اشتراک گذاری
رمان «مرگ و پنگوئن» چند سالیست که توسط نشر روزنه منتشر شده، ولی متاسفانه این رمان ارزنده با توجه چندانی روبه رو نشد و تقریبا منتقدان ادبی با سکوت از کنار آن گذشتند و مخاطبان هم اقبالی به آن نشان ندادند. چندی قبل اما، با رفتن یوسف انصاری به نشر روزنه (به عنوان مسئول بخش ادبیات داستانی این ناشر)، خواندن این رمان مهجور مانده به دوستان نویسنده و منتقد توسط انصاری پیشنهاد شد، این بار اما واکنشها متفاوت با گذشته بود و به این ترتیب کتابی که اغلب نسخه های آن فروش نرفته و باقی مانده بود، با توجه به انعکاس بازتاب نظرات کسانی که آن را در ماههای اخیر خوانده بودند، در مرکزتوجه قرار گرفت و فروش آن این بار به شکلی متفاوت دوباره از سر گرفته شد. با این حساب باید یوسف انصاری را هم به نوعی در معرفی آندري کرکوف و رمان «مرگ و پنگوئن» سهیم دانست. حکایت این رمان و نویسندهاش حکایتی جالب و خواندنیست که در گفتوگوی زیر گوشههایی از آن منعکس شده، که میتواند مقدمه ای باشد برای خواندن این رمان.
***
آندري کرکوف رمان نويس، مقاله نويس و فيلمنامه نويس، شناخته شده ترين نويسنده پس از فروپاشي اتحاد جماهير شوروي در اروپا است. از 25 کتاب او تعداد زيادي به زبان هاي مختلف ترجمه شده اند. مانند «مرگ و پنگوئن»، کمدي سياهي که ماجراي آن در کي يف معاصر مي گذرد و در سال 1996 منتشر شد و اکنون به 11 زبان ترجمه شده است. همچنين فيلمنامه او براي فيلم «دوست درگذشتگان»، در سال 1997 نامزد جايزه فيلم اروپايي شد. او کي يف را، که از دوران کودکي در آن زندگي کرده، خانه خود مي داند، اما اکنون اوقات بسياري را در لندن مي گذراند (همسرش انگليسي است، آنها در سال 1998 ازدواج کردند). کرکوف اغلب در نمايشگاه هاي بين المللي کتاب سخنراني مي کند و سفير ادبيات اوکراين در عرصه جهاني است.کرکوف هنوز رمان هايش را به روسي مي نويسد. او متولد 1961 در سن پترزبورگ است و تباري روسي دارد. با اين حال به هرکس که او را نويسنده يي روس بداند، تذکر مي دهد که «من اوکرايني ام».
-شما به روسي مي نويسيد، با اين حال خود را نويسنده يي اوکرايني مي دانيد. نويسنده اوکرايني بودن، براي شما چه معنايي دارد؟
من به روسي داستان مي نويسم، اما مقاله نويسي و روزنامه نگاري را به روسي، اوکرايني، انگليسي و آلماني انجام مي دهم. اين مساله يي مربوط به طرز فکر، هويت يابي فردي و شايد ميهن پرستي عمل گرايانه است. خيلي ميهن پرست هاي حرفه يي وجود دارند که از ايده قوميت دفاع مي کنند و من از ايده کشور دفاع مي کنم. براي من، ميهن پرستي بايد ميهن پرستي کشوري باشد، نه فقط ميهن پرستي قومي.
