Share This Article
وصال روحانی: در سالهایی که ادولف هیتلر در آلمان به قدرت میرسید و پیش از شروع جنگ جهانی دوم توسط وی بسیاری از هنرمندان و به ویژه سینماگران معروف از این کشور گریختند و در هالیوود ساکن شدند
و سرآمد آنها در بین بازیگران مارلین دیتریش و در بین کارگردانها فریتز لانگ و البته جوزف فون اشترنبرگ بودند که آخری کسی بود که دیتریش در فیلمهای او تبدیل به دیتریش شد و البته نباید ارنست لوبیچ را هم از یاد برد که چند سال قبل از به قدرت رسیدن هیتلر و وزیدن نسیمهای خطرناک سیاسی و به واقع از سال 1923 به آمریکا رفت و آن جا ماندنی و تبدیل به یکی از بهترین فیلمسازان تاریخ در ژانر اجتماعی و کارهای کمدی – رمانس شد.
فون اشترنبرگ داستان ویژه خود را داشت و 70 الی 80 سال بعد از دوران حکومتش بر سینمای اروپا و همچنین هالیوود، همچنان یک فیلمساز ناب و نوگرا نشان میدهد که حتی مدرن گرایان این حرفه در سال 2013 قادر به تکرار شاهکارهای او نیستند و به اندازه نصف او هم استعداد از خود بروز نمیدهند. قرار دادن اکثر کارهای فون اشترنبرگ تحت یک نام کلی همچون فیلمهای درام اجتماعی و داستان عشقهای تیره بدفرجام، یک کلی گویی فاقد مسؤولیت شناسی و فرار از مطالعه عمیق تر این آثار است که اگر واقعاً صورت گیرد مضامین بسیار بیشتر و تعاریفی به عنایت کامل تر بر این آثار جامعه شناسانه و ارتباطهای تبهکارانه میتوان یافت.
نقطه عکس
می گویند مطرح ترین کارگردانان هالیوود و معروف ترین فیلمسازان آمریکا، از جان فورد گرفته تا ساموئل فولر داستانگوهایی بودند که دوست داشتند پیچ و تابهای سطحی قصه خود را بیش از آنی که هست جلوه بدهند و برای آنها مهمترین عامل طلسمكننده بینندگان، ترسیم یک ماجرای ساده و پیچ زدن سطحی آن به گونه ای بود که تماشاگران برای بازکردن آن و واکاوی داستان مشکل حادی نداشته باشند. فون اشترنبرگ نقطه عکس آنها بود. او به آن چه Plot و ساختار قصه خوانده میشد، فقط به عنوان چارچوبی برای تشریح ساده قصه چشم میدوخت ولی اصل قضیه برای او محیطی بود که قصه او در آن شکل میگرفت و آن محیط به رغم سیاه و سفید بودن فیلمها در آن ایام سرشار از ایهام، ابهام و جذابیت بود. او تصاویری میگرفت که یا با مه آکنده بود یا اگر پاک و شفاف بود احساس مه آلود کاراکترهایش آن را گنگ میکرد. برای او تصاویر آبستره، روش قصه گویی بود و در این راه مثل یک استاد از سلاح نورپردازی و بازی با تاریکی و روشنایی استفاده میکرد. از او نقل میکنند که؛ اگر فیلمهای مرا در سالن سینما برعکس و وارونه نشان بدهید، بیشتر راضی ام زیرا در آن صورت مردم رنگ و نمایی را میبینند که من میخواهم و نه آدمهایی را که جلوی این رنگها را میگیرند.
با این اوصاف جوزف فون اشترنبرگ هنرمند اوانگارد در عصری بود که هنوز آوانگاردی باب و مصطلح و رایج نشده بود. این که او چطور در اوایل عصر حکومت رویاسازان بی پایه در هالیوود توانست حکومتی ولو نه چندان طولانی را با رویکردهایی کاملاً متفاوت در این شهر سینمایی برای خود ایجاد کند، از عجایب تاریخ سینما است. ماشین فیلمسازی هالیوود در آن عصر تازه روغن خورده و جلا یافته و شتاب گرفته و فیلمسازی به سبک صامت پایان یافته بود و ناطقها به بازار آمده بودند. البته زمان آمدن فون اشترنبرگ به هالیوود به اواخر صامتها مربوط میشد.
