Share This Article
پسر «ارنست همينگوي» زندگي خصوصي او را فاش كرد
پس از خودكشي «ارنست همينگوي» در ١٩٦١، خوانندگان مجذوب زندگي پردردسر و پيچيده نويسنده «پيرمرد و دريا» شدند. حالا كتاب جديدي منتشر شده كه وقايع موثق زندگي اين نويسنده را در دهه ١٩٢٠ در پاريس شرح داده است. به گزارش روزنامه گاردين، «بين دو زن: همينگوي عاشق» كتاب خاطراتي است كه دوست صميمي همينگوي «آرون ادوارد هاچنر» با استفاده از مصاحبههاي ضبطشده بين خودش و همينگوي، نوشته است. اين كتاب روي دوره آشفتهاي از زندگي همينگوي وقتي كه از نخستين همسرش، «هادلي»، جدا ميشود و با روزنامهنگار امريكايي «پائولين فايفر» آشنا ميشود، تمركز دارد. اين مصاحبهها شامل چندين مكالمه طولاني چند هفته قبل از مرگ اين نويسنده ميشود و تصاويري بهيادماندني از مردي كه خاطرات ازدواج اولش او را عذاب ميدهد به نمايش ميگذارد و دوراني از زندگي اين نويسنده را شرح ميدهد كه بيكار و بيپول در پاريس روزگار ميگذراند. كتاب فوق همچنين گريزي به رابطه اين نويسنده با سومين و چهارمين همسرش، «مارتا گلهورن» گزارشگر جنگ و«ماري ولش» روزنامهنگار، و سه پسرش با نامهاي «جك»، «پاتريك» و «گريگوري» دارد.
علاوه بر اينها از دوستي پيچيده و صميمانه همينگوي با نويسنده همعصرش «اف. اسكات فيتزجرالد» تصويري سحرآميز به نمايش ميگذارد. هاچنر در حال حاضر ٩٤ ساله است و به نوعي حكم پسر چهارم را براي همينگوي داشت. سالهاي آخر زندگي اين نويسنده، هاچنر مدت زيادي را صرف صحبت با او كرد و خاطرات اين دوران را در كتابي با نام «پاپا همينگوي» (١٩٦٦) به چاپ رساند. اين كتاب پنج سال پس از خودكشي همينگوي چاپ شد. مدتي از مرخص شدن همينگوي از كلينيك «مايو» براي درمان افسردگي و پارانوييا نميگذشت كه با يكي از تفنگهاي محبوبش، دولول ساچمهزني باساندكو، به زندگي خود خاتمه داد. اين درحالي است كه در جذابيت تصاوير زندگي همينگوي، رابطهاش با فيتزجرالد و نسل گمشده هيچ نشاني از درهمشكسته شدن او ديده نميشود. براي جريحهدار نشدن احساسات نزديكان همينگوي، برخي مكالمهها از كتاب خاطرات «پاپا همينگوي» حذف شد و هاچنر اين صحبتها را كه اغلب سياه و وسواسي و گاهي خندهدار هستند بين دو زن آورده است.
«پاول باگالي» ناشر پيكادور، كه مسوول پخش اين كتاب در انگلستان است، درباره اين كتاب ميگويد: «خارقالعاده بودن اين كتاب در اين است كه آخرين فرصت را داريم تا از كسي كه رابطه نزديكي با همينگوي داشته، درباره اين نويسنده بشنويم. داستاني مسحوركننده دارد، حداقل به اين دليل كه نويسنده كتاب مدتها پيش شرح اوليه را داد و افسانه زندگي همينگوي را بنا نهاد و حالا اين كتاب مصاحبت و همچنين اصلاحي بر كتاب قبلي محسوب ميشود.»نائومي وود كه به تازگي رمان «خانم همينگوي» را روانه بازار كتاب كرده، ميگويد: «مطمئنا قضاياي اين كتاب يك روي سكه است، روي سكهاي كه متعلق به همينگوي است.»