-مشخصات کلي ادبيات اوکراين چيست؟
ادبيات معاصر اوکراين کاملاً غيرسياسي است. نويسنده هاي اوکرايني مثل يوري آندروکويچ، سرگئي ژادان و لوبکو درش، اساساً با سياست اوکراين مخالفند. آنها نمي خواهند کاري به سياست، دولت و طبقه حاکم داشته باشند. اما اين وضع به آرامي در حال تغيير است چون دولت جديد وجهه بهتري دارد. نويسنده هايي مثل اوکسانا زابوژکو پذيرفته اند که در کميسيون فرهنگي زير نظر رئيس جمهور يوشچنکو کار کنند.من خودم چيزهايي با مضامين سياسي مي نويسم و در آنها رخدادهايي را شرح مي دهم که از خودم درآورده ام يا اغراق شده اند و در اوکراين واقعي مي گذرند. همچنين ادبيات اوکراين ذاتاً خيلي اصيل و مبتکرانه است، چون در اوکراين غربي نويسندگان خيلي خوبي داريم… اما ادبياتي جوان که در سطح ملي باشد، نداريم، همچنين به اندازه کافي نويسندگان جوان و فعال. شايد 20 نويسنده داشته باشيم که مرتب کار چاپ مي کنند.
-چرا فکر مي کنيد تعداد نويسنده هاي جوان اوکراين خيلي کم است؟
از 1991 دولت علاقه يي به ترويج نويسندگان جوان اوکراين نداشته. ادبيات قديم اوکراين که متعلق به زمان شوروي بود به سرعت از بين رفت. خلاء پيدا شده را ناشران و کتاب هاي روسي پر کردند و ادبيات اوکرايني به نوعي ناديده گرفته شد و به حاشيه زندگي فرهنگي رانده شد. اما پارسال که هفت کتاب نويسندگان جوان اوکراين در لهستان توسط ناشران لهستاني چاپ شد، تحول فوق العاده يي رخ داد. يکي از اين کتاب ها، «Collection of Passions » نوشته ناتالکا اسنيادانکا بود که از پرفروش ترين هاي لهستان شد… داستان کتاب درباره يک دختر جوان گاليسيايي است از خانواده بسيار سنتي و محافظه کار که در شهر لويف امروز زندگي مي کند و ماجراي عشق او به يک مرد آلماني. اين تصويري بسيار جذاب از زندگي جوانان و تضادهاي بين نسل ها است.

-شما بارها گفته ايد که اوکراين فاقد سيستم توزيع کتاب است و ناشران کتاب هاي اوکرايني را به اندازه کافي ترويج نمي کنند. اين وضع را چطور مي توان بهبود بخشيد؟
وضع توزيع هنوز خيلي بد است. ما 550 شهر با جمعيت 15هزار نفر داريم که اصلاً کتابفروشي ندارند. چه مي توان کرد؟ وزارت آموزش مي تواند ادبيات اوکراين را ترويج کند. ما بايد براي ادبيات اوکراين در داخل کشور تبليغات کنيم، به جشنواره هاي ادبي و تعداد بيشتري نمايشگاه محلي کتاب نياز داريم. من سه سال پيش در سازماندهي اولين نمايشگاه کتاب شهرهاي کوچک که در ژيتومير اوکراين برگزار شد، مشارکت داشتم. حالا ما يک تيم ده نفره از نويسنده هاي 30 تا 45 ساله ايم که دور اوکراين سفر مي کنيم و برنامه هاي مختلفي مثل جشن هاي کتابخواني ترتيب مي دهيم. مثلاً به يک کتابفروشي مي رويم و براي سه ساعت فروشنده مي شويم و کتاب هاي خودمان و ديگران را مي فروشيم. اين کار خيلي مورد توجه قرار گرفته.
-حالا مي خواهم به آثار خود شما بپردازم. مثلاً «مرگ و پنگوئن» آبزورد است. من سعي مي کنم بفهمم شما اين تصور بي معنايي زندگي را چطور به دست آورده ايد. آيا شما هميشه زندگي را چيزي بي معنا مي دانستيد؟
خب، بي معنا است و در زمان شوروي خيلي بي معناتر هم بود. من وقتي 7 سالم بود نوشتن را با شعر شروع کردم. پدرم در ارتش خلبان آزمايش کننده هواپيما بود، پس تقريباً هيچ وقت خانه نبود. من کاکتوس داشتم – 1500 تا کاکتوس – و سه تا همستر (نوعي موش) که دوتا از آنها تصادفاً مردند، چون من ول شان کرده بودم که در يک آپارتمان کوچک دو اتاقه اين ور آن ور بدوند.