فیلمهای به جا مانده و آثار گمشده

هر چه بود، او از زمان آمدنش به آن جا و شروع همکاری اش با کمپانی پارامونت که سال 1927 بود،تا تاریخ پایان این کار مشترک و رفتن اش از آن جا که 1935 بود 14 فیلم بلند ساخت که دوتای آن بدلایل اعلام نشده ای گم شده اند و اینک وجود ندارند. با این حال 12 فیلم باقی مانده او، اغلب کارهای درخشانی هستند که در سیستم استودیویی آن زمان هالیوود و حتی در جمع بندیهای تاریخ سینما، آثاری کم بدیل بنظر میرسند و امروز هم با ادوات و وسایلی یک میلیون برابر مدرن و امکاناتی بسیار فزون تر نمیتوان چیزی مثل آنها را ساخت زیرا وسایل و ادوات لازمه نخست و نیاز اول این گونه آثار نیستند و نیاز اول فکر غنی و قوی و اندیشیدن به روشی کلاسیک است که این روزها در هالیوود و حتی در خود اروپا هم کمپیدا نشان میدهد. تعدادی از فیلمهای او توانستند بسیار موفق و پر تماشاگر باشند و باید در این ارتباط «دنیای زیر زمینی» را مثال زد که در 1927 ساخته شد و میتوان رونق ژانر گانگستری در سینما را محصول و پی آمد این فیلم دانست. «مراکش» نیز دیگر فیلم پرتماشاگر فون اشترنبرگ بود که در سال 1930 اکران شد و مشخصه جنبی و مهم این فیلم این بود که اولین فیلم آمریکایی مارلین دیتریش را شکل داد، هر چند نخستین همکاری فون اشترنبرگ با دیتریش فیلم مشهور «فرشته آبی» بود که یک سال پیشتر عرضه شده بود.
مسیر دلخواه
با این حال همان طور که قبلاً آمد این فیلمساز آلمانی چندان به نظرات مردم بها نمیداد. بهتر بگوییم بر خلاف سنن دیر پای هالیوود مطابق میل آنها و بر اساس سلایق آنان فیلم نمیساخت و به تبع آن، واکنش مردم نیز وی را از مسیر دلخواهش باز نمیگرداند. این چنین بود که اغلب فیلمهای او Setting ها و محیطی غیر ملموس و غیر رئالیستی داشتند، ریتم پیشرفت داستان او غیر معمول و با نوعی شگفت زدگی دائمی همراه بود ولی کارهای تند و گاه تبهکارانه کاراکترهایش نه لزوماً برای مبهوت کردن بینندگان و سلاحی در این راه بلکه وسیله ای برای راضی کردن خودش در مقام راوی تیره ترین قصههای اجتماعی بود. هم در آن زمان و هم اینک در سال 2013 این باور و طرز توجیه بر کارها و رویکردهای فون اشترنبرگ وجود دارد که او چون از محیط پلیسی و هولناک هیتلر در آلمان و مقدمات عصر نازیها در اروپا میآمد، نوعی تیره بینی و به واقع حقیقت گرایی تلخ در کارهایش وجود داشت که نیازی هم به لاپوشانی آن نمیدید. آن چه تعجب آور بود، همان طور که پیشتر نوشتیم، تسلیم شدن چند ساله کارخانه رویاسازیهای بادکنکی و تو خالی هالیوود در برابر رویکرد قوی کابوس سازی فون اشترنبرگ و قبول و به نمایش در آوردن باورهای او در کمپانیهای معروف فیلمسازی آمریکا بود که مثلاً 180 درجه با موزیکالهای مافوق شیرین روبن مامولیان فرق میکرد و حتی تلخ گراییهای سه کار کلاسیک گانگستری آن زمانهای هالیوود با اسامی آشنای «دشمن مردم» (1931)، «سزارکوچک» (31) و «صورت زخمی» (32) نمیتوانست با آنها برابری کند.
بدون نظم
آن دسته از فیلمهای فون اشترنبرگ که مارلین دیتریش بازیگر نخست آن است، همچنان محبوب ترین کارهای او لااقل در آمریکای شمالی هستند اما تأسف آور است که تمامی کارهای آن ایام او در عصری که عرضه مجدد کارهای کلاسیک و قدیمی تاریخ سینما در قالب کلکسیون D. V. Dها و حتی ادوات مدرن تر اما نامحبوب تر Blue Ray باب شده، به صورت جسته و گریخته و بدون یک نظام بندی کلی به بازار روانه شده اند و هر چند 12 فیلم مورد بحث تقریباً همگی به صورت C. D در اروپا و آمریکا در دسترس اند اما در یکی دوPackage مشخص قرار ندارند و به گونه ای پرت و پلا شده اند.
