Share This Article
محرک فاشيسم، بحرانِ اقتصادي و اجتماعي است
گفتوگوي ژرژ سيمنون با لئون تروتسکي
ترجمهي مجتبا پورمحسن
ژرژ سيمنون، نويسنده داستانهاي پليسي و خالق شخصيت به يادماندني مگره، در سال ۱۹۲۸ زماني که براي روزنامه پاريس سوار کار ميکرد به يک ماموريت دريايي فرستاده شد و در جريان همان سفر طعم دلنشين سفر دريايي به دلش نشست. او در سال ۱۹۲۹ تصميم گرفت که قايقي به نام آستراگات بخرد. سيمنون همراه با همسرش تيگي و آشپز و مستخدمشان، آنقيه ليبقژ و سگشان، اولاف در گذر از سيستم کانال پاريس روي عرشه آستراگات زندگي کردند.
او در سال ۱۹۳۲ در سفري طولاني، گزارشهايي از آفريقا، اروپاي شرقي، ترکيه و شوروي براي روزنامه فرستاد و در سالهاي ۱۹۳۴ و ۱۹۳۵ سفري به دور دنيا را تجربه کرد.
او در سال ۱۹۳۳ در ترکيه به سراغ يکي از خبرسازترين چهرههاي سياسي آن سالها ميرود، لئون تروتسکي، بلشويک انقلابي که از منتقدان استالين بود، در سال ۱۹۲۹ از حزب کمونيست اخراج و نخست به آلماآتاي قزاقستان و در فوريه همان سال به ترکيه تبعيد شد. پس از اخراج او از شوروي، تروتسکيستها متزلزل شدند. در فاصله سالهاي ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۴، اکثر رهبران مخالف استالين، «به اشتباه خود اعتراف کردند و دوباره به عضويت حزب درآمدند.»
تروتسکي چهار سال در جزيره دبوک آد استانبول ماند. او در آنجا از سوي بسياري از افسران سابق ارتش سفيد که با انقلاب بلشويکها مخالف بودند، در خطر بود. اما حاميان اروپايي تروتسکي داوطلبانه حفاظت از او را برعهده گرفتند و امنيت او را تامين كردند. در بهار سال ۱۹۳۳، تروتسکي، نويسنده مشهور بلژيکي، ژرژ سيمنون را پذيرفت و به سوالاتش پاسخ داد. اين مصاحبه در ژوئن همان سال در روزنامه پاريس سوار چاپ شد. از لابهلاي سخنان تروتسکي ميتوان دريافت که وقوع جنگ جهاني دوم براي سياستمداران آن روز جهان، اتفاقي قريبالوقوع بود.
1 من 10 بار در کايزرهف با هيتلر ملاقات کردم، زماني که او به عنوان صدراعظم آلمان در تب و تاب کارزار انتخاباتياش بود. موسوليني را ديدم که مشتاقانه رژهي هزاران جوان را تماشا ميکرد و عصر يک روز در مونپارناس، گاندي را ديدم که با يک لباس ضد نورسفيد دستش را روي ديوار گرفته بود و راه ميرفت و زنان جوان شوريده و متعصب از پياش ميرفتند.
براي مصاحبه با تروتسکي خود را روي پلي يافتم که قسطنطنيه جديد و قديم، استامبول و گالاتا را به هم متصل ميکرد، پلي که از پل پوننف پاريس هم شلوغتر بود. نميدانم چرا يک يکشنبهي زيبا روي رود سن نزديک سن کلريا بوژيول يا پوئسي در ذهنم هست؟ نميدانم.
همهي قايقهاي دور و بر الوارهاي تختهکوبي به هم گرهخورده مرا به ياد قايقهاي بتوموش (روباز) گردشگري پاريس مياندازد. آنها بزرگترند؟ مطمئناً. آنها حتي يک تهويه داشتند و يک پروانه در مقابل آب شور کار ميکرد. اما مسأله ابعاد است. دکور کامل و وسيعتر است، خود آسمان به مراتب بزرگ بود.
اينجا يک طرف اروپا و طرف ديگر آسيا خوانده ميشود. به جاي يدککشها و قايقهاي رودخانه سن، در اينجا کشتيهاي باري و مسافربري با پرچم همهي کشورهاي جهان به سوي درياي سياه ميروند و از تنگهي داردانل ميگذرند.
