Share This Article
چی بگم از كجاش بگم٬ از ریتم خوب و خوشایندش بگم٬ از ساختار و شخصیت پردازی آن بگم. من كه منتقد نیستم. كارشناس ادبیات هم نیستم. بگذار مثل همون خانم هایی كه اوایل كتاب بهشون تیكه پروندی منم بگم قشنگه.
وقتی خط به خط كه میخونی لذت میبری و میخندی و گاهی قند تو دلت آب میشه احساس میكنی خودت تو صحنه هستی دیگه تعریف نداره .من كه تا صفحه 60 یكریز نیشم باز بود .
نوع روایت رمان منو بیشتر یاد كتاب ها و فیلم های ودی آلن انداخت. من كه با اینجور روایت كلی حال میكنم..
این كتاب پر است از ارجاع. ارجاع های سینمیایی و ادبی كه اگر بقول معروف این پیش نیازها رو گذرونده باشید كلی از كتاب لذت میبرید. اگر هم زیاد آشنا نباشید باز ضرر نمیكنید شاید تشویق شدید رفتید كتاب ها رو خوندید و یا فیلم ها رو دیدید. برای من كه حدود 60 تا 70 درصد با اونا آشنا بودم خیلی لذت بخش بود. بعضی ها رو هم یادداشت كردم بگیرم.
شاید منم مثل خیلی ها دوست داشته باشم وقتی در عالم واقعیت به آرزوم نمیرسم با پایان خوب تو كتابا حداقل دلمو خوش كنم. اما اینجا پایان بندی خیلی خوبی داره و واقعا با واقعیت جور هست و همین پایان بندی را من میپسندم. رئال رئال.
یك كلام خطم كلام رمان زیبایست . بخونید حال شو ببرید. اگر تو ایام عید جایی نمیرید و وقت آزاد دارید حتما این رمان و بخونید.
***
نام رمان: از پائولو کوئلیو متنفرم!
نویسنده: حمیدرضا امیدی سرور
ناشر: نشر آموت چاپ اول زمستان ۱۳۹۰ ۴۰۰ صفحه
***
دست در دست هم، لب هاشان به زمزه ای عاشقانه میجنبید و نگاه شان سخت بر هم میآویخت. ” ص9 “
با چهره ای دور از همه معیارهای زیبایی ایرانی كه همیشه شیفته ی آن بودم، نه چشمان سیاهی در كار بود، نه پوست مهتابی و نه موی شبق گونه و نه… هیچ كدام ! ” ص10 “
لاكردار ” ص11 “
میبینید! خود نویسنده هم تكلیفش روشن نیست، بلاخره شخصیت داستانش شبیه كدام شیر پاك خورده ای است؟ “ص 11 “*1
در ادبیات آبكی و عرفان قلابی پائولو كوئلیو گیر افتاده بود و خیال پیش رفتن هم نداشت، ” ص14 “
فرهاد ” ص13″ *2
راستی هیچ وقت بهت نگفتم، از پائولو كوئلیو متفرم! ” ص15 ” *3
این تركیب جادویی، چیزی كم نداشت برای آن كه روح آدم را به پرواز درآورد. ” ص15 “
با لبخند كمرنگی كه هوش و حواس برای آدم نمیگذاشت. ” ص17 “
آدم معمولا به كسانی كه از دیدن شان خوشحال میشود، نمیگوید از دیذن تان خوشحال شدم…” ص20 “
وقتی دل آدم به كاری نباشه دنبال بهونه میگرده. ” ص21 “
هیچ وقت نفهمیدم چرا مرتیكه این همه طرفدار داره…” ص22 “
اون قدر با بابات سرو كله زدم كه اگه مرلین مونرو هم این جا بود ، باز یه الیزابت تیلور بدهكار بودی. ” ص24 “
آن هم برای من كه همیشه لب دریا هم باید آفتابه به دست میرفتم. ” ص29 ” *4
برازنده ترین و در عین حال سنگین ترین لباس را در میان جمع نسوان حاضر در مهمانی به تن داشت، ” ص30 ” * 5