وود در كتاب خانم همينگوي از چشم چهار همسر همينگوي نگاهي دقيق و محققانه به اين نويسنده دارد. وود در ادامه ميافزايد: «نامههاي عاشقانهاي كه او براي پائولين ميفرستاده مانند نامههايي كه براي هادلي مينوشته، احساسي و پرشور و حرارت بوده. همينگوي سال ١٩٢٧ عاشق پائولين بود، اما پائولين هيچوقت نتوانست از اين عشق حرفي بزند. هادلي با چندين زندگينامهنويس صحبت كرد اما پائولين تنها كسي است كه حتي يك كلمه هم از طرف او ثبت نشده است. سخت است بگوييم صحبتهاي همينگوي و هاچنر هر چه به پايان نزديكتر ميشود از نوستالژي، پارانوييا و افسردگي تغذيه شده باشد. همينگوي وقتي جوانتر بود درباره وقايعي كه در زندگياش افتاده بود، موضع مشخصتري داشت . »
"همينگوي" مهمترين مانع پيشرفت "فيتزجرالد" را "زلدا ساير" همسر او مي دانست و بارها چه در "جشن بيکران" و چه در نامه هايي که براي نويسدگان و دوستان ديگرش نوشت، به اين نکته اشاره کرد. "فيتزجرالد" بر خلاف "همينگوي" که در طول عمرش چهار بار ازدواج کرد، تا وقتي که "زلدا" بر اثر آتش سوزي در تيمارستاني که در آن بستري بود کشته شد، به همسر خود وفادار ماند و درباره تعدد ازدواج هاي مجدد "همينگوي" مي گويد: "ارنست به جاي آن که مشکلات خانوادگي اش را حل کند، از آن ها فرار مي کند و براي هر رماني که مي خواست بنويسد، يک زن جديد مي گرفت." "همينگوي" هم در نامه اي به "اسکات" مي نويسد: "به نظرم بهشت تو جايي است که همه مردهاي آن جا تنها يک بار ازدواج کرده و زندگي را در کنار همسرشان به خوبي و خوشي گذرانده باشند." "زلدا" اما به واقع مهمترين عاملي بود که از پيشرفت ادبي "اسکات" جلوگيري مي کرد، هم به خاطر مهماني هاي بسياري که "اسکات" را مجبور به شرکت کردن در آن ها مي کرد و هم به خاطر تحقيرها، دردسرها و حسادت هايي که به شوهر خود داشت. "زلدا" همچنين "همينگوي" و "فيتزجرالد" را به همجنس گرايي متهم مي کرد. مصرف الکل بيش از حد، بي قيدي، ستايش جواني و کم کاري در نوشتن هم از عواملي بود که به نظر "ارنست" مانع اين مي شد که "اسکات" کتاب هاي بهتري بنويسد. "همينگوي" درباره "اسکات فيتزجرالد" در نامه اي به "آرتور ميزنر" که داشت بر روي کتابي درباره زندگي نامه "اسکات فيتزجرالد" کار مي کرد، مي نويسد:
به آرتور ميزنر
تنها احترامي که براي اسکات قائلم، استعداد دوست داشتني، بي اندازه و حيف و ميل شده اش است. شايد اگر کمي بيشتر ذهنش را به کار مي انداخت و تحصيلات بيشتري داشت، بهتر بود. اما به هر حال با وجود زلدا و حسادتي که به کارهاي اسکات داشت انتظار ديگري هم نمي شد داشت.
مشکل ديگر اسکات، الکل بود که دردسر واقعي همه ي ماست. من هم دوران هايي بوده که بدون الکل نمي توانستم زندگي را سر کنم يا لااقل دلم مي خواسته که اين طور باشد، اما الکل براي اسکات بجاي اين که يک نوشيدني به حساب بيايد، فقط و فقط سم بود.
چيز ديگري هم هست که بايد بداني، اسکات هيچ وقت با کس ديگري جز زلدا نبود، تا اين که زلدا رسما ديوانه شد. البته از همان اولش هم ديوانه بود اما نه به اين اندازه. يادم مي آيد که در "انتبيز" مي گفت:"به نظرت ال جانسون آدم بزرگي نيست؟" که من گفتم:"نه" چون تنها جوابي بود که آن موقع بلد بودم.
شده تا به حال گفته باشم که اين زلدا بود که اسکات را نابود کرد؟ شايد گفته باشم. اگر نگفته ام، الان مي گويم. زلدا هميشه به اسکات سرکوفت مي زد {…}
اسکات رمانتيک، جاه طلب و خود عيسي مسيح بود. خدا مي داند که چه قدر با استعداد بود. تحصيلات چنداني نداشت و حاضر هم نبود آن را ادامه دهد. مي توانست درباره فوتبال و جنگ تحقيق کند اما چه فايده. همدم دوست داشتني و بااستعدادي بود و کمي هم از تمايلات اسطوره پرستانه اش در عذاب بود. اسطوره هايش تامي هيچ کاک و جرالد مورفي و من بودند. شايد اسطوره هاي ديگري هم داشته که من ازشان خبري ندارم. اما اين سه اسطوره که حتمي بود. با همه ي اين ها خيلي بي نظم و شلخته بود، هميشه يا نوک کلاه کسي ايستاده بود و در حال افتادن بود يا براي اين که نيافتد کلاه کسي را مي گرفت. يک ايرلندي نازک نارنجي بود. کاش الان اينجا بود تا اين نامه را مي دادم دستش تا بخواند و فکر نکند که من از آن آدم هايي هستم که پشت کسي حرف مي زنند.
در نوشتن کتابت موفق باشي
ارنست همينگوي
*
رابطه اي اين دو دوست و نويسنده در اواخر سال هاي 30 کمي بر اثر دوري محل سکونتشان و کمي هم به خاطر دلخوري هايي که سر کتاب "وداع با اسلحه" و اظهارنظرهاي "فيتزجرالد" پيش آمده بود، کم اما هيچ گاه قطع نشد. "فيتزجرالد" معتقد بود که "وداع با اسلحه" پايان خوبي ندارد و پيشنهادهايي هم به "همينگوي" داده بود که "همينگوي" بر خلاف آن که در ويرايش کتاب هاي قبلي اش از توصيه هاي دوست خود بهره برده بود، اين بار نظرات او را قبول نکرد. "ارنست همينگوي" حتي پس از مرگ "فيتزجرالد" چند بار به "اسکاتي" پسر "فيتزجرالد" نامه نوشت و از گذشته ها با دوست صميمي اش تعريف کرد. "اسکات" در طول زندگي هميشه به "ارنست" علاقمند بود و حتي قهرمان يکي از کتاب هايش را از روي شخصيت "همينگوي" الگو برداري کرد و در آن کتاب، "همينگوي" را در قرون وسطا به تصوير کشيد. "فيتزجرالد" اواخر سال 1940 و در حالي که شهرتش به شدت کم شده بود، بر اثر حمله قلبي درگذشت و "همينگوي" را تنها گذاشت.
1 Comment
علیرضا
چقدر این نوشته عالی بود. مثل همیشه مطالب این سایت منحصر به فرد است. درود بر همه شما.