چه اهميتي دارد؟ من خيالِ يکشنبهي زيبا، حاشيههاي شهر و کافهها را در سر نگه ميدارم. عشاق روي عرشهي کشتي هستند؛ روستايياني که مرغ و خروسهاي در قفس را جابهجا ميکنند، ملواناني در راه مرخصي که به لذتهايي که پيشاپيش قرار است نصيبشان شود، لبخند ميزنند.
تروتسکي؟ پريروز نامهاي به او نوشتم و تقاضاي مصاحبه کردم.
صبح ديروز با صداي تلفن از خواب بيدار شدم.
«آقاي سيمنون؟ من منشي آقاي تروتسکي هستم. آقاي تروتسکي ساعت چهار شما را به حضور خواهد پذيرفت. قبل از اين بايد بگويم که آقاي تروتسکي که حرفهايش بيش از حد تحريف شده، مايل است قبلاً سوالاتتان را به صورت مکتوب دريافت کند.
او جوابها را هم مکتوب خواهد داد.»
من سه سوال پرسيدم. آسمان، آبي است، هوا به اندازهي آبهاي عميقي که جنبش جلبکهاي سبز در آن را هم ميشود ديد، صاف است.
آنجا، در درياي مرمر، در فاصلهي يک ساعتي از قسطنطنيه، چهار جزيره ظاهر ميشود، آنطور که آنها صدايش ميزنند: «جزاير»، و ما به اسکلهي يکي از آنها ميرسيم.
مدون يا سن کلو، با رنگهاي ساحل آزور (ريويراي فرانسوي). شيبها، ملايم و سبز هستند و کاجهاي دريايي بر آن سايه ميافکنند. اما اين حومههاي شهر است. ماشيننويسان فوقالعاده و زنان جوان زيبايي در قايقهاي کوچکي هستند که عشاقشان پارو ميزنند. شکلات و بستني ميفروشند، و عکاسها رهگذران را متوقف ميکنند، در حالي که يک زن خونسرد حواسش به سالن تيراندازي است.
گسترهي بين جزيرهها، به ندرت بيش از کرانههاي رود سن است.
سرسبزيهاي آن را ويلاهاي سفيدي که در تپهها سر برآوردهاند، قطع کردهاند. توقفي ديگر. بعد يک توقف ديگر. تقريباً همهي زوجها قايق را ترک کردهاند.
و اينجا بيوک آد است، جزيرهاي که خانهي تروتسکي در آن قرار دارد.
آنجا را پناهگاهي مجلل، ويلايي پرزرق و برق، ملکي بهشتگونه توصيف کردهاند. در امتداد رود سن هم وقتي از پاريس دور ميشويم، تفاوت سطح اجتماعي سر برميآورد، ويلاهاي گرانقيمت جايگزين کافهها ميشوند و قايقهاي پارويي جاي خود را به قايقهاي موتوري ميدهند.
بارانداز جزيرهي بيوک آد شيکتر است و رستورانهايي احاطهاش کردهاند که روميزيهاي سفيدشان زير نور آفتاب ميدرخشد. درشکهها منتظرند، با دو اسبي که لباس سفيد پوشيدهاند و بايد مسابقهي الاغهاي زينپوش شدهاي را که بيصبرانه منتظرند، تحمل کنند. در ميداني کوچک پنجاه يا شايد هم صدتا درشکه هست.
جمعه که در ترکيه روز تعطيل است، آنها شکست خواهند خورد و همه جا آفتابگير و گندمزار است، در نهري کوچک، پشت بوتهزارها بر تپهها، جمعيت جمع خواهند شد، خوردنيهايشان را پخش ميکنند، از خنده و موسيقي و عشق مست ميشوند.
