Share This Article
در استودیویش در جنگلهای بلندورف، حوالی شهر لوبك در كنارههای بالتیك، گونتر گراس جنجالهایی را كه بر سر كتاب داستانی خاطراتش به نام پوست كردن پیاز به پا شد، به خاطر میآورد. چهار سال پیش، در این كتاب عنوان كرد در نوجوانی و در ماههای پایانی جنگ جهانی دوم، برای خدمت در نیروهای اساس احضار شده بود. با عنوان این مطلب، در نیمقرن حرفه پر از جار و جنجالش، جرقه بزرگترین جنجال را زد. «دیگر به آن عادت كردهام. كار من گاهی -حداقل در آلمان- باعث رنجش گروهها میشود. همیشه این سوال در برابرم قرار میگیرد كه آیا باید پوستم را كلفت كنم و به روی خودم نیاورم، یا بگذارم زخمی شوم؟ قبول كردهام كه زخم بردارم، چرا كه اگر پوستم كلفت شود، چیزهای دیگری هم هستند كه دیگر احساس نمیكنم.» طبل حلبی (1959)، نخستین رمانش كه به رمانی پرفروش بدل شد، از سوی برخی متهم به پورنوگرافی كفرگویانه و در كشورهای دیكتاتوری، از بلوك شرق گرفته تا اسپانیا، ممنوع اعلام شد. رمان دیگرش «خیلی دور» توسط منتقدان مورد حمله قرار گرفت و این حملات، تنها به دلیل انتقادهای او در مورد به هم پیوستن دوباره آلمان غربی و شرقی نبود. ماجرای دوره خدمت او در اساس در سال 2006 در نشریات آلمان به عنوان خبری بهتآور بروز كرد، گرچه او میگوید «بعداً معلوم شد كه خود من در دهه 60 راجع به آن حرف زده بودم. در آن زمان كسی در مورد این موضوع هیجانزده نشده بود.» آن زمان، دورهای بود كه در میانه «معجزه اقتصادی» آلمان، به گذشته پشت میشد و فراموشی این دوران، مورد تهاجم گراس و نویسندگانی دیگر نظیر هاینریش بل، هانس ماگنوس انزنسبرگر و مارتین والسر قرار میگرفت، تا اینكه آرا با محاكمههای آشویتس و تظاهرات دانشجویی سال 1968 تغییر جهت داد. گراس در كتاب پوست كردن پیاز مینویسد با این حال برای چندین دهه نخواست به عضویت در ارتش اساس اعتراف كند. او همیشه اعلام داشته كه عضو ارتش جوانان هیتلر بوده، و در سن 15سالگی داوطلب حضور در لشگر زیردریایی و سپس رد صلاحیت شده، و در 16سالگی توپچی تانك شده و پیش از زخمی شدنش هرگز یك توپ هم شلیك نكرده. با این حال، به عنوان فردی از «نسل بچه مدرسهایها» كه بار جنایاتی را بر دوش داشته كه تنها پس از اسارت توسط امریكاییها به آنها واقف شده، مینویسد: «چیزی را كه با غرور ابلهانه جوانی پذیرفته بودم، پس از جنگ، از روی احساس شرمی دائم، میخواستم پنهان كنم.» اینكه 60 سال طول كشید تا گراس عضویتش در اساس را در اثرش بیان كند، میتواند دشواری این كار را بنمایاند. همانطور كه در این كتاب میگوید، با گذشته هرگز نمیتوان كنار آمد، اما همواره در جدالی همیشگی با وظیفهشناسی و گناهی كه تنها در رویاها آرام میگیرد، باز میگردد.
گونتر گراس با مایا جگی نویسنده روزنامه انگلیسی گاردین صحبت میكند: «شاید به وقتش، كشور شما به جنایتهای دوران مستعمراتیاش بیندیشد. هیچ كشوری حق ندارد انگشتش را تنها به طرف آلمان نشانه رود. هر كس باید كثیفكاری خودش را تمیز كند.»
