این مقاله را به اشتراک بگذارید
ده سال ۱۰ Years
نویسنده و کارگردان: جِیمی لیندِن. بازیگران: چنینگ تاتم (جِیک)، جاستین لنگ (مارتی)، اسکار ایزاک (ریوز)، روساریو داوسن (مری)، جنا دووان-تاتم (جس). محصول ۲۰۱۱، ۱۰۰ دقیقه.
گروهی از همکلاسیهای قدیمی دوران دبیرستان، ده سال پس از فارغالتحصیلی، گرد هم آمدهاند تا خاطراتشان را در کنار هم مرور کنند. برخورد آنها با هم باعث میشود هر کدام برای حال و آیندهشان تصمیمهای متفاوتی بگیرند یا با دیدگاه متفاوتی به زندگی ادامه دهند.
در جستوجوی سینما
هومن داودی:
در ده سال سینما وجود ندارد. مجموعهی آدمها و روابطی سطحی و کلیشهای که در تلویزیون (و نه حتی سینما) نمونههای بهمراتب پختهتر و عمیقترش را دیدهایم در فیلم گرد هم آمدهاند تا گذشته و حال عدهای جوان را به تصویر بکشند و تأثیر این گذشت زمان را در ابعاد مختلف زندگی آنها واکاوی کنند. اما متأسفانه این نیت خوب به دلیل سطحینگری نویسنده و کارگردان فیلم نسبت به روابط انسانی بر باد رفته است. دیالوگها، کنشها و دغدغههای آدمهای فیلم در سطح آثار نازل تلویزیونی میگذرد و برای رفتارهای مختلفشان بسترسازی لازم صورت نگرفته است.
به همین دلیل روند همذاتپنداری مخاطب با آدمهای پرشمار فیلم و تعقیب فرازوفرود رابطههای آنها دچار اختلالی جدی شده است؛ و این برای فیلمی که قرار است توجه تماشاگرش را به آدمهایش جلب کند و او را به همراهی با آنها دعوت کند در حکم تیر خلاص است. جایی که کورسویی از امید پدیدار میشود در اواخر فیلم و جایی است که وارد زندگی شخصی یکی از زیباروترین دخترهای گروه میشویم و با زندگی معمولی و کسالتبار او آشنا میشویم و این پیچش دراماتیک با اعترافهای ناراحتکنندهی دو جوانی که قصد صمیمی شدن با او را دارند تقویت میشود. اما متأسفانه فیلم رو به پایان است و فرصت نجات فیلم با این خردهپیرنگ کمرنگ وجود ندارد. (امتیاز: ۲ از ۱۰)
پایان نگهبانی End of Watch
نویسنده و کارگردان: دیوید آیر، بازیگران: جیک جیلنهال (برایان تیلور)، مایکل پنا (مایک زاوالا)، آنا کندریک (جانِت)، ناتالی مارتینِز (گَبی). محصول ۲۰۱۲، ۱۰۹ دقیقه.
فیلم نمایشگر یک روز از فعالیتهای دو پلیس لسآنجلسی است که دوست و همکار هستند. شروع اتفاقهای فیلم از جایی است که این دو با نیروهای تبهکاری روبهرو میشوند که قدرتمندتر از نیروهای پلیس هستند…
سندرم واقعیتگرایی
هومن داودی:
پایان نگهبانی نمونهی دیگری از سندرم جدید دوربین روی دست است که بدون بسترسازی دراماتیک لازم و بدون آنکه از متن اثر زاییده شده باشد، به سدی میان مخاطب و فیلم تبدیل شده است. اگر از دلیلتراشی بیهودهی فیلمبرداری یکی از دو پلیس برای یک پروژهی تحقیقاتی مبهم (که اصلاً از نیمهی فیلم رها میشود و در نهایت هم بلاتکلیف میماند) بگذریم، فیلم حتی آن قدر خودبسنده و وفادار به اصولی که خودش وضع کرده نیست که تمامش از زاویهی همان دوربینهای کذایی به تصویر کشیده شده باشد. بر خلاف نمونههای درخشانی مثل پروژهی جادوگر بلر و مزرعهی شبدر، به دلیل آنکه این قانون نقض میشود و در بسیاری از صحنهها شخص سومی فیلمبرداری کرده که هویت مبهمی دارد، و در واقع در جایگاه فیلمساز قرار میگیرد، تماشاگری که قرار است با این فرم فوقرئالیستی به درون دنیای پر از خشونت فیلم کشیده شود اجازهی ورود به آن را پیدا نمیکند و از این همه تکان و لرزش دوربین جز سرگیجه نصیبش نمیشود. بهترین چیز فیلم رابطهی دونفره و دوستانهی دو شخصیت اصلی است که با توجه به گسترش دراماتیک عرضی فیلم قرار بوده محور آن قرار بگیرد. با آنکه جیک جیلنهال و مایکل پنا تمام تلاششان را برای ایفای نقشهایشان به کار بستهاند، عرصههایی که برای شکلگیری این رابطه تدارک دیده شده (مانند این طرف و آن طرف رفتن این دو و دستگیری مجرمهای مختلف) قابلیت عمق بخشیدن به رابطهشان را ندارد. به همین دلیل سکانس نهایی فیلم، با وجود دز احساساتگرایی بالایش، فاقد تأثیرگذاری لازم از کار درآمده است. و در نهایت، از فیلمی که این چنین اصرار دارد نسبتش را با واقعیت حفظ کند بعید است صحنهی غیرقابلباوری مثل ورود اولیهی دو پلیس در دامی که تبهکاران مکزیکی برایشان تدارک دیدهاند (و طی آن چندینوچند خشاب روی آنها و از فاصلهای نزدیک خالی میشود، بدون آنکه آسیبی جدی بهشان برسد) در آن دیده شود. (امتیاز: ۴ از ۱۰)
