اشتراک گذاری
در میان داستانهای آدینهی «مد و مه»، جای اثری از صادق هدایت خالی بود، به همین خاطر در شانزدهمین داستان آدینه، به سراغ او رفتیم که بزرگ خاندان ادبیات داستانی ماست، و سخن به گزاف نیست اگر بگوییم که دین بزرگی دارد بر گردن هر کسی که در این دیار برای داستان نویسی دست به قلم می برد، و ستونهای بنای ادبیات داستانی ما بر آثار او استوار شده. نه تنها آثار هدایت که زندگی اش نیز یگانه بود و درسهای بسیار برای ما داشت و سایهاش همواره بر سر ما گسترده خواهد بود.
***
یک داستان:
فردا
مهدي زاغي
چه سرماي بيپيري! بااينکه پالتوم را رو پام انداختم، انگار نه انگار. تو کوچه، چه سوز بدي ميآمد! – اما از ديشب سرد تر نيست. از شيشه ی شکسته بود يا از لاي درز که سرما تو ميزد؟ – بوي بخاري نفتي بدتر بود. عباس غرولندش بلند شد:”از سرما سخلو کردم!” جلو پنجره حرفها را پخش ميکرد. نه، غمي ندارم! به درک که ولش کردم: – اتاق دود زده، قمپز اصغر، سياهي که به دستوپل آدم ميچسبه، دوبههمزني، پرچانگي و لوسبازي بچهها، کبابي “حق دوست”، رختخواب سرد – هرجا که برم، اينها هم دنبالم ميآيد. نه چيزي را گم نکردم.
چرا خوابم نميبرد؟ شايد براي اينه که مهتاب روي صورتم افتاده. بايد بيخود غلت نزنم – عصباني شدم. بايد همهچي را فراموش کنم، حتي خودم را تا خوابم ببره. اما پيش از فراموشي چه هستم؟ وقتي که همه چي را فراموش کردم چه نيستم؟ من درست نميدونم کي هستم. نميدونم… همهاش “من… من!” اين “من” صاحب مرده! ديشب سرم را که روي متکا گذاشتم، ديگه چيزي نفهميدم. همهچي را فراموش کردم. شايد براي اينه که فردا ميرم اصفهان. اما دفعه ی اولم نيست که سفر ميکنم. به، هروقت با بچهها اوين و درکه هم که ميخواستيم بريم، شبش بيخوابي به سرم ميافتاد. اما ايندفعه براي گردش معمولي نيست، موقتي نيست، نميدونم ذوقزده شدم يا ميترسم. از چي دلهره دارم؟ چيچي را پشت سرم ميگذارم؟ اصلاً من آدم تنبلي هستم. چرا نميتونم يکجا بند بشم؟ رضا ساروقي که با هم تو چاپخانه ی “بدخشان” کار ميکرديم، حالا صفهبند شده، دماغش چاغه. من هميشه بيتکليفم، تا خرخره هم زير قرضه، هروقت هم کار دارم مواجبم را پيشخور ميکنم. حالا فهميدم، اين سرما از هوا نيست، از جاي ديگر آب ميخوره – تو خودمه. هرچي ميخواد بشه، اما هردفعه اين سرما مياد – با پشت خميده، بار اين تن را بايد بکشانم تا آخر جاده بايد رفت. چرا بايد؟ براي چه؟… تا بارم را به منزل برسانم، آن هم چه منزلي! بازوهاي قوي دارم. خون گرم در رگ و پوستم دور ميزنه، تا سر انگشتهام اين گرما مياد، من زنده هستم – زندگي که در اينجا ميکنم ميتونم در اون سر دنيا بکنم. در يک شهر ديگه. دنيا بايد چه قدر بزرگ و تماشايي باشه! حالا که شلوغ و پلوغه با اين خبرهاي تو روزنامه، نبايد تعريفي باشه، جنگ هم براي اونها يکجور بازي است – مثل فوتبال، اقلاً هول و تکان داره… آب که تو گودال ماند ميگنده.
