Share This Article
گزارش دیدارها و گفتارهایی از احمد محمود
کيوان باژن
احمد اعطا با نام آشناي «احمدمحمود»- در ادبيات معاصر «ايران»- يکي از چهرههايي بود که با قلبي پر از عشق به وطن و مردم، با همهي نامهربانيها؛ زيست، کارکرد و… رفت!
از اين منظر؛ جاي تعجب نيست که ميبينيم بعد از يک دهه که از مرگ او ميگذرد، هنوز هم با شور و طراوت دربارهي آثار، زندگي و شخصيت اين نويسندهي بزرگ کشور، حرفها رد و بدل ميشود. چرا که او هنوز حضور دارد و همچنان واژگان و اصطلاحات و زبان داستانياش، از لابهلاي نوشتههاي اين و آن، سر برميکشد. با توجه به همين مسأله بود که ديدم جاي شناخت نامهي «احمد محمود» در فضاي ادبيات داستاني ايران خالي است و به شدت هم خالي است. اين شد که دست به کار شدم. از همان سالهاي آخر عمر «محمود» و نخست با او صحبت کردم و انگيزهي کار را برايش توضيح دادم که متاسفانه به علت بيماري، روند کار، به تعويق ميافتاد و موکول ميشد به پايان بيماري که متأسفانه وجود نازنينش در غبار اندوه مرگ فرو رفت و همهمان را غصهدار کرد. سپس ايدهام را با «بابک»- پسرش- در ميان گذاشتم که خوشبختانه ايشان- بهرغم اندوهي که داشت- پذيرفت و کار ادامه يافت. اما هرگز تصور نميکردم گستردگي کار، به حدي باشد که گاه- حتي- نااميدم کند. چندين بار آن را کنار گذاشتم. با اين همه؛ کار ادامه پيدا کرد. ارتباط با دوستان و آشنايان نزديک نويسنده و گفتوگو با آنها، همچنين مسافرت به «اهواز» و ديدن خانهي پدري «محمود» و آشنايي نزديک با محيطي که او در آن زاده شد و پرورش يافت، تنها بخش کوچکي از کار بود. کاري که سرانجامش تلخ بود. کتاب بعد از ماهها معطلي در ارشاد، غيرقابل چاپ اعلام شد. صرفاً به سبب حساسيت روي نام «محمود»!
اما در تدارک اين کتاب بود که کمکم اين سوال برايم پيش آمد که چرا نام «محمود» در تمام زندگي حرفهاياش- با توجه به اين که او نه تنها اهل هياهو، خودنمايي و حضور نبود، بل، همواره خلوتي را ميجست تا در آن، آسوده بنويسد- اين همه حساسيت برانگيز بود و هست. چه براي مسوولين و چه در جامعهي روشنفکري… ! چه پيش از انقلاب و چه بعد از آن… ! و جوابش را هم کمکم پي بردم.
واقعيت اين است که «احمد محمود» نويسندهاي بود که نه مريد پروري ميکرد و نه محفلگرايي. درست برعکس بسياري که تا تقي به توقي ميخورد و ميدان را براي يکه تازي مناسب ميبينند، شروع ميکنند به دارودسته بازي. «محمود» اهل جدال و مرافعه نبود و هيچ گاه قلمش را حتي براي دفاع از خود، در برابر حملات انتقادي ديگران، نتراشيد. برخوردش با حملات شديد و غيرمنصفانه و تخطئهآميز کساني چون «رضا براهني»، «هوشنگ گلشيري» و «محمد محمدعلي»، خود اثبات چنين مدعايي است و… مسلم است که چنين روحيهاي، «ژورناليسم» را بر نميتابد. «محمود»؛ انگار معتقد بود که «روزمرگي جرايد» و «هياهوهاي ژورناليستي»، تقدس قلمش را خواهد کاست! ليکن دور از انتظار نيست که ببينيم گردباد نفرين و انکار و دشمنخويي گاه تقليلگرايانه؛ بيش از هر نويسندهي ديگري- در طول ادبيات داستاني اين مملکت- حول آثار او و حتي شخصيتش بچرخد. اما «محمود» با اين همه، همچنان آرام به کارش پرداخت، نوشت و کار کرد و آموخت و آموزش داد. شايد تعبير«محمود دولت آبادي» چندان دور از واقعيت نباشد که گفته بود: «احمدمحمود انساني بود که به ما آموخت، بيآنکه خودش را آموزگار بداند… آنچه از محمود آموختم، اين است که او نويسنده نيست. محمود، هميشه محمود است… »
«محمود»- تنها- به نوشتن فکر نميکرد. بل، دلسوزانه به غناي ادبيات «ايران» ميانديشيد و البته که ثمرهي کار خود را، نه از«غير»، بل از «مردم»- به صورت سپاسي گسترده از جانب ايشان- دريافت کرد. ما ثمرهي کار او را به صورت چاپ و تيراژ کتابهايش ميبينيم و شاهديم و اين خود، نشاندهندهي احترام «مردم» به آثار او است. حال پرسش اين است که چنين پذيرشي را با توقف چاپ آثارش ميتوان تحت تأثير قرار داد؟ آيا سکوت همه جانبه نسبت به او- چه از طرف حکومت و چه روشنفکران- ميتواند ارزش او را پايين بياورد؟ مسلماً جواب منفي است! چرا که «محمود» با خلق آثاري دست اول و ماندگار توانسته تحولي در ادبيات داستاني به ويژه در رمان و رماننويسي به وجود آورد.
آنچه در ادامه می خوانید بخشی از شناختنامهي «احمد محمود» برای انتشاا در اختيار مجلهي «تجربه» قرار گرفته …
آنچه اثر ادبي را از چنان اهميتي برخوردار ميکند تا بتواند خود را به عنوان اثري ماندگار معرفي کند، ارتباطي است که خالق اثر، ميان «درون» و «بيرون» جهان خود به وجود ميآورد. به عبارتي ديگر؛ خالق يک اثر ادبي؛ بنا به شرايط اقتصادي، اجتماعي، سياسي جامعه و جهان، درک و معناهاي مختلفي را در ذهنش به ثبت ميرساند که با عينيت بخشيدن به اين معاني؛ هم به اعتلاي فکر و وجدان بشر در سطح جامعهي خود و هم به طورعام درجهان ميپردازد. چرا که در طول تاريخ ادبيات، تنها آثاري فرا زمان و فرا مکان شده و ميشوند که به هستي انسان ميانديشند. آثار ادبي با توجه به همين مباحث، اينکه تا چه حد قادر به پاسخگويي پرسشهاي انسان- انسان درهستي- باشند، قابل بررسياند. درست به همين علت است که از «نويسندهي خلاق»- و نه صرفاً «نويسنده»- نام ميبريم. کسي که همواره در پي کشف افقهاي جديد در ادبيات است؛ نه انتشار چند کتاب و شهرتي احتمالي در سطح جامعه.
«نويسندهي خلاق» همواره به پلهاي بالاتر فکر ميکند. از اين رو هيچ مسألهاي جز چنين دورنمايي نميتواند راضي نگهاش دارد. او قبل از اينکه به نويسندگي خود فکر کند؛ به ادبيات داستاني و جايگاهاش در جامعه و جهان ميانديشد. از اين رو به راحتي ميتوانيم در جامعه و جهان، دو نوع نويسنده را تشخيص دهيم؛ با دو دنياي متفاوت که ميتوانند در کنار هم، فضاي ادبي جامعه را بسازند. حذف هر کدام- البته- آسيبي است براي جامعهي ادبي، اما تقويت گروه اول؛ نشاندهندهي سطح جامعه از نظر فکري و فرهنگي است. اين تقويت اما، نه به خودي خود، بلکه با توجه به شرايط اقتصادي به عنوان زيربناي جامعه و شرايط اجتماعي، نوع حکومت در ايجاد رفتار و کنشها و ميزان دموکراسي در سطح جامعه به عنوان روبنا، قابل ارزيابي بوده و تحت تأثير چنين عواملي است که ميتوان به تجزيه و تحليل شخصيت و رفتار انسانها پرداخت و سپس تأثيرگذاري متقابل انسانها را بر شرايط دريافت.
بايد توجه داشت؛ بهترين منتقدان در هر جامعهاي، مردم هستند. آنها خوب تشخيص ميدهند که چه اثري را بخوانند و حتي چند بار بخوانند يا کدام اثر را فقط تورق کنند. در نتيجه، آثاري که بدون در