ خفه ای کسی که به نام قانون ما را بازداشت کرده بود گزلیکی به قلبمان فرو می بَرَد و سگ کش می شویم. دژخیم و قربانی هردو خاموش اند.۲۳
به این ترتیب، دوری که- ولو به اختصار- در باره مسائل هدایت با استفاده از نامه هایش، بویژه به شهید نورایی، زدیم به پایان می رسد. گفتیم “مسائل” امّا “مسئله” مناسب تر است؛ مسئله ای که سه وجه بزرگ داشت: شخصی، اجتماعی و کیهانی (یعنی خلقتی و کائناتی).
نامه های هدایت به شهید نورایی طبعاً با سفرش به پاریس در اوائل دسامبر ۱۹۵۰، به پایان می رسد. امّا بازهم از او نامه در دست است؛ نامه هایی که درآن چهار ماه اقامت در پاریس به دوستانش نوشته، بویژه به ابوالقاسم انجوی و جمال زاده. اهمیت این نامه های آخر بویژه در دو چیزند. یکی این که اوضاع و احوال هدایت را درآن چهارماه آخر بازتاب می دهند. دیگر- و خیلی مهم تر- این که چگونگی سفر و خودکشی هدایت را روشن می کنند. افسانه ای وجود داشت که هدایت اصلاً با قصد خودکشی به پاریس رفته بود. و از جمله توجیهاتی هم که برای این افسانه ساخته بودند این بود که هدایت رفت در پاریس خودکشی کند چون تهران را قابل نمی دانست. آفرینندگان این افسانه در نظر نگرفته اند که کسی که مصمّم به خودکشی است بلافاصله اقدام می کند. چه رسد به این که ماه ها دوندگی کند تا دو سه ماه از اداره اش مرخصی استعلاجی بگیرد، و کتاب هایش را بفروشد برای اینکه هزینه های اولیه مسافرت را بپردازد و حتی پس از رسیدن به پاریس هم خودکشی نکند، بلکه وقتی دید دوستش شهید نورایی که با دعوت و به امید او به آنجا رفته بود بیمار و مشرف به موت است، بازهم برای گرفتن گواهینامه طبی (به امید تمدید مرخصی اش) به این در و آن در بزند، و برای رفتن به ژنو به جمال زاده، و (احتمالاً) به فرزاد متوسل شود، و بعد از آن که چهارماه مرخصی اش تمام شد و کار در فرانسه پیدا نکرد (وحتی اجازه اقامتش هم تمدید نشد) و از ژنو و لندن هم ناامید شد و خانواده اش هم براثر ترور ناگهانی شوهر خواهرش (رزم آرا) غرق عزا شدند و، دست کم درآن لحظه، نمی توانستند بارِ او را هم بکشند- بله، بعد از همه اینها تازه دست به خودکشی بزند.۲۴ شاید اگر هدایت در تهران مانده بود همان ماه ها یا سال ها خودکشی می کرد. و هیچ گواهی برای این از نامه های آن زمان هایش به شهید نورایی بهتر نیست که دیدیم وضعِ خودش چطور بود و وضع اجتماعی و روابطش با دیگران چطور: به قول حافظ: بهرِ یک جرعه که آزارِ کسش در پی نیست/ زحمتی می کشم از مردمِ نادان که مپرس. در حالی که – این بار با تحریف شعر حافظ- همه ترکان لشکری و کشوری به جانِ آن «درویش یک قبا» افتاده بودند. هدایت نرفت به پاریس که خود کشی کند. رفت به پاریس که از خودکشی بگریزد. ولی وقتی همه کوشش هایش به هیچ جا نرسید و همه درها را بسته یافت و هیچ گریز و گریزی از بازگشتن به جایی که آن را «کشور گل و بول» خوانده بود نداشت، و چاره ای جُز ادامه زندگی در میان “رجاله” هایی که دست از سرش برنمی داشتند نماند، خودش را کشت. مؤسسه تحقیق و مطالعه عالی، پرنیستون، و دانشکده شرق شناسی دانشگاه آکسفورد، نوامبر ۲۰۰۱ ——————-
پانوشت ها:
۱٫ ن. ک. به «روانْ داستان های صادق هدایت،» محمدعلی همایون کاتوزیان، صادق هدایت و مرگ نویسنده، چاپ دوم، تهران: نشر مرکز، ۱۳۷۴؛ و نیز به: ——، بوفِ کورِ هدایت، چاپ دوم، تهران: نشرمرکز، ۱۳۷۷٫
۲٫ ن. ک. به هژیر داریوش، «ادای دین به صادق هدایت،» کیهان ماه، شهریور ۱۳۴۱، صص ۳۲-۳٫ این مقاله تا آن زمان یکی از بهترین و جدّی ترین مقالاتی بود که در باره هدایت و کارش نوشته شده بود. منظور داریوش در اشاره تقریباً نامحسوسش به این موضوع، « همجنس بازی» نبود، بلکه واقعیتی بود که در دنبال متن به آن اشاره ای خواهم کرد.