چطوره برم ساوه؟ انگل اونها بشم؟ هرگز… براي ريخت پدر و زنبابا دلم تنگ نشده. اونها هم مشتاق ديدار من نيستند. نميدونم تا حالا چند تا خواهر و برادر برام درست کردند. عقم ميشينه؛ نه براي اين که سر مادرم هوو آورد. هميشه آب دماغ روي سيبيلش سرازيره، چشمهاش مثل نخودچي، زيرِ ابروهاي پرپشت سوسو ميزنه. چرا مثل بچهها هميشه تو جيبش غاغا ليلي داره و دزدکي ميخوره و به کسي تعارف نميکنه؟ من شبيه پدرم نيستم – با اون خانه ی گلي قيآلود، رفهاي کجوکوله، طاق ضربي کوتاه، هياهوي بچه و گاو و گوسفند و مرغ و خروس که قاطي هم زندگي ميکنند! آنوقت با چه فيس و افادهاي دستش را پر کمرش ميزنه و رعيتهايش را به چوب ميبنده! از صبح تا شام فحش ميده و ايراد ميگيره. ناني که از اونجا دربياد زهرماره. نان نيست. اونجا جاي من نيست، هيچجا جاي من نيست. پدرم حق آب و گل داره. ريشه دوانده، مال خودشه. هان مال خودش – مال خيلي مهمه! زندگي ميکنه يادگار داره. اما هيچي مال من نميتونه باشه، يادگار هم مال من نيست ـ يادگار مال کساني است که ملک و علاقه دارند، زندگيشان مايه داشته – از عشقبازي تو مهتاب، از باران بهاري کيف ميبرند. بچگي خودشان را به ياد ميآرند. اما مهتاب چشم مرا ميزنه و يا بيخوابي به سرم مياندازه. يادگار هم از روي دوشهام سرميخره و به زمين ميافته، يکه و تنها. چه بهتر! پدرم از اين يارگارها زياد داره. اما من هيچ دلم نميخواد که بچهگي خودم را به ياد بيارم. پارسال که ناخوش و قرضدار بودم، چرا جواب کاغذم را نداد؟ فکرش را نبايد کرد.
بعد از شش سال کار، تازه دستم خالي است. روز از نو روزي از نو! تقصير خودمه، چهار سال با پسرخالم کار ميکردم، اما اين دو سال که رفته اصفهان ازش خبري ندارم. آدم جدي زرنگيه. حالا هم به سراغ اون ميرم کي ميدونه؟ شايد به اميد اون ميرم. اگر براي کاره پس چرا به شهر ديگه نميرم؟ به فکر جاهايي ميافتم که جاي پاي خويش و آشنا را پيدا بکنم. زور بازو! چه شوخي بيمزهاي! اما حالا که تصميم گرفتم. گرفتم. خلاص.
تو دنيا اگر جاهاي مخصوصي براي کيف و خوشگذراني هست، عوضش بدبختي و بيچارگي همهجا پيدا ميشه. اونجاي مخصوص، مال آدمهاي مخصوصيه. پارسال که چند روز پيشخدمت “کافه ی گيتي” بودم، مشتريهاي چاق داشت، پول کار نکرده خرج ميکردند. اتومبيل، پارک، زنهاي خوشگل، مشروب عالي، رختخواب راحت، اتاق گرم، يادگارهاي خوب، همه را براي اونها دستچين کردند، مال اونهاست و هرجا که برند به اونها چسبيده. اون دنيا هم باز مال اونهاست. چون براي ثواب کردن هم پول لازمه! ما اگر يک روز کار نکنيم، بايد سر بيشام زمين بگذاريم. اونها اگر يک شب تفريح نکنند، دنيا را بهم ميزنند! اون شب کنج راهرو کافه، اون سرباز آمريکايي که سياه مست بود و از صورت پرخونش عرق ميچکيد، سر اون زني رو که لباس سورمهاي تنش بود چهجور به ديوار ميزد! من جلو چشمم سياهي رفت. نتونستم خودم را نگه دارم. زنيکه مثل اين که تو چنگول عزراييل افتاده؛ چه جيغ و دادي سرداده بود! هيچکس جرئت نداشت جلو بره يا ميانجيگري بکنه، حتي آژان جلو در با خونسردي تماشا ميکرد. من رفتم که زنيکه را خلاص کنم، نميدونم چي تو سرم زدند. برق از چشمم پريد. وقتي که چشمم را واز کردم، تو کلانتري خوابيده بودم. جاي لگدي که تو آبگاهم زدند هنوز درد ميکنه. سه ماه توي زندان خوابيدم. يکي پيدا نشد ازم بپرسه:”ابولي خرت به چنده؟” نه، من هم براي خودم يادگارهاي خوشي دارم!