– گم شدند؟
نه، يکي را پدرم تصادفاً دم در لگد کرد و يکي ديگر را گربه ولگردي که براي غذا دادن به خانه آورده بودم خورد، البته من مي خواستم به آن گربه سوسيس بدهم. گربه همستر را ديد و همستر مرد و من هنوز يک همستر زنده داشتم، پس قطعه شعري در باب تنهايي همستري که دوستانش را از دست داده نوشتم. دو سه روز بعد او از بالکن طبقه پنجم پايين افتاد، نمي دانم اين خودکشي بود يا تصادف اما به هرحال اين داستان واقعي است. به نظر بي معنا است، نه؟ دومين شعرم را فرداي مرگ سومين همستر نوشتم، اين شعر درباره لنين بود چون مي دانستم که او هم مرده. نمي دانستم که چطور مرده، اما من به يکي از آن مهدکودک هاي دوران شوروي مي رفتم، آنجا کلي ايدئولوژي ياد مي گرفتيم بنابراين من مي دانستم که لنين بچه ها و حيوانات و کار سخت را دوست داشته. من از اين ويژگي ها خوشم مي آمد، پس تصميم گرفتم بنويسم و به عنوان يک بچه، کلي از اين چيزهاي به لحاظ ايدئولوژيک سالم نوشتم.
-1500 کاکتوس؟
باور کردنش سخت است. خب بگذاريد برايتان بگويم، آپارتمان ما يکي از آن آپارتمان هاي به اصطلاح خروشچفي بود. در طبقه پنجم، ما سه تا پنجره و يک بالکن داشتيم. يادم مي آيد که از اين قفسه هاي حلبي که براي آشپزخانه است، مي خريدم و توي هر پنجره نصب مي کردم، کاکتوس ها توي مکعب هاي پلاستيکي بودند که اسباب بازي فروشي ها مي فروختند، يک طرف اين مکعب ها باز بود و کوچک بودند. بعد از اين همه مدت، هنوز هم دويست تاشون در آپارتمان پدر و مادرم سالم و سرحال اند.
-سوخت اين داستان نوشيدن است منظور رمان «موضوع مرگ و زندگي» است که در زمان مصاحبه تازه به انگليسي منتشر شده . راجع به اينکه در اين داستان چه مي گذرد چيز کمي مي دانيم چه رابطه يي بين پوچي و اين مساله هست؟
پوچي باعث افراط در اين مساله مي شود که بهترين تسکين پوچي است. توجه داشته باشيد که من خودم نمي نوشتم، شما طوري به من نگاه مي کنيد که انگار من يک جور… من 13 رمان منتشر کرده ام و در بيشتر آنها مردم مي نوشند و 6 تا از اين 13 تا از زاويه اول شخص نوشته شده. وقتي اول شخص مي نويسم، خودم را از همه کاراکترهاي بدم رها مي کنم، پس اجازه مي دهم کاراکترهايم بنوشند. من سيگار نمي کشم چون آنها سيگار مي کشند و اين طوري است که شما در داستان هايم اين همه با اين مساله برخورد مي کنيد.
