Share This Article
شميم بهار در سال هاى آغازين دهه چهل ظهور مى كند و در سال هاى آغازين دهه پنجاه دست از چاپ داستان برمى دارد. يك پروسه ده ساله كه برآيند آن ۷ داستان ماندگار در تاريخ داستان نويسى ايران است. از نخستين اثر او يعنى «طرح» كه به تابستان چهل و دو نوشته شده تا آخرين داستان وى كه به سال پنجاه و يك امضا شده است، تسلسلى روايى شكل مى گيرد كه طى آن چهره يكى از نويسندگان مدرنيست ايران ترسيم شده است. شميم بهار آثارش را در نشريه روشنفكرى و ماندگار انديشه و هنر منتشر مى كند و هيچ گاه تن به چاپ كتاب و مصاحبه نمى دهد. همين مسئله به همراه عدم حضور آشكار وى در جامعه ادبى سه دهه گذشته از وى «معمايى» مى سازد كه تا به امروز نيز باقى مانده است. بهار در تمام اين سال ها به عنوان نويسنده اى آوانگارد و جريان ساز كه نوع نگاهش، رسم الخط اش و حتى تلقى اش نسبت به جامعه ايران بسيار خاص و قابل بحث و گفت وگو است مطرح مى شود. بنابراين با وجود اندك آثارش هيچ گاه از حافظه داستان نويسى ايران پاك نشده و نمى توان او را نويسنده اى گمشده در تاريخ دانست. اين معماى داستان نويسى ايران به واقع چنان سايه اى از خود باقى گذاشته كه حداقل در ميان نويسندگان مدرن گرا و مخاطبان آثار ايشان به عنوان يك پايه فكرى – ساختارى در ادبيات ايران شناخته مى شود.
•••
بهار متولد سال ۱۳۱۷ است و داستان هايى كه نوشت به دليل حضور شخصيت هاى پيوسته و تكرارشونده، در كنار هم يك كليت را تشكيل دادند. كليتى كه حداقل در شش داستان، طرح، اينجا كه هستيم، پاييز ابر بارانش گرفته، ارديبهشت چهل و شش و شش حكايت كوتاه از گيتى سروش، بيانگر دغدغه ها و اصول رفتارى قشر روشنفكر و شكست خورده سال هاى دهه سى و چهل است. او در سه داستان عاشقانه (روايت هاى بهمن، گيو و فرهاد) نيز با حفظ همين اصول فروافتادن آنها را در يك فضاى ذهنى تر به سرانجام مى رساند. اما شميم بهار و نويسندگان هم سبك او را بايد از آغازگران مدرنيسم در يك مفهوم فكرى و به خصوص ساختارى دانست. آنها فرايند غيرقابل انكار دوره اى تاريخى هستند كه تمايل به فرم هاى غيررئاليستى و به واقع عينى نما در جامعه ادبى ايران ديده مى شود. كشف ادبيات آمريكا و بازخوانى دقيق آثار سوررئاليستى، اكسپرسيونيستى و حتى رمان نو فرانسوى باعث مى شود ايشان از قالب داستان مرسوم ايرانى كه روى به رئاليسم (در شكل هاى مختلف خود) دارد تخطى كرده و راوى فضاهاى بورژوا و شاعرانه شوند. بنابراين بازخوانى و تأويل جايگاه شميم بهار به عنوان يكى از مهمترين نمايندگان اين گرايش – كه در ايران با وجود خلق آثار مهم دچار گسست تاريخى شد – نيازمند درك مولفه هايى است كه به عنوان گرايش هاى سبكى، انسان و نگاه او را طبقه بندى مى كند. در قسمت نخست اين نوشتار و با درك دو مولفه اصلى اين وضعيت را گزارش مى كنم:
۱ – ادبيات داستانى ايران با تئوريزه كردن سنت حكايت نويسى شكل مى گيرد. به واقع محمدعلى جمالزاده تنها با تلقى صحيح و كارآمدى كه از ساختار درام داشت توانست اين حكايت گويى را به روايت تبديل كند. بنابراين منهاى هدايت كه تربيت فكرى متفاوتى دارد، رئاليسم و پايبندى به عينيت از موتيف هاى اصلى ادبيات ايران در دو دهه آغازين حيات خود است. اين ادبيات كه در همان بدو امر و به دليل وضعيت سياسى منطقه ايران دچار به تصوير كشيدن پرتره رنج جامعه نيمه روستايى ايران شده است، تجربه هاى وابسته به فرم هاى فردگراتر، ذهنى تر و از همه مهمتر غيرمتعهدتر را به راحتى نمى پذيرد. شايد بداقبالى نويسندگان ايرانى حضور مدلى به نام ادبيات اجتماعى بود كه آموزگارانش هم به درستى مفاهيم آن و تنوعى كه در اجراى آن موجود بود را نمى دانستند، پس با طرح داستان اجتماعى و توسل به مدل هاى درجه چندم عرصه را به ذهنى گرايى و يا ادبياتى فردگرا تنگ كردند.