اين چيه که به شانهام فروميره؟ هان مشت برنجي است. چرا امشب در تمام راه، اين مشت را تو دستم فشار ميدادم؟ مثل اين که کسي منو دنبال کرده. خيال ميکردم با کسي دستوپنجه نرم ميکنم. حالا چرا گذاشتمش زير متکا؟ کيه که بيا منو لخت بکنه؟ رخت خوابم گرمتر شده، اما چرا خوابم نميره؟ شب عروسي رستم خاني که قهوه خوردم، خواب از سرم پريد. اما امشب مثل هميشه دوتا پياله چايي خوردم. بيخود راهم را دور کردم رفتم گلبندک. بر پدر اين کبابي “حق دوست” لعنت که هميشه يک لادولا حساب ميکنه. به هواي اين رفتم که پاتوق بچههاست، شايد اگر يکيدوتا گيلاس عرق خورده بودم بهترميخوابيدم. غلام امشب نيامد. من که با همه ی بچهها خداحافظي کرده بودم. اما نميدو نستند که ديگه روز شنبه سرکار نميرم. ميخواستم همين را به غلام بگم. امروز صبح چه نگاه تند و نيمرخ رنگپريدهاي داشت! چراغ، جلو گارسه وايساده بود شبيخون زده بود، گمون نميکردم که کارش را اينقدر دوست داشته باشه. بچه ی سادهاي است: ميدونه که هست، چون درست نميدونه که هست يا نيست. اون نميتونه چيزي رو فراموش بکنه تا خوابش ببره. غلام هيچوقت به فکرش نميياد که کارش را ول بکنه يا قمار بزنه. مثل ماشين رو پاهاش لنگر ورميداره و حروف را تو ورسات ميچينه. چه عادتي داره که يا بيخود وراجي کنه و يا خبرها را بلندبلند بخونه! حواس آدم پرت ميشه. پشت لبش که سبز شده قيافش را جدي کرده. اما صداش گيرنده است. آخر هر کلمه را چه ميکشه! همين که يک استکان عرق خورد، ديگه نميتونه جلو چانهاش را بگيره! هرچي به دهنش بياد ميگه. مثلا به من چه که زنداييش بچه انداخته؟ اما کسي هم حرفهاش رو باور نميکنه- همه ميدونند که صفحه ميگذاره. هرچه پاپي من شد نتونست که ازم حرف دربياره. من عادت به درددل ندارم. وقتي که برميگرده ميگه:”بچهها” مسيبي رگبهرگ ميشه، به دماغش برميخوره. اونم چه دماغي! با اون دماغ ميتونه جاي پنج نفر هواي اتاق را خراب بکنه. اما هميشه لبهاش وازه و با دهن نفس ميکشه. از يوسف اشتهاردي خوشم نميياد: بچه ی ناتو دوبههمزني است. اشتهارد هم بايد جايي شبيه ساوه و زرند باشه. کمي بزرگتر يا کوچکتر، اما لابد خانههاي گلي و مردم تب نوبهاي چشمدردي داره، مثلاً به من چه که ميآد بغل گوشم ميگه:”عباس سوزاک گرفته”. پيرهن ابريشمي را که به من قالب زد، خوب کلاه سرم گذاشت! نميدونم چشمش از کار سرخ شده يا درد ميکنه. پس چراعينک نميزنه؟
عباس و فرخ با هم رفيق جان در يک قالب هستند. شبها ويلون مشق ميگيرند. شايد پاي غلام را هم تو دو کشيدند. هان، يادم نبود، غلام را بردند تو اتحاديه ی خودشان، براي اين بود که امشب نيامد کبابي “حق دوست” پريروز که عباس براي من از اتحاديه صحبت ميکرد، غلام کونه ی آرنجش زد و گفت:”ولش، اين کلهاش گچه.” بهتره که عباس با اون دندونهاي گرازش حرف نزنه. اون هرچي به من بگه، من وارونهاش را ميکنم. با اون دندانهاي گراز و چشم چپش نميتونه منو تو دو بکشه. اگه راست ميگه بره سوزاکش را چاق بکنه. اون رفته تو حذب تا قيافهاش را نديده بگيرند. غلام راست ميگفت که من درست مقصودشان را نميفهمم. شايد اين هم يکجور سرگرميه. اما چرا از روز اول چشم چپ اصغر به من افتاده؟ بيخودي ايراد ميگيره. بلکه يوسف خبرچيني کرده. من که يادم نميياد پشت سرش چيزي گفته باشم. من اين همه چاپخانه ديدم هيچ کدام آنقدر بلبشو و شلوغ نبوده – بلد نيستند اداره کنند ـ اجر آدم پامال ميشه. غلام ميگفت اصغر هم تو اين چاپخانه سهم داره. شايد براي همين خودش را گرفته. اما چيزغريبي از مسيبي نقل ميکرد: روز جشن اتحاديه بوده، ميخواستند مسيبي را دنبال خودشان ببرند. اون همينطور که ورسات ميکرده، برگشته گفته:”بر پدر اين زندگي لعنت! پس کي نون بچهها را ميده؟” پس کي نان بچهها را ميده؟ چه زندگي جدي خندهداري! براي شکم بچههاش اينطور جان ميکنه و خرکاري ميکنه! هرچي باشه من يالغوزم و دنباله ندارم. من نميتونم بفهمم. شايد اونها هم يک جور سرگرمي يا کيفي دارند، اونوقت ميخواهند خودشان را بدبخت جلوه بدند. اما من با کيفهاي ديگران شريک نيستم، از اونها جدام. احتياج به هواخوري دارم. شش سال شوخي نيست، خسته شدم. بايد همه ی اين مسخرهبازيها را از پشت سر سوت بکنم و بروم. احتياج به هواخوري دارم.