چهره وودی آلن بدجوری در هم رفت، ” ص32 ” *6
آآ…هنوز یاد نگرقتید اینو از نویسنده ها نپرسید؟ ” ص40 “
ته دلم خالی شد ، بی اختیار هیجان زده شدم، به تپش قلب افتادم.”ص 40 “
بنازم خلقت خدارو! ” ص47 “
دوره نوجوانی وقتی بچه ها دختری را دوست داشتند كه تحویل شان نمیگرفت، از در رفاقت با برادرش در میآمدند، هیچ وقت هم علتش را نفهمیدم. ” ص47 ” *7
یكی هم نیست كه به ما بگوید،”او” كه به تو كاری نداشت، اگر خودت سوسك بودی دوست داشتی هیولایی مثل انسان پا رویت بگذارد و از چرقی تركیدن اعضاء و جوارح تو احساس لذت كند! ” ص50 “
با اطمینان میگفتم: من هیچ وقت قاطی این جور خریت ها نمیشوم! ” ص53 “
ضربان این قلب لعنتی آن قدر تند شده بود كه دیگر روی پا بند نمیشدم. ” ص57 ” *8
زن ها در هر موردی تیز نباشند، در این یك قلم حس ششم تیزی دارند و خیلی راحت درك میكنند طرف حواسش به آن ها هست یا نه.” ص58 ” *9
ناسلامتی این من بودم كه باید قدمیبر میداشتم، ” ص59 ” *10
سه هفته س منتظر همچین وقتی ام كه با شما حرف بزنم، اما حالا دارم اونو مفت از دست میدم. ” ص59 ” *11

بارها و بارها این قسمت را خوانده بودم،جادوی غریبی در آن بود كه هربار كتاب ” سنگر و قمقمه های خالی” بهرام صادقی را بدست میگرفتم ناخودآگاه به سراغش میرفتم. ” ص66 “
نگاهم كه به او افتاد، گویی جمعیت همه متوقف شدند و تنها او در حركت بود، روبه سوی من. انگار كه او را برای بار اول دیده باشم، با لباس بیرون از خانه، و حجاب كامل زیباتر جلوه میكرد. ” ص67 “
هر دو میلرزیدیم، او از سوز نابه هنگام هوا و من از هیجان حضور وی و دلی كه آرام نمیگرفت. ” ص 68 “
هیچ وقت مثل حالا گرم نبودم! ” 69 “
عشق بین دو مرد ممكن نیست، زیرا ارتباط عاطفی نباید در آن دخبیل باشد، دوستی بین زن و مرد هم ممكن نیست، چون ارتباط عاطفی باید در آن دخیل باشد. ” ص77 “
فرو خوردن ااحساسس كه به او داشتم، اغلب مرا میآزرد. گاه به شدت در تمنای دیدن او بودم. ” ص84 “
به سرم زد بروم دانشگاه و پس از پایان كلاس هنگامیكه به خانه برمیگردد، از دور او را ببینم، و یا اتفاقی سر راهش قرار بگیرم. ” ص87 “
نگاهم كه به تیتر درشت سیاسی صفحه اول روزنامه افتاد، كل روزنامه را در سطل آشغالی كه چند قدم آنطرف تر بود انداخته و نشستم روی نیمكت نزدیك آن. ” ص87 ” *12
كمیبعد پشیمان شدم لایی فرهنگی و هنری روزنامه را از سطل آشغال برداشتم و بقیه را گذاشتم همان جا بماند. ” ص87 “
شبیه دختر هندی با نمكی بود كه با یك خال قرمز وسط پیشانی و با مردی كه مثلا عشق آن هاست، د كوه و كمر دنبال هم میدوند، مدام عشوه میریزند، از پشت این درخت به پشت درختی دیگر تا جایی كه بلاخره یكدیگر را در تله میاندازند و …” ص88 ” *13
پرسیدم پای كسی در میونه؟ میخوام تكلیفم روشن باشه . ” ص92 “
سری هم به انتشارات نیلوفر زده بودم كه ببینم بلاخره ” اولیس” را چاپ كرده یا نه. ” ص94 ” *14