۳٫ ن. ک. به محمدعلی همایون کاتوزیان، «زن در آثار صادق هدایت» در صادق هدایت و مرگ نویسنده.
۴٫ دوازده تا از نامه های هدایت به شهید نورایی در سال ۱۳۳۴ در دوره پنجم سخن چاپ شد که بعد از این در متن همین مقاله به آن اشاره خواهم کرد. سپس تعداد زیادی از نامه هایش که بیشترشان چاپ نشده بودند به همّت محمود کتیرایی (کتاب صادق هدایت، تهران: اشرفی، ۱۳۴۹) منتشر شد. همه این نامه ها را نگارنده در فصل هشتم از کتاب «طنز و طنزینه صادق هدایت» بررسی کرده ام. این کتاب از شش سال پیش به این سو توسط نشر مرکز (تهران) حروف چینی شده و آماده چاپ است ولی هنوز اجازه انتشار آن را نداده اند. امّا بیشتر فصولِ آن در شماره های متوالی مجلّه ایران شناسی به چاپ رسیده اند. و از جمله همین فصل نامه ها (در دو بخش و در دو شماره متوالی). ن. ک. به «نامه های هدایت،» بخش اوّل و دوّم ، ایران شناسی، بهار ۱۳۷۵ و تابستان ۱۳۷۵٫
۵ ن. ک. به: Homa Katouzian, Sadeq Hedayat: The life and Legend of an Iranian Writer, London and New York: I. B.Tauris, 1991. و ترجمه فارسی آن: صادق هدایت از افسانه تا واقعیت، ترجمه فیروزه مهاجر، تهران: طرح نو، چاپ دوّم، ۱۳۷۷٫
۶٫ ناصر پاکدامن، هشتاد و دو نامه، صص ۲۷-۲۵٫
۷٫ همان، صص ۵۲-۵۱٫
۸٫ این نامه داستان جالبی دارد که یک سرش در همین کتاب هشتادو دو نامه است. اصل این نامه را- که چاپ نشده بود- جمال زاده به من داد و گفت که وقتی در سال ۱۹۴۷ برای کارهای دفتر بین المللی کار(که کارمندِ آن بود) به تهران می رود هرچه می کوشد هدایت را ببیند ممکن نمی شود. بالاخره توسط دوست مشترکی، کارتی برای هدایت می فرستد و هدایت این نامه را در جواب می نویسد. اکنون در میان کاغذهای شهید نورایی عین آن کارتِ جمال زاده به هدایت پیدا شده به این شرح: «دوست عزیزم آقای صادق هدایت ملاحظه فرمایند. بی نهایت مشتاق زیارت آن دوست خیلی عزیز می باشم. بازگردم یا بیایم، چیست فرمان شما. خوب است دو کلمه به آدرس وزارت کار برایم مرقوم بفرمائید که اقلاً کجائید و چگونه می توان به شما رسید. قربانت، جمال زاده». همان، ص ۲۳۵٫ چون، چنانکه گفتم، نامه هدایت به جمال زاده در پاسخ آن کارت- که اصلش را جمال زاده به من داد- چاپ نشده بود، همه آن را در مقاله «نامه های هدایت» چاپ کردم (پیش از این که در آتش سوزی کتابخانه ام نابود شود. البته چیزهای نایاب دیگری از هدایت نیز از دست رفت). ن. ک. به: «نامه های صادق هدایت،» بخش ۲، ایران شناسی، تابستان ۱۳۷۵٫
۹٫ همانجا، نامه بیست و سوم، صص ۱۰۱-۹۸٫
۱۰٫ محمدعلی همایون کاتوزیان، صادق هدایت از افسانه تا واقعیت، ص ۳۰٫
۱۱٫ همانجا، ص ۷۴٫ متن کامل این نامه و نامه به ریپکا (که در آن از این مقوله صحبت می کند) در کتیرایی، کتاب صادق هدایت، چاپ شده است.
