اشتراک گذاری
نویسنده : shapoor azimi – ساعت ٢:٥٧ ب.ظ روز جمعه ٢٦ اردیبهشت ۱۳٩۳
سینمای جهان، تحلیل فیلم، سام پکین پا
دربارة این گروه خشن
اصولاً هر کارگردانی دردوران فیلمسازیاش تلاش میکند به یکی از اهرمهای مورد علاقة مخاطبان سینما در آثارش یازد و آن را پررنگتر از مؤلفههای دیگر بپروراند و بار بنشاند.جان فورد خانواده را برگزید. هیچکاک ترس را؛ فریتس لانگ شخصیت پردازی و داستانگویی را انتخاب کرد. ولز رفتارهای فرمگرا در آثارش را میپسندید. جان هیوستن مکث بر روی قهرمانان را ترجیح میداد. از میان کارگردانان سینمای قصهگوی کلاسیک؛ سام پکین پا – که یکی از دوستداران آثارش نیز هستم- خشونت افسارگسیخته را انتخاب کرد و آن چنان بر نمایش خشونت در آثارش تأکید داشت که سرانجام چنین عنصری در آثار او شکلی حتی آیینی به خود گرفت. اما سینمای پکین پا تنها به این وجه ختم نمیشود. او استاد روایت ضد قصه نیز هست. او و سرجیو لئونه (نکتة جالب این است که هر دو وسترن ساختهاند) در شمار معدود فیلمسازان سینمای قصهگوی کلاسیک هستند که این چنین از قصهگویی پرهیز کرده و به «حس و حال» و «فضاسازی» در آثارشان اهمیت بیشتری میدهند.
به داستان این گروه خشن (1969) توجه کنیم: در 1913 در تگزاس، پایک (ویلیام هولدن) رهبر چند یاغی به دنبال سرقت دفتر راه آهن است که خزانة نقره دارد. رفیق قدیمی پایک، دیک تورنتون (رابرت رایان) برایشان تله گذاشته است. اما پایک و چند تن از دار و دستهاش که زنده ماندهاند؛ موفق به فرار میشوند. خزانة نقره نیز کیسه هایی پر از حلقههای به درد نخور هستند. آنها به ریوگرانده میروند که زادگاه آنجل یکی از افراد پایک است. دهکده تحت تسلط افراد ژنرال ماپاچه (املیو فرناندز) است. پایک و افرادش با آدمهای ژنرال درگیر میشوند. سرانجام در یک سکانس خارقالعاده پایک و افرادش با کشتن افراد زیادی از ارتش ماپاچه خودشان نیز کشته میشوند.
به معنای واقعی کلمه هیچ اتفاقی در فیلم رخ نمیدهد که بتوان آن را به به عنوان داستان فیلم خلاصه کرد. پکین پا در این درام 140 دقیقهایاش بیش از هر چیز دیگری به دنبال تصویر کردن روزگار سپری شدة آدمهایی است که انگار به پایان خط رسیده اند. درواقع فیلم به شکلی نمادین در همان سکانس ابتدایی که پایک و افرادش به کاهدان میزنند، به نوعی مرگ این گروه خشن را یادآوری میکند. با این که پایک سرگروه این آدمها است اما به هیچ عنوان قهرمان فیلم نیست. همانقدر که او در این روایت زندگی به پایان رسیدة آدمهای خسته، نقش دارد داچ (ارنست بورگناین)؛ لایل (وارن اوتس، بازیگر مورد علاقة پکین پا) یا فردی (ادموند اوبراین) هم نقش دارد. انگار تنها چیزی که باعث میشود پایک رهبری این آدمها را به عهده بگیرد این است که او حوصلة فکر کردن دارد اما دیگران نه. یادمان باشد که داچ در جایی رودرروی پایک میایستد و از او واهمهای ندارد. پایک و آدمهایش درواقع از زمانی که به پروپای ژنرال ماپاچه و آدمهایش میپیچند؛ عامدانه و آگانه مرگ خود را انتخاب میکنند. دفاع از روستاییان در برابر ماپاچهای که تا بن دندان مسلح است؛ نبردی نابرابر است که بازندة ظاهریاش مشخص است. پایک و آدمهایش اما آن روی سکة مرگی را انتخاب میکنند که کاری میکند تا درست و حسابی کلکشان کنده شود.