تروتسکي؟ يک درشکه مرا از مسيري که اطرافش ويلاها به صف شدهاند، ميبرد. بسياري از ويلاها براي فروش يا اجاره هستند، چون بحران اقتصادي در ترکيه هم شديد است. کرکرهي پنجرهها کشيده است، اما باغها، سرشار از گلهاي رزي هستند که آنقدر بزرگند که چاق به نظر ميرسند. در سوي ديگر درياي آبي صاف را ميبينيم. گاري توقف ميکند. درشکهچي دستش را دراز ميکند. همهي کاري که به عهدهي من گذاشته شده اين است که از گذرگاه بين دو ديوار عبور کنم. همه چيز بسيار آرام است و بيحرکت. هوا، آب، برگها و آسمان چنان صاف است که با عبور يک نفر انگار اشعههاي آفتاب ميشکنند. با اين حال مردي پشت کبابپز است. نيمتنهي مخصوص پليس ترکيه به تن دارد که دکمههايش باز است و زيرش پيرهني سفيد پوشيده و مثل يک بازنشسته در باغش، دمپايي به پا کرده است. پليس ديگري ظاهر ميشود، اين يکي لباس شخصي است يا دقيقتر اگر بگويم پيرهن بدون کت پوشيده، چون تازه خودش را شسته و دارد با گوشهي حوله گوشهايش را خشک ميکند.
در باغ باشکوهي هستم که مساحتش 100 در 50 متر است. سگي کوچک در خاکروبهها ميچرخد، جوان ژوليدهاي در ننو، بيآنکه حتي نگاهي به من بيندازد، جزوهاي به زبان انگليسي را ميخواند و آنجا، زير بالکن جوان ديگري هست. او هم دمپايي به پا دارد و پيرهن بدون کت پوشيده. دو نفر ديگر هم در اتاق اول که تنها يک ميز و چند صندلي در آن هست، قهوه مينوشند.
همهي اينها در حرکت آهسته (اسلوموشن) انجام ميشود. فکر ميکنم به خاطر هواست. من هم اسلوموشن هستم و هيچ عجلهاي ندارم؛ شوقي نداشتم.
«آقاي سيمنون؟»
يکي از اين جوانها پا پيش ميگذارد و با صميميت دستش را دراز ميکند و ديري نميگذرد که هردويمان روي بهارخواب نشستهايم و در گوشهي ديگر باغ، پليس آرايشاش را تمام ميکند.
آدم ميتواند ساعتها بدون انجام کاري، بدون گفتن چيزي و شايد بدون فکرکردن به چيزها همانجا بماند.
«اگر مايليد اول ما دو تا با هم حرف خواهيم زد. بعد شما آقاي تروتسکي را خواهيد ديد.»
منشي، روس نيست. جواني اهل شمال است، سرشار از سلامت، با گونههاي صورتي رنگ و چشماني روشن. جوري زبان فرانسه را حرف ميزند انگار در فرانسه به دنيا آمده.
«من خيلي تعجب کردم که آقاي تروتسکي شما را به حضور پذيرفت. معمولاً او از روزنامهنگاران دوري ميکند.»
«ميدانيد چرا چنين لطفي نصيب من شد؟»
«نميدانم.»
«من هم نميدانم و نميخواهم بدانم چرا. شايد سوالات من در تروتسکي اين ميل را به وجود آورده که درباره موضوع مشخصي اظهارنظر کند؟»
ما حرف ميزنيم و اطراف ما همه چيز در بيتحرکي هوا، آرام است. دو جوان در باغ ميهمان هستند؛ يک انگليسي و يک سوئدي. آنها بعد از يک هفته يا يک ماه ديگر از اينجا ميروند و سپس ديگراني از هر گوشهي جهان خواهند آمد، دوستان يا شاگرداني که براي مدتي در محيط صميمانهي اين خانه در بيوک آد زندگي خواهند کرد. صميميتي حقيقي، تقريباً نهايت صميميت يک اردوگاه.
آن بالا، در خيابان درشکهها ميگذرند.
«هيچوقت حملهاي اتفاق نيفتاده؟»
«هرگز، همانطور که ميبينيد، زندگي در اينجا آسان است. دو پليس در اين خانه زندگي ميکنند، من هم در پشت باغ. آقاي تروتسکي به ندرت به قسطنطنيه ميرود، مگر براي مراجعه به پزشک يا دندانپزشکاش. او قايقي را که شما را به اينجا آورد، ميبرد و پليسها همراهياش ميکنند.»
اين کمابيش همهي زندگي بيروني اهالي خانواده است. آقا و خانم تروتسکي به يک پزشک نياز دارند.
در بقيه موارد آنها حتي به روستا هم نميروند. چه لطفي دارد؟ آدم بايد آنجا باشد تا متوجه شود، روي آن بهارخواب که چشمانداز باغ و دريا را مثل يک افق نزديک آسيا در يک طرف و اروپا در طرفي ديگر دارد.