«مراکش»، «ونوس بلوند» و «شیطان یک زن است» که تعدادی از فیلمهای دیتریشی فون اشترنبرگ هستند در یک ست به نام «دیتریش –کلکسیون پرشکوه» توسط کمپانی یونیورسال روی D. V. D عرضه شده اند اما خبری از یک نسخه مشخص و با کیفیت از «ملکه قرمز» نیست. «فرشته آبی» فقط در محصولات کمپانی کینو به صورت یک محصول تک و نه در قالب یک کلکسیون عرضه شده و «قطار شانگهای» و «بیآبرو» فقط در سری کارهای D. V. D که آنها را سینمای اروپا نامیده اند با کیفیتی نه چندان فوق العاده در دسترس اند.
یک جنگ واقعی
در این میان اخیراً و به واقع از اوایل زمستان 2013 سه فیلم فون اشترنبرگ که واپسین کارهای صامت او هستند و بسیار هم پرارزش مینمایند اما شهرت آثار فوق الذکر را ندارند توسط کمپانی کری تویون در یک باکس بر روی D. V. D عرضه شده اند. که شامل «دنیای زیرزمینی»، «آخرین فرمان» و «The Docks of New york» میشود. از آن جا که این فیلمها ناطق نیستند طبعاً با یک ست از موسیقیها که به روش و سبک زمان ساخت شان تدوین شده و کار ارکستر الوی و همچنین دانلد سوسین و جووانا سیتون هستند همراهی میشوند و تکههای دیگری نیز در این باکس وجود دارد که یکی از آنها مصاحبه ای است که یکی از شبکههای تلویزیونی سوئد در سال 1968 با فون اشترنبرگ انجام داده بود و برای آنهایی که اینها را نیز کامل نمیدانند کتابچهای 96 صفحه ای در تشریح این 3 فیلم و کل دستاوردهای سینمایی فون اشترنبرگ هم وجود دارد.
با این اوصاف لازم است توضیحاتی اضافی را درباره «دنیای زیرزمینی» بیاوریم که از بهترین آثار اولیه سینمای جنایی و گانگستری بود. داستان اصلی و اوریژینالی که این فیلم بر اساس آن ساخته شد نوشته بن هکت معروف بود که در آن زمان صرفاً یک روزنامه نگار ساده بود و هنوز تبدیل به نمایشنامه نویس و سناریست تحسین شده دو دهه بعدی نشده بود و گفته میشود آن داستان چنان رئالیستی و تأثیرگذار بود و از آدمها و دارودستههای حقیقی گانگسترها نشأت میگرفت که یک جنگ واقعی بین چند گروه از تبهکاران شهر شیکاگو در همان ایام را براه انداخت. وقتی امروز نگاهی به این فیلم میاندازیم، یک پل حائل بین رویدادهای اجتماعی تند آن زمان و رویکردهای مهار ناپذیر فون اشترنبرگ در تصویرسازیهای سبک آبستره از وقایع حقیقی نشان میدهد. با این حال در بطن فیلم و در وسط رویکردها و اتفاقات فوق سه کاراکتر اصلی و کلیدی و پیامدهای تلخ ارتباط آنها با یکدیگر را مییابیم. یکی از آنها یک گانگستر نترس و ماجراجو به نام بول وید (با بازی جورج بنکرافت) است و دیگری یک وکیل معتاد به الکل و دچار مشکلات شدید مالی که بول وید او را زیر چتر حمایت خود میگیرد و نام عجیب و اتومبیلی رولزرویس (!) را روی او میگذارد (با بازی کلایو بروک). با این حال ارتباط آنها مخدوش و ویران میشود زیرا رویس به نامزد بول وید که نامش فورز مککوی (او لین برنت) است علاقمند میشود و این مسئله، خشم شدید وید را برمی انگیزد و دنیای آنها سرشار از برخورد و سیاه از گلوله میشود.
انتقال به دنیای وسترن
برای سینما دوستان حرفه ای اسامی کاراکترهای فوق بسیار آشنا نشان میدهد و این بدان سبب است که یکی از سناریستهای اصلی آن فیلم هاوارد هاکز معروف در ابتدای راه درخشش اش در هالیوود بود اما اسم او در تیتراژ نمیآید و او سالها بعد (1959) از اکثر همین نامها برای نامگذاری کاراکترها در وسترن کلاسیک خود «ریوبراوو» سود جست.