من همه ی دوست و آشناهام را تو يک خواب آشفته شناختم. مثل اينکه آدم ساعتهاي دراز از بيابان خشک بيآب و علف ميگذره به اميد اين که يک نفر دنبالشه. اما همينکه برميگرده که دست او را بگيره، ميبينه که کسي نبود – بعد ميلغزه و توي چالهاي که تا اون وقت نديده بود ميافته – زندگي دالان دراز يخ زدهاي است، بايد مشت برنجي را از روي احتياط – براي برخورد به آدم ناباب – تو دست فشار داد. فقط يک رفيق حسابي گيرم آمد، اونم هوشنگ بود. با هم که بوديم، احتياج به حرف زدن نداشتيم. درد همديگر را ميفهميديم. حالا تو آسايشگاه مسلولين خوابيده. تو مطبعه ی “بهار دانش” بغل دست من کار ميکرد. يک مرتبه بيهوش شد و زمين خورد. احمق روزه گرفته بود. دلش ازنا رفت. بعد هم خون قي کرد، از اونجا شروع شد. چهقدر پول دوا و درمان داد، چهقدر بيکاري کشيد و با چهقدر دوندگي آخر تو آسايشگاه راهش دادند! مادرش اين مايه را براي هوشنگ گرفت تا به يک تير دو نشان بزنه: هم ثواب، هم صرفهجويي خوراک. اين زندگي را مشتريهاي “کافه گيتي” براي ما درست کردند. تا ما خون قي بکنيم و اونها برقصند و کيف بکنند! هرکدامشان در يک شب به قدر مخارج هفت پشت من سر قمار برد و باخت ميکنند… هرچيزي تو دنيا شانس ميخواد. خواهر اسد الله ميگفت:”ما اگر بريم پشگل ورچينيم، خره به آب پشگل مياندازه!”
شش ساله که از اين سولاخ به اون سولاخ تو اتاقهاي بدهوا ميان داد و جنجال و سرو صدا کار کردم. اون هم کار دستپاچه ی فوري “دِ زودباش!” مثل اين که اگه دير ميشد زمين به آسمان ميچسبيد! حالا دستم خالي است. شايد اينطور بهتر باشه. پارسال که تو زندان خوابيده بودم، يکي پيدا نشد که ازم بپرسه:”ابولي خرت به چنده؟” رختخوابم گرمتر شده… مثل اينکه تک هوا شکسته… صداي زنگ ساعت از دور ميآد. بايد ديروقت باشه… فردا صبح زود… گاراژ… من که ساعت ندارم… چه گاراژي گفت؟… فردا بايد… فردا.
غلام
دهنم خشک شده. آب که اينجا نيست. بايد پاشم، کبريت بزنم، از تو دالان کوزه را پيدا کنم – اگر کوزه آب داشته باشه. نه، کرايهاش نميکنه، بدتر بدخوابم ميشم. اما پشت عرق آب خنک ميچسبه! چطوره يک سيگار بکشم؟ به درک که خوابم نبرد: همهاش براي خواب خودم هول ميزنم درصورتي که اون مُرد… نه، کشته شد. پيرهن زيرم خيس عرقه. به تنم چسبيده. اين شکوفه دختر قدسي بود که گريه ميکرد. امشب پکر بودم، زياد خوردم، هنوز سرم گيج ميره، شقيقههام تيرميکشه. انگاري که تو گردنم سرب ريختن. گيج و منگ. همينطور بهتره. چه شمد کوتاهي! اين کفنه… حالا مُردم… حالا زير خاکم… جونورها به سراغم آمدند… باز شکوفه جيغ و دادش به هوا رفت! طفلکي بايد يک باکيش باشه… يادم رفت براش شيريني بگيرم.