ته هر فكری خواسته یا ناخواسته ، بی ربط یا با ربط، میرسید به او و انگار راه چاره و گریزی نیز از آن نبود، ” ص96 “
به قول” داش اكل” كیمیایی هیچ چیزكمر مرد را نمیشكند الا زن! این هم از مزایای یك چیز لعنتی بود به نام علاقه ، دوست داشتن ، عشق یا هر زهر مار دیگری كه حالا پس از سال ها داشتم معنایش را درست و حسابی میفهمیدم ” ص103 “
به قول ترك ها” آقوزو موزا دادو دو، قارنو موزا شوون” ، ” ص104 “” *15
رفه رفته تازه زمانی میرسد كه چشم های خودش هم دیگران به واقعیت بینا میشود، آن وقت است كه به خودش میگوید: خااااك بر اون سرت! ” ص106 *16
آدم هیچ وقت از تجربه هایش درس نمیگیرد! ” ص106 “
حسن آدمیزاد همین است كه مزخرف ترین شرایط هم عادت میكند و زندگی در آن شرایط را یاد میگیرد. ” ص106 “
این قلب لعنتی دوباره به تپش افتاد، ” ص 107 “
كت و شلوار خریت دامادی، ” ص109 “
فكرش را بكنید شما نشسته اید و دسته دسته دختر ترگل ورگل میایند و چنین خواهشی میكنند و شما هم انگار دارید منت بزرگی سرشان میگذارید كه امضای كج و كوله ی خودتان را میاندازید روی یك تكه كاعذ …” ص114 “
مهناز افتاده بود جلو و ما هم پشت سرش میرفتیم و كماكان محلی به غزل نمیگذاشتم تا حرصش را بیشتر دربیاورم. ” ص117 ” *17
رامین داداشمه . بعد راه افتاد طرف اتاق خودش: عشق ماشین، كاسبی و اگه به غزل برنخوره، الكی خوش و كمیرفیق باز. ” ص120 ” *18
ابراهیم در آتش را برداشتم و شعر ” شبانه ” را پیدا كردم و دادم به غزل: اینو شاعر گفته محض خاطر شما! ” ص121 “
بردار مهناز سری تكان داد و جوری سر تا پای من را برانداز كرد كه اگر پسرخاله كلاه قرمزی هم بودم باید محترمانه تر نگاه میكرد. ” ص127 “
این دخترها مثل این كه از دم، همه یك تخته شان كم است، گاه چنان فكرهای احمقانه ای به سرشان میزند كه آدم فیوز برق سه فاز میپراند.” ص131 “
دیگر توان ماندن نداشتم، توان تحمل ناراحتی غزل، تحمل آزار خودم…” ص132 “
گلاره گفت غزل با رامین به هم زده … اگه با تو آشنا شه، راحت اونو كنار میذاره… ” ص137 ” *19
زود قضاوت نكن، ” ص138 ” *20
نشنیدی بوف كور جوابی بود به استبداد دوره رضاشاهی. ” ص142 “
همه چیز آن قدر پوچ ، احمقانه و مضحك است كه نباید زیاد آن را جدی گرفت . برو پی كارت هرچه بود تمام شد و خلاص. ” ص142 ” *21
سكوت كردم، كمیبعد دوباره سر صحبت را با خودم باز كردم ” ص143 ” *22
پیش میاید به كتاب ها تفالی بزنم ، بی هدف، اما گاه چنان مجذوب میشوم كه تا مدتی فكرم را به خود مشغول میكند. چه شباهتی ست میان تقدیر ما و سرشت كتاب ها ! ” ص147 ” *23
كافه نشینی ما بیش از هر چیز به خاطر داشتن یك پاتوق دوستانه بود تا رفقا در این سال و زمانه ی گرفتاری های ریزو درشت زندگی ، لااقل هفته ای یك بار دور هم جمع شوند. ” ص150 ” *24
بهترین مطالب در برابر نازل ترین آگهی ها هیچ بود. ” ص150 “
نوبت نایاب شدن چای پشگل نشانی شد …” ص150 ” *25