صحنه مرکزی اصلی در «دنیای زیرزمینی» یک سالن زیرزمین مانند و در واقع رستورانی است که آن را سرزمین رویا مینامند. با این حال پنجره ای در این سالن دیده میشود و محیط از هر چهار طرف بسته و محدود است و این محل تبدیل به Stage و صحنه ای شده است که کاراکترهای قصه همان قدر که در آن قادر به رویت همه چیز و تمامی اتفاقات هستند، خود نیز قابل رویت اند و در مرکز دید قرار دارند.
این نوعی از صحنه پردازی و ساخت محیط است که به شکلهای صوری و حقیقی متفاوتی در سایر کارهای فون اشترنبرگ نیز ظهور میکنند و در این ارتباط میتوان یک رستوران دیگر که محل گردهمایی ماجراجویان و قماربازان در فیلم «مراکش» است، یک تالار دیگر که مکان اجتماع خلافکاران در فیلم «پزشانگهای» (محصول 1941) است و همچنین یک زندان در فیلم «صاعقه» (1929)، در یک قطار مسافرتی در «قطار شانگهای»، یک قصر در «ملکه قرمز رنگ» و حتی یک خیابان در بردارنده هنرمندان نمایشی و بازیگران تئاتر در فیلم «شیطان یک زن است» را مثال زد که همگی حالت و مرتبت و منزلتی یکسان از بابت مسئله فوق دارند.

سزارهای ساقط شده
در همه حال تشخیص این که کاراکترهای آثار فون اشترنبرگ میکوشند از این مکانهای خطرناک بگریزند یا بر عکس تلاش دارند به آن برگردند، نامشخص مینماید. در «آخرین فرمان» سرزمینی رویایی مورد نظر فون اشترنبرگ و آن چه او چنین چیزی میپندارد در واقع یک استودیوی فیلمسازی است که یک ژنرال ارتش روسیه و به روایتی یکی از سزارهای سابق این کشور با بازی امیل یانینگز بازیگر کلاسیک و آلمانی آن زمان بعد از تسلیم شدن در برابر سر بر آوردن و یورش بلشویکها و افتادن کشور به دست کمونیستها و تبدیل روسیه به اتحاد جماهیر شوروی، چون باید شغل و منبع درآمد تازه ای را بیابد و زندگی اش را از این طریق تأمین کند، از سر ناچاری تن به حرفه بازیگری در فیلمهای سینمایی میدهد اما جالب تر این که فیلمی که میخواهد در آن بازی کند درباره همان انقلابی است که موجب سقوط وی و همتاهای او و پایان عصر سزارها در روسیه و شکل گیری حزب حاکم کمونیست شوروی و روی کار آمدن مارکس و لنین شده است و باز جالب تر این که کارگردانی فیلم را نیز به کسی سپرده اند که از انقلابیون سابق (با بازی ویلیام پاول) است و پیشتر توسط خود وی شکنجه شده است! شاید تغییر و تبدیل و وجوه تصادف فوق تا حدی و بخصوص بعد از 10 دقیقه اول فیلم بدیهی و قابل پیش بینی بنظر برسد اما فون اشترنبرگ با استفاده وسیع از روش فلاش بک بسیاری از حقایق درباره کاراکترهای قصه اش را به تدریج وبه آرامی افشا میکند و این به مثابه قرار دادن یک قطعه کوچک زمانی درون یک فضای محدود(گستره قصه گویی او) است و در چنین قطعه ای ما شاهد علاقه مند شدن ژنرال ارتش شکست خورده سزارها به یک هنرپیشه سینما(باز هم با بازی او لین برنت) هم هستیم که متعلق به گروه هنری کاراکتر ویلیام پاول بوده است. لابد فون اشترنبرگ میخواسته است با قرار دادن این قضیه در دل قصه اش چهره ای بالنسبه انسانی به کاراکتر ژنرال ببخشد و شاید هم قصد داشته بگوید سرانجام این ارتشی متنبه شده و رویکردهای انسانی در او ظهور کرده است. در این سکانسهاست که کاراکتر امیل یانینگز و بهتر بگوییم همان ژنرال در جمله ای معنادار و به طعنه از بازیگر زن مذکور میپرسد:لابد با بازی در سینما و در فیلمهایی از این دست بیشتر از ارتشیهایی مثل ما به کشورت خدمت میکنی این طور نیست؟
کارگر روغنی و دودی