چه حيف شد! بچه ی خوبي بود. چشمهاي زاغش هميشه ميخنديد. بچه ی پاکي بود! چه پيش آمدي! بيچاره. بيچاره. بيچاره. بايد نفس بلند بکشم تا جلو اشکم را بگيرم. مثل اين که تو دلم خالي شده، يک چيزي را گم کردم. صداي خروس ميآد. خيلي از شب گذشته. بهتر که از خواب پريدم. اين که خواب نبود. خواب ميديدم که بيدارم، اما نه چيزي را ميديدم نه چيزي را حس ميکردم و نه ميتونستم بدونم که کي هستم. اسم خودم يادم رفته بود، نميدونستم که دارم فکر ميکنم که بيدارم يا نه اما يک اتفاقي افتاده بود. ميدونستم که افتاده. شايد باد ميوزيد، به صورتم ميخورد. نه، حالا يادم آمد. يک سنگ قبر بزرگ بود. کي اونجا دعا ميخوند؟ پشتش به طرف من بود. من انگشتم را روي سنگ گذاشته بودم. انگشتم تو سنگ فرو رفت. حس کردم که فرو رفت. يک مرتبه سوخت، آتيش گرفت. من از خواب پريدم. تک انگشتم هنوز زقزق ميکنه. ميترسم کار دستم بده. آمدم خيار پوست بکنم، تک چاقو رفت تو انگشتم. سيد کاظم که دستش آب کشيد، بدجوري به خنس و فنس افتاد. اگر دستم چرک بکنه از نونخوردن ميافتم…
انگار دلواپسي دارم. کاشکي يک همصحبت پيدا ميکردم. اونشب که ديروقت شد جواز شب نداشتم، تو اتاق حروفچيني زير گارسه خوابيدم. خيلي راحتتر بودم. همصحبت داشتم. مثل اينکه هوا روشن شده. اين سر درخت کاج خانه ی همسايه است که تکان ميخوره؟ من به خيالم آدمه. پس باد ميآد. پشه دستوپلم را تيکهپاره کرد. کفرم دراومد. پريشب همسايگي ما چه شلوغ بود! از بس که تو باغشان چراغ روشن کرده بودند، خانه یما هم روشن شده بود. براي عروسي پسرش سه شب جشن گرفت. حاجي گلمحمد ايوبي چه قيافيه ی باوقاري داره! با محبته! چه جوابسلام گرمي از آدم ميگيره! با اين همه دارايي هنوز خودش را نباخته. اما چراهميشه کلاه واسه سرش تنگه؟ قدسي ميگفت شبي بيست وپنج هزار تمن خرجش شده. اون هم تو اين روزگار گراني! اما يوسف چهقدر بددهنه! ميگفت:”داماد را من ميشناسم. از اون دزدهاي بيشرفه! مردم از گشنگي جون ميدند، اون پولش را به رخشان ميکشه! اينها در تمام عمرشان به قدر يک روزما کار نکردند.” چرا بايد اين حرف را بزنه؟ خوب، پسرش جوانه، آرزو داره. قسمتشان بوده! خدا دلش خواسته پول دارشان بکنه، به کسي چه؟ اما قدسي ميگفت عروس سياه و زشته. ميگفت مثل چي؟ آهان “شکل ماما خميره است” گويا زياد بزکش کرده بودند. اما زاغي ناکام مرد. بيچاره پدر و مادرش؟ آيا خبردار شدند؟ بيچارهها فردا تو روزنامه ميخونند. شايد پدرومادرش مردند. من تهوتوش را درميارم… چه آدم توداري بود! مادر که داغ فرزند ببينه، ديگه هيچوقت يادش نميره… خجسته که بچهاش از آبله مرد، چند ساله، هنوز پاي روضه چه شيون و شيني راهمياندازه! هر کسي يک قسمتي داره… اما نه اينکه اينجور کشته بشه.
خدايا! چي نوشته بود؟ عباس همينطور که خبر روزنامه را ميچيد با آبوتاب خوند. عباس هم زاغي را ميشناخت. اما اون از نظر حزبي بود، نه براي خاطر زاغي. وقتي ميخوند، چرا باد انداخته بود زير صداش:”تشييع جنازه از سه فرد مبارز.” نه گفت:”تشييع جنازه ی با شکوه از سه کارگر آزاديخواه.” فردا صبح من روزنامه را ميخرم و ميخونم. اسم “مهدي رضواني مشهور به زاغي” را اول از همه نوشته بودند. اينها کارگر چاپخانه ی “زايندهرود” بودند. کس ديگري نميتونه باشه. يعني غلطه مطبعه بوده؟ غلط هم به اين گندگي؟ غلط ازاين بدترها هم ممکنه. اصلاً زندگيش يک غلط مطبعه بود. اما در صورتي که خبر خطي بوده غلط مطبعه نميتونه باشه. شايد تلگرافچي اشتباه کرده؟ لابد اونهاي ديگه هم جوان بودند. خوب اينها دستهجمعي اعتصاب کرده بودند، زنده باد!… آنوقت دولتيها تو دلشان شليک کردند. گلوله که راهش را گم نميکنه از ميان جمعيت بره به اون بخوره نه، حتماً سردسته بودند، تو صف جلو بودند. دولتيها هم ميدونستند کيها را بزنند. بيخود نيست که “تشييع جنازه ی با شکوه” براشان ميگيرند.