«مايليد حالا او را ببينيد؟»
ديوار اتاقها برهنه است، سفيد و فقط کتابخانههايي هستند که اندک تنوعي ايجاد ميکنند. کتابها به همهي زبانهاست، کتاب «سفر به انتهاي شب» (به زبان فرانسه) [اثر لويي فردينان سلين] را با جلدي فرسوده ميبينم.
«آقاي تروتسکي به تازگي اين کتاب را خواند و عميقاً تحت تأثير قرار گرفت. اتفاقاً وقتي پاي ادبيات در ميان است، او ادبيات فرانسه را به بهترين شکل ممکن ميشناسد.»
تروتسکي بلند ميشود و دست ميدهد، بعد پشت ميزش مينشيند و ميگذارد که ابهتش به آرامي بر وجود من سايه بيندازد.
هزاران بار او را توصيف کردهاند و من دوست ندارم اين کار را بکنم. ترجيح ميدهم حس آرامش و صفايي را که به من دست داد، منتقل کنم؛ همان آرامش و همان صفايي که وقتي در باغ، خانه و دکوراسيون بودم به من دست داد.
تروتسکي بيتکلف و صميمانه صفحات تايپ شدهاي را که پاسخهايش به سوالات من در آن نوشته شده، به طرفم ميگيرد.
«من پاسخها را به زبان روسي دادم و منشي من آنها را امروز صبح ترجمه کرد. فقط به اين دليل از شما خواستم که به اينجا بياييد تا نسخهي دومي را که نگه خواهم داشت، امضاء کنيد.» روزنامههايي از نقاط مختلف جهان روي ميز او پخش شدهاند و «عصر به خير پاريس» روي کپه روزنامههاست. يعني تروتسکي قبل از رسيدنم، نگاهي به آن انداخته؟
از پنجره شاهنشين باز در انتهاي باغ لنگرگاه کوچکي ديده ميشود که دو قايق در آنجا شناورند: يک قايق کاياک ترکي و يک قايق موتوري.
تروتسکي لبخند ميزند: «ميبينيد، من از ساعت شش صبح ماهيگيري کردهام.»
به من نميگويد که مجبور است، يکي از پليسها را بايد با خودش بياورد، اما خودم ميدانم.
با يک اشاره تپههاي آسياي صغير را نشان ميدهد که کمتر از پنج کيلومتر با اينجا فاصله دارد.
«بر فراز آنجا در زمستان شکار ميکنند… .»
روي ميز، نزديک روزنامهها، مقالهاي است که شروع به نوشتنش کرده.
اين کل زندگي اين خانواده است. در روز يک بار و اغلب اوقات دو بار، تروتسکي ميرود تا حرفهايش را به آبهاي آرام درياي مرمر بگويد.
«متأسفانه روزنامهها با چند روز تأخير به دستم ميرسد.» لبخندي بر لب دارد. چهرهاش آرام است و نگاهش آسوده. اما آيا او مجبور نيست تا استقامتش را حفظ کند؟ آيا او براي ادامهي کارش خودش را مجبور نکرده که اين زندگي محتاطانه را پي بگيرد که آدم را وا ميدارد فکر کند که نشانههاي ترديد يک دوره نقاهت است؟
اما شايد اين چيزي جز خرد نباشد.
«ميتوانيد از من سوال بپرسيد.»
حقيقت دارد. اما من قول دادم پاسخهايش را منتشر نکنم. تروتسکي دربارهي جوابهايي که به من داد، نظر ميدهد و صدايش و اشاراتش همسو با آرامشي فراگير است.
مفصل دربارهي هيتلر حرف ميزند. اين موضوع ذهنش را مشغول کرده. ميتوان حس کرد که چقدر نگران است. نظرات متناقضي را که از سراسر اروپا، نه دربارهي کار هيتلر، بلکه دربارهي شخصيت و ارزشاش شنيدهام، برايش بازگو ميکنم.
فکر نميکنم با گفتن بعضي از حرفهايي که در خانهي او در بواک آد، بسيار دورتر از برلين شنيدم و نظرم را جلب کرد، زير قولم زده باشم.
«هيتلر وقتي که کارش را انجام داد، خودش را ساخت. او قدم به قدم، مرحله به مرحله، درس جنگ را آموخت.»