لینکلن Lincoln
کارگردان: استیون اسپیلبرگ. فیلمنامه: تونی کوشنر، بازیگران: دانیل دیلوییس (لینکلن)، تامی لی جونز (استیونز)، سالی فیلد (مری تاد لینکلن)، دیوید استراترن (ویلیام سوارد). محصول ۲۰۱۲، ۱۵۰ دقیقه.
فیلم نمایشگر تلاشهای آبراهام لینکلن، محبوبترین رییسجمهور آمریکا، برای تصویب لایحهای در مجلس آن کشور است که به ختم دوران بردهداری میانجامد. لینکلن هم باید به اوضاع جنگ داخلی کشور سروسامان بدهد و هم نمایندگان مختلف مجلس را راضی کند تا به این لایحه رأی مثبت بدهند.
روزهای رادیو
هومن داودی:
اسپیلبرگ کهنهکار که استاد کلاسیک و کبیر داستانگویی است و بیش و پیش از همه چیز به جذابی و درگیرکنندگی فیلمهایش اهمیت میدهد و با تزریق حسهای انسانی به آنها معمولاً موفق میشود همذاتپنداری مخاطب را جلب کند، انگار در لینکلن همهی اینها را فراموش کرده است. لینکلن در بهترین حالت یک سند تاریخی است نه یک فیلم. اصرار بیش از حد اسپیلبرگ به جزییات نالازم و کسالتبار نحوهی رأی آوردن اصلاحیهی سیزدهم قانون اساسی آمریکا، به ملالانگیز شدن فیلمی منجر شده که یک دانیل دیلوییس درجهیک در نقش اصلی دارد. سیر پایانناپذیر گفتوگوها در فیلم که یک موقعیت واحد را بیهوده کش میدهند باعث شده فیلمساز رابطههای اصلی فیلم، یعنی رابطهی آبراهام لینکلن با همسر و فرزند بزرگش، را بدون پرداخت لازم رها کند و در نتیجه زندگی شخصی این رییسجمهور تاریخساز برای تماشاگر نامکشوف باقی بماند. زندگی سیاسی او هم که همچون یک برنامهی رادیویی پر است از جروبحثهای کسالتبار و تکراری. در نهایت، متأسفانه، جایی در پایان فیلم که قرار است اصلاحیهی تاریخساز به رأی گذاشته شود، دیگر کلیت فیلم و گره اصلی درامش کوچکترین اهمیتی برای تماشاگر ندارد.
بازی خوب دیلوییس در نقش لینکلن و اسکار گرفتنش هم جای چونوچرا دارد. معمولاً جایزهی بهترین بازیگری به بازیگری داده میشود که توانسته باشد بهخوبی در جلد یک شخصیت «فرو برود» و احساسات و حرکات او را «اجرا» کند؛ نه اینکه تماماً به خود آن شخصیت «تبدیل بشود». مطابق با آنچه از پشت صحنهی لینکلن به گوش میرسد (و در مراسم اسکار هم مجری بامزهی برنامه با آن شوخی کرد)، دیلوییس همهی عوامل پشت صحنه را وادار میکرده تا مانند آبراهام لینکلن واقعی با او رفتار کنند و حتی زمانی که سر صحنهی فیلمبرداری نبوده هم از جلد شخصیت نمایشاش خارج نمیشده. یعنی او بجز جلوی دوربین، پشت دوربین و تمام مدت فیلمبرداری فیلمْ لینکلن «شده» است و خود واقعیاش را فراموش کرده. دیگر از «اجرا» که اصلیترین مؤلفهی یک بازیگر است خبری نیست؛ اینجا بازیگرْ کلیدی پیدا کرده که خودش را تبدیل به شخصیت نمایشیاش کرده است. درست است که پیدا کردن این کلید و رفتن در این مسیرْ دشوار و طاقتفرساست، اما آیا نسبت به بازیگری که با تکنیک والایش میتواند عواطف مختلف را اجرا کند، بدون آنکه خودش را فراموش کند یا اطرافیانش را این قدر آزار بدهد، در سطح پایینتری قرار نمیگیرد و بازیگر ضعیفتری نیست؟ (امتیاز: ۲ از ۱۰)
جانوران حیات وحش جنوب Beasts of Southern Wild
کارگردان: بن زیتلین. فیلمنامه: لوسی اَلیبار، ب. زیتلین. بازیگران: کووانژانه والیس (هاشپاپی)، دوایت هنری (وینک). محصول ۲۰۱۲، ۹۳ دقیقه.