در اين احوال شعر كه با شتاب بهترى حركت مى كرد فضاهايى را ساخت كه روحيه روايت و يا داستان شدن در آنها وجود داشت. اين فضاها در عين ذهنى بودن، تخيل نيرومندى را مى طلبيدند تا ذات روايى شان را كشف كرده و به روايت بكشد. شميم بهار و نويسندگان هم سلك او كاشفان اين روايت هاى شعرى بودند. بهار برآيند دورانى تاريخى است كه دو جبهه اصلى تعهدگرايى ادبى و سانتى مانتاليسم عامه پسند در جدال با يكديگر به سر مى بردند. دوره اى كه وظايف مفروض نويسنده، آرام آرام به اصولى غيرقابل تغيير تبديل شده و تخطى از آن به معناى اخراج از تنه اصلى داستان ايرانى به شمار مى آمد. در اين احوال مدرنيسم به عنوان يك شيوه رفتارى براى انسان داستان هاى بهار و ساختار روايى وى معنى پيدا كرد. شاخصه ها و ويژگى هاى اين اتفاق را بايد در تلقى نويسنده از جوهر ادبيات دانست، به اين معنا كه پروسه مدرن در ذهن نويسنده اى چون بهار با دور شدن از دو عنصر و دو پايگاه، انسان روستايى و اشراف زادگان شهرى اتفاق مى افتد و نسلى وارد داستان ايرانى مى شود كه به معناى واقعى وابسته به طبقه بورژوا با تعريف كلاسيك آن است. اين نسل و يا طبقه سازنده اصلى تمدن و فرهنگ پايتخت است و به همين دليل به تاريخ خود وقوف داشته و درصدد كشف جهان بيرون به عنوان يك متروپوليس، معما، پديده وارداتى و… نيست. بنابراين «بورژوا» كه در طول چندين دهه از تاريخ اجتماعى ايران و به دليل حضور پررنگ گرايش هاى چپ، انگاره اى منفى و برج عاج نشين تلقى مى شد، تبديل به موضوع و ابژه آثار شميم بهار، بهمن فرسى، شهرنوش پارسى پور، گلى ترقى و نويسندگانى از اين دست مى شود. اين طبقه كه در سال هاى دهه سى به تثبيت شرايط سياسى – اجتماعى كمك كرده بود، نه آن چنان اهل بيانگرى هاى آرمان خواه بود و نه سرخوشى و استعاره مدارى زندگى اشرافى داشت. حالتى مديوم وار كه در ذهن آن، مفاهيم بنيادين انسانى مانند عشق، مرگ و از همه مهمتر، رابطه فرد با اشيا و پيكره هاى جهان بيرون مورد خوانش و سئوال قرار مى گرفت. بهار با اين تلقى و با خلق شخصيت هاى ماندگارى مانند گيتى سروش، منوچهر و يا فرهاد و… راوى موقعيت هاى يك طبقه ناديده گرفته شده و از طرفى غيرقابل انكار مى شود كه به دنبال نشانه شناسى جهان پيرامون خود نيست. مدرنيسم اجتماعى و يا طبقه بورژوا را بايد در همين پروسه مطالعه كرد به نحوى كه بتوان از خلال رشته هاى ذهن به يك نوع جهان فراعينى دست يافت كه اين طبقه به دنبال كشف و ضبط آن بود. از سوى ديگر شميم بهار وابسته به جريانى است كه تجربه ادبى اروپا و آمريكا دچار آن بودند. اين تجربه كه به خصوص بعد از سال هاى جنگ اول به صورت حركت هاى آنارشيستى و آوانگارد و در سال هاى بعد از جنگ دوم با جدى كردن مفهوم شك و ترديد در واقعيت ها و اومانيسم چهره شد، اساس مدرنيسم ادبى را پى مى افكند. تعارض و تناقضى كه از تقابل مدرنيته به عنوان يك اصل زندگى شهرى با مدرنيسم به عنوان رهيافتى هنرى براى ترديد در دستاوردهاى آن نوع خردگرايى و بنيانگرايى به دست مى آيد سبك ها و گرايش هايى را مى سازد كه اصلاً در معناى سوژه كه همان انسان است شك مى كند. اين روند در ايران به درستى با جهان بينى آثار نويسندگانى چون شميم بهار پاى مى گيرد و داستان نوپاى ايرانى كه هنوز در راه اثبات خود به جامعه سنت گرا است را وارد عرصه جديدى مى نمايد. بنابراين آثار شميم بهار و نويسنده اى چون او آغازگر جريان تفكر مدرن در داستان ايرانى مى شود. تفكرى كه قطعيت هاى زندگى شهرى را در حافظه تاريخى خود دارد و مبناى ارزش گذارى اصولگرا و ايدئولوگ را به كنارى گذارده است. اين طبقه همچنين مرحله شناخت