به خودم گفتم:” گیر نده! هر جور دلم بخواد روایت میكنم. اصلا دلم میخواد یه صفحه بی خود بنویسم: غزل،غزل،غزل،غزل، غزل،غزل،غزل،غزل، غزل،غزل،غزل،غزل، غزل،غزل،غزل،غزل، غزل،غزل،غزل،غزل، غزل،غزل،غزل،غزل، غزل،غزل،غزل،غزل…” ” ص151 ” *26
در چنین مناسبت هایی اغلب طنین غمگنانه و زیبای ترانه ی مون آموق (عشق من) در این روز در كافه فرانسه شنیده میشد. ” ص154 ” *27
از بد حادثه خوانده بودم. به خودم گفتم: ” خب چرا بد حادثه ؟ بی انصافی رو ببین ، من كه میدونم خود نویسنده هم با همین رمان ها كتاب خون شده، اگر از روز اول ” خشم وهیاهو” ی فاكنر رو دستش داده بودند اونم رم میكرد! ” ص166 ” *28
دختر چهارده ساله هم بود تا الان بله رو گفته بود. ” ص169 ” *29
زبون آدما دروغ میگه، اما چشماشون نه. ” ص177 “
خیلی سخته آدم از پیش كسی بره كه دوست داره باهاش باشه. ” ص178 “
شاید هم معجزه شد، دنیا را چه دیدی؟ ” *30
فقط باید نویسنده بخواد و قلم لعنتیش رو كمیبه طرف من بچرخونه. اما خودم به من گفت: داستان فانتزی –تخیلی كه نمینویسه، داستانش رئالیستسه. و من هم با ذلخوری گفتم : آره ارواح ننه اش ، به ما رسید شایعه شد! ” ص180
قراره من با كس دیگه ای ازدواج كنم. ” ص182 ” *31
حالا كه همه چیزو میدونی، تا هرجایی كه بخوای میتونی با من بیای. ” ص184 ” *32
وقتی انتظار بكشی قدر چیزی رو كه به دست مییاری بیشتر میدونی؟ ” ص188 “
انتظار آدمو میكشه. ” ص188 “
میگه عشق گذشتن از مرز وجوده…
…اما با خیالش كه میتونم دلخوش باشم! ” ص189 “
چنین خصلتی در میان جمعی كه كمتر شباهتی به او داشتند، غزل را ممتاز و زیبایی اش را پر رمز و راز میساخت. ” ص202 “
این قدر نا امید نباش خدا خودش همه چی رو درست میكنه. ” ص210 “
دیدی همین دستمال پهن كنی كوچولو برای نویسنده ، چه جوابی داد! نگفتم هیچ كس نیست كه از تملق بدش بیاد، ” ص225 “
دیگر كسی هنگام تماشای فیلم ها آن قدر به وجد نمیاید كه حركت های قهرمانانه ی بازیگران در روی پرده را با صدای سوت بلبلی و بر هم زدن دست ها همراه كند.. ” ص230 “
تو داستانام این علاقه و نوستالژی به گذشته خیلی پررنگه . پس آینده چی؟ همهش كه از گذشته حرف میزنی. ” ص237 ” *33
انگر مارگاریت دوراس بود در معیت ” یان آندره” عشق و البته منشی جوانش! ” ص247 “
خوشگلی و عاقلی كمتر یه جا جمع میشن! خدابرات نیگر داره هم خانومه، هم خوشگله و همین كه عاقل. ” ص254 “
فرهاد میخواند: تو هم مومن نبودی…برگلیم ما و حتی در حریم ما… ساده دل بودم كه میپنداشتم دستان نا اهل تو باید هر عاشق رها باشد…تو هم با من نبودی ای یار… ای سیل مصیبت بار… ” ص256 “
اما خودم با نیشخند گفت: همین فردین بازیاته كه منو كشته! كی رو میخوای خر كنی خودتو یا خواننده هارو؟ طناب مفت گیر آوردی خودتو خفه كن! ” ص257 “
رضا تو چی كار كردی؟ غزل حتی نمیخواد اسمتو بشنوه! ” ص262 ” *34
عاشقانه های فروغی بیشتر مناسب حال من بود.