هاشپاپی دختر ۹ سالهای است که بدون حضور مادر و تنها با پدرش در یکی از منطقههای جنوبی آمریکا زندگی میکند. تغییرات زیستمحیطی همراه با تغییراتی که در زندگی هاشپاشی پیش میآید باعث میشود سختیهای زیادی در زندگی او پیش بیاید…
از جنس زمانه
علیرضا حسنخانی:
در زمانه و شرایطی زندگی میکنیم که توجه به محیط زیست نه به عنوان یک ایدهی شخصی، نه در مقام یک ژست روشنفکرانه و نه به شکل یک نوع زندگی شخصی بلکه در مقام یک ضرورت انکارناپذیر زیستی و اجتماعی خودش را به ما تحمیل میکند. در چنین شرایطی جانواران حیات وحش جنوب نه به عنوان یک فیلمِ پیشرو و نه در مقام یک ناقد اجتماعی، بلکه به عنوان فیلمی متعلق به همین دوره و زمانه حرفش را میزند و اتفاقاً حرفهای مهمی هم میزند. جانوران… رجعتی وحشی و بدوی است به سبکی از زندگی برای احیای مفاهیم فراموششدهی ماندن و بقا در وطن، همراه با رویکردی آشکار به مسائل زیستمحیطی و اهمیت حفظ اکوسیستم. بلوغ هاشپاپی، دخترک کوچک فیلم، بیش از آنکه بلوغی انسانی و عبوری باشد از دوران کودکی، شکلی وحشی و جنگلی دارد و نوعی از پیشرفت یکی از اعضای گَله تا رسیدن به فرماندهی گله را یادآوری میکند. کووانژانه والیس، دختربچهی فیلم، بهشدت جذاب و دوستداشتنی است. او این جذابیت را مدیون قیافهی جذاب یا معصومیت پاک و کودکانه نیست بلکه با آن چهرهی سیاه و موهای وِز و لباسهای مندرساش آن قدر یاغی، بِکر و بیمانند است که تا مدتها از یاد نمیرود. (امتیاز: ۶ از ۱۰)
سرگردان میان مستند و درام
هومن داودی:
ارزشهای سینمایی جانوران حیات وحش جنوب در همان دقایق اولیه شکل میگیرد و به پایان میرسد. تصویر مستندگونهای که فیلمساز از حیات و ممات در جنوبیترین نواحی آمریکا به دست میدهد، در ابتدا توجهها را جلب میکند. اما همین رویکرد مستندگونه و نمایش بیکموکاست زاغهنشینی در نهایت به پاشنهی آشیل فیلم تبدیل میشود و آن قدر بر نوع زندگی بدوی این حاشیهنشینها تمرکز میشود و آن قدر بنیانهای سینمایی و دراماتیک نادیده گرفته میشود که تماشای فیلم تا به آخر به امری طاقتفرسا تبدیل میشود. فیلم آن قدر در نشان دادن جزییات زندگی آدمهایش افراط میکند که به نظر میرسد «مستند» مدیوم مناسبتری برای ساخته شدنش بوده است. برای فیلمی که میخواهد علاوه بر تصویرهای مستندگونهاش که با دوربینی لرزان و اعصابخردکن گرفته شده، قصهای از رابطهی یک دختر خردسال با پدر روبهمرگش و مادر نادیدهاش روایت کند، بیمنطقی و باورناپذیری رابطهی اصلی، یعنی رابطهی پدر و دختری، در حکم تیر خلاص است. درست است که رفتارهای هاشپاپی به اقتضای سنوسالش قاعدتاً نباید از منطقهای بزرگسالانه تبعیت کند (و نمیکند) اما کنشها و واکنشهای کودکانهی پدر را چهطور میشود توجیه کرد؟ به اولین دعوای پدر و دختر که همان اوایل فیلم رخ میدهد توجه کنید: پدر با اصرار و تندی دخترش را از خود میراند و حاضر به حرف زدن با او نیست اما چند ثانیه بعد برای غذا صدایش میکند و چند دقیقه بعد برای صحبت با او دنبالش میکند! در جایی دیگر پدر برای آنکه ترس هاشپاپی از توفان بریزد از پناهگاه بیرون میآید و با تفنگ به سمت آسمان شلیک میکند تا شجاعتش را نشان بدهد! هاشپاپی هم که رفتارهای احمقانهی پدر را میبیند، در واکنشی معقول، برای آنکه نترسد مادر نادیدهاش را صدا میکند. پدر اغلب انگیزههای رفتاریاش و دلیل برخوردهای تندش با فرزندش را بر زبان میآورد و در مجموع، فعالیتهایش بسی بچگانهتر از دختر نهسالهاش است. به این ترتیب، رابطهی کلیدی دختر با پدرش، از ابتدا تا انتها در هالهای از ابهام باقی میماند.