ادبيات و هنر به عنوان يك واقعيت كهنسال را سپرى كرده و بنابراين با آن برخوردى سلبى و يا ايجابى ندارد. با اين مختصات شميم بهار انسانى را ساخته كه يك روشنفكر شهرى تمام عيار است. اين روشنفكر تجددخواه نيست و ريشه هستى شناخت او از نوع روشنفكران برآمده از مشروطيت جدا است. بنابراين مى توان انسان شميم بهار را فردى دانست كه نه قلعه هاى اربابى خود را رها كرده و به شهر آمده و نه تازه به دوران رسيده اى تجددخواه است، بلكه او سازنده تهران جديد است. تهرانى كه آدم هاى او بعد از درك به هم خوردن ساختار زيستى آن ديگر قادر به ترسيم كليت آن نبوده و نيستند. تهرانى كه گيتى سروش آن را اينگونه توصيف مى كند: «… نمى شد عاشق شد، در تهران مى شد غم تهران را داشت و پس نشست، چرا كه هيچ چيز كامل نمى ماند. همه چيز مى شكست و يا شايد كمتر مى شكست و بيشتر دور مى شد كه سخت تر بود. عوض مى شد. حتى عوض شده ها از نو عوض مى شد و خداى من هيچ كس حتى تعجب نمى كرد…» اين ذهنيت كه به نوعى تحول مدرن در فرم رفتارى آدم هاى بهار تبديل مى شود تا آخرين داستان نيز با اين انسان همراه است. نوعى نقد و شاعرانگى كه بر فضاى شهر ساخته شده توسط اين طبقه وارد مى شود و موتيف هاى احساسى عميقى را به وجود مى آورد. شايد به همين دليل باشد كه فضاى مكانى داستان هاى بهار بسيار محدود است و اغلب در محيط هاى مرفه و مشخص مى گذرد. محيطى كه هنوز روند مصرف گرايى سال هاى دهه چهل آن را به قهقرا نكشانده و از شكل اصلى خارجش نكرده است. رابطه احساسى اين انسان به عنوان يك روشنفكر و بورژوا با پديده شهر، نه يك بازنمايى آرمانخواه بلكه يك رويكرد غريزى است. اين نكته به انسان او چهره اى مى بخشد كه در روايت به صورت نگره اى اصلى و بنيادين نمايان مى گردد.
۲- شميم بهار از درك مدرنيته اجتماعى كه سيستم و مختصات آن در زيست شهرى انسانش معين و مشخص است به سمت روايتى مدرن حركت كرده است. اين نكته ظريف تمايز بين او و بسيارى از نويسندگان ديگر كه راويان طبقه متوسط بودند به وجود مى آورد. به طور مثال آن روند پاروديك بهرام صادقى در نگاه اين نويسنده ديده نمى شود و به همين دليل مى توان شميم بهار را نويسنده اى با مشخصاتى منحصر به فرد دانست. او مدرن بودن را نه به عنوان يك عنصر در حال زوال و يا پاروديك، بلكه در منظر نوعى رابطه ذهنى با احساسات و اشيا مى داند. رابطه اى كه برآمده از زندگى بورژواى تهرانى دوران شميم بهار است. در اين حركت دو نكته بارز مستتر است: نخست اينكه مفهوم سوژه دچار تكثر و يا بازنمايى مى شود. به اين ترتيب كه در تمامى داستان هاى بهار ما حضور تكرارى شخصيت هايى را مى بينيم كه در داستان هاى ديگر نيز وجود داشته و درجه و ميزان برجسته بودن شان متفاوت است. او به عنوان يك داستان نويس مدرن انسان خود را دچار معناى جديدى به نام ذهنيت مى كند كه در داستان نويسى قبل از او يا مهجور مانده و يا در مقابل مونولوگ شناخته شده است. بهار يكى از اولين نويسندگانى است كه مرزهاى درهم تنيده شده ذهنى گرايى و مونولوگ گويى را مشخص كرده و مى كوشد تا با استعاره ها و شاعرانگى ناخودآگاه انسانش، به روايت رابطه ذهن وى با رفتارش بپردازد. او در داستان جاودان ابر بارانش گرفته، به سادگى و بدون حركت به سوى ادبيات انتزاعى، منوچهر را در مقابل احساس عاشقانه و تعهد شهرى انسانى اش با يك دوست قرار مى دهد. بهار در اين داستان بدون نمايان كردن مكنونات درونى منوچهر (به صورت مونولوگ كه بسيار مرسوم بوده و هست) از تناقض هاى كلاسى و رفتارى وى به سوى روايت اين عشق ابراز نشده پيش مى رود. او در تمامى آثارش چنين تناقض هايى را با