” من نمازم تورو هرروز دیدنه- از لبت دوست دارم شنیدنه…” ” ص265 “
عادت داشتم برای این كه جلد كتابی كه میخانم خراب نشود ، آن را با روزنامه جلد كنم. ” ص272 ” *35
روزگاری هم بودند بیوه های پولدار اهل فرهنگ كه خرج نویسنده هایی مثل روسو و ولتر را میدادند. ” ص272″
اگه بری سمت خدا، اونم هر چی رو كه بخوای بهت میده! ” ص280 ” *36
شك نكنید كه به عنوان راوی، این صحنه را بی هیچ احساس ناراحتی روایت میكردم. ” ص284 ” *37
هر منطق و قاعده ای در برابر اراده او هیچ است. ” ص287 “
چه با من باشی چه نباشی، همیشه مال منی. ” ص290 “
راه افتادیم سمت ساحل، گفتم: بعضی آرزوها چقدر زود برآورده میشه ، اونم درست زمانی كه فكرشو نمیكنه.
چه آرزویی؟
قبل از این كه از اتاق بیام بیرون پیش خودم گفتم چی میشد با هم توی ساحل قدم میزدیم. ” ص297 “*38
كی باور میكنه دریا به این قشنگی جون آدمو بگیره! ” ص306 “
با این حساب مثل دن كیشوت زور بی خود میزنم.” ص314 “
دلشوره عشق، دلشوره “سوان” . زیر لب گفتم: پروست لعنتی! ” ص326 ” *39
نباید خود را گول بزنم، چهره واقعی زندگی پیرامون ما این گونه بود، نه حتی تلخ كه پوچ و مضحك. ” ص331 “
اگه یه روز بری سفر بری زپیشم بی خبر، دوباره باز تنها میشم، اسیر رویاها میشم…” ص335 “
از بلندگوهای كافه موسیقی ” سینما پارادیزو” پخش میشد، ” ص385 ” *40
نمیدانست پروستی بوده كه خاطرات زندگی اش را در هفت جلد سترگ جاودان كرده، ” ص394 “
عامه پسند” 395″ *41
***
پینوشت:

پ ن1 : حالا همه خوبان عالم سینما را نام بردی اما اونی كه شبیه ایرانی ها هست و من بهش علاقه دارم نام نبردی
داشتم پیش خودم فكر میكردم عیب نداره خودت را ناراحت نكن بگذار به عهده خواننده ها تا چهره پردازی شخصیت ها را انجام دهند. من كه چند سال هست چهره تو روبه شخصیت اصلی داستان ها میدم. اما با توجه به این كه این شخصیت چهره ای روشن و بلوند دارد شارلیز ترون را انتخاب میكنم. جالب اینكه چند سطر پایین تر نویسنده همین پیشنهاد را میدهد و چهره پردازی را به خود خواننده واگذار میكند.
پ ن2: این فرهاد هم مرا یاد برادر كوچكترم شهاب انداخت كه همین كارهای فرهاد را انجام میدهد یعنی غلو بیش از اندازه . در واقع خالی بندی بیش از حد. هر چی بهش میگم اینقدر از دیگران مایع نگذار و از خودت بگو فایده نداره .
پ ن3: حالا نه به این شدت ولی منم بعد از خوندن كیمیاگر تو سال 77 وقتی شنیدم كیماگر بسط داده شده یك بیت شعر مولوی هست حالم یكجور گرفته شد و یك احساس ناخوشایندی بهش پیدا كردم بعد فقط كوه پنجم رو خوندم و دیگه ازش كتاب نخوندم تا چند ماه پیش كه دو تا كتاباش كه میگفتن با بقیه فرق داره خوندم( خلاصه هاشو تو بلاگ گذاشتم) البته تو این بین عطیه برترش رو هم خوندم.حالا شاید برای ما شرقی ها كه دارای عرفانی ژرف هستیم زیاد گیرا نباشه و حرف های خودمون با سبكی جدید ارائه داده ولی برای غربی ها كه تشنه این حر ف ها هستند شاید خوب بوده.
