Share This Article
مجموعه داستان «آنجا كه پنچرگيريها تمام ميشوند» نوشته حامد حبيبي از ٩ قصه تشكيل شده است. كتاب به سال 1387 منتشر شده، توسط نشر ققنوس و در ١١٨ صفحه. حبيبي زمان انتشار اين كتاب، ٣٠ ساله بوده. او متولد سال 1357 است. «ماه و مس» اولين كتاب اوست و «آنجا كه پنچرگيريها تمام ميشوند» دومين كتاب او تا اين لحظه است.
نگاه كردن به پيشينه نوشتاري حبيبي، يعني به ياد آوردن وبلاگي به نام «ورطه» كه او در آن، با طنزي شلاقي و گاه بسيار شيرين و ماهرانه، خيلي چيزها را از نظر ميگذراند. به داستانهاي كتاب «آنجا كه…» هم اين طنز راه يافته است، هرچند مؤلفه اصلي آن بهشمار نميرود؛ چرا كه اين طنز و البته همه ابزارهاي روايي و نوشتاري در اين كتاب، به خدمت چيزي ديگر درآمدهاند و آن هم بطالت و بيهودگي عميقي است كه در همه داستانها موج ميزند.
از داستان اول شروع ميكنيم: «فيدل» قصه چند فاميل است كه از تشييع جنازه يكي از اقوام خود در شمال برميگردند؛ سوسن كه نجاتغريق بوده، در دريا مرده است و همه گمانهزنيهايي كه آنها در ماشين به هنگام بازگشت به سمت تهران انجام ميدهند، درباره نحوه مرگ اوست. از همينجا، بيهودگي در اولين داستان حبيبي رخ مينمايد. چون همه حدسها و گمانهاي آنها بيهوده است و به نتيجهاي قطعي ختم نميشود. حتي اگر هم به نتيجهاي ختم شود، در اصل ماجرا كه مرگ سوسن باشد، تغييري ايجاد نميكند. دومين مورد بيهودگي كه در اين داستان برجسته ميشود و به چشم ميآيد، بر خود زندگي سوسن سايه انداخته بود.
اواخر داستان «فيدل» از ميان ديالوگهايي كه رد و بدل ميشود، متوجه ميشويم كه سوسن پيشتر گفته بوده كه اگر از اول ميدانسته سگ چهجور جانوري است، اصلا شوهر نميكرده يا اينكه امكان نداشته بچه بياورد. يعني اين بطالت، چنان بر زندگي او حكمراني ميكرده كه سگش فيدل را به زندگي با همسر و فرزندانش ترجيح ميداده است.
«شوخي» دومين داستان كتاب اوج اين بيهودگي را در داستانهاي حبيبي به نمايش ميگذارد؛ سه كارمند به روزمرگي و ملالي رسيدهاند كه روزها و ساعتها بهجاي آنكه اوقاتي براي زندگي باشند، مفهوم خود را باختهاند و آنها فقط به آينده فكر ميكنند تا زمان در اوج بطالت بگذرد. اينگونه است كه در همان سطور اول داستان، يكي از آنها ميگويد: «خدا را شكر! شنبه شد، كمر هفته شكست.»
آنها بهقدري درگير و دچار اين بيهودگي شدهاند كه ساعات كار خود را اينگونه ميگذرانند: «مصداقي در چينی قنددان را سر خود كاري ميچرخاند، دو همكارش اطراف ميز چمباتمه ميزدند و به بالا، به آن چرخش بيمعنا كه خيال ايستادن نداشت خيره ميشدند و هركدام زمان توقف آن گردش سرگيجهآور را حدس ميزدند.»
داستان سوم كتاب «شب ناتمام» نام دارد كه در اينجا هم بيهودگي را ميتوان در همه رفتار شخصيت اصلي داستان ديد. او در زمين گلف، با توپي خيالي بازي ميكند و عملا خود بازي را هم به بازي گرفته است. اما اوج اين بطالت در زندگي او، آنجايي است كه راوي/ شخصيت فرعي داستان، همراه با اين شخصيت اصلي، به شكاري شبانه ميرود. در اين شكار، عملا هيچ شكاري صورت نميگيرد. يعني شخصيت اصلي داستان، در تمام طول راه به سمت حيوانات شليك ميكند، اما نهايت تلاش خود را ميكند كه تيرهايش به هيچ حيواني نخورد. نهايتا هم بدون اينكه شكاري صورت بگيرد، اين مراسم بيهوده به پايان ميرسد.