در پاسخ به این پرسش كه آیا باید به گونهای دیگر با این مساله روبهرو میشد، گراس میگوید: «باید خاطراتم را زودتر مینوشتم. این طوری كه الان هست انگار دارم اعتراف میكنم و این اعترافات پر از مقایسههای غلط است. من داوطلب عضویت در اساس نشده بودم بلكه همانند هزاران نوجوان همسن و سالم، به خدمت فراخوانده شدم. یك نوجوان 17ساله بودم كه نمیدانستم اساس یك واحد جنایتكار است. تصور میكردم واحدی عالیرتبه است.» برای گراس، باورهای بیچون و چرای نوجوانیاش، از خدمتش در اساس قابل توجهتر است. باورهایی كه مسوولیتشان را میپذیرد و زندگیاش را در داستان، شعر، نمایشنامه، مقالات و خاطرات صرف آن كرده است. «من به نسلی تعلق داشتم كه در دوران سوسیالیسم ملی رشد كرد، كور و گمراه شده بود، و به خودش اجازه داده بود كه گمراه شود. بعد از سال 1945 كه بسیاری از مردم نادم از گذشته، به نهضت مقاومت آلمان روی میآوردند، من تا آخرین لحظه مخالفت كردم و مثل یك احمق به پیروزی نهایی معتقد بودم. وقتی آلمانها اعلان شكست كردند، داغان شده بودم. هیچ وقت این را پنهان نكردم. هر كاری كه پس از آن زمان انجام دادم، فراستی است كه در سالهای پس از جنگ به دست آوردهام.»

گرچه «رسوایی گراس» موجب حمله به اخلاقگرایی او شد، او هرگز قبای «وجدان آلمان» را نپوشید: «یك فرد نمیتواند وجدان یك كشور باشد. این احمقانه است.» در مقابل اتهام ریاكاری برای مورد حمله قرار دادن سوابق جنگی دیگران میگوید: «وقتی كورت جرج كیسینجر را برای نامزدی پست صدراعظمیاش مورد انتقاد قرار دادم، در مورد مردی حرف میزدم كه در دوران نازی، مقامی بلندپایه در بخش تبلیغات داشت. او بچهای 17ساله نبود.»
به عنوان فردی كه یك عمر سوسیالیست دموكرات بوده («نقدشان میكنم اما هنوز طرفشان هستم»)، گراس این هیاهوها را دارای انگیزهای سیاسی میداند. «این جنجالها قرار بود دهن مرا ببندد. حربهشان كارساز نبود. هنوز هم حرفهایم را میزنم.»
به این جنجالها، در نمایشگاهی در خانه گونتر گراس، موزه لوبك پرداخته شده است. در این نمایشگاه آثار چاپی، آبرنگی و مجسمهای قرن پانزدهم توسط این برنده جایزه نوبل نگهداری میشود. خانه گونتر گراس، در سال 2002 در مكان دفترش در نزدیكی كلیسایی گوتیك با آجرهای سرخ، همانند كلیساهای دانتزیگ، زادگاه هانسیتیكیاش (شهر كنونی گدانسك در لهستان) تاسیس شده است. در نمایشگاه «گونتر گراس و لهستان» كه تا 31 ژانویه برقرار است، از عكسی پردهبرداری میشود كه نخستین بازگشت او را در سال 1958 نشان میدهد. در این عكس گراس در حال در آغوش گرفتن عمه بزرگش آناست. او یك اسلاو كاشوبی با دامنهای پرچین و شكن بود و الهامبخش مفهوم مزرعه سیبزمینی در معروفترین رمان گراس شد.
مدتی بعد گراس با رهبر اتحاد، لخ والسا كه در سال 2006 خواستار بازپسگیری تابعیت افتخاری گدانسك از او شده بود، دیدار كرد. گراس میگوید نامهای به شهردار نوشت و این درخواست رد شد. «مردم گدانسك گفتند نه، او متعلق به ماست! من هر سال به آنجا میروم. باعث افتخارم است كه آنها از من تجلیل میكنند.» در سال 2005، در پنجاهمین سالگرد انتشار رمان طبل حلبی، 10 مترجم را به گشت در این شهر برد. گراس احساس میكند ترجمه انگلیسی این اثر توسط برون میچل- كه ماه آینده در قطع جلد كاغذی به بازار میآید- جامعتر و وفادارتر به «جملات كشدار و طولانی» اوست.
