Share This Article
سالها پيش فروغ فرخزاد دريك گفتگوي راديويي با ايرج گرگين، وقتي با اين پرسش روبرو شد كه : يكي از خصوصيات شعر شما زنانه بودنش است. نظر شما چيه؟
در جواب گفت:
اگر شعر من همانطور كه شما گفتيد ، يك مقدار حالت زنانه دارد، خوب اين خيلي طبيعي است كه به علت زن بودنم است . من خوشبختانه يك زنم . اما اگر پاي سنجش ارزش هاي هنري پيش بيايد فكر مي كنم ديگر جنسيت نميتواند مطرح باشد…» اين مقدمه را آوردم كه بگويم بارزترين صفت آثار نوبخت همين زنانگيست كه در نگاه او ديده ميشود. شايد بگويند كه خب بديهيست چون او يك زن است. بله، اما نكتهي مهم اين است كه او چگونه اين نگاه زنانه را براي نگريستن به پيرامون خود به خدمت ميگيرد و در واقع چگونه با استفاده از ظرافتها و حساسيتهايي كه خاص همين نگاه زنانه است به سوژه ها نزديك ميشود و تبلور آن هم نه فقط در ظاهر داستان (مثلا زن بودن شخصيتهاي اصلي اغلب آنها)، بلكه در لايههاي زيرين اين داستانها ميتوان ديد، ظرافتهايي كه حاصل نحوهي نزديك شدن به شخصيتها، ترسيم فضاي ذهني، دغدغهها و حساسيتهاي آنهاست. و نهايتا اين ظرافتهاي خاص زنانه را نهتنها در گزينش موقعيتهاي داستاني بلكه در تلقي و نوع نگاه او به اين سوژهها نيز ديده ميشود.
بنابراين در مجموع اين زنانگي نهتنها به عنوان يك صفت صرف، كه به دليل نحوه بازتاب آن در اين داستانها، يك امتياز براي آثار نوبخت به حساب ميآيد. نشانههاي آن را هم به وضوح ميتوان ديد، براي نمونه احساس قوي رابطهي مادر فرزندي كه در اين قصهها به شدت پرنگ است، چه آنجا كه در پس زمينهي داستان مطرح شده و چه آنجا كه ايدهاي محوري به حساب ميآيد، مثل داستاني كه نام كتاب نيز برگرفته از آن است. او ميكوشد نگاه تازهاي به زنان و مسائل آنها در خانواده و يا سطح اجتماع داشته باشد و بخش در خور اعتناي كار او نيز توجهش به تقابل سنت و مدرنيته و بازتاب آن در زندگي زناني از طيفهاي مختلف اجتماعي ست، البته بدون آنكه اشارهاي گل درشت به اين ماجرا داشته باشد.
رويكرد نوبخت در داستاننويسي، لااقل به اعتبار داستانهايي كه در اين مجموعه گرد هم آمدهاند، اجتماعيگرايانه و برخوردار از بياني واقعگرايانهست. داستانهاي او اغلب از مضاميني بسيار ساده و ملموس برخوردارند كه نمونههاي آنها را احتمالا در پيرامون خود بسيار ديدهايم.بنابراين چنين موقعيتهايي، در قالب برشهايي كوتاه در داستانهاي اين مجموعه جلوهگر ميشوند، آن چنان كوتاه كه گاه تنها به يك يا دو موقعيت زماني و مكاني محدود ميماند، يعني حتي جابجايي و حركت زماني و مكاني آنها نيز محدود است و البته نوبخت به جاي اين حركت بيروني، سيري دروني را برگزيده است كه قرار هم نيست به نتايج عجيب غريبي ختم شود، شايد حتي در حد تغيير و تحول برداشت شخصيت دربارهي يك اتفاق ساده و كوچك و يا بوجود آمدن احساسي تازه نسبت به يك آدم و حتي موضوعي بسيار معمولي و ساده باشد.
حجم داستانهاي «مرغ عشقهاي همسايهي روبرويي» اغلب بسيار كوتاه است، آنقدر كه مجالي شخصيتپردازي و يا تمركز روي حركت داستاني و حتي فضاسازيهاي دقيق و مفصل و نظاير اين وجود ندارد و اتفاقا قرار هم نيست چنين وظايفي را برعهده داشته باشند. بنابراين خواه ناخواه اگر مخاطب باسوژهها و نوع پرداخت آنها ارتباط برقرار كند، بايد ذهن خود را نيز فعال كرده و به مشاركت وادارد تا تكههاي اين پازل داستاني را پركند. براي نويسندهاي كه به اين سبك و سياق مينويسد و چنين سوژههايي را برميگزيند، رويكردي واقعگرايانه براي به مشاركت خواندن ذهن مخاطب به بهترين نتيجه مي انجامد. چرا كه مخاطب ميتواند به كمك داشتهها و پيش زمينه هاي ذهنياش وارد فضاي داستان شود.