پاسخ به سوالاتم؟ با هم ميخوانيم.
2 از تروتسکي پرسيدم: فکرميکنيد مسأله نژادي در تحولاتي که بحران اخير به دنبال خواهد داشت، مسلط خواهد شد؟ يا مسألهي غالب، مسألهي اجتماعي است يا مسألهي اقتصادي يا مسألهي نظامي؟
تروتسکي پاسخ داد: نه، من به هيچ وجه فکرنميکنم که نژاد، فاکتوري تعيينکننده در تحولات دههي بعد باشد. نژاد يک مسألهي سرشتي طبيعي است، نامتجانس، ناخالص، آميخته – مسألهاي که تکوين تاريخ از آن محصولات نيمهساختگي يعني ملتها را ساخته است – طبقات و گروههاي اجتماعي و جريانات سياسي که بر اساس آنها خلق خواهند شد، بر سرنوشت دههي جديد تأثيرگذار خواهند بود. بديهي است که من اهميت ويژگيهاي مشخص و خصايص نژادها را انکار نميکنم؛ اما در جريان انقلاب، آنها پشت سر مهارتهاي کار و انديشه، در جايگاه دوم قرار دارند. نژاد، عنصري ايستا و انفعالي است، تاريخ اما عنصري پوياست. يک عنصر که کمابيش خودش ايستاست، چطور ميتواند سوق دهندهي حرکت و پيشرفت باشد؟ همهي ويژگيها در مقابل موتور درنسوز زايل ميشود، تازه اگر از مسلسل بگذريم.
وقتي هيتلر خود را براي تأسيس حکومتي شايستهي نژاد خالص ژرمن آماده کرد، چيزي بيش از دزديدن نژاد لاتين جنوب نيافت. در زمان او، در جريان جنگ بر سر قدرت، موسوليني- در حالي که سرو تهش ميکرد – از دکترين اجتماعي يک آلماني، به عبارت دقيقتر يک آلماني يهودي استفاده ميکرد، مارکس که دو سال پيش او را«معلم فناناپذير همهي ما» ناميد. اگر حالا در قرن بيستم، نازيها قصد دارند به تاريخ، ديناميک اجتماعي و تمدن پشت کنند تا به«نژاد» برگردند، پس چرا به عقبتر نروند؟ انسان شناسي- بد ميگويم؟ – تنها بخشي از جانورشناسي است. چه کسي ميداند؟ شايد در قلمروي شامپانزههاست که نژادپرستان رفيعترين و مسلمترين الهام براي کنش سازندهشان را پيدا خواهند کرد.
ديکتاتوري و دموکراسي
سوال: آيا گروهبندي ديکتاتوري ميتواند نطفهي گروهبندي آدمها باشد يا صرفاً يک دورهي گذار است؟
پاسخ تروتسکي: فکر نميکنم که گروهبندي دولتها با همديگر با امضاي ديکتاتوري در يک سو باشد و در سوي ديگر دموکراسي. به جز عده معدودي از سياستمداران حرفهاي، ملتها، مردم و طبقات اجتماعي با سياست زندگي نميکنند. اَشکال حکومت تنها روشهايي براي امور مشخص تعيين شده به ويژه اقتصاد هستند. طبيعتاً شباهت مشخص نظامهاي حکومتي زمينه را براي روابط حسنه فراهم و آسانتر ميکند. اما در اين مورد اخير، مسايلي تعيينکننده است: منافع اقتصادي و محاسبات نظامي.
آيا من گروه ديکتاتورهاي فاشيست (ايتاليا و آلمان) و حکومتهاي به ظاهر بناپارتي (لهستان، يوگسلاوي، اتريش) را زودگذر و موقتي محسوب ميکنم؟ افسوس، من نميتوانم چنين پيشگويي خوشبينانهاي داشته باشم. محرک فاشيسم، جنون يا هيستري (تئوريسينهاي محفلي مثل اسفورزا اينطوري دلداري ميدهند) نيست، بلکه بحران اقتصادي و اجتماعي عظيمي است که بيرحمانه بدن اروپا را ميبلعد. اين بحران چرخشي جاري، لبهي تيز جريانهاي ارگانيک وحشتناک را تندتر ميکند. اين بحران چرخشي بهطور گريزناپذيري جايش را به احيايي ترکيبي خواهد داد. اگرچه اين احيا با درجهاي کمتر از آنچه انتظار ميرفت، اتفاق خواهد افتاد.