كنار خانهای كه با همسرش اوته، یك نوازنده ارگ، در آن زندگی میكند، استودیوی گراس قرار دارد. در طبقه پایین مشغول كار با دستگاه ماشیننویسیاش میشود و در طبقه بالا از نوشتههایش پرینت میگیرد. گراس با سبیل پرپشت و پیپ بر دهان، آرام به نظر میرسد و شیطنتآمیز، توامان آلمانی و انگلیسی حرف میزند. درباره اعتراضاتش به الحاق آلمان شرقی به غربی در سال 1990، به طور نمایشی چهره در هم میكشد: «دارید با پیرمردی خشمگین حرف میزنید.» اما با خوشمشربی میخندد. ماه آینده با دوستانش هشتاد و سومین سال تولدش را جشن میگیرد. نظرش راجع به سوال ترس از مرگ این است: «نه، هر بهاری كه میرسد مرا شگفتزده میكند. در سن و سال من، هر سال یك هدیه است.»
جلد دوم كتاب داستانی خاطرات گراس با نام جعبه، هفته آینده توسط نشر هارویل سكر و با ترجمه انگلیسی كریشنا وینستون چاپ خواهد شد. این كتاب بخشی از سهگانهای است كه اتمام آن هفت سال طول كشید. قسمت سوم آن با نام گفتار برادران گریم كه خاطرات را با داستان فرهنگنامه برادران گریم تركیب كرده است، در ماه آگوست در آلمان به بازار آمد.
گراس میگوید پوست كردن پیاز، سالهای نوجوانی و جوانی او- تا انتشار طبل حلبی در سن 23سالگی- را دربرمیگیرد، در حالی كه جعبه «بخش خانوادگی است؛ اینكه فرزندانم چگونه با پدری كه همیشه سرش توی داستان غوطهور بود، سروكار داشتند.»
هر جلد، «حالتی خاطراتگونه» ولی «فرمی داستانی» دارد. او نام فرزندانش را در كتابها تغییر داد. فرزندانی كه «از چهار زن قدرتمند» دارد. چهار تا از ازدواج اولش، دو دختر از دو زنی كه بین ازدواجهایش با آنها زندگی كرد، و دو پسرخوانده با اوته. گراس حالا 17 نوه دارد. «همیشه بچهها دور و برم بودند. هیچ وقت سروصداهایشان برایم مزاحمت ایجاد نكردند.» با خنده میگوید زنها بیشتر مزاحم كارش بودهاند تا بچهها، اما برای 30 سال با «زنی مستقل زندگی كردهام كه این شكل از تنهایی كه به آن نیاز دارم را میپذیرد و در واقع اگر دیگر ننویسم خوشش نمیآید».
«جعبه» یك دوربین آگفاست با متعلقات جادویی، كه از تلاطمهای جنگ سالم مانده و نهتنها خاطرات را ثبت كرده بلكه آنچه خواهد آمد را نیز دربر میگیرد. همانند طبل حلبی اسكار كوچكاندام، این جعبه استعاره از هنر اوست. گراس آن را به عنوان داستان خیالی میبیند. «داستانی خیالی كه برای كودكان توضیح میدهد داستان چگونه در ذهن من درست میشود. ذهنهای ما ترتیب ندارند. گذشته، حال و آینده در فكر و رویای ما درهم تركیب میشوند. برای یك نویسنده هم
همین طور است.» كودكانش شاهد هستند كه چگونه او باید بعدها روی مسائلی كار كند كه قبلاً به عنوان «پسركی شلواركپوش» تجربه كرده بود. او احساس میكند «آرام آرام، هدفمند و در روز روشن»، نیازی تازه به غربال كردن خردههای آنچه در گذشته اتفاق افتاده دارد؛ چرا كه نسلی كه آن اتفاقات را پشت سر گذاشته، رو به تحلیل است. او میگوید: داستانی بیپایان است. جنایات بیحد و حصر «راهحل نهایی» هنوز قابل تفسیر نیست.