استفاده از فرم هاى نوشتارى متفاوت و استفاده از يك مخاطب پنهان توجيه و بيان مى كند. در اين ورطه شميم بهار موفق به خلق ذهنيت هايى مى شود كه حركتى به بيرون داشته و در نهايت و بعد از رابطه عميقى كه با مولفه ها و اشيا برقرار مى كنند، دوباره به درون شخصيت و ذهن او باز مى گردند. شايد در اين مرحله بتوان بهار را جزء نويسندگانى دانست كه مدرنيسم موجود در فضاى حيات شخصيت هايشان معناى «اقليت» را به ايشان بخشيده است. جنس اين ادبيات اقليت دومين نكته مستتر در مشى روشنفكران بورژواى شميم بهار است. آنها كه كليت و نهادگرايى تاريخى را از دست داده اند، منطقه زيستى خويش را كوچك و كوچك تر مى بينند. بنابراين بستر داستان كه همان زبان است لحن را به عنوان يك عامل كلاسيك در بازآفرينى شخصيت ها از ايشان سلب كرده و «بيان» ذهنى را به ايشان مى بخشد. در اين تعريف لحن، پيرايه اى عينى گرا و اطلاع رسان است كه براى احراز هويت فرد معنا و مفهوم يافته است، در حالى كه بيان نوعى واگويه ذهنى- درونى به شمار مى آيد كه فاعل آن پروسه، آن احراز هويت را از سرگذرانده و جايگاه مشخصى دارد، به همين دليل است كه اغلب آدم هاى بهار در بيشتر آثارش به صورتى نوشتارى همديگر را روايت مى كنند و داستان براى ايشان اتفاق افتاده و حالا در پى بازگويى آن براى همان مخاطب پنهان هستند. در اين مرحله كه ديالوگ به صورت كلاسيك وجود ندارد، بيانى كه شخصيت براى ارائه روايت در نظر مى گيرد، پررنگ تر شده و آن نگره اقليت را مى آفريند. در اين جايگاه انسان بهار در برابر كليت جامعه است. «او»، «ديگران» را مى سازد، روايت مى كند و فراموش مى شود. اين نكته آخر يعنى فراموش شدن باعث شده تا «قهرمانى» ساخته نشده و بر همين اساس جاى آدم هاى محدود شميم بهار با يكديگر عوض شود. اين پروسه پيچيده، مدرن و در عين حال ملموس كاركردى چندسويه دارد، كه هر يك از آنها در فرمى خاص دچار روايت مى گردند. اما چنين فرم فراعينى اى كه به مرز هاى كابوس نزديك مى شود، به هيچ عنوان گرايش اكسپرسيونيستى و يا ماليخوليا وار در خود ندارد. آشفته گويى هاى آدم هاى بهار به واقع همان فرم بيانى مذكور است كه مى كوشد تا با تقطيع ساختار خطى جملات «ذهنيت» را ساخته و از رشد سرطانى مونولوگ هاى بى دليل جلوگيرى كند. بهار به خوبى مى داند كه ذهن انسان مدرن او نشانه شناس و يا تفسير گرا نيست، بلكه در دورانى طولانى پازل هاى مختلف را كنار هم چيده تا تنها يك تصوير واحد كه همان رويكرد و خوانش شاعرانه از وضعيت خود است را بسازد. نكته مهم ديگر در گرايش هاى مدرنيستى بهار به تمايلات سوررئاليستى داستان هاى وى بازمى گردد. اين تمايلات كه در معناى كلى به مفهوم فراروى از عينت هاى موجود و تكرار شونده است، هيئتى ماليخوليايى و يا آبستره ندارد، بلكه موجب مى شود تا تمامى عناصر داستان در رابطه با شهود ذهنى شخصيت اصلى نسبت به وجود ايشان معنا بيابند. اين حركت بسيار دقيق در داستان هايى همچون پاييز و يا گيو به خوبى عيان است. شميم بهار در اين مرحله به چيدمان غيرمتعارفى كه اشيا دست مى يابد كه در پس آن ناهمگونى مدرنيته اجتماعى با مظاهر تفكر مدرن عيان است. به اين معنا كه انسان داستان هاى وى ناظر و شاهد پديده اى مى شود كه با حذف آشكار فرديت ها و تمايل به معنا نگارى صورى از قالب هاى مكانى، فيزيكى و به طور كل مجسم به دنبال يك نوع خردورزى بزك شده نامتجانس است. اين در حالى است كه ژورناليسم به كرات در زندگى جامعه پيرامون برجسته شده و روابط شهودى و ذهنى اى كه انسان با اين عناصر دارد، ناديده گرفته مى شوند. درك اين نكته افسردگى نسل و طبقه بهار را موجب شده و در