اشتراک گذاری
احمد بستاني
عضو هيات علمي پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات اجتماعي
«ايران» موضوع تمامي پژوهشهاي جواد طباطبايي در سه دهه اخير بوده است. رويكرد طباطبايي به مساله ايران رويكردي است تاريخي و از منظر تاريخ انديشه به آن مينگرد. به گمان طباطبايي درباب ايران و معضلات كنوني آن جز با عنايت به نظام سنت و بازنگري نقادانه در آن نميتوان انديشيد. طباطبايي تاريخنگار انديشه است و به جهت پيوند ويژهاي كه وي، تحت تاثير ايدهآليسم آلماني، ميان انديشه و عمل برقرار ميسازد نتايج تأملات خويش درباب تاريخ انديشه ايراني را به تمدن ايراني تعميم ميدهد. به جرأت ميتوان گفت طباطبايي در تمامي نوشتههاي خود طرح منظمي را پي گرفته و كوشيده است در قالب تاريخ انديشه به طرح مساله كنوني ايران بپردازد زيرا معتقد است مسائل و مشكلات معاصر ما ريشه در نظام سنت دارند. به عبارت ديگر بايد ابتدا دانست كه «دركجا ايستادهايم» و بديهي است كه تعيين موضع و موقعيت تاريخي جز با تأملي نقادانه در گذشته ميسر نخواهد گشت.
هرچند طباطبايي در چند دهه اخير طرح واحد و گستردهاي را براي نگارش تاريخ انديشه در ايران دنبال ميكند، ميتوان آثار او را دستكم به دو دوره تقسيم كرد. نخست نوشتههاي دهه شصت و هفتاد (شامل تاريخ انديشه سياسي در ايران، زوال انديشه سياسي در ايران، ابن خلدون و علوم اجتماعي و خواجه نظام الملك) كه به نگارش تاريخ انديشه سياسي در ايران (و تا حدي در جهان اسلام) در دوره ميانه (از نخستين قرون دوره اسلامي تا نخستين روياروييها با جهان جديد) اختصاص دارند. در اين نوشتهها طباطبايي با دستهبندي آثار انديشه سياسي اين دوره تحت سه مقوله سياستنامه نويسي، شريعتنامه نويسي و فلسفه سياسي ميكوشد زوال تدريجي هرسه را در ايران نشان دهد. طباطبايي در اين نوشتهها كوشيده است زوال انديشه در ايران را با تكيه بر تاريخ انديشه سياسي و سير تحول آن نشان دهد و اشاره به تاريخ عمومي ايران و به طور كلي تمدن ايراني در اين چهار رساله بسيار استطرادي و مجمل صورت پذيرفته است. وقايع و مناسبات تاريخي چون حمله اعراب، دو قرن سكوت، عصر زرين تمدن ايران، سيطره تركان، جنبشهاي اسماعيلي، حمله مغول و مانند آن هرچند مورد عنايت طباطبايي بوده است اما در تاريخنگاري وي از انديشه ايراني پيوند تاريخ عمومي ايران با نظامهاي انديشه سياسي با تفصيل بررسي نشده است درصورتي كه سير تحول و منطق دروني انديشه سياسي با موشكافي عالمانه و به تفصيل ترسيم گشته است.
در دهه هشتاد طباطبايي با سهگانه «تأملي درباره ايران» (ديباچهاي بر نظريه انحطاط ايران، مكتب تبريز و نظريه حكومت قانون در ايران) از اسلوب نسبتاً متفاوتي براي نگارش تاريخ انديشه در ايران سود ميجويد. به نظر ميرسد طباطبايي در اين سه اثر تا حدي از رويكرد نخستين خود (تاريخ انديشه سياسي) فاصله ميگيرد و به آنچه امروزه تحت عنوان كلي تاريخ فكري (intellectual history) خوانده ميشود متمايل ميگردد. در تاريخ فكري نظامهاي انديشه در بستري گستردهتر و به ويژه در پيوند با تاريخ تحولات سياسي-اجتماعي مورد مطالعه قرار ميگيرند (در ايران، پيش از تأملات طباطبايي تنها ميتوان از برخي از نوشتههاي فريدون آدميت ياد كرد كه با اين اسلوب به نگارش درآمدهاند). با بهرهگيري از اين اسلوب جديد، طباطبايي افقي نو در برابر ما ميگشايد و اين امكان را فراهم ميآورد كه تأملات پيشيناش درباره تاريخ انديشه در ايران به ديگر وجوه فرهنگ و تمدن ايراني تعميم داده شود و مقدمات نظريهاي جامع درباره «انحطاط» ايران فراهم گردد. مفهوم «انحطاط» كه بر تمدن ايراني ناظر است بسي گستردهتر از مفهوم «زوال» است كه در چهار اثر نخست طباطبايي عمدتاً محدوده انديشه سياسي را دربرميگرفت و منحني تحول آن را شكل ميداد.