در فیلم Docks of Newyork فون اشترنبرگ به گونه ای پخته تر لااقل در شرح و بسط روابط اجتماعی و رویدادهای سیاسی زمانه خود عمل میکند و به وضوح بنظر میرسد که پرتجربه تر شده و تندیهای آثار قبلی اش دست کم به طور موقتی جایش را به برخی رویکردهای ملایم تر و جامعه شناسیهای عمیق تر داده است. ماجراهای این فیلم در گذشته ای نامشخص و اعلام نشده روی میدهد و کل صحنهها و محلهای تحقق اتفاقات فیلم از سه چهار محل فراتر نمیرود که در میان آنها یک رستوران به نام سندباد عمده ترین و کلیدی ترین نقطه است و ماجراها کلاً در یک فریم زمانی 24 ساعته جای داده شده است. فون اشترنبرگ با این ادوات بینندهها را برای مدتی که گفتیم از دنیای شناخته شده و مشخص شده جدا و دور میکند و وارد محوطه ای میکند که کاملاً ساختگی و مصنوعی بنظر میرسد و این نیز در جهت تأمین تعابیر ماجرا و وجوه قصه است که فون اشترنبرگ به عنوان یک الزام قصه گویی در ذهنش داشته است. ما به جای این که بیشتر به اکشن و حرف برای پیگیری قصه و حس کردن داستان فون اشترنبرگ نیاز داشته باشیم، با ایما و اشارهها و تصاویر انتخابی وی که به اندازه کافی گویا هستند، مسیر قصه را طی میکنیم. یکی از دو کاراکتر اصلی یک کارگر ارشد کشتی ای است که باید در اسکله شهری مانند نیویورک لنگر بیناندازد و بیش از آن که تمیز و شیک باشد، روغن از لباس هایش و دود ناشی از سوختن زغال سنگ در عرشه کشتی از چهره اش میبارد و این کاراکتر را باز هم جورج بنکرافت بازی میکند. کاراکتر اصلی دیگر هم با بازی بتی کامپسون یکی از بزرگان اواخر دهه 1920 و ابتدای دهه 1930 سینما یک زن ماجراجو است که معلوم نیست از سفر با این کشتی چه چیزی را جستجو میکند اما این مشخص است که او از زندگیهای عادی گریزان است. با این اوصاف و موجوداتی از این دست Docks of New york داستان امید، یأس، اعتماد و خیانت و نمادی از زندگی عجیب آدمهای محدودی است که چون در جامعه عادی احساس رضایت نمیکنند و گمشده ای دارند که دقیقاً نمیدانند چیست آن را به طور مذبوحانه ای جستجو میکنند و البته هر چه فزون تر میگردند، آن را کمتر مییابند و تیرشان به سنگ میخورد. تو گویی این زمانهای است که ما اینک در طلیعه بهار سال 2013 هم مقابل خود داریم و فقط نوع پوشش و آرایش مو و چهرهها قدری فرق میکند.
غیر قابل اعتماد
با این حال فون اشترنبرگ تا پایان قصه از ضربه وارد کردن مکرر به بینندگان ابایی ندارد و بارها آنها را شگفت زده میکند. دوربین او در گسترهای وسیع و در محیطی مزرعه مانند به حرکت در میآید و سیاهی لشکر و افراد زیادی که محیط را پر کرده اند و ابر موجود در آسمان که آغشته به دود و مه هستند، باعث شده اند تشخیص دقیق محیط و آدمها سخت باشد و فقط نمایی کلی را ببینیم و از این طریق کارگردان به ما تلنگر میزند که احتمال هر رویداد و کاری را از دو کاراکتر اصلی فیلم بپذیریم. اشترنبرگ دنیایی را فراهم آورده که هم به شکل خیره کننده ای زیبا و هم به نحو محسوسی غیر قابل اعتماد و جرم زا و نا ایمن است. در چنین محیطی کاراکتر بنکرافت ابتدا مانع خودکشی بتی کامپسون میشود و سپس برای این که او را در دفعات بعدی هم از این کار باز دارد، دعوت به ازدواج و وانمود میکند که در حال تدارک دیدن برای این کار و تهیه مقدمات آن است. به این ترتیب ما دو کاراکتر بی پناه و سرگشته را میبینیم که از فرط بدبختی و نداشتن وسیله و امکان شرایطی بهتر، برای کسب انگیزههای زندگی به یکدیگر تکیه میکنند و شاید سرکارگر کشتی از زن دارای نیات فوق و رویکرد خودکشی آن قدرها هم خوشبختتر نباشد. هر دو میگویند که رستگاری فراروی شان است و یک زندگی ایده آل خواهند ساخت اما میدانند که دروغ میگویند و چنین چیزی دور از دسترس آنهاست.