گذشته از اين مسئله در داستانهاي رئاليستي، برخورداري از وجوه اجتماعيگرايانه نيز تمهيد مؤثري براي غنا بخشيدن به اين داستانهاست. حال اينكه نوبخت تا چه اندازه آگاهانه اين تمهيدات را بكار برده بحث ديگريست و اگر راه به خطا نبرده باشيم بايد گفت كه تكرار و اصرار او در بكار بردن آنها (در اغلب داستانهاي كتاب) نميتواند چندان غريزي صورت گرفته باشد. هرچند، آنچه گفته شد، بدين معنا نيست كه الزاما نويسندهي«مرغ عشقهاي همسايهي روبرويي» در همهي داستانهاي كتاب توفيق آن را داشته تا به شكل برجسته و تكامل يافتهاي اين تمهيدات را بكار برده و به بار بنشاند، چه بسا كه ميزان موفقيت او در اين زمينه، سطحي متغير را براي اين داستانها به همراه داشته است.
اما ويژگيهايي كه در بالا براي «مرغ عشقهاي همسايه روبرويي» برشمرديم، براي منتهي شدن به داستانهايي موفق، نيازمند رعايت ايجازيست كه نه فقط در روايت كه در نثر نويسنده نيز بايد نمود داشته باشد و اگر با اغماض بپذيريم كه اين مسئله كم و بيش در روايت اين داستانها مورد عنايت قرار گرفته، اما نميتوان از اين مهم كه مهمترين نقطه ضعف اين داستانها نيز هست؛ غافل شد كه بيان داستاني و همچنين نثر مورد استفاده نوبخت چندان مبتني بر ايجاز نيست. در حقيقت در داستانهايي كه حجم آنها تا اين اندازه كوتاه است (اغلب داستانها حدود هزارتا حداكتر هزار و پانصد كلمه به نظر ميرسند) نميتوان از كلمات يا جملاتي كه ميشد در ويرايشي بهتر آنها را حذف كرد صرف نظر كرد. سرجمع اينكه وقتي نويسنده با نگاهي و رويكردي توام با ايجاز به دستمايهي داستانها ميپردازد، اين ايجاز بايد در بيان و به ويژه نثر او هم لحاظ شده باشد.
در نثر نوبخت نوعي شتابزدگي ديده ميشود، شتابزدگي كه شايد تا اندازهاي ناظر بر پروسهي خلق اين داستانها بوده است، درست همانند اكثريت قريب به اتفاق توليدات فضاي مجازي كه اين روزها بسيار هم متداولند. اين را نه از آن رو كه نوبخت داستاننويسي را در فضاي مجازي آزموده و آغاز كرده، بلكه بدين دليل بايد گفت كه در اين داستانها كم نيستند جملاتي كه ميتوان آنها را به صورتهاي موجزتر و يا احتمالا بهتري هم نوشت:
«صبحها كه دخترك به مدرسه ميرفت، سر و صدايش را در حالي كه كفش ميپوشيد و بعد، پلهها را دوتا يكي ميكرد و پايين ميرفت، ميشنيدم و گاهي هم …» (ص23)
«صبحها كه دخترك به مدرسه ميرفت، سر و صدايش را ميشنيدم، كفشهايش را ميپوشيد، پلهها را دوتا يكي ميكرد و پايين ميرفت. گاهي هم…»
در همين 30 كلمه، ميتوان 5 كلمه را حذف كرد و نه تنها لطمه اي به آن نخورد، چه بسا جملات آهنگ بهتري هم پيدا كنند. نمونه چنين جملاتي در كتاب اندك نيست و در واقع اينجاست كه يك ويراستار اهل داستان ميتوانست با حضور خود در برجسته شدن حاصل كار نوبخت، نقشي سازنده بازي كند، بدون آنكه اين حضور ارزشهاي كار نويسنده را تحتاشعاع خود قرار دهد. ويراستاري كه مي توانست مانع از بروز پارهاي كم توجهيها و لغزشهاي كوچكي كه در كتاب ديده ميشود، پيش گيري كند. (1)
و يا در نمونهاي ديگر در داستان «ماه و مادر» شاهد لغزشي از سوي نويسنده هستيم كه مي تواند به همان شتابزدگي بازگردد: «هيس! شايد صداي تو را بشنود! فكر كردي كه اگر او نباشد، هيچ كس ديگري نيست آقابابا را تحمل كند؟»(ص41) درحالي كه با توجه به منطق داستان و روند ديالوگهايي كه در بين شخصيتها رد و بدل ميشود بايد بدين صورت آورده ميشد: «هيس! شايد صداي تو را بشنود! فكر كردي كه اگر او نباشد، كس ديگري هست آقابابا را تحمل كند؟»