پ ن4: منم هر وقت برم لب دریا مطمئنن اگر همیشه پیشروی داشته ایندفعه پسروی میكنه
پ ن5: وای كه چقدر به خودم خندیدم. فقط در دیدار اول و منزل فرهاد چهره شخصیت غزل برایم شارلیز ترون بود .جالب اینكه ناخودآگاه متوجه شدم كه از جشن تولد به بعد چهره تو را در غزل میدیدم.اینجا بود كه متوجه شدم نیازی نیست نویسندگان زیاد در چهره پردازی شخصیت ها زحمت بكشند چون خود خواننده ها هر كدام سلیقه خودشان را اعمال میكنند. مگر برای انهایی كه چهره خاصی در نظر ندارند..
پ ن6: اینجا بود كه حدس زدم شاید وودی آلن برادر غزل باشد. عاشق فیلم ها و كتابای وودی آلن م
پ ن7: اره والله .من یاد دوم دبیرستان افتادم.دو سه ماهی از باز شدن مدرسه ها میگذشت كه یك روز دیدیم یك دختر كه نمیشناختیم وارد سرویس شده. بله تازه خونشون اومده بود شهرك و كلاس اول دبیرستان بود . تمام پسرهای سرویس دیگه بقیه دخترارو فراموش كرده بودن و فقط دنبال این بودن كه با او دوست بشن. اونم نامردی نمیكرد اصلا تحویل نمیگرفت . نا گفته نماند كه منم اصلا تو خط این چیزا نبودم بقول امروزیا كلا گاگول بودم. خوب برا اون تعجب بود كه من چرا این اشتیق رو ندارم. بگذریم نمیخوام اینجا زیاد صحبت كنم .فقط نمید.نم چی شد و چطوری بعد از چند مدت دیدم با برادر اون دوست شدم و برای درست كردن كاردستی میرفتم خونشون. یادش بخیر قایق درست میكردم كه با آرمیچر تو حوض میچرخید. یك آهنگ از شاهرخ میخواست من براش گیر اوردم. آهنگ الام ای وای خدا ای وای خدایم دله هیچ كس نمیسوزد برایم. آقای نویسنده منو یاد كجا انداختی بیشتر از بیست سال پیش.
پ ن8: بد مصب وقتی هم شروع میكند به تند زدن مگر دیگه كم میشه.
پ ن9: تو هم همین حرف رو به من زدی كه حس ششم خوبی داری و خیلی زود تر از اینا متوجه شده بودی. در واقع من فكر میكردم خیلی تو دارم در صورتی كه همون اوایل لو رفته بودم.
پ ن10: دقیقا كاری كه من انجام ندادم و یا هیچ وقت به موقع انجام ندادم.
پ ن11: نگران نباش همه همینطورند. كلی حرف آماده میكنم بزنم اما همین كه میبینمت كلا لال میشم در واقع یادم میره. یادته یك بار گفتی خوب بگو گفتم همش یادم رفت.
پ ن12: منم حدودا از سال 80 خواندن مطالب سیاسی را كنار گذاشتم و فقط روزنامه ها را برای مطا لب فرهنگی ، هنری و اقتصادی میگیرم.
پ ن13: من قبلا میگفتم هندی ها برای ابراز عشق و عاشقی خود نیاز به مساحتی به اندازه زمین فوتبال دارند.
پ ن14: من ساده رو باش چندین سال هست هر كتابفروشی كه میبینم٬ یادم باشه میپرسم اولیس را دارید و میگویند نه . نگو اصلا ترجمه نشده و نامردا هیچكدوم هم نمیگن كه من دنبال نخود سیاه نگردم.