خب، اين مرد، توليا شخصيت رمان «موضوع مرگ و زندگي»، برنامه مرگ خودش را ترتيب داده و دو روز ونيم از عمرش باقي مانده و مساله اين است که ثانيه ها و دقيقه ها و ساعت ها را چطور بگذراند، او مي گويد «فکر کردم بايد قلم و کاغذ بردارم و يک نقشه بکشم که چه کار کنم و چطور ببينم، و براي يک بار هم که شده سعي کنم حداقل نصف نقشه ام را اجرا کنم. قلم داشتم ولي کاغذ نه.» او دارد برنامه مرگ خودش را ترتيب مي دهد، اما همچنين دارد وقت را هم مي کشد، اين طور نيست؟ ساعتي پشت اين رمان هست که تيک تيک مي کند و تيک تيک مي کند. در اين رمان زمان چقدر براي شما مهم است؟
فقط چند ماه طول کشيد که رمان را بنويسم. مساله اين است که نيمي از کاراکترهاي من، به خصوص ويکتور در «مرگ و پنگوئن» و توليا، نمونه نوعي جوانان روشنفکر پس از فروپاشي شوروي هستند که خيلي مثل بچه بودند. منظورم اين است که آنها در زمان شوروي تا حدي معترض بودند، اما همه انفعال دوران شوروي، نداشتن خلاقيت و حالت هرچه پيش آيد خوش آيد، را هم از طريق ژنتيکي به ارث بردند. پس براي من او کاملاً تيپيک و نماينده اين نسل است. اما بايد بگويم اين نسل ديگر از صحنه خارج شده و جوانان امروز کاملاً متفاوتند، آنها خيلي واقع گرا و خيلي عمل گرا هستند. اما در مورد توليا… در زمان شوروي، مردمي مثل او از جمله خودم، هر روز ساعت ها و ساعت ها در کافه ها مي نشستيم و فقط درباره فلسفه، همينگوي، جاز و اين جور چيزها حرف مي زديم.
-و اين چطور شما را به صورت يک انسان بالغ شکل داد؟
منظورتان کافه هاست؟
-کافه ها و همينگوي و قهوه و جاز.
من را اين چيزها شکل دادند؛ مدرسه هاي شوروي، نگرش سلبي عجيبي نسبت به هر چيزي که در اطراف تان رخ مي دهد، بدبيني تقريباً ژنتيکي به دولت و سيستم. در اين وضع آدم به خودش مي گويد که اين زندگي را نمي پذيرد، اما همين زندگي را دنبال مي کند. -شما در چندين رمان بر جنايت تمرکز کرده ايد؛ مافيا يا جنايتکاران بزرگ. در اين رمان ها پذيرفته شده که همه چيز فاسد مي شود، روزنامه فاسد مي شود، روزنامه با مافيا ارتباط پيدا مي کند.
آيا اين مساله در کي يف امروز هم وجود دارد؟
نه، در سال هاي 1992 تا 1995 وجود داشت. مي دانم که سرمايه گذار يکي از اولين فيلم هايم، چون من فيلمنامه مي نوشتم، مافيا بودند. مافيا اولين بانک ها را در کي يف و در اوکراين به راه انداختند، در واقع مافيا به همراه رهبران سابق حزب کمونيست جوان و يادم مي آيد که دوستي اهل پترزبورگ را ملاقات کردم. او آهنگساز بود و ناراحت بود که همه سران مافيا دارند از پترزبورگ به مسکو مي روند و کسي پيدا نمي شود که روي سي دي جديدش سرمايه گذاري کند. عجيب است… من دوستان زيادي دارم که هنرمندند، نقاش اند و مي گفتند که بيشتر گران ترين کارهايشان را مافيا خريده اند، کساني که هيچي از هنر نمي فهميدند، اما مي خواستند اولاً از هنرمندان حمايت کنند، ثانياً پز بدهند که در خانه شان آثار تجسمي عجيب و غريبي دارند.