چهارپنج ماه پيش بود که با ما کار ميکرد. اما مثل اينه که ديروز بوده، نگاهش تو روي پيشانيش آمده بود. دماغش کوتاه بود و لبهاش کلفت. روهمرفته خوشگل نبود، اما صورت گيرنده داشت. آدم بدش نميآمد که باهاش رفيق بشه و دو کلام حرف بزنه. وارد اتاق که ميشد، يکجور دلگرمي باخودش ميآورد. هيچوقت مبتدي را صدا نميزد، هميشه فرمها را خودش تو رانکا ميکرد و به اتاق ماشينخانه ميبرد. اونوقت اتاقمان کوچک و خقه بود، صداي سنگين و خفه ی حروف ميآمد که تو ورسات ميچيدند و يا تو گارسه پخش ميکردند. زاغي که از لاي دندانش سوت ميزد، خستگي از تن آدم در ميرفت. من ياد سينما ميافتادم. حيف که زاغي نيست تا ببينه که حالا اتاقمان بزرگ و آبرومند شده! شايد اگر آنوقت اين اتاق را داشتيم پهلوي ما ميماند و بيخود اصفهان نميرفت. نه، از کار روبرگردان نبود، اما دل هم به کار نميداد- انگاري براي سرگرمي خودش کار ميکرد. هميشه سربهزير و راضي بود، از کسي شکايت نداشت. آدم خونگرم سرزندهاي بود. چهجوري از لاي دندانش سوت ميزد، از اين آهنگهايي بود که تو سينما ميزنند. هميشه يا ميرفت سينما و يا سرش تو کتاب بود. خسته هم نميشد. من فقط فيلمهاي جانت ماکدونالد و دوروتي لامور را دوست دارم. لورل و هاردي هم بد نيست، خوب، آدم ميخنده.
اصغرآقا سر همين سوت زدنه بيموقعاش با اون کج افتاد و بهش پيله ميکرد. نميدونم چرا آدمها آنقدر خودخواهند. همين که ترقي کردند خودشان را ميبازند! پيش ازاين که صفحهبند بشه، جاي مسيبي غلطگير اتاقمان بود. ميگفتيم، ميخنديديم، يک مرتبه خودش را گرفت! بيخود نيست که فرخ اسمش را “مردم آزار” گذاشته – آخر رفاقت که تو دنيا دروغ نميشه. اون روز من جلو اصغرآقا درآمدم. واسه ی خاطر زاغي بود که بهش توپيدم. خدايي شد که زاغي نبود. رفته بود سيگار بخره وگرنه با هم گلاويز ميشدند. من از زد وخورد و اينجور چيزها خوشم نميياد. اين نويسنده ی کوتوله ی قناس که پنجاه مرتبه نمونهها را تغيير و تبديل ميکنه، اون براش مايه گرفت. رفته بود چغلي کرده بود که خبرهاي کتابش پرغلط چيده ميشه. از اونهاست که اگر غلط هم نباشه ازخودش ميتراشه – من فکريم چرا زاغي قبول کرد؟ اون مال اتاق ما بود، نبايس کتابچيني قبول بکنه؛ چون حسين گابي از زيرش در رفته بود. در هر صورت، بهونه داد دست اصغرآقا. آمد بنا کرد به بد حرفي کردن. اگر زاغي بود به هم ميپريدند – زاغي گردنکلفت بود، از اصغرآقا نميخورد. خدايي شد که کسي براي زاغي خبرچيني نکرد- خوب، هردوشان رفيق ما بودند.
زاغي اصلا آدم هوسباز دمدمي بود. کار زود زير دلش را ميزد. اونجا اصفهان باز رفت تو چاپخانه؟ اما به حزب و اينجور چيزها گوشش بدهکار نبود. چهطور تو اعتصاب کارگرها کشته شد؟ اون روز سر ناهار با عباس حرفشان شد. زاغي ميگفت:”شاخت را از ما بکش، من نميخواهم شکار بشم- يک شيکم که بيشتر ندارم”. عباس جواب داد:”همين حرفهاست که کار ما را عقب انداخته. تا ما با هم متحد نباشيم حال و روزمان همين است. راه راست يکي است، هزارتا که نميشه. پس کارگرهاي همه جاي دنيا از من و تو احمقترند؟” زاغي از ناهار دست کشيد، يک سيگار آتيش زد. بعد زيرلبي گفت:”شماها مرد عمل نيستيد! همهاش حرف ميزنيد!” چه طور شد عقيدهاش برگشت؟ اون آدم عشقي بود، گاس يک مرتبه به سرش زده. اما همه ی اشکال زاغي با دفتر سر سجل بود. اگر سجل نداشت، پس چهطور رفت اصفهان؟ يوسف پرت ميگفت که زاغي تو خيابان اسلامبول سيگار امريکايي و روزنامه ميفروخته. اونوقت بيخود اسم من دررفته که صفحه ميگذارم! من پيشنهاد کردم:”بچهها! چهطور براش ختم… يک مجلس عزا بگيريم؟ هرچي باشه ازحقوق ما دفاع کرده، جونش را فداي ما کرده.” هيچکس صداش در نيامد. فقط يوسف برگشت و گفت:”خدا بيامرزدش! آدم يبسي بود” کسي نخنديد. من از يوسف رنجيدم – شوخي هم جا داره.