اما فیلم در وادی مهم دیگری هم وارد میشود که در آن شکست میخورد. تلفیق دنیای فانتزی هاشپاپی با واقعیتهای پیرامونش با تمهیدهایی پیشپاافتاده و دمدستی که بهترینش همزمانی مشت او بر قلب پدر با شکستن یخهای قطبی است شکل میگیرد. فیلمساز بجز در صحنهی مواجههی رودرروی هاشپاپی و گاومیشهای وحشی موفق نمیشود دنیای خیالی دخترک را با طبیعت و اتفاقهای گرداگرد او به شکلی ارگانیک و مستحکم پیوند بزند و همواره مرزی مشخص بین این دو دنیا دیده میشود. از این منظر، جانوران…فرسنگها با آثار مشابهش همچون هزارتوی پن گییرمو دل تورو یا شاهکار جاودان هایائو میازاکی یعنی شهر اشباح که در آنها دو دنیای فانتزی و واقعی به شکلی قرینهوار بر هم اثر میگذارند و نمیتوان مرزی بین آنها قائل شد فاصله دارد.
از نظر مضمونی هم ایرادهای مهمی بر فیلم وارد است. فیلمساز تصویری بهشدت بدوی و چرک از زاغهنشینان فیلمش به دست میدهد؛ زاغهنشینانی که از تمدن رویگردانند و به هیچ قیمت حاضر به رها کردن منزلگاههای نیمهویرانهی خود نیستند و کسانی را که آنجا را ترک میکنند «احمق» خطاب میکنند. آنها زندگی در بیغوله را «شجاعت» میخوانند و مقاومت در برابر تمدن و پیشرفت را «ارزش» میدانند. اما همین مردم – همان طور که در اویل فیلم و موقع غذا درست کردن هاشپاپی نشان داده میشود – بهشدت به تمدن وابستهاند. آنها غذاهای کنسروشده میخورند، از شعلهپخشکن استفاده میکنند و قایقها و خانههایشان تکههای اسقاطی اتومبیل است. این تناقض بزرگ باعث میشود نشود شعارهای این مردم در «حفظ خانه و وطن به هر قیمت» را باور کرد؛ بهویژه آنجا که با تعصبی کورکورانه و به شکلی آزاردهنده از بیمارستانی که آشکارا محیط بهتر و سالمتری برای بهبود وضع زندگیشان است و مردمی مهربان آن را اداره میکنند میگریزند تا همچنان بر طبل بدویت و وطنپرستی متعصبانه بکوبند. تقبیح یکجانبه و بیمنطق تمدن از سوی فیلمساز نتیجهای جز تبدیل شدن فیلمش به یک اثر واپسگرا – که نسبتی با زمانهاش ندارد – ندارد.
شاید اگر این فیلم مستقل این قدر بیهوده مورد توجه قرار نمیگرفت و کارگردانش در مراسم اسکار بر کوئنتین تارانتینو، کاترین بیگلو و پل تامس اندرسن ترجیح داده نمیشد، ایرادهایش اینچنین توی ذوق نمیزند. تنها نکتهی مثبت جانوران… موسیقی متین و شنیدنیاش است که سهم بزرگی در ساختن فضاهای مورد نظر فیلمساز (چه فضاهای مستند و چه فضاهای عاطفی) دارد و مستقل از فیلم واجد ارزشهای زیادی است. اما به هر حال و در نهایت، هرگز با یک گل بهار نمیشود. (امتیاز: ۳ از ۱۰)
ماهنامه فیلم