گراس متولد 1927 است. از خوشاقبالی، در زمانی به دنیا آمده كه سنش به مشاركت در جنایتهای نازی نمیرسید. «اینكه بخشی از این جنایتها نبودهام، از شایستگیام نیست.» والدینش مغازهای خواربارفروشی داشتند، و در دوران ركود اقتصادی، مادرش وظیفه وصول طلب را به او واگذار كرده بود. مادرش همچنین او را در سنگكاری تشویق كرد كه آن هم به نوبه خود او را به سمت كالج هنری و نوشتن سوق داد. «مادرم داستانهای من درآوردی و خیالی مرا دوست داشت. اما پدرم میخواست مهندس شوم.»
او در 15سالگی مدرسه را ترك كرد تا داوطلب جنگ شود. «بیشتر به خاطر اینكه در مدرسه، قهرمانان نظامی الگوهای ما بودند؛ و این ترس احمقانه را داشتیم كه نكند جنگ زود تمام شود. اما شاید به خاطر كمبود فضا در آپارتمان دوخوابهمان و مشاجرات با پدرم بود.» در پوست كردن پیاز، خود پسربچهاش را به خاطر نپرسیدنها تقبیح میكند؛ اینكه چرا دایی كاشوبیاش، توسط آلمانها در اولین بمبارانهای دانتزیگ در سال 1939 كشته شد؟ یا چرا «تماشاچیهای جالبی» مانند كنیسهها به آتش كشیده شدند؟ گراس میگوید این سوالها هنوز پریشانش میكنند.
طبل حلبی، هجویهای عجیب و غریب بود از افرادی مانند پدر و مادرش كه فریفته عقاید نازیها شده بودند. او میگوید: «طبقه متوسط خردهپا، حامی سیاسی ندارد. ثروتمندان كاری به كارشان ندارند و ایدئولوژی چپیها مربوط به آنها نیست. صنعت، اولین بخشی بود كه هیتلر را تامین مالی كرد. طبقه اشراف یا بیاعتنایی كردند یا به او پیوستند. قدرت كلیساها از دست رفت. اما این قشر فراموششده، توده حامی بود. من از چنین پسزمینهای میآیم و به آن وفادار نیز هستم. هیچ چیز نفرتانگیزتر از مردمی نیست كه خود را به جای قشر مرفه جا میزنند.»

شخصیت او به عنوان یك پناهنده نیز شكل گرفت. «وطن، مفهومی است كه آدم، تنها پس از از دست دادن دركش میكند. به جبرانناپذیری این فقدان خیلی زود واقف شدم. دلیل نوشتن طبل حلبی، تا حدی، ایستادن جلوی این تصور بود كه این سرزمینها را میتوان بازپس گرفت. پدر و مادرم دروغهای كنراد آدناور را باور كردند. دروغهایی كه میگفت «اگر به من رای دهید، به سرزمین سابقتان بازخواهید گشت».» گراس در سال 1970، هنگامی كه صدر اعظم ویلی برانت به عنوان كفاره اشتباه، در محله یهودیهای ورشو زانو بر زمین زد، در كنارش حضور داشت. «او افرادی از استانهای از دست رفته، همانند من از دانتزیگ، و زیگفرید لنز از پروس شرقی را دعوت كرد. این كارش بسیار روحیهبخش بود.» كتاب از دفتر خاطرات یك حلزون (1972)، مبارزات انتخاباتی گراس در طرفداری از برانت برای احتساب پست صدارتاعظمی را، با سرنوشت یهودیان دانتزیگ در دهه 30 پیوند میدهد. تغییر موضع او، سبب نزدیكی او به جمعیت پس از جنگ گدانسك كه متشكل از راندهشدههای زیادی از روسیه بود، شد. «زادگاه من تقریباً نابود شده بود، اما پناهندگانی را دیدم كه احساس مرا درك میكردند. ما میتوانستیم از چیزهای از دست رفته حرف بزنیم.»
