اشتراک گذاری
حرفها و نقطه نظرات ابراهیم گلستان در سال های دور و نزدیک پر حاشیه و البته از سوی برخی با واکنش همراه بوده، مخصوصا در این چند سال اخیر و با انتشار گفتگوهایی طولانی با او (و از همه مهمتر در کتاب نوشتن با دوربین). صرف نظر از اینکه چقدر اظهار نظرهای صرح و بی ملاحظه او را بپسندیم (آن هم در مورد آدمهایی که برخی در میان ما نیستند)و یا از لحن آنها خوشمان بیاید (چون گاه از موضع بالا دست به نظر می رسند)،نمی توان از کنار آنها به سادگی گذشت.به نظر این روزها گلستان سخت مشغول دعوت دیگران به بازخوانی و البته ارزیابی ارزش ها و اسطوره هایی ست که از دید او چنگی به دل نمی زنند (نمونه اش را در همین نامه هم می توان دید) و یا تلنگری برای کنار گذاشتن سنت نقد وطنی که همیشه با تعارف و لحاظ کردن یک سری ملاحظات همراه بوده.
بگذریم مجال پرداختن به آرای گلستان نیست، نامه زیر چندی پیش در مجله شهروند امروز منتشر شد، نامه ای که برخلاف نامه های معمول به جای طرح مسائل شخصی دربردارنده حرفهای جالب و مهمی ست که بیشتر به یک مقاله پهلو می زند، مقاله ای که دوستانه و برای یک دوست نوشته شده و حالا دیگران هم شانس خواندن آن را پیدا کرده اند.
.
***
هوش را به كار نبردن گناه كبیره است
نامه منتشر نشده ابراهیم گلستان به نادر ابراهیمی
شنبه 21 دسامبر 1991
نادر ابراهیمی گرامی
احمدرضا كه آمد نامه ترا برای من آورد، چیزی كه پیش بینی آن از خیال نگذشته بود، تا آن روز. ازآن روز زیرو رو میكردم آیا باید یك چند كلمه پاسخی بنویسم، كه اگربنویسم باید ازفقط برای سپاس ازمحبتت باشد، یا پاسخ به خواهشت یا واكنش به حرفهای توی آن نامه. درهرحال باز از خیال هرگز نمی گذشت كه من بنشینم، یك روز، و نامهای برای تو بنویسم. حالا چیزهائی كه هرگزازخیال نگذشته بودهاند در هر زمینه اتفاق میافتد. پایان دوره هزاره است و حادثات زیرورو كننده پیش میآیند. این هم یكیش. چه باید كرد؟
نامه تو با، اولا، خطاب حضرت و خان به من شروع میشود كه یك ادای قدیمیپسندی است و من هرگز به آنها نه برای خودم و نه برای هیچ كس دیگر موافق نبودهام و هرگز آنها را به كار نبردهام و از آنها مبرا و مصفا هستم، و ثانیا با یك شعر پر از حسرت از گذشته شروع میشود كه می گوئی «یاد باد آن روزگاران یاد باد / گرچه غیر از درد سوغاتی نداشت.» كه این پرسش را پیش میآورد كه اگر جز درد سوغاتی از آن روزگار نگرفتهای چرا حسرت آن را داری؟ و بهر حال چرا حسرت گذشته را داری، و بهرحال درد سوغاتی كدام است و كجاست؟
آن وقت شروع میكنی به گفتن اینكه نمیتوانی بفهمی و حس كنی – و “هرگز هم نخواهم توانست” – كه چگونه ممكن است در آنجا كه میهن فرهنگی، عاطفی و تاریخی انسان نیست، به انسان خوش بگذرد. دشواری سر نفهمیدن است البته، و نفهمیدن، یا دستكم معین نكردن اینكه میهن فرهنگی و عاطفی و تاریخی انسان كجاست و چگونه خوشی به انسان دست میدهد بیرون از این مدارها. این نكتهها را بنشین یا بنشینیم و بسنجیم و ببینیم لولهنگ این نكتهها چقدر آب میگیرد. از خوشی شروع كنیم.