درواقع اینجا و در چنین لحظاتی است که تفسیر پکین پا از خشونت شکلی فردی و البته آیینی پیدا میکند. یادمان باشد که نبرد مرگ و زندگی را پایک و افرادش آغاز میکنند. شکل پرداخت پکین پا در آغاز سکانس کشتار به گونهای است که انگار بر ناگهانی بودن شلیکها صحه میگذارد. تیرها از زمین و آسمان باریدن میگیرد. پکین پا گاهی برخی مرگها را با تدوین موازی و حرکت آهسته نشان میدهد. فضای سکانس به گونهای است که گویی تماشاگر در میانة کشتاری بی پایان گیر کرده است. اما عجیب است که تیری به او اصابت نمیکند! پایک و افرادش در این درام خون و کشتار به سادگی تن به مرگ نمیدهند. نگاه کنید به شکل کشته شدن لایل. او تا لحظة آخر ماشة مسلسل را رها نمیکند. مسلسل شلیک میکند و تن لایل سوراخ سوراخ میشود. او تا لحظة آخر و دم رفتن به کشتن ادامه میدهد. آدمهای دیگر یکی پس از دیگری کشته میشوند. این کشته شدنها لابلای میزانسنهای پیچیده و دشوار پکین پا و به هم ریختگی فضاها هرگز به دست فراموشی سپرده نمیشوند. پکینپا قدر و قیمت آدمهای داستانش را میداند. اما چنین است که انگار مرگ برایش آنقدر باشکوه هست که نخواهد با گذاشتن جملهای اضافه در دهان شخصیتهای فیلمش؛ ذرهای از این شکوه بکاهد. داچ و پایک یکی دو کلمه میگویند و میمیرند. سرانجام تیراندازی به همان شکل بی مقدمه که آغاز شده بود، بی مقدمه به پایان میرسد. دیک و همراهانش که در بخشی از سکانس کشتار با دوربین و ازر دور این صحنة عظیم را دیدهاند؛ اکنون مانند مردارخواری به سوی قیامت دوست قدیمیاش میرود. چه کسی برندة این کارزار است؟ آن که مرده یا آن که هنوز زنده است و نفس میکشد؟ در پایان بازندة ماجرا نه پایک و افرادش که شاید دیک تورنتون باشد که خود را به دولت فروخته و در پایان فیلم زنده میماند. دستمزد دیک این است که چند صباحی بیشتر روی زمین زندگی کند و با کاسهلیسی به حیاتش- که دیگر زنده بودن در آن معنا ندارد- ادامه دهد. مرگ پایک و آدمهایش نکتة پنهانی در خود دارد.
قاتلین آنهای نیروهای نظامی نیستند. مشتی پیرمرد و کودک و زن هستند. آنهایی که اجیر شدة روحی و روانی ماپاچه هستند تا پایان به سرنوشت خود گردن مینهند. درواقع شاید برای پایک و مردانش چندان اهمیت نداشته باشد که برای چه و با که میجنگند. آنها تنها میدانند که باید تا آخرین قطرة خون با زندگی جنگید. این مانیفست سام پکین پا است که در آثار دیگرش نیز تجلی میکند. در سگهای پوشالی (1971) دیوید سامنر (داستین هافمن) تمامی مزاحمین را میکشد. در این فرار مرگبار (1972) مککوی (استیو مککویین) در هتل کارش را با تعقبکنندگانش یکسره میکند. قهرمانهای پکینپا کار را نیمه تمام نمیگذارند تا مأموران قانون از راه برسند و محاکمه و زندان در انتظار تبهکاران یا حتی قهرمانان فیلمهایش باشد. تک روی قهرمانان پکین پا شبیه تکرویهای خود او در زندگیاند. استادش دان سیگل در 1981، کاری برایش به عنوان کارگردان دوم دست و پا کرد. 12 روز پشت دوربین به عنوان کارگردان دوم یک فیلم کمدی. پکین پا بی درنگ پذیرفت. هر چند نامش در تیتراژ نیامد اما همین برایش کافی بود که پشت دوربین قرار میگیرد. او از 1979 تا زمان مرگش در 1984 هتل زندگی میکرد.