او میتوانست در داستان، به چیزهای ازدست رفتهای مانند لهجههای آلمانی جان دهد. «دیگر كسی به سیلسی حرف نمیزند. پروس شرقی از بین رفته است. این فقدان وحشتناك هرگز قابل احیا نیست.» در سخنرانیاش پس از دریافت جایزه نوبل یادآور میشود كه وظیفه بر این است كه «زبان آلمانی را از رژه آلمانی خارج كنیم». اینكه تنها راه مقابله با مخالفت آدورنو با شعر پس از آشویتس، این است كه نوشتهها به «خاطرات بدل شوند». در حالی كه نسل پیش از او، زبانی دقیق و صحیح داشتند، «نازیها به این زبان صدمه وارد كردند». او میگوید اعتقاد دارد «آدم نمیتواند زبان را به خاطر سوءاستفاده شدن سرزنش كند. با وجود خشم بسیار از سرزمین مادریام، رابط قطعنشدنی، زبان است. میخواستم به عظمت آن بازگردم.»
در پاریس كه اولین رمانش را مینوشت، پل سلان شاعر كه بعداً در سال 1970 خودكشی كرد، راهنمایش شد. «او ترجمه آلمانی رابله را به من معرفی كرد.» چیزهایی كه الهامبخش او بودند، از داستانهای تخیلی برادران گریم و داستانهای راهزنان اسپانیایی عربی كه «زمانه در آنها مثل تصاویر در آینههای مقعر و دفرم شده نشان داده میشود» بودند تا فیلم راشومون آكیرا كوروساوا («داستان جنایی قرون وسطایی كه از زوایای مختلف تعریف میشود»). گراس میگوید «چیزی به نام حقیقت وجود ندارد».
نهایتاً گراس در تابویی مربوط به مصیبتهای شهروندان آلمان نفوذ كرد. پس از مرگ مادرش از بیماری سرطان در سال 1954، گراس فهمید هنگام اشغال دانتزیگ توسط ارتش سرخ، «آن طور كه از خواهرم درآوردم، مادرم چندین مرتبه خودش را حامیانه در مقابل خواهر 13سالهام قرار داد. گرچه سعی كردم از مادرم چیزی بیرون بكشم، او چیزی نگفت. امكان نداشت چیزی بگوید. برای بسیاری از مردم اینچنین بود. با جوانان یهودی در آلمان آشنا شدم كه والدینشان از آشویتس جان سالم به در بردند و بعد هرگز در مورد آن با فرزندانشان صحبت نكردند. چیزهایی هستند كه به واژه در نمیآیند.»
گراس تصور كرد پدر و مادرش را در حادثه كشتی مسافربری ویلهلم گوستلف از دست داده است. كشتیای كه در ژانویه سال 1945، مسافرانش، پناهندگانی در حال فرار از ارتش سرخ بودند و توسط یك زیردریایی شوروی غرق شد. این ماجرا، موضوع داستانش با نام گام خرچنگی(2002) شد. «به این فاجعه اسفبار كه طی آن 10 هزار نفر، با اكثریت زنان و كودكان تلف شدند، برای اولین بار در طبل حلبی اشاره كردم. اما خیلی طول كشید تا آن را در قالب داستان بگنجانم.» خوانندگان به او گفتند كتاب گام خرچنگی، سكوت را در خانوادههاشان شكست. «ادبیات، این امكان را دارد كه مردم را تحت تاثیر قرار دهد و بعد آنها شروع به حرف زدن كنند. تاریخ پیروزمندان همیشه مستند شده، اما نویسندهها میتوانند پرده از تاریخ سركوبشده بردارند.»