پ ن 15: خیلی سخت بود یكی از همكارام كه اصلیتش ارومیه ای هست بزور ترجمه كرد البته گفت كه شاید املائ ش درست نباشه. اما چیزی تو مایه های . مزش به زبونمونه اما شكممون خالیه!
پ ن16: راست میگی منم بعد از چهار سال خودخوری كه كارم به بیمارستان كشید تازه بینا شدم. منم به خودم گفتم: خااااااك بر اون سرت
پ ن17: از تو بعیده آقا رضا چطور دلت اومد حرص كسی رو كه دوست داری در بیاری.
پ ن18: اگر اشتباه نكنم حدسم داره درست از اب در میاد ولی هنوز جواب قطعی را نمیدونم. حدسی كه تو همون جشن تولد غزل زده بودم.
پ ن19: چه حال كردم تقریبا حدسم درست درامد.من فكر كردم نامزد سابقش بوده.
پ ن20: این زود قضاوت كردن بیشتر مواقع پدر ادمو درمییاره
پ ن 21: تو این صفحه ها ناخود آگاه یاد كتاب های ودی آلن افتادم.
پ ن22: منم خودم با خودم خیلی صحبت میكنه و هر چند چه فایده هیچ وقت حرف خودم رو گوش نكردم . اگر یادت باشه قبلا در مورد خودی كه تحت كنترل دل هست و خودی كه دست عقل هست باهات صحبت كردم.
پ ن23: اخ كه من دیونه هم از این كارا میكنم وای كه چه حالی میده كه خوب در مییاد. وقتی نیت میكنم و بعد میگم صفحه فلان و خط چندم بعد نگاه میكنم. بیشتر مواقع بی ربط در مییاد اما بعضی موقع ها هم از تعجب شاخ در میا رم. بعضی موقع ها هم چشمامو میبندم و دست میكشم روی صفحات و شانسی رو یك خط نگه میدارم.
پ ن24: چه كافی شاپی . آرزو موند تو دلم یك دوست پسر صمیمیو خوب داشته باشم كه حداقل كمیسلیقه اش نزدیك من باشه . دوست دختر پیش كشم یا در واقع بخوره تو سرم. هی برو سر كار برگرد خونه و هر روز و هر شب همین تكرار مكررات. حالا هم كه دیگه هیچ.
پ ن25: ما هم اوایل سر كار از همین چایی ها میدادن. خودمون عوضش كردیم چایی خوب گرفیم . به این چایی ها میگفتیم مشت نشان چون برای اینكه چایی رنگ داشته باشه باید یكی دو مشت تو قوری میریخیم . البته الان چایی خوب میدن.
پ ن26: غزل بردار جاش اسم خودتو بگذار
پ ن27: اگر دوست داشتید میتونید این آهنگ زیبا رو اینجا گوش و دانلود كنید
پ ن28: همینه. یك روز یكی از همكارای جوان ما كه تازه دو سال هست به قسمت ما اومده و تازه عقد كرده گفت به ما هم رمان بده بخونیم. براش دالان بهشت اوردم . بعد خوندم كلی تعریف كرد ٬ خیلی خوشش اومده بود. گفت باید یكی برای خانومش بگیره . به نظرم خوندن رمان دالان بهشت برای زمان نامزدی خیلی واجب هست. خلاصه چند تا دیگه از همین رمان های ساده دادم بهش . یكروز كه كتاب و پس میداد گفت اینجا چیزی داری بهم بدی گفتم اتفاقفا یكی تموم كردم ولی بدرد تو نمیخوره. اصرار كه بده بخونم. منم ” كافه نادری ” آقای قیصریه رو كه تموم كرده بودم بهش دادم.فرداش گفت : دوبار پنجاه صفحه اول را خونده ولی چیزی دستگیرش نشده . گفتم مقصر نیستی من كه به تو گفتم . بعضی از كتابا نیاز به گذروندن پیش نیاز داره . حالا اگر ادامه بدی باید همینطور رفته رفته بیای به این سمت.