۱۲٫ کاتوزیان، صادق هدایت و مرگ نویسنده، ص ۱۵۹٫ برای متن کامل نامه ن. ک. به: کتیرایی، همان، صص۱۳۷-۱۳۶٫ نیز ن. ک. به: کاتوزیان، صادق هدایت از افسانه تا واقعیت، صص ۸۱-۸۰ و بوف کور هدایت، صص ۱۲۸-۱۲۷٫
۱۳٫ فرزاد این شعر را در سال ۱۹۴۳ در انگلیس گفته بود همراه با تقدیم نامه ای به هدایت. این شعر از هر اثر دیگری در باره هدایت (تا سال های اخیر) شخصیت هدایت را واقع بینانه تر ترسیم می کند، و در نتیجه نه فحش و فضیحت است-که در زمان هدایت نثار او می کردند- نه هدایت پرستی، که پس از مرگش مد شد. چند بیتِ دیگر از آن: دوست از دشمن نکرده فرق، خورده تیر غدری کار را نشناخته از عار، افتاده زِ کاری.. . . روز و شب با خود ستیزی، نیز از مردم گریزی نه به عُزلت خو گری نه با حریفان سازگاری. . . . حیرت و حسرت نصیبی، در همه شهری غریبی جُسته و نا یافته در هیچ قلبی زینهاری و در همین شعر خودکشی او را هم (۸ سال پیش از وقوع) نا آگاهانه پیش بینی می کند: وارهد ز آوارگی، هرگز چنین آواره- نِی نِی پس همان بهتر که مرگش وازهاند- آری آری برای متن کاملِ این شعر ن. ک. به: کاتوزیان، صادق هدایت و مرگ نویسنده.
۱۴٫ ناصر پاکدامن، همان، نامه بیست و پنجم، صص ۱۰۵-۱۰۲٫
۱۵٫ همان، نامه سی و چهارم، صص ۱۲۵-۱۲۳٫
۱۶٫ همان، نامه بیست و نهم، صص ۱۱۳-۱۱۱٫
۱۷٫ همان، نامه هفتاد و هفتم صص ۱۹۵-۱۹۴٫
۱۸٫ به عنوان گفته کوتاه و مناسبی برای موضوع داستانِ «زنی که مردش را گم کرد».
۱۹٫ و از جمله در آن می نویسد که «خیام. . . را هم نمی شود دَهری ]بیخدا[ تأویل کرد.» ن. ک. به: صادق هدایت، رباعیاّت خیام، تهران: بروخیم، ۱۳۰۰، ص ۲۳٫ و محمدعلی همایون کاتوزیان، صادق هدایت از افسانه تا واقعیت، ص ۳۲٫
۲۰٫ و از جمله می نویسد که «نزدِ هیچیک از شعرا و نویسندگان اسلام لحن صریح نفی خدا و برهم زدنِ اساسِ افسانه های مذهبی سامی مانند خیاّم دیده نمی شود. . .» ن. ک. به: صادق هدایت، ترانه های خیاّم، تهران، امیرکبیر، ۱۳۴۲ (چاپ اوّل ۱۳۱۳)، ص ۴۰٫ و محمدعلی همایون کاتوزیان، صادق هدایت از افسانه تا واقعیت، ص ۱۰۵٫
۲۱٫ ناصر پاکدامن، هشتاد و دو نامه، نامه بیست و سوّم، صص ۱۰۱-۹۸٫
۲۲٫ همان، نامه هفتاد و هشتم، صص ۱۹۶-۱۹۵٫
۲۳٫ محمدعلی همایون کاتوزیان، صادق هدایت و مرگ نویسنده، ص ۷۸ و——، صادق هدایت از افسانه تا واقعیت صص ۲۸۹-۲۸۸٫ استعاراتی که به کار می برد بر مبنای محاکمه کافکاست.
۲۴٫ برای شرح مفصّل و مستند این موضوع ن. ک. به: کاتوزیان، خودکشی صادق هدایت، صادق هدایت و مرگ نویسنده، و ——–، صادق هدایت از افسانه تا واقعیت، فصل سیزدهم.
عنوان و مشخصات کتاب:
صادق هدایت، هشتاد و دو نامه به حسن شهید نورایی پیشگفتار: بهزاد شهید نورایی، مقدمّه و توضیحات: ناصر پاکدامن پاریس، کتاب چشم انداز، ۱۳۷۹
این مقاله نخست درمهرماه ۱۳۹۰ در مد و مه منتشر شد، اما به دلیل اینکه همراه با مطالبی دیگر بواسطه مشکل فنی سایت از دست رفته بدین وسیله مجددا منتشر میشود.