-اولين تجربه تان در چاپ کتاب با هزينه شخصي چطور بود؟
خب، اولين کتابم دو هفته قبل از فروپاشي شوروي منتشر شد و خيلي خوب فروخت، اما بعدش دچار بحران شديم و همه ناشرها عملاً تعطيل کردند. همان موقع يکي به من گفت «چرا نمي روي يک کم پول جور کني و کتابت را چاپ کني؟» من با دوستاني که تاجر بودند حرف زدم و 20 هزار دلار از آنها قرض کردم. 6 تن کاغذ از قزاقستان خريدم و با قطار به کي يف آوردم و يک انتشارات ناموجود جعل کردم، اسم اش کومتک بود و به اسم اين ناشر با چند شرکت فروش کتاب قرارداد بستم و 50 هزار نسخه از يک کتاب کودک به اسم «ماجراهاي گوشا، جاروبرقي کوچولو» چاپ کردم و 25 هزار تا هم از يک رمان فلسفي به اسم «دنياي آقاي بيگ فورهد». بعد فهميدم که بايد قرض هايم را پس بدهم چون اگر آدم پول قرض کند و پس ندهد ممکن است بد جوري ادب شود. پس شروع کردم به فروختن کتاب ها و برنامه فروش در سراسر اوکراين را ترتيب دادم و موقعي که وقت آزاد داشتم…
-توي خيابان ها مي فروختيد يا…؟
بله، مواقعي که وقت آزاد داشتم و فکر مي کردم که هنوز مي توانم کار مفيدي بکنم، به معروف ترين خيابان کي يف مي رفتم، جايي که ميخائيل بولگاکف زندگي مي کرد و آندره يفسکي اسپوسک. اولين باري که آن جا رفتم، يک جور اعلان درست کردم و زدم به سينه ام که مضمونش اين بود که من نويسنده ام و تو هر دستم يک کتاب گرفتم و اولين نفري که سراغم آمد، يک مرد جوان بود، 30 ساله، و تقريباً دو متر قد داشت، گفت «من از دسته حفاظت ام باج گيرها، اين جا چي کار مي کني؟» گفتم دارم کتاب هام رو مي فروشم، گفت؛ «منظورت از کتاب ها چيه؟» گفتم؛ «خودم نوشتم شون، چاپ شون کردم و مي فروشم شون.» گفت؛ «اً خب، اشکالي نداره مي توني کارت رو بکني، اگه مشکلي داشتي من هر روز ظهر اينجام، مي توني بهم بگي»، من هيجان زده شدم و گفتم «مي خواي يه کتاب رو برات امضا کنم؟» گفت «نه، من کتاب نمي خونم» و رفت.
-شما زماني در ادسا خدمت کرده ايد، از زندانبان بودن در 25 سالگي، راجع به زندگي چه چيزي ياد گرفتيد؟
من تصميم گرفتم زندانبان شوم چون در آن زمان يک ديپلم مترجمي زبان ژاپني داشتم و مرا جزء سربازهاي کاگ ب قرار داده بودند، قراربود با سربازهاي کاگ ب به کامچاتکا و جزاير کوريل برويم و آنجا بايد استراق سمع و جاسوسي راديويي مي کرديم، اما من نمي خواستم اين کار را بکنم چون دوست داشتم هميشه مسافرت کنم و اگر سربازي را در کاگ ب مي گذراندم تا 25 سال حق خروج از کشور نداشتم. مادرم در بيمارستان پليس پزشک بود و از يکي از مريض هايش خواست به کميساريا برود و پرونده ام را عوض کند، اين کار را کرد و من به پليس نظامي منتقل شدم، آن موقع 25 ساله بودم و واقعاً سعي مي کردم اصلاً سربازي نروم. چندبار تظاهر کرده بودم که بدجوري مريض ام. اما آن موقع ديگر از ادا درآوردن خسته شده بودم و تصميم گرفتم که بروم سربازي. من سه تا انتخاب داشتم، چون مادرم پزشک بيمارستان پليس بود پارتي داشتم، آنها گفتند «مي توني بري زندان ادسا، زندان نيکلايف يا زندان خرسون». ادسا محيط بسيار فرهنگي و ادبي است و خيلي از نويسنده ها