همچنين نبايد ناگفته گذاشت كه شايد بهتر بود نوبخت از آوردن بعضي داستانها كه هم به لحاظ قوت در حد داستانهاي ديگر نيستند و هم به لحاظ سبك و سياق هم با آنها تفاوت دارند، صرف نظر ميكرد. براي نمونه: «این آقای مطنطن» داستانيست آشكارا متفاوت با ديگر داستانهاي كتاب، كه هم در نثر نويسنده، لحن راوي، مضمون داستان و ساختار آن ميتوان اين تفوتها را رديابي كرد و مهمتر از همه اينكه در اين داستان كه به شيوهي اول شخص روايت ميشود، راوي پسر جوانيست كه از عشق دوران كودكي خود ميگويد، برخلاف اغلب داستانهاي اين مجموعه كه از ديد زنان روايت ميشوند. علاوه براين كه اينجا نيز نوبخت در روايت داستان از زبان يك مرد، توفيق داستانهايي كه از نگاه زنان روايت ميشوند را ندارد، اما ناكاميهاي اين داستان را كه به زعم من صعيفترين كار اين مجموعه است، در وجوه ديگري نيز ميتوان رويت كرد. نخست اين كه اصولا اين داستان وصلهاي نچسب براي كل مجموعهبه حساب ميآيدكه يكدستي كلي حاكم بر فضاي داستانهاي كتاب را نيز مخدوش كرده؛ داستانهايي كه اغلب جدي روايت ميشوند، با ته مزهاي از تلخي و البته تا اندازهاي با تاكيد بر تنهايي و مشكلاتي كه در روابط ميان آدمها سايه افكنده است و از همه مهمتر در رابطه با زنان كه محور اصلي داستانهاي كتاب هستند.
سواي همهي چيزهايي كه اشاره شد، اين داستان بيشتر به نقل يك خاطره ميماند تا آنكه متني متضمن ظرفيتهاي داستانگويي باشد. به عبارت ديگر وقتي ما داستاني را ميخوانيم انتظار داريم طرف روايت خود را به امكاناتي كه بيان داستاني در اختيارش ميدهد آراسته كند، نه اينكه بنشيند و با كمترين ظرافتي، به شكلي تخت و مستقيم براي ما خاطره تعريف كند!
فرشته نوبخت، منتقدي منصف و و به لحاظ شخصي آدمي خوشروست و همين ويژگيها باعث ميشود قدري با ترديد و البته دست به عصا به نقاط ضعف داستانهاي او بپردازم، اما نهايتا ترديد ها را كنار گذاشتم. خب چه بايد كرد؟ آيا بايد چشم را بركاستيها بست و به اشارهي قوتها بسنده كرد (محاسني كه در اين مجموعه كم هم نيستند)؟ اما اين قوتها را كه كتاب دارد و اگر نكتهي مهمي بايد گفته شود، كاستيهاييست كه شايد جرقهاي باشند براي بهتر شدن كارهاي بعدي اين او، نويسنده كه ظرفيتهاي بالقوهي اين كار را (به اعتبار داستانهايش) دارد و ميماند اجتناب از يكسري لغزش ها و شتابزدگيها و البته به فعليت رساندن، آن تواناييهايي كه به حد نياز از آنها بهره گرفته نشده است. به شخصه شكي ندارم كه در آينده داستانهاي بهتري را از نوبخت خواهم خواند.
پي نوشت:
1- متاسفانه بيتوجهي و حذف ويراستار در ادبيات ما امري بديهي شده و برخي ميپندارند استفاده از ويراستار يعني نا بلدي نويسنده، غافل از اينكه هركسي در ديدن خطاها و لغزشهاي كوچك خود به مراتب ناتوانتر از ديدن همين لغزشها در كار ديگريست. ويراستارداراي نقشيست كمكي در جهت ارتقاي متن، بدون آنكه سهمي در آن داشته باشد، چرا كه جانمايهي اثر براي نويسنده است و نهايتا اينكه هيچ كسي از اين كمك بينياز نيست، چرا كه هر متني در هر شرايطي قابليت بهتر شدن دارد.