اشاره به اين نكته ضروري است كه طباطبايي مفهوم انحطاط را كاملاً در چارچوب انديشه سياسي مطرح ميكند و بدينسان نگرش وي به تاريخ جديد ايران يكسره از رويكرد تاريخنگاري سنتي و يا جامعهشناسي تاريخي متمايز است. طباطبايي انحطاط را به مثابه مفهومي فكري مطرح ميكند و به صراحت اعلام ميكند كه نقش عامل انديشه را در انحطاط ايران از ديگر عوامل اساسيتر ميداند (ديباچه، ص. 461). اتخاذ رويكرد انديشهمحور، طباطبايي را به تأملي درباره مباني نظري و فلسفي تاريخنگاري و نقادي رويكردهاي تاريخي موجود رهنمون ميگردد. به گمان طباطبايي مورخان ايراني هيچگاه درباره دورهبندي تاريخ ايران تأمل نكرده و از مباني نظري آن آگاهي نداشتهاند و در اغلب موارد، به اقتفاي ايرانشناسان غربي، دورهبنديهاي تاريخ غرب را به مواد و مصالح تاريخ ايران تحميل كردهاند. دورهبندي تاريخي از نظر طباطبايي حاصل بازسازي مورخ است كه به دادههاي خام تاريخي نظم و معنا ميبخشد و از همين روي نخستين وظيفه تاريخنويس ايراني تأملي بنيادين در سرشت مواد تاريخي و نقادي نگرشهاي موجود است: «نقادي انديشه تاريخنگاري كهن ميتواند راه را براي تكوين انديشه تاريخي جديد باز كند و چنين مينمايد كه اين نقادي نيازمند كوشش بنياديني براي تصرف در مواد تاريخ و تاريخ انديشه در ايران است.» (مكتب تبريز، ص. 17) از نظر طباطبايي تاريخنويسي جديد ايراني درصورتي ممكن خواهد شد كه از ديدگاه آگاهي دوران جديد در تاريخ ايران نظر كنيم و گام نخست اين راه بحث درباره مباني نظري دورهبندي تاريخ ايران است.
«هر كوششي براي تدوين تاريخ با وارد كردن نظمي در برشهاي زمان-به عنوان اساسيترين ماده تاريخ- و ساماني از دورههاي تاريخي ناشي از برش زمان آغاز ميشود، زيرا درباره اين اصل مهم در تاريخنويسي جديد درميان تاريخنويسان، كمابيش، اجماع وجود دارد كه، به هرحال، چنانكه بندتتو كروچه، فيلسوف تاريخ ايتاليايي، گفته بود، «هر تاريخ راستيني تاريخ معاصر» است، يعني اينكه تاريخنگار، پيوسته، تاريخ را از ديدگاه زمان خود مينويسد.» (همان، ص.22). بدين سان طباطبايي تأكيد ميكند كه تاريخنگار نميتواند با اعراض از آگاهي زمانه خود به نگارش تاريخ بپردازد و دقيقاً به همين دليل است كه تاريخنگاري تاريخ جديد ايران مستلزم طرح پرسشهاي جدي فكري و تأمل در وضعيت انحطاط ايران در سدههاي اخير است و بدون لحاظ كردن اين مفهوم كانوني، نگارش تاريخ ايران ره به جايي نخواهد برد. با بهرهگيري از همين مبناست كه وي شكست ايران در جنگهاي ايران و روس را در تاريخ جديد ايران برجسته ميكند و معتقد است از منظر تاريخ و تاريخ انديشه، دگرگونيهايي كه در دو سده پس از اين واقعه تا جنبش مشروطه رخ داد، در تكوين آگاهي جديد ايرانيان و بياعتبار شدن آگاهي كهن نقش مهمي داشت و بايد در تاريخنگاري جديد ايران مورد عنايت جدي قرار گيرد. به عنوان نمونه، وي در تحليلي دقيق و موشكافانه نشان ميدهد چگونه مفهوم «زمان»، به عنوان موضوع تاريخ، در تاريخ جديد ايران دگرگون شده و درك نويني از آن جايگزين دريافت قدمايي از زمان ميگردد كه، هرچند مبناي آن زمان لطيف اشراقي كه در عالم خيال رخ ميدهد بود، اما در سدههاي زوال در خيالانديشي هبوط كرده و آگاهي تاريخي و مالاً تاريخنگاري را ممتنع ساخت.