پ ن29: این دختر چهارده ساله هم كه عجب حكایتی ست. همیشه برام سوال بود. فقط وقتی متوجه میشی كه ازدواج كنی٬ خودمونیم این قدیمیهای ما هم عجب بلایی بودن با این ضرب المثل ها و حكایت هاشون.
پ ن30: برای همینه من همیشه امیدوارم ای امید محال
پ ن31: كلی كیف كردم حدسم درست درآمد . اما حالم گرفته شد خیلی برای رضا ناراحت شدم . دركش میكنم میدونم چقدر سخته
پ ن32: پایان بخش 24 هست. ایجا دیگه اشكم در اومد. نه بخاطر غزل و رضا٬ بلكه برای خودم حالا وقتی بود كه باز چراهایی را از خدا بپرسم و باز مثل قبل بدون جواب گریه بگیرم . باز خودم به خودم میگم: خاك تو سرت مرد كه گریه نمیكنه٬ بالا پایین زندگی ها مگر چه فرقی داره آخرش كه چی.هرچند خودم و دلداری میدم و توجیه میكنم. بگذریم. شرمنده.
پ ن33: اینده كه معلوم نیست٬ حالم كه نداریمفقط میمونه خاطرات گذشته كه با اونها سر كنم اما میشه برای دلخوشی آینده را تو تخیل تجسم كرد.
پ ن34: فكر كنم زیرآبتو مهسا زده
پ ن35: منم همین عادت رو دارم.
پ ن36: آخ قربون این خدا برم من كه هر چی خواستم داده
پ ن37: مید.نم دلت نی یاد میگی ولی عمل نمیكنی.دیدی چند خط پایین تر پشیمون شدی.
پ ن38: منم اولین بار كه همچین آرزویی كردم باور نمیشدم كه نیم ساعت بعد برآورد بشه. هرچند 60 متر بیشتر قدم نزدیم ولی باز غنیمت بود.تازه از هیچی خبر نداشتی. البته من اینجور فكر میكردم.
پ ن39: در جستجوی زمان از دست رفته واقعا معركه ست. البته به هر كدام از آنهایی كه ازم كتاب میگیرن دادم فقط جلد اولش رو گرفتن بقیه شو نخوندن. ( 8 جلدی اونو سال 76 گرفتم كه الان با اون پول٬ یك پیتزا هم نمیدن)
پ ن40: این فیلم و چند بار دیدم. نیم ساعت آخرش رو اینقدر دیدم كه حسابش از دستم در رفته.
پ ن41: اینقدر از این اصطلاح شنیدیم كه برامون جیز شده و میترسیم بهش دست بزنیم. ولی واقعا هر چیزی برای خودش خوبه و جایی استفاده میشه. فیلمفارسی٬ فیلم هندی مگه چه اشكالی داره. البته اینجا جای بحثش نیست. هندی بیچاره بگذریم كه الان دولت مردان در آنجا اینقدر خوب كار میكنن كه دارن درآمد سرانه را بالا میبرن و میخوان بر فقر چیره بشن ولی از یك هندی بیچاره كه از صبح تا شب كار میكنه و تو سینما دنبال برآورده شدن آرزوش هست چه انتظاری دارید بره فیلم فلسفی و مفهومیببینه و…
http://nadiasun.blogfa.com/post-302.aspx
1 Comment
اصغر
میدونی! درک میخواد، شعور میخواد خوندن و فهمیدن کلام پائولو. الان تو اون بگیر بگیر هیچی بهتر و بیشتر از نکوهش کسی که مورد نکوهش و ملامته، آدم رو معروف نمیکنه! این آقای نویسنده هم راه خوبی به ذهنش رسیده اما باید بدونه خیلی خیلی کسانیکه از ایشون بدشون میاد بیشترن! چون یه ابله اصلا دوست داشتنی نیست./
دوست عزیز این عنوان صرفا نام کتاب است ربطه بخوش آمدن یا نیامدن خود نویسنده ندارد
مد و مه