من دلخورم که باهاش خوب تا نکردم. بيچاره دمغ شد. نه، گناه من چي بود؟ فقط پيش خودش ممکن بود يک فکرهايي بکنه. اول به من گفت که “ساعت مچيم را بيست تمن ميفروشم.”
ساعتش پنجاه تمن چربتر ميارزيد. من گفتم:”توخودت لازمش داري.” گفت:”پس ده تمن بده، فردا بهت پس ميدم.” من نداشتم، اما براش راه انداختم، همان شب، همهمان را به کبابي “حق دوست” مهمان کرد. چهارده تمن خرجش شد. فرداي آن روز، از اتاق ماشينخانه که درآمدم، يک زن چاق پاي حوض وايساده بود. پرسيد:”مهدي رضواني اين جاست؟” گفتم:”چه کارش داريد؟” گفت:”بهش بگيد مادر هوشنگ باقي پول ساعت را آورده.” من شستم خبردار شد که ساعتش را فروخته. گفتم:”مگه ساعتش را فروخت؟” گفت:”چه جوان نازنيني! خدا به کس و کارش ببخشه! از وقتي که پسرم مسلول شده و تو شاهآباد خوابيده هر ماه بهش کمک ميکنه.” وارد اتاق شدم نگاه کردم ساعت به مچ زاغي نبود. بهش گفتم:”مادر هوشنگ کارت داره.” رفت و برگشت، ده تمن منو پس داد. ازش پرسيدم:”هوشنگ کيه؟” آه کشيد و گفت:”هيچي رفيقم.” خدا بيامرزدش! چه آدم رفيقبازي بود!… من نميدونم چيه… اما يک چيزي آزارم ميده… چيچي را نميدونم؟ نميدونم راستي دردناکه يا نه… آيا ميتونم يا نه؟… نميدونم نه اون نبايد بميره. نبايد… نبايد… نبايد… . خسته شدم. اما رفيقش نبايد بدونه که اون مرده. روز جمعه ميرم شاهآباد، مادر هوشنگ را توآسايشگاه پيدا ميکنم. بهش حالي ميکنم. نه، بايد جوري به هوشنگ کمک کنم که نفهمه. آدم سلي خيلي دلنازک ميشه و زود بهش برميخوره. لابد از سياهي سرب مسلول شده… رفيق زاغي است. بايد کمکش کنم. از زير سنگ هم که شده درميارم… اضافهکار ميگيرم… نميدونم ميتونم گريه کنم يا نه… نميدونم… اوه… اوه… چه بده! بايد جلو اشکم را بگيرم. براي مرد بده… صورتم تر شده… بايد نفس بلند بکشم.
اين دفعه ديگه پشه نيست. شپشه. تو تيره ی پشتم راه ميره. وول ميزنه. رفت بالاتر. اين سوغات کبابي “حقدوسته” که با خودم آوردم. بيخود پشتم را خاراندم، بهتر نشد. لاکردار جاش راعوض کرد. ديشب تو چلوش ريگ داشت و مسماي بادنجانش هم نپخته بود. بعد هم تک چاقو فرو رفت سرانگشتم. حالا که به فکرش افتادم بدتر شد. اين حقدوست هم خوب دندون ما را شمرده! اگر عباس به دادم نرسيده بود از پا درميآمدم، دست خودم نبود، پکر بودم. همين که ديد حالم سر جاش نيست، منو با خودش برد. ديگه چيري نفهميدم. يکوقت به خودم آمدم ديدم تو خانه عباس هستم. فردا خجالت ميکشم تو روي عباس نگاه کنم… چه کثيف! همهاش قي کرده بودم… آه چه بده!… خوب، کاه از خودت نيست، کاهدون که از خودته! هي ميگفتم “به سلامتي گشت” و گيلاس را سرميکشيدم. اختيار از دستم در رفته بود. اين سفر بايد هواي خودم را داشته باشم. عباس مهماننوازي را در حق من تمام کرد. انگشتم که خون ميآمد شست و تنتور يُد زد. بعد منو آورد تا دم خانه رساند. اما جوان با استعداديه، چه خوب ويلون ميزنه! خواست برام ويلون بزنه، من جلوش را گرفتم:”نه، نه، رفيقمان کشته شده، ويلونت را کنار بگذار. به احترام اون هم که شده نبايد چندوقت ويلون بزني. چون ما همهمان عزا داريم.” اگه ويلون ميزد من گريه ميکردم.
ازاين خبرهمه ی بچهها تکان خوردند. حتي علي مبتدي اشک تو چشمش پرشد، دماغش را بالا کشيد و از اتاق بيرون رفت. فقط مسيبي بود که ککش نميگزيد. مشغول غلطگيري بود. سايه ی دماغش را چراغ به ديوار انداخته بود. من کفرم بالا آمد. به مسيبي گفتم:”آخر رفاقت که دروغ نميشه. اين زاغي پونزده روز با ما کار ميکرد. براي خاطرما خودش را به کشتن داد، از حقوق ما دفاع کرد.” به روي خودش نياورد، از يوسف گوادرات خواست. ميدونم چه فکري ميکرد. لابد تو دلش ميگفت:”شماها نفستان ازجاي گرم درميآد. اگه از کارم وابمانم، پس کي نون بچهها را ميده، بر پدر اين زندگي لعنت!” بر پدر اين زندگي لعنت!
فردا بايد لباسم را عوض بکنم، ديشب همه کثيف و خونآلود شده… بلکه شکوفه براي بچه گربهاش که زير رختخواب خفه شد گريه ميکرد… چرا هنوز سر درخت کاج تکان ميخوره؟ پس نسيم مياد… امروز ترکبند دوچرخه ی يوسف به درخت گرفت و شکست. به لبهاي يوسف تب خال زده بود. گوادرات… ديروز هفتا بطر ليموناد خوردم، بازهم تشنهام بود! نه حتماً غلط مطبعه بوده. يعني فردا تو روزنامه تکذيب ميکنند؟
خوب. من پيرهن سياهم را ميپوشم. چراعباس که چشمش لوچه، بهش “عباس لوچ” نميگند؟ گوادرات… گو- واد-رات… گو- وادرات- فردا روزنامه… پيرهن سياهم- فردا…
تير ماه 1325
***
یک نویسنده:
صادق هدایت
درباره زندگی صادق هدایت بسیار گفته شده، پس این بار بهتر است اشاراتی کوتاه داشته باشیم به خود داستان.
داستان «فردا» از جملهی آن دسته از آثار هدایت است که در هیچ یک از کتابهایی که در زمان حیات خود منتشر کرد، دیده نمیشود. . اين داستان اولین بار در مجله “پيام نو” (خرداد و تير 1325) و بعد در کبوتر صلح 1329 منتشر شده است و سپس در کتاب “نوشتههاي پراکنده صادق هدايت” که حسن قايميان آن بعد از خودگی هدایت جمع آوری کرد، در کنار دیگر نوشتههای پراکندهی هدایت چاپ شده است.
تاریخ انتشار داستان نشان میدهد که فردا از جمله آخرین داستانهایی بود که هدایت نوشت و به انتشار آن رضایت داد، داستانهایی که نشان دهنده دریافتهای تازه او درباره داستان نویسی هستند. او در یک دهه آخر عمر خود در قیاس با دهههای پیش از آن داستانهای بسیار کمتری را منتشر کرد که این کم کاری شاید بتوان تا اندازه ای حاصل دلزدگیهای او و همچنین سختگیری در کار نوشتن و البته دریافتهای تازه و سعی در ارائه تجربیاتی مبتنی بر این دریافتها دانست.
تجربههایی که برخی از آنها همانند همین داستان فردا به بار نشستهاند و برخی هم همانند توپ مرواری، نشده اند آنچه باید میشدهاند! به استناد آنچه در کتاب آشنایی با صادق هدایت (اثر مصطفی فرزانه) آمده و البته از خلال آثار هدایت نیز میتوان رد آن را گرفت، هدایت در این دوره از زندگی خود به ویژه بعد از خواندن اولیس جویس به شدت تحت تاثیر این کتاب قرار گرفته و به روایت فرزانه، بر این اساس ادبیات را به بعد از جویس و قبل از جویس تقسیم میکرد.

تجربهی به بار ننشسته توپ مرواری که سرشار است از جرقه های نبوغ بی مانند هدایت و طنز گزنده و تلخ او از یک سو و داستانهای به بار نشسته و قدرتمندی نظیر فردا از دیگر سو، نشان دهنده چنین رویکردی در داستان نویسی هدایت در آخرین دهه زندگیاش دارد. هدایت در این سالها می وشید تا برپایهی این دریافت تازه داستانهایی مدرن متناسب با تغییر و تحولات زمانه بنویسد، به نظر برای او تاثیر دوران پذیری از کافکا، خلق آثار سورئالیستی و یا نوشتن داستانهای رئالیستی تمام شده بود. او در این ایام اگر همچنان به مردم کوچه و بازار عنایت میکند اما در تلاش است آن را در اثری بر پایه الگوهای جریان سیال ذهن جویسی بنویسد. شاید به طور خلاصه باید گفت در این زمان هدایت بیشتر با جویس دمخور بود تا کافکا و برهمین اساس بیش از هر زمان دیگری به زبان و ساختمان اثر در داستان نویسی اهمیت می داد.
انتشار در مد و مه: ساعت 1 بامداد، جمعه یک بهمن 1389