طباطبايي در رسالههاي سهگانه تأملي درباره ايران، همانگونه كه اشاره شد، از اسلوبهاي جديدي بهره گرفته است كه در نوشتههاي پيشين مورد توجه او نبودند. خود وي در مصاحبهاي اشاره كرده است كه طرح آغازيني كه درنظر داشت و برمبناي آن نخستين رسالههاي خود را به نگارش درآورد در دهه هفتاد و در فراغتي چندساله تغييرات عمدهاي پيدا كرد كه مهمترين آنها افزوده شدن «مباحث تاريخي و بحث در مراتب آگاهي» است.(مصاحبه با روزنامه شرق، شماره 756). متناسب با اين نگرش جديد توجه او به روشهاي جديدي در حوزه تاريخ انديشه جلب شد كه به بستر تاريخي مفاهيم توجه بيشتري مبذول ميداشتند. از جمله ميتوان به مباحث راينهارد كوزلك اشاره كرد كه در زمينه تاريخ مفاهيم (Begriffsgeschichte) كارهاي پراهميتي انجام داده است. طباطبايي، مانند كوزلك و تحت تاثير او، بخش مهمي از كار خود را به بررسي تاريخي مفاهيم سياسي و حقوقي اختصاص ميدهد. با بهرهگيري از اين روش كه در غرب «معناشناسي تاريخي مفاهيم سياسي» نيز خوانده ميشود تاريخ انديشه سياسي با عنايت به مفاهيم پايه و تحول معنايي آنها و به ويژه پيوند آنها با تاريخ سياسي و قرار دادن آنها در بستري وسيعتر روايت ميشود. طباطبايي همين روش را براي نگارش تاريخ انديشه سياسي در غرب، كه نخستين مجلد آن تحت عنوان جدال قديم و جديد منتشر شده است، به كار بسته است.
هدف طباطبايي از نگارش اين اثر، همانگونه كه خود اشاره كرده است، اين بوده كه بستر غربي و خاستگاه پارهاي مفاهيم كليدي را كه براي تاريخ انديشه در ايران از اهميت برخوردارند نشان دهد و بدينسان به خواننده ايراني براي مقايسه و تطبيق ميان تاريخ انديشه در ايران و غرب، برمبناي مفاهيم اساسي كه ايرانيان در دوران جديد از غرب اخذ كردند، ياري رساند. اين مقايسه، كه طباطبايي بخشي از پژوهش خود را بدان اختصاص داده است، نشان خواهد داد كه مفاهيم اساسي حقوقي و سياسي غرب، چگونه در ايران مورد اقتباس و استعمال قرار گرفتند و با توجه به بستر تاريخي و فكري كه در آن امكان طرح يافتند دستخوش چه لغزشهاي معنايي شدند و چه وجوه معنايي نويني بر آنها بار شد.