آنجا به دنيا آمده اند مثل اي يا ارنبورگ؛ پاستوفسکي آنجا زندگي مي کرده است، ماکسيم گورکي، ايزاک بابل و ديگران. پس تصميم گرفتم بروم آنجا و 18 ماه در زندان کنار دريا خدمت کردم. وقتي آنجا رسيدم افسرها کمي گيج و ناراحت بودند چون من از آنها بزرگ تر بودم. سن سربازي رفتن به طور معمول 18 سالگي است، من به آنها گفتم که مي خواهم نويسنده شوم نه يک زندانبان حرفه يي و يکي از آنها که مسوول کلاس هاي ايدئولوژي بود، گفت؛ «به يه نويسنده احتياج داريم چون حزب کمونيست هر هفته جلسه داره و يکي بايد همه اون مزخرفاتي که راجع به انضباط و اين جور چيزا مي گن رو بنويسه.» به من کليد دفتر ارشدها را دادند و ماشين تحرير و کتري برقي و راديو و کلاشينکف داشتم و کلي مجله نظامي روي ميزم بود و کمي سرقت ادبي انجام مي دادم. مقاله ها را از مجله برمي داشتم و هر پاراگراف را مي بريدم و روي کاغذ مي چسباندم، بعد جاي اسم سربازهاي ازبک و گرجي، اسم سربازهاي خودمان را مي گذاشتم و متن را تايپ مي کردم. در عرض دو ساعت گزارش آماده بود، آن وقت شروع به نوشتن مي کردم، همه داستان هاي کودکانه ام را در زندان نوشتم. صبح به افسر ارشدم مي گفتم که همه شب را روي اين گزارش کار کرده ام و خيلي خسته ام، مي توانم کمي بخوابم؟… بهترين جوکي که از او شنيدم و اغلب از فرمانده ام مي شنيدم اين بود؛ «خب، نيم ساعت وقت داري، لطفاً به سرعت بخواب.»
-زماني که توي اين شغل بوديد، اصلاً زنداني ديديد؟
خيلي زياد. گاهي بايد همراه شان به دادگاه مي رفتم. از آنها براي بيگاري استفاده مي کردند. زنداني هاي خطرناکي نبودند. شهرداري براي تعمير لوله ها و نرده ها و کندن گودال و اين جور چيزها از آنها استفاده مي کرد. من اجازه نداشتم با آنها حرف بزنم، اما حرف مي زدم و اين طوري بعضي از آنها را مي شناختم.
-آيا درباره اينکه چرا به زندان افتاده اند و قصه شان چيست با آنها حرف مي زديد؟
اين مساله براي شما جالب بود؟ من با بعضي ها حرف مي زدم. معمولاً ماجرا اين طوري است که شما چيزي از آنها نمي پرسيد، آنها خودشان همه داستان را مي گويند و معمولاً کلي دروغ سرهم مي کنند چون مي خواهند با سربازها دوست شوند تا بعداً کاري از آنها بخواهند. خب راه معمول زنداني براي دوست شدن اين است که شروع مي کند از جرم اش تعريف مي کند، از اينکه چه کار کرده و اينجا چه کار مي کند و از خانواده اش و اين جور چيزها.
-به عنوان يک نويسنده جوان شنيدن اين داستان ها به نظرتان مفيد بود؟
من فکر مي کنم براي نويسنده هر چيزي مفيد است، صحبت کردن با هر کسي. من واقعاً سعي کردم راجع به اين تجربيات بنويسم اما نتوانستم خيلي پيش بروم، چون آنها زيادي واقع گرايانه بودند. وقتي مي نويسم دوست دارم واقعيت را دستکاري کنم اما اين واقعيت ها را نمي خواستم دستکاري کنم. احساس مي کردم حق تحريف کردن شان را ندارم. مي توانم زندان ديگري خلق کنم، زنداني ناموجود با زنداني هايي ناموجود و هر بازي که دوست دارم سرشان دربياورم، اما واقعاً دوست ندارم از تجربه خودم استفاده کنم.
-از اينکه با صداقت با ما به گفت وگو نشستيد، ممنون.
اعتماد