«قهر گمنام نپتون» به عنوان يكي از بهترين داستانهاي اين مجموعه، همان تم اصلي و دغدغههاي مهم حامد حبيبي را در اين كتاب، به نمايش ميگذارد؛ يك اعدامي با پاي خودش به سراغ شعبه اعلام احكام ميرود و طي توافق با مأمور شعبه، زمان اعدامش را براي هفت روز ديگر تعيين ميكند. او در اين هفت روز، بيآنكه تلاشي براي استفاده كردن از نهايت فرصت باقي ماندهاش بكند، خاطراتي پراكنده را به ياد ميآورد و بعد در روز هفتم، طبق قرار قبلي، اعدام ميشود.
داستان «اشكاف» از منظري ديگر، همين بطالت و كسالت زندگي را به نمايش ميگذارد. در اين داستان، همه هراس زن و شوهري، رفتن يك گربه در اشكاف خانه است، اما نهايتا گربهاي هم ديده نميشود و داستان با اين عبارت به پايان ميرسد: «پرسيدم سوراخ توي اشكاف را بستهاند يا نه. زنش كه انگار از اينكه ديگر كسي بالاي سرش پا نميكوبد راضي بود، لبخند زد و گفت: «گذاشتيم براي تابستان.» و محمود دستش را تكاني داد كه يعني مهم نيست.»
داستان بعدي كتاب «شب در ساتن سفيد»، سوژهاي بكر و جذاب دارد؛ مردي خانه خود را به همراه پدر پير و فرتوتش، يكجا ميفروشد و البته با قيمتي خيلي پايينتر از معمول؛ چرا كه امكان نگهداري از پدرش را ندارد و در عين حال، مايل است كه پيرمرد در خانه خودش بميرد. زن و شوهري كه خانه را ميخرند، مدام احساس ميكنند كه شبح پيرمرد در همهجاي خانه، سرگردان است. قديمي بودن خانه و آمدن سر و صدا از در و ديوارش هم مزيد بر علت ميشود تا آنها بيشتر دچار هراس و وحشت شوند.
«شب در ساتن سفيد» با هوشمندي نويسنده، موقعيتي كميك و تراژيك را به نمايش ميگذارد كه در آن، زن و شوهر داستان، خواهان مرگ عاجل پيرمردي فرتوت و بيآزار شدهاند.
كتاب «آنجا كه پنچرگيريها تمام ميشوند» در ادامه به داستان «اكازيون» ميرسد. در اين داستان. همه سرگرمي شخصيت مرد داستان اين است كه آگهي روزنامهها را ميخواند و بهخصوص با خواندن آگهيهاي معاوضه، خيالپردازي ميكند. او سرانجام ماشين خود را با اتاقكي در كنار يك سد، عوض ميكند و با همسرش به آنجا نقل مكان ميكنند. در «اكازيون» هم بطالت و بيهودگي بر زندگي اين زن و مرد كه سالياني طولاني با هم زندگي كردهاند، سايه انداخته است. شكافي كه بين آنها وجود داشته، در اين فضاي غمبار و ساكت، دست به دست همان بيهوده بودن زندگي ميدهد و نهايتا زن داستان، از اوج اين بطالت، دست به اقدامي ميزند؛ اهرمهاي كنترل آب سد را دستكاري ميكند تا دهكدهاي كه نزديك سد است، تماما به زير آب برود.
«آنجا كه پنچرگيريها تمام ميشوند» آخرين داستان اين كتاب است كه عنوان خود را به كل مجموعه داده است. اين داستان، اتفاقا بنمايه بطالت و بيهودگي را كاملتر و عيانتر از باقي داستانهاي كتاب، به نمايش ميگذارد. در داستان «آنجا كه پنچرگيريها تمام ميشوند» مردي كه با يك شوخي بيمزه، تمام خانه و ماشين و لوازم زندگياش در روزنامه به حراج گذاشته شده است؛ خود به اين شوخي دامن ميزند و همه چيزش را ميفروشد. او تمام دارايياش را به حراج ميگذارد تا اين داستان و خود كتاب، با اين عبارت به پايان برسد: «آنقدر سبك شده بود كه ميتوانست پياده تا آنجا برود كه پنچرگيريها تمام ميشوند و بر اسم مشهد، روي تابلويي مستطيلي، خط قرمز كشيدهاند.»
***
حامد حبيبي با داستانهاي اين كتاب، نشان ميدهد نويسندهاي باهوش است كه شاخكهايي حساس دارد و يكي از مؤلفههاي مهم زندگي مدرن، يعني همين بيهودگي و روزمرگي را به فراست درك و دريافت كرده است. بعد هم توانسته بدون افتادن به دامن شعار دادن و مستقيمگويي، روايتي كاملا داستاني از اين مقوله ارائه كند. علاوه بر آن، داستانهاي او در اين كتاب، دو مؤلفه مهم انسان مدرن را نيز به نمايش ميگذارند: «تنهايي» و «ترس».