لازم به ذكر است كه طباطبايي خود را تاريخنگار نميداند و ميگويد كه ورود او به اين عرصه به دليل فقدان پژوهشهاي اساسي در تاريخ جديد ايران است كه بايد مقدمهاي ضروري براي نگارش تاريخ انديشه باشند. ازسوي ديگر طرح بحث او خصلتي فكري و فلسفي دارد و محصول كار او را نبايد به عنوان اثري تاريخي مورد قرائت قرار داد. بسياري از انتقاداتي كه متوجه آثار طباطبايي، به ويژه سه رساله اخير، بوده است از منظر تاريخي است كه البته درجاي خود مهم است اما نميتواند بر شالوده مباحث او خللي وارد سازد. يكي از اشكالاتي كه به ويژه بر اثر اخير او، نظريه حكومت قانون، وارد ساختهاند به بحث وي درباب تحول فقه يا نظام شرع به نظام حقوق مربوط ميگردد. منتقدان معتقدند كه «تبديل» فقه به نظام حقوقي جديد غيرممكن است زيرا فقه سنتي شيعه داراي شالودهاي است كه به هيچروي نميتوان نظام حقوقي مدرن از دل آن استخراج كرد. به گمان ما اين اشكال بر فهمي نادرست از مجموعه مباحث طباطبايي، و به ويژه خلاصه سخنراني او در يك همايش، مبتني است. طباطبايي معتقد به «تبديل» و استحاله فقه به نظام حقوقي نيست،
بلكه معتقد است در نهضت مشروطه تحولي در فقه و اصول سنتي شيعه صورت گرفت كه بستري مناسب براي تدوين نظام حقوق عمومي مدرن فراهم گشت. به عبارت ديگر در مشروطه «نظام حقوقي جديدي برپايه تفسيري از قانون شرع تدوين شد.» (مكتب تبريز، ص. 31). فقه سنتي شيعه كه درعصر غيبت فاقد قوانين حقوق عمومي بود ميداني را فراهم آورد كه اصول حقوقي مدرن را پذيرا گردد و اين اصول نوين مورد تأييد شارع مقدس قلمداد گشتند. تنها نگاهي گذرا به مواضع آخوند خراساني در قبال مشروطهخواهي و مفاهيم اساسي آن نشان ميدهد آن فقيه برجسته با اجتهاد در مباني فقه سنتي و تأكيد بر اصول مهمي چون احياي توجه به احكام امضايي، قاعده نفي ولايت، وجوب ستيز با ظلم و استبداد، لزوم عقلي بهرهگيري از تمامي افكار حق ولو از مشركان، ضرورت قانونمندي جامعه، ضرورت توجه به عرف، لزوم مراجعه به جمهور مردم در عصر غيبت و ضرورت مراجعه به عالم در هر رشتهاي (از جمله رجوع به عالمان سياست در امور مملكت و نه عالمان شرع) و بسياري ديگر از آموزههايي كه برمبناي براهين عقلي و آيات و روايات به اثباتشان ميپردازد بستر فقهي مناسبي براي بهرهگيري از مباني حقوقي و سياسي مدرن فراهم ميآورد و در همين بستر بود كه در نخستين مجلس مشروطه شرايطي فراهم گشت كه تدوين قوانين جديد با مجوز شرعي فقهاي برجسته نجف صورت پذيرد. بديهي است تفاوت فراواني وجود دارد ميان «تبديل» فقه به حقوق جديد ازيكسو و اجتهاد فقهي درجهت هموار ساختن راه براي پذيرش و بومي ساختن حقوق جديد از سوي ديگر.
به گمان ما يكي از اشكالات سه رساله اخير طباطبايي به جايگاه آنها در طرح كلي طباطبايي و مجموعه آثار او باز ميگردد. طباطبايي ميتوانست پس از مطالعات جديد و گسترده خود درباب تاريخنگاري انديشه به نوشتههاي نخستين باز گردد و درپرتو اين روشهاي نوين نتايج آن پژوهشها را بازنگري و تدقيق كند. اما در ويراست جديد برخي از اين آثار كه در سالهاي اخير به چاپ رسيده است، همان اسلوبها كمابيش حفظ شده است. اين نكته از اين جهت اهميت دارد كه تغيير اسلوب پژوهشي طباطبايي موجب گشته است كه ميان برخي نتايجي كه درباب كليات تاريخ انديشه در ايران در اين دو دوره اخذ شده است تعارضهايي راه يابد. به عنوان نمونه طباطبايي در زوال انديشه سياسي در ايران آغاز شكاف عمل و نظر در تاريخ ايران را به ويژه به خواجه نصيرالدين طوسي نسبت ميدهد اما در مكتب تبريز شكست ايران در جنگهاي ايران و روس را عامل ايجاد شكاف در عمل و نظر در تاريخ ايران ميداند و تلويحاً دوران پيش از آن را دوران هماهنگي ميان وجوه مختلف انديشه و تمدن ميداند. (مكتب تبريز، ص. 38). تعارضي مشابه درباره تداوم فرهنگي ايران ميان نخستين آثار به ويژه خواجه نظام الملك و آثار اخير وجود دارد.
مهرنامه