پرتغال خوردن، بیماری را شفا دادنِ، […]، به صفای ذهن و با صفای ذهن نماز خواندن، […]، خوابیدن، خواب دیدن، دویدن به قصد ورزیدن و بهتر نفس كشیدن، حافظ و سعدی و رومی و شكسپیر را خواندن، بهار “بوتیچلی” و “عذرای صخره” لئوناردو و”تعمید” دلا فرانچسكا و” تازیانه خوران” دلافرانچسكا را و رامبراندتها وسلطان محمدها و رضا عباسیها و دوهررها و كاراواجوها و سزانها و ماتیسها و پیكاسوها را دیدن، جان فوردها و ویسكونتیها و رنوارهای اصلی را تماشا كردن، و صدای ضبط شده جیلی، قمر، پاوارتی، عبدالعلی وزیری، كالاس، كابایه را شنیدن و مبهوت و بی صدا و پاك و خلص و خالص شدن درپیش كارهای موتسارت و باخ و بتهوون، دیدن غروب و برف و آسمان و طلوع و شكوفه و دریای آبی مرجانی – و هی بگویم و بنویسم هرچند شاید كه فكر كنی دارم برایت معلومات پشت هم قطار میكنم، تمامی اینها كجایشان به یك مكان برای درك خوشی بستگی دارند؟
وقتی كه جدول ضربی به كار میبری، یا اصول هندسهای كه اقلیدس ساخت، یا نجوم بابلیها را یا فیزیك نیوتن و بعد اینشتین را، طب بقراطی و كشف گردش خون بیش از دو تا هزاره بعد از او، پاستور را، جیمزوات را اینها را كه فرهنگاند میخوانی یا ورق میزنی آیا جزئی ازفرهنگ “خویش” میدانی؟ بختیشوع ازیونانی وسریانی به یك زبان كه زبان قادرفرهنگی بود ترجمه میكرد آیا او را كه آسوری یا كلدانی بود، یا آن زبانهای اصلی را یا آن زبان كه اینها به آن ترجمه میشد، اینها را جزئی از فرهنگ خویش میدانی؟ بختیشوع را ایرانی بخوان كه مختاری. اما بود؟
تاریخ تو كدامش هست؟ آنهائی را كه هرودت و گزنفون برایت به یادگار گذاشتند تا بیست و چند قرن بعد كه حسن پیرنیائی بیاید و آنها را برایت به ترجمه درآورد یا آنهائی كه دبیران ساسانی به جعل نوشتند و بعدها حكیم ابوالقاسم فردوسی كه من نمیدانم این حكیمی و حكمت در كجایش بود آنها را به نظم درآورده است؟ از دویستسال بعد ازتاریخ جعلی و بیكوچكترین سند ازتولد مشكوك “حضرت عیسی” تا هفتادسال پیش ازهمین امروز این اجداد پرافتخارحضرتعالی را هیچیك ازافراد میهن مقدس ما نشناخت، و نام یا نشانی از آنان برزبان نمیآورد. و من نمیدانم پیش از به روی كارآمدن اردشیر ساسانی، و حذف كاركرد پنج قرنی اشكانیان آیا آن دوران “پرشكوه طلائی” را در قلمرو پارتیها كسی به جای میآورد یا نمیآورد. از آن اثر یا اطلاع نداریم، یا من نمیدانم. یا اشكانیان چگونه كورش و دارا را به یاد میآوردند، اگر میآوردند. هیچ اطلاعی از این امور در اختیار حضرتعالی نیست، با كمال تاسف.
حالا بگو كه فردوسی تاریخ و همچنان زبان برایت به مرده ریگ گذاشته است، مختاری. اما این چه جور تاریخ است یا حتی چه جور اسطوره است؟ اسطورهای كه جهان پهلوان آیت مردانگیش سر نوجوان بیگناه كلاه میگذارد تا با خنجر جگر او را بدراند بعد مینشیند به گریه سردادن. یا كاوهاش تحمل كرد بیش از بیست فرزندش را خوراك ماربسازند، و تنها پس از رسیدن نوبت به بیست و چندمین فرزند آنوقت پاشد علم برداشت. از قصههای كودكانه فقط مغزهای كودكانه راضیاند. بدتر، از قصههای كودكانه مغزها كودكانه میمانند. كه مانده است و میبینیم.