موهوم و ناممکن
این عادت و خصلت و رویکرد محبوب اشترنبرگ بود ؛ ترسیم آدمها و خلق محیطهای موهوم و ناممکن اما جذاب و فریبنده که چیزی بهتر را برای آینده فریاد میکنند اما این آینده ای است که تضمینی در مورد وجود داشتن آن احساس نمیشود. آدمهای او موجودات مرموز و خطرناکی بودند که حتی وقتی به سمت سپیدی میرفتند، تیرگی محیط دوروبر آنها سلامتی راه شان را زایل و آینده آنان را تیره میکرد. زنان او و بخصوص کاراکترهای مارلین دیتریش در کالت کلاسیکهایی مانند «مراکش»، «ونوس بلوند» و «شیطان یک زن است» و همچنین «فرشته آبی»، «بی آبرو» و «قطار شانگهای» موجودی است که شاید ظاهرش مثبت و زیبا باشد اما در ورای صورت ظاهر خود آینده موهوم خطرسازی را گواهی میدهد و این که چگونه سایر کاراکترهای آثار فون اشترنبرگ با وجود خصلت واحتمال فوق به سمت این شخصیت میروند. بر اساس قلم اشترنبرگ به سبب جذابیت عناصر ناشناخته نزد مردم عادی است که تصور میکنند از این گونه ریسکها ضرری نمیبینند و همین ترس و احتمال قوی و ظن برخاسته از کاراکتر چند وجهی دیتریش (و همچنین بتی کامپسون و او لین برنت) چیزهایی است که بینندهها را در حالت تعلیق و دلهره نگه میدارد.
خبری از متروپولیس نیست اما…
در «ملکه قرمز رنگ» کاراکتر اول زن، موجود اسرار آمیزی است که اطرافیانش را پیوسته به مسیرهای متضاد میکشاند و با این وجود سلاحهای او همچنان کارگشا است. فریب آدمهایی که ذاتاً دغل بازند و هرگز آرام نمیگیرند، پایه اصلی قصههای تیره و مرموز فون اشترنبرگ بود که او را از تمام هم دورهایهای وی به شدت متمایز میکرد و حتی مردان برجسته کنونی سینما را از وی عقب میاندازد حال آن که آنها به سلاحهای فنی و ادوات تکمیلی ای مجهزند که در دوره کار فون اشترنبرگ حتی در افراطی ترین رویاهای سینما گران هم جایی نداشت. هشتاد سال بعد از آن ایام رویاهای تیره و قصههای پرظن و تردید فون اشترنبرگ به اندازه زمان ساخت و اکرانش جذاب و به طرز خیره کننده ای موجد ترس و خطراتی است که فقط در کارهای او و تا حدی فریتز لانگ یک آلمانی گریزان دیگر از دست هیتلر یافت میشد. ما لزوماً با «مطب دکتر کالیگاری» طرف نیستیم و خبری از «متروپولیس» هم نیست اما دنیای مرموز و سرشار از کشمکشهای تبهکارانه و آرزوهای زیاده خواهانه کاراکترهای آثار فون اشترنبرگ، حتی از مخلوقات لانگ هم خطرناک تر نشان میدهند.
ساحل معبود
آدمهای کاوشگر و کمال طلب فون اشترنبرگ که با ستهای ویدیویی و باکسهای D. V. D جدید روانه شده به بازارهای اروپا و آمریکا جلوه ای مجدد و حیاتی تازه در سال 2013 یافته اند، همچنان تلاش و جستجو میکنند تا به ساحل مقصود و محل معبود برسند. این که آن ساحل در دوزخ قرار داشته باشد و فرشته آبی وعده داده شده یک شیطان حیله گر باشد از نظر فون اشترنبرگ و کاراکترهای او اهمیت زیادی ندارد. مهم، همچنان آرزو کردن و دائماً کاویدن و به پیش رفتن است. به زعم فون اشترنبرگ که سالها پیش درگذشت، رویا طلبان سرانجام بیدار میشوند و حقیقت را میبینند که شاید 180 درجه با رویا و هدف موهوم شان فرق داشته باشد اما رویایشان هرگز پایان نمیگیرد. این یک آرزوی پایدار و کاوشی ابدی است.
منبع:Cineaste