در همان داستان اول كتاب، يعني «فيدل»، شخصيت در گذشته داستان آنقدر احساس تنهايي ميكرد كه به سگش پناه برده بوده و حتي حيوان را مقدم بر همسر و فرزندانش ميدانسته. در داستان «شوخي» هيچ رد پايي از زندگي خانوادگي ديده نميشود و به نظر ميرسد كه هر سه كارمند داستان، تنها زندگي ميكنند. در داستان «شب ناتمام» مردي هم كه به شكاري بيحاصل ميرود و هيچ حيواني را شكار نميكند، بهتنهايي روزگار ميگذراند. در داستان «قمر گمنام پنتون»، تنهايي مرد اعدامي در تضادي كه با دوستش و حتي پدر و مادرش وجود دارد، نمايان ميشود. در «هتل» روابط زن و مرد، در نهايت سردي و سكوت است و هر كدام در تنهايي خود، با خوابها و خيالهاي دور از هم، روزگار ميگذرانند. در داستان «اشكاف»، راوي قصه به تنهايي و بدون سر و همسر زندگي ميكند. تنهايي پيرمرد در داستان «شب در ساتن سفيد» يكي از مؤلفههاي اصلي اين داستان است؛ تنهايي عميقي كه بر كل زندگي او در روزهاي آخر، سايه انداخته است. در داستان «اكازيون»، زن و مرد قصه فرزندي ندارند و تنهايي بر روابط آنها هم حكمفرماست. اساسا بهجز داستان «هتل»، هيچكدام از زن و شوهرهاي اين كتاب، فرزندي ندارند. در داستان آخر كتاب يعني «آنجا كه پنچرگيريها تمام ميشوند» هم قهرمان داستان، به تنهايي زندگي ميكند.
با اين حال، نبايد از اشاره به اين موضوع غفلت كرد كه تنهايي آدمهاي اين كتاب، فقط يك تنهايي فيزيكي و ظاهري است، بلكه ريشههايي عميقتر و درونيتر دارد. حتي اگر در ابتدا يك تنهايي فيزيكي بوده، بر رفتار، ذهنيت و ديدگاه آنها اثر گذاشته است. مقوله «ترس» اگرچه گاهي در داستانهاي كتاب، دليل بيروني دارد، اما در برخي موارد، يك هراس دروني است كه لزوما نبايد دنبال دليل و علتي براي آن گشت. گاهي هم دليل آن، غيرمنطقي است و از نوعي عدمتعادل رواني حكايت ميكند. مثلا در داستان «هتل» ميخوانيم: «با اينكه زيرنويس شبكههاي تلويزيوني اعلام ميكرد زمينلرزه ١٢٠ كيلومتر با الف.همزه فاصله داشته، ولي او ديگر خوابش نبرد. شنبه را مرخصي گرفت، زن و بچه و يك ساك دستي را بار ماشين كرد و راهي هتل شد.»
ترس شخصيت مرد داستان در «اكازيون» هم غريب و جالب است و هم غمانگيز: «كسي فكرش را ميكرد جايي كه آدمها هستند از غريبهها بترسي و جايي كه هيچكس، از زنت. بفهمينفهمي شبها هم ترس برم داشته بود. حتي ميترسيدم به چشمهايش نگاه كنم.»
شايد ترس و هراسي كه به جان آدمهاي كتاب «آنجا كه پنچرگيريها تمام ميشوند» افتاده است، از همان تنهايي عميقي ريشه ميگيرد كه همه ذهن و زندگي آنها را در بر گرفته است. اين تنهايي هم از همان بنمايه اصلي داستانهاي حبيبي، يعني بطالت و بيهودگي، برميخيزد؛ چرا كه شخصيتهاي كتاب او، چنان به بيهودگي رسيدهاند كه تلاشي براي خروج از تنهايي انجام نميدهند.
حامد حبيبي با داستانهاي كتاب «آنجا كه پنچرگيريها تمام ميشوند» نشان ميدهد كه هم ابزار و اسرار قصهگويي را ميشناسد و هم به شكلي نظاممند و هوشيارانه، در پي طرح بيهودگي زندگي و تنهايي و هراس انسان معاصر است. اما طنز زيرپوستي و جاندار بودن خود قصهها باعث شده است كه اين سه مقوله غمناك، داستانهاي او را به متوني سرد و لخت و غيرجذاب بدل نكند.
1 Comment
حامد حبیبی
وقتی دیدم اسم خودم روی کتابه خیلی ذوق زده شدم بدون هیچ معطلی کتاب رو خریدم البته اشتباه نکنید من اون حامد حبیبی نویسنده کتاب نیستم، بلکه فقط یه تشابه اسمی بود اما خیلی برام جالبه!