آوای وزغ (1992)، میلیونها آلمانی اخراج شده پس از جنگ، از مناطق شرقی سابق آلمان را فرامیخواند. «میخواستم روشن كنم كه این جنایت تبعید، از خود آلمانها شروع شد. همین مساله در مورد بمباران شهرها هم صدق میكند. پاسخ بمبارانهای آلمانها، بمبارانهای انگلیسیها و امریكاییها، نظیر بمباران درسدن بود. البته این از گناه مارشال هریس1 كم نمیكند.»
گراس با لایحه پیشنهادی فدراسیون تبعیدیان آلمان برای ایجاد موزه یادبود مخالفت كرد. «چون به طور یكجانبه از دیدگاه آلمانی بود. تبعید از نسلكشی ارمنیان در تركیه شروع شد. آلمانیها آن را به بوته عمل گذاشتند و برندگان جنگ آن را تكرار كردند. امسال در استانبول گفتم برای ما آلمانیها هم، درك جنایاتمان دشوار بود. تركیه به زمان نیاز دارد، اما نمیتواند از روبهرو شدن با حقایق بگریزد.»

برخی از جوانان آلمانی از گراس به خاطر وسواسش نسبت به گذشته كشور انتقاد میكنند، اما او درسی كه از این گذشته میتوان گرفت را به طور گستردهتری تعمیم میدهد. گراس مینویسد: «پیروزی، بلاهت میآورد. طعنهآمیز است كه آلمانیها با شكست در جنگ، این فرصت را داشتند و در واقع مجبور بودند به گذشته بیندیشند. وضع در مورد برندگان جنگ، اینگونه نبود. شاید به وقتش، كشور شما به جنایتهای دوران مستعمراتیاش بیندیشد. هیچ كشوری حق ندارد انگشتش را تنها به طرف آلمان نشانه رود. هر كس باید كثیفكاری خودش را تمیز كند.»
در نظر او اخلاقیات غرب اعتباری ندارد. «چطور میخواهیم جلوی دیگر كشورها را برای توسعه سلاحهای هستهای بگیریم، در حالی كه هنوز بمباران هستهای ناكازاكی و هیروشیما توسط امریكا، به عنوان جنایت جنگی شناخته نشده است؟ دادگاه نورنبرگ، به درستی، جنایتكاران جنگی را متهم كرد. اما به همین منوال، دولت بوش و چنی باید در برابر محكمه جنایات جنگی قرار گیرند. این اتفاق هرگز نخواهد افتاد، در نتیجه دادگاه نورنبرگ نیز به نمایشی بیش تقلیل نمییابد؛ نمایشی كه بهانهای به دست راستیهای افراطی میدهد.» با این حال در نظر گراس خطرناكتر از احزاب نئونازی «سیاستمداران احزاب دموكرات هستند كه سیركی بزرگ برای به دست آوردن آرای راست افراطی راه میاندازند. »
آیا گراس با اتمام سهگانه خاطراتش پاسخ گرههای گذشته را پیدا میكند؟ «بعضیها میخواهند این سهگانه، موخره آثارم باشد، اما این طور نمیشود. فكر نمیكنم در سن و سال من بشود اثری حماسی خلق كرد. اما من باز هم مینویسم؛ احتمالاً شعر خواهم نوشت. این روزها چاپ و قلمزنی میكنم. این جوری است كه تازه میشوم.»
گراس مذهبی است، اما تنها وقتی كه به فضای آزاد و كاغذ و خودكار مربوط میشود. به جنگل تاریك اشاره میكند: «جنگل همیشه شگفتزدهام میكند. باعث میشود متوجه شوم كه قوه تخیل طبیعت، بسیار وسیعتر از مال من است. هنوز چیزهایی هست كه باید بیاموزم.»
پینوشت……………………………………………………
1- مارشال نیروی هوایی امریكا معروف به هریس بمبافكن، كه مسوولیت بمباران شهرهای آلمان در جنگ جهانی دوم را بر عهده داشت.
مد و مه : 12 خرداد 1392