اما وضعيت عمومي اروپا بهتر نخواهد شد. پس از هر بحران، بنگاههاي کوچک و ضعيف، ضعيفتر ميشوند يا بهطور کامل نابود ميشوند. بنگاههاي قدرتمند، قويتر ميشوند. در کنار اقتصاد غولآساي آمريکا، اروپاي شکسته شده به قطعههايي که ترکيبي از بنگاههاي کوچکتر را نشان ميدهند که با هم سر جنگ دارند، تبديل ميشود. وضعيت کنوني آمريکا بسيار بغرنج است: دلار به خاک سياه نشسته. با اين همه، پس از بحران جاري، رابطهي بينالمللي نيروها به نفع آمريکا و به ضرر اروپا تغيير خواهد کرد.
اين واقعيت که قارهي کهن به عنوان يک کل واحد دارد جايگاه برتري را که در گذشته داشت، از دست ميدهد، به دشمنيهاي شديد و مفرطي بين دولتهاي اروپايي و طبقات اجتماعي اين دولتها ميانجامد. مطمئناً در کشورهاي مختلف، اين جريانها با سطح تنش متفاوتي اتفاق افتاده است. به اعتقاد من گسترش تضادهاي اجتماعي و ملي ميتواند ريشه و علت ثبات نسبي ديکتاتوريها باشد.
براي توضيح فکرم، اجازه بدهيد به چيزي اشاره کنم که چند سال پيش در پاسخ به اين سوال گفتم؛ چرا دموکراسيها جاي خود را به ديکتاتوري ميدهند، و آيا اين تغيير براي مدت زماني طولاني است؟ بگذاريد از يک نقل قول ادبي ياد کنم که در مقالهاي در 25 فوريه سال 1929 نوشته شده بود.
گاه گفته ميشود که در اين مورد ما با ملتهاي عقبمانده يا مللي که به بلوغ نرسيدهاند، سر و کار داريم. اين توضيح دربارهي ايتاليا صدق نميکند. اما حتي اگر در مواردي اين توجيه، درست باشد، باز هم چيزي را نميرساند. در قرن نوزدهم تقريباً يک قاعده بود که کشورهاي عقبمانده، پلهپله به سوي دموکراسي ميروند. پس چرا قرن بيستم آنها را به سوي ديکتاتوري سوق ميدهد؟ نهادهاي دموکراتيک نشان ميدهند که نميتوانند زير فشار تضادها و اختلافهاي امروز، تضادهاي بينالمللي، اختلافات داخلي و در اکثر موارد اختلافات داخلي و بينالمللي توأمان دوام آورند. اين خوب است؟ بد است؟ در هر حال، اين يک واقعيت است.
درمقياس تکنولوژي الکتريکي، دموکراسي ميتواند به عنوان نظام سوئيچها و عايقها در مقابل جريانهاي بسيار قدرتمند چالش ملي يا اجتماعي تعريف شود. هيچ دورهاي از تاريخ بشريت به اندازهي دورهي ما از دشمنيهاي بسيار اشباع نبوده است. اين افراط کنوني در دشمني بهطور فزايندهاي در بخشهاي شبکهي اروپايي احساس ميشود. سوئيچها تحت فشار شديد اختلافات اجتماعي و بينالمللي ذوب يا منفجر ميشوند. اينها فيوزهاي ديکتاتوري هستند. سوئيچهاي ضعيفتر طبيعتاً اول از کار ميافتند.
وقتي که اينها را نوشتم آلمان هنوز دولتي سوسيالدموکرات داشت. بديهي است که اتفاقهاي بعدي در آلمان – کشوري که هيچ کس نميتواند آن را عقبمانده محسوب کند – نتوانسته دريافت من از شرايط را مخدوش کند.
درست است که در اين دوره جنبش انقلابي اسپانيا نه فقط از سوي ديکتاتوري پريمو د ريورا، بلکه با نظام سلطنتي پس زده شد. جريانات مخالفي از اين نوع در يک روند تاريخي اجتنابناپذير است. اما موازنه داخلي از سوي مردم شبه جزيرهي ايبري پذيرفته نميشود. نظام جديد اسپانيا هنوز به ثبات سياسي نرسيده است.