تازه، این “ما” كیست؟ آیا “بنی طرف” و “شادلو”، “هزاره”، “شاهسون”، “ممسنی”، “كهگیلویهای”، “تالشی”، كوهستاننشین دامن البرز، گیلك، لر، چهارلنگه، شیبانی و قشقائی، و هی بشمار… اینها تمام از یك نژاد و یك خوناند؟ اصلا نژاد و خون در جائی كه چهارراه رفت و آمد هر ایل و ایلغار بوده است مطرح یا قابل قبولاند؟ حالا بگذر از این كه تجربههای دقیق علمی این ادعاها را میتكاند و میپاشاند، یك نگاه بینداز به شكل و قد و قواره و رنگ و زبان و لهجه و آداب و خورد و خوراك و لباس مردمی كه دراین بازماندۀ خاكی كه ازشكستهای فتحعلیشاهی به اسم ایران ماند زندگی دارند، این “ما”، حالابگو كه نه از روی قصد لذت گرفتن از حوادث بیرون از حدود عادی و امثال جیمزباند یا حسین كرد و دارتانیان، از این “سوپرمن”های امروزی تا گردان میز گرد آرتورشاه، و گیو و توس و اشكبوس و رستم و اسفندیار، نه، به حسب “ملیت”، به حسب “همخونی” چه جور آن كس كه دركرانه دریای فارس بر رسم زنگبار “زار” میگیرد، یا دركردستان پای برهنه روی آتش خلواره میگذارد و آرام از آن گذر میكند، یا در بلوچستان فعلا فراری بیپاسپورت را میرساند به پاكستان و از آن جا هروئین قاچاق میآورد برای “هم میهن” در “سرزمین اجدادی” اینها چگونه رستم را به صورت اجداد “ملی” خود باید بستایند در مشاركت به آنكه فرارش داد یا هروئین برایش آورد، یا در پیچ گردنه لختش كرد؟ و یا تو حق میدهی به یك چنین ستودن همخونی و “اصالت ملی” و”وحدت قومی” بیآنكه شیشكی برای خودت ول دهی؟ آیا نمیخواهی یكبارهم از ابزاری كه ترا ازدیگر آفریدهها ممتاز میسازد – یا می گوئی كه می سازد – استفادهای ببری تاب ه نیروی آن بیندیشی كه این قاطیغوریاسهای ارثی كه مثل لهجههای محلی در تو رشد كردهاند تا چه اندازه ارزشی دارند. بیش از دوازده قرن دراین زبان فارسی–دری كه درواقع تنها پایهای برای خاص كردن این فرهنگ است اسمی و رسمی از “وطن”، “میهن” وحتی “ایران” برایت نیست، و هیچ شاعر و گویندهای از آن به صورت یك قطعه خاك مشخص مركب از زادگاههای گوناگون شاعران گوناگون كه گوینده دراین زبان هستند به هیچ وجه ذكر و نشانهای نداده است، جز همین حكیم فردوسی، آن هم برای دوره گذشته اسطوری آن هم بیجا دادن بلوچستان، خوزستان، كردستان، محال خمسه و غیره درآن. آن هم درقبال آنچه سعدی و رومی و حافظ و خیام گفتهاند – كه جمله ناقض این برداشت، ناقض این فكراند. اجداد تو در این هزار و سیصد سال – یا بگیر دویست – “میهن” نداشتند؟ تا وقتی كه از شكست احمقانه قاجاری این چهارگوش گربهشكل شد ایران. و اقتضای اقتصادی، و دراین میانه آمدن تلگراف و راه وحمل و نقل موتورداراین تكههای بازمانده را به هم چسباند، و باز از اقتضای یك چنین چسبی میهن، آن هم همپالكی با خدا و شاه، كه البته شاه رضاشاه مقصود اصل كاری بود، پیدا شد؟ آن وقت مرحوم كسروی شروع كرد به دشنام بر ضد سعدی و رومی، و گوینده افسانههای “اساطیری” شد پرچمدار “میهن” موجود و “خاك” و “خون” و “افتخارهای باستانی”.
اما میهن یك قطعه خاك نیست. خاك هرجا هست. میهن آن میهنی كه لایق دلبستگی باشد تركیب میشود از فضای فكری یك دسته آدم شایسته. شایستگی هم از فهم میآید نه از اطاعت بیگفتوگوی هر دستور، حتی اگر دستور از روی فهم و دقت و انصاف هم باشد. حیف است آنچه “عاطفه”اش نام میدهی فدائی و قربانی خیال غلط باشد. یك جا میگوئیم ماهمه ایرانی فلان و فلان هستیم، اما به هركسی كه دراین قطعه خاك، كه گفتم، با آن زبان كه از بچگی فقط با آن نفس كشیده، زر زده، اندیشیده، خندیده، گریه كرده – با آن زبان سخن بگوید كه این طبیعی و درحد قدرت او هست، و این زبان “تركی” هست، […]اما همان زبان را “لهجه” میخوانیم. “میگوئیم لهجه محلی آذری”. امااین لهجه محلی درفارس هم هست. و بعد با كمال پرروئی میخواهی همچنان با تو یكی باشد. بعد هم قیقاج میزنی، و نادرشاه را كه ترك بوده و حوصله مهملات ترا هم نداشت میستائی چون رفت هند غارت كرد، میستائی هرچند بر حسب آن سنت او را نباید دارای هوش و فكر بدانی. بهترین اشعار رزمی و بزمی را برایت مردی از گنجه آورده است. حالا بگو كه این زبان تركی چندصدسالی بعد از او رسید به گنجه یا تبریز. […] دستوردار از این نارو. دست ورداریم از این فریب به خود دادن. تقسیمبندی جغرافیائی، زبانی، خونی، نژادی را بریز دور. عرب هم ترا “عجم” خوانده است. یعنی گنگ. ما گنگیم، پرحرفترین مردمها؟ گنگ چون وقتی كه زیر پرچم اسلام با حرف برادری و یكسانی اما با حرص غارت و تاراج، یك ضربه آمد نظام ورشكسته ساسانی را فرو پاشید، عینا مانند همین اتفاق همین چند سال پیش، از هر حیث زبانت را نمیفهمید و تو هم زبانش را نمیفهمیدی، البته. اما آیا تو گنگ و بیزبان بودی، و هنوز هم هستی؟ صدام هم كه ترا رسما امروز با پشه و مگس دریك ردیف میداند همانجور است، و چه فرق دارد با تو از این حیث؟ در هرجا نفهم و گنگ و چرت و پرت گو فراوان است. نزدیك خود را ندیدن و نزدیك خود ندیدنِِ اینها اما انتساب این صفات به همسایه، بیلطفیست. انتخاب این كه چه كس قوم و خویش توست نیز با بیلطفی زیاد اتفاق میافتد. عینا مانند بذل محبت به هركسی كه فكر میكنی با توهمراه است. تعریفها و تحسینها، بزرگداشتها و كرنشها وقتی كه یك نتیجه از اندازهگیری عینی نیست، وقتی كه روی پیشداوری ها هست در حد هیچ هم نمیارزد. خطرناك هم هست. اگر طلا بیفتد در چاه مستراح همچنان طلای بیزنگ است […] از قاب و حلقه طلا سنده چیز دیگری نمیتواند شد. جنس از زور قاب هرگز عوض نخواهد شد. لابد این زبان كه من به كار بردم از ادب دور است دراین حسابهای ظاهرساز […]. راستی و راست ازاین ادب دور است. انسان به این ادب احتیاج ندارد. آدم یعنی صریح، ساده، راست، بیپرده، پاك، روشن، و جستجوكننده درستی و پاكی. رنج درست و رنج درستی را درست فهمیدن شرط اساسی رفع شكنجه و درد پلیدی است، چیزی كه از زیور به خود بستن به دست نمیآید، چیزی كه از تخیل بیسنجش به دست نمیآید، چیزی كه ازادعا به دست نمیآید. این جور ادعا و خطاهای توخالی تنها پناهگاه بیپاهاست، یك جورعصا و سنگر”مظلومی” و بیزوری است.
بگذار برگردم به این درازگوئی درباره “ملت”. این “ملت بازی” منحصر به ماها نیست چون ضعف آدمها منحصر به خون و نژاد و از این چیزها نیست. یك امربیشتر فرهنگی است و اكتسابی ازآب و هوای انسانی، از اقلیم انسانی. افغانها ترا قبول ندارند میگویند این زبان تو از آنهاست، و غزنه بود كه قدرت به این زبان “دری” داد. همسایههای آن وری، عربها، هم، اما عرب هم خودش حرفی ست، ها. درسراسر دنیا زبانی كمتر به این قرابت و هم ریشه بودن عربی با عبری سراغ نمیتوانی كرد. وقتی عمر به فلسطین رفت یك عده را مسلمان كرد. اینها شدند عرب، مابقی یهودی ماند. ازآن طرف بربرهای شمال آفریقا، كارتاژیها كه همان قرطاجنهای باشند، قبطی، سودانی، فینیقی، تمام به زبان عرب درآمدند چون اقتضای دین و حكومت، كه واحد بود، اینچنین میشد. حالا اینها تمام میگویند ماعرب هستیم. اما یهودی یهود ماند، نه فلسطینی. […] مسیحی لبنانی خدا را “الله” میگوید چون در زبان او لغت برای خدا همین الله است. […] پس این اختلاف ربطی ندارد به مذهب و آئین. اما ما كه خود را مسلمان میدانیم با فلسطین عرب موافقیم و با یهودی نه، درحالیكه از لحاظ مذهبی كه به آن غرهایم ما با یهود نزدیكیم و از عیسوی واقعا به كلی دور، چون عیسای عیسوی با عیسای قرآنی اصلا نمیخواند. عیسای عیسوی فرزند و ” گوشتمندی” خداست كه این بیگمان شرك است. هفدهبار درهرروز درنماز باید خواند “بگوئید كه خدا یكتاست… زائیده نشد و نزائید… ” اما هرچه را كه قانون موسوی است پذیرفتهایم، (و من به حد كوچك حساس خود وقتی میرسم به جائی كه میگوید “پس كفشت را درآر كه در دشت پاك طوی هستی” ازاین زیبائی صریح تر، و ازاین جلال در مقابله جنبانندهتر، سادهتر نمیبینم، در هیچ چیز.) حالا اینها را كنار بگذار و نگاهی بكن به یهودی، كه همین بامبول را به جور دیگری درآورده ست میگوید این ارض موعود است و هدیه خداست به قومی كه برگزیده او هست. حالا چرا خدا یك قوم را انتخاب بفرماید – این در استدلالشان نمیآید، از حد استدلال بیرون است.
از سوی دیگر میبینی “مراكشی – مغربی – بربر”، “كارتاژی – تونسی”، “قبطی – یونانی – مصری”، “ایلامی- كلدانی- آسوری”، “دروز- كرد- فینیقی” تمامشان از بیخ عرب گشتهاند با رنگ و قامت هرچه قاطی و درهم. و بازبانی كه نحوش را سیبویه ساخت، مردی كه گورش همسایه است باخانهای كه درآن من تشریف آوردهام به این دنیا، و اولین یادهایم ازآن جاهست، در محله سنگ سیاه درشیراز. […] این اقوامی كه من شمردم اگر باید به ضرب زبان عرب، عرب باشند، امروزه هندیها، استرالیائیها و نیوزیلندیها، و كلیه كسان از هرطرف رسیده به آمریكا را باید “انگلیسی” خواند؟ یا از سكوتوره تا مردم جزائر آنتیل را اعقاب “ورسن ژتوریكس” و شارل مارتل و دیگر بزرگمردان اهل “هكساگون” كه فرانسه است؟ این مهملگوئیها منحصر به منطقه جغرافیائی واحد نیست. نافهمی حدود و مرز ندارد. در هر جای این دنیا اگر قدم بگذاری به كافهای كه صاحبش از حدود یونان است بپا كه “قهوه ترك” نخواهی اگر نمیخواهی گیرنده آنیترین فحشها، اگرنه ضربه چاقو، قراربگیری چون با انتساب قهوه به تركیه باید انتقام پنج قرن سلطه عثمانی بر یونان را پس بدهی، آنا، جا درجا. حالا بگو بابا قهوه از اصل تركی نیست. بیفایده ست. یونانی عقیده دارد كه “كفتادیس” خوراك ملی است و از زمان همربوده است و سقراط آن را میخورانده است به افلاطون، و قسعلی ذلك، بیآنكه از همر یا ازسقراط و افلاطون چیزی بداند، اما مباد بگوئی كه “كفتادیس” همان “كوفته” است كه درتركیه گفتهاند “كفته” و از آنجا در این پانصدسال راه پیدا كرده است به یونان. تركها هم كه افتخار میكنند ازیك طرف به اینكه سلطان محمد بیزانس را مالاند درعین حال میگویند چون ما امروزدر این شبهجزیره آناتولی هستیم پس حتی هیتیها درهزاره دوم قبل از مسیح، و همچنین تمام آن تمدن یونانی – مسیحی – ارمنی – درآسیای كوچك، تمام ترك بودهاند ونشانه قدیم بودن تاریخ ترك. كردهاشان هم كه “تركهای كوهی”اند، البته. و البته داستان بلزن ومایدانك و داخاو و آشویتز و بوخنوالد راهم كه میدانی. امروز هم تیترهای خبرهای روز جنگ در یوگوسلاوی است.
اینها هستند حاصل و برآمد این حرفهای حامل جرثومههای هول، اینها هستند حاصل و برآمد ازیاد بردن خود انسان وبعد درجعبه آینههای هزارپیشهای از آن قبیل كه فرمودهای قراردادن این دسته دسته كردن وتقسیم انسانی، یا درواقع غیرانسانی – اگر كه آدمیت باشد آن كه سعدی گفت. بهتراست بگوئیم تقسیمبندی انسان به وجه غیرانسانی. نه. نه، دوست من نادر. ما نیستیم. ما ازاین قماش نخواستیم و نمیخواهیم. گرمای انسانی، خوش بودن ازمحبت و از مهر و پاكی و صراحت و اندیشه میآید نه از تقلب و حسد و جعل و نافهمی، نه ازدسته بندی و از مافیابازی. در دسته بندی ناپاكها نرفتن و با خیلی احمقها نجوشیدن مردمگریزی نیست. ملیتبازی و توجه به این دستهبندیها خواه موذیانه باشد خواه معصوم یا نفهمیده، در هرحال، تبدیل میشود به تصادم، راه پیدا میكند به تجاوز، نقب میزند به كار و نیروی انسانی را به خدمت حرص شروردرآوردن، به خركردن برای تجاوز، و خر شدن در آرزوی تجاوز. این اندیشه روی پایه تملك است كه پیدا شده است، و جانبداری ازآن به روی همین پایه است كه مرسوم است. وقتی برای پس زدن این چنین شرارت مغفول فكری دلیل میگوئی میگویند آقا، آخر حتی حیوانات هم از بیشه و مكان و لانهای كه درآن زندگی دارند پاس میدارند. این بیآنكه خود ملتفت باشند در واقع چه میگویند یعنی بیا به پائین تا حد حیوانات، تا حد غاز كه كنراد لورنزمیل تجاوز آن را مطالعه كرده است. بیچاره تازگیها مرد. غاز نه، كنراد لورنز البته. اینها نمیبینند این دفاع تنها مقابلهای با تهاجم است. تهاجم را كه برداری “دفاع” لازم نخواهد ماند. بیاین جور اندیشهها انسان بهتری هستی، انسانی. انسان اگر باشی عضوی مفیدتربرای مردم و همسایههای خود هستی. تاریخ میگوید، و یك نگاه به هر روز و دوروبرهایت نشان میدهد وسیعترین تهاجمها یك امر روزانه، یك واقعیت مداوم لاینقطع بوده است – نه از سوی “خارجی” و بیگانههای برونمرزی، نه گاهگاه و ادواری، نه، بلكه پیوسته از سوی آن “خودی” كه آدمیت معیوب داشته ست، كه زور میگفته. هجومهای ایلی و”قومی” هیچاند درقیاس با تهاجم هرروزی مداوم همگانی، ازخونی كه هردقیقه قطره قطره ازتن هركس مكیده میشود، زهری كه هردقیقه قطرهقطره میدهند به خون وبه فكریكدیگر، از خانهات بگیرتاخودت، هر روز. ازآجدان بگیر تا افسرراهنمائی، از مامور تامینات تا مامور مالیات، تا تاجر، تا درس معلم و دشنام “آی نفسكش” بگوی كوچههای سیداسماعیل یا گودهای پشت خیابان شوش یا روی تپههای حصارك. هركس به حد خود از روی حرص خود دنبال دید تنگ دودهگرفته لجنبسته پیوسته زور میگوید، زهر میپاشد – میگفته است و پاشیده است. و از هر هزاربار نهصد ونود و نه بار دور از چیزی كه “عاطفه” میخوانیش، اما به ضرب یا به اسم آنچه در ردیف یا ازانواع عاطفهها هستند. اسم گذاشتن به روی هرچیز آسان است. سیسال پیش در گفتار یك فیلم این جمله بود كه “خودكامهای فریفت و برحرص خویش نام نجیب پاكی پوكی زد.” چقدر از این نامهای نجیب و پاك امٌِا پوك به خورد ما دادهاند؟ اینها را شعار میگویند. شعار آسان است. شعاردادن برحسب پیشداوری، غریزه، عادتها. وقتی شعار مكرر شد میشود عادت، میشود باور، میشود سنت، میشود ارثی. گاهی هم “با ذوق”ها آن را میآرایند – گاهی برای خودنمائی و گفتن كه با ذوقیم، گاهی برای مزد با چشم پوشیدن از شعور و شرافت، گاهی به گمراهی، گاهی چون خود دست دركاراند. این، درجای باز كردن واصلش رادرست تردیدن برشاخ و برگ میافزایند. حتی اصل گاهی میشود بهانه برای همان شاخ و برگ كشیدنها، برای زورآزمائی حرفی، برای كرسی نهم آسمان به زیرپای الب ارسلان گذاشتنها. اینها برای روی شرارت لعاب رنگی شیرین كشاندن است. لعاب آب میشود شرارت اثر میكند آدمی میشود ناخوش. اگر كه حتی قصدت چنین نبوده باشد در اصل. از روی یك نفهمی دنبال رسم رفتهای، و آنچه به ذهنت نشاندهای تكرار كردهای – به صورت معصوم – هرچند هوش را به كار نبردن گناه كبیره است و ذنب لایغفر. قانون پاولف ترا كشیده است به بدكاری هرچند میخواستی شیرین بكاری و حرفهای گنده گنده بگوئی، یادست خودت نبود و فقط رسم روز بود. دراین میانه هم یك دسته فرمولساز میشوند برای جنبههای جوربجور همان اعمال، اما خود ازتمام بیبخارتر، ولی پرگوی بیجاتر ولی پر از جنجال، از جای خود نجنبنده پشت میز كافه نشینِ عرقخورِ دودی-سوزنی، دارای ادعای روشنائی چیزی كه هیچ نزدشان نمیبینی. دنیای تنگشان را به وسعت دنیای واقعی، حتی به وسعت كیهان بیحساب میانگارند. خود را روشنفكر میخوانند بیآنكه نزدشان اصلا فكری یا فكركی باشد چه بكر چه آلوده. شعر میگویند، فیلم میسازند، نقاداند، و همچنین به ترجمه رو میكنند بیدانستن زبان اولی یا زبان خود، حتی؛ و مافیای مفنگی كه با همانندهای خود دارند تضمین ادعاشان است كه مانند پمپ با باد یكدیگر را پروار مینمایانند، یكدیگررا بهم حقنه میكنند. به ناحقِ.
باید فرمان ایست به خود داد، مطلبهای سپرده به ذهن وگرفته به عادت را زیروروئی كرد تا حالا كه آنقدر شعور و شرفداری كه به دیگران میاندیشی راهی كه راه باشد بیابی و بیهوده دور ورنداری تا تنگ چشم و بیحساب بیفتی به كوره راه یا در مانداب درمانده ولجن گرفته بمانی. اینست كارروشنفكر نه ساختن یا تكرار حرفهای مثل ورد سحر فریبنده – چیزهائی كه متكی به سنت است نه برعقل. حرفت باید از حساب و تجربه باشد، از محك زدن به سنتها نه از اطاعت آنها، نه ازعادت. این هارا برای تو میگویم اما، از تو نیست كه میگویم اینها را درجواب تو میگویم اما درباره تو نیست كه میگویم. حرفت مرا به حرف آورده، و حرفت باید تاحدی كه میتوانی نه به حسب حسابهای شخصی و محدود ودمدمی باشد بلكه با جا دادن درمتن منظره روزگار – نه یك روز– كامل بگوئی و چیزی از جا نیندازی. اینست انگیزه این صفحهها سیاه كردن من از برای تو.
با ارادت بسیار و با آرزوی روشن شدن
ا – گلستان