جنگ يا صلح
فکر ميکنيد تحول تدريجي ممکن باشد، يا يک شوک خشن را لازم ميدانيد؟ تصور ميکنيد وضعيت بيتصميمي فعلي تا چه مدت ميتواند دوام داشته باشد؟
فاشيسم، بهويژه ناسيونال سوسياليست آلماني، خطر مسلم يک شوک جنگافروزي را به اروپا ميآورد. شايد اشتباه ميکنم، اما به نظر ميرسد با کنار ماندن از اين جريان، به اندازه کافي از بزرگي خطري که ما را تهديد ميکند، آگاه نيستيم. در يک دورهي ماهانه نه، سالانه ـ و مطمئناً نه ۱۰ سال ديگر ـ انفجاري جنگافروز از سوي آلمان فاشيستي مطلقاً اجتنابناپذير است. اين دقيقاً مسألهاي است که ميتواند براي سرنوشت اروپا تعيينکننده باشد. اميدوارم بهزودي در مطبوعات به اين مسأله بپردازم. شايد فکر کنيد که پيشبيني من از شرايط خيلي بدبينانه است. من فقط دارم سعي ميکنم از واقعيتها به نتايجي برسم و نه منطق همدردي و نفرت، بلکه منطق روند عيني را بهعنوان سرمشق بگيرم. اميدوارم لازم نباشد ثابت کنم که دورهي ما، يکي از دورههاي همراه پيشرفت بيدغدغه و توأم با آرامش و آسايش سياسي نيست. اما پيشبيني از وضعيت امروز تنها ميتواند براي کسي بدبينانه به نظر برسد که روند تاريخ را با متر و معياري بيش از حد کوتاه ميسنجد. از چشماندازي گسترده، همه دورههاي بزرگ، تاريک به نظر ميرسند. بايد اذعان کرد که مکانيسم پيشرفت کاملاً ناقص است، اما دليلي ندارد که تصور کنيم، موفقيت هيتلر يا مجموعهاي از هيتلرها براي هميشه يا شايد براي چند سال، اين مکانيسم را معکوس کند. آنها بسياري از دندانههاي دستگاه را خواهند شکست، اهرمهاي زيادي را له خواهند کرد، ميتوانند چند سال اروپا را به عقب برگردانند، اما شکي ندارم که در پايان بشر راهش را پيدا خواهد کرد. سراسر گذشته تضميني براي اين واقعيت است.
تروتسکي با صبوري ميپرسد: «سوال ديگري از من نداريد؟» فقط يک سوال دارم اما ميترسم سوال نسنجيدهاي باشد.
لبخند ميزند و با علامت دست ترغيبم ميکند که ادامه دهم.
ميگويم: روزنامهها ادعا کردهاند که اخيراً فرستادگاني از مسکو نزد شما آمدند تا از شما بخواهند به روسيه برگرديد…
لبخندش پررنگتر ميشود.
صحت ندارد، اما ميدانم اين داستان از کجا نشأت گرفته است. دو ماه پيش مقالهاي از من در نشريهاي آمريکايي چاپ شد. در جايي از آن مقاله گفتم که بهرغم سياستهاي امروز سياسي، اگر هر خطري کشور را تهديد کند، آمادهام دوباره به کشورم خدمت کنم.
آرام و آسوده است.
دوباره وارد جبههي جنگ خواهيد شد؟
سرش را به تأييد تکان ميدهد، درحالي که يکي از مردان جوان قلابهاي ماهيگيري را بيشک براي ماهيگيري شبانه در قايق ميگذارد.
به سن کلو برميگردم، منظورم بيوک آد و قايقهاي بتوموش روباز است، عصر آن روز ناهار را در رگنس خوردم. توي بروشور نوشته: «رستوراني مجلل که در آن با زنان روس اشرافي پذيرايي خواهيد شد…» هنوز هزار مهاجر روسي در قسطنطنيه هستند، همانطور که در پاريس و برلين و هرجاي ديگر حضور دارند. عصر آن روز دلتنگي ساز بالالايکا، ودکا و شيشليک را با خود دارد.
در آن ساعت، وقتي که دختران جوان جزيره را ترک کردهاند، تروتسکي ميخوابد.
تحربه
شماره ۱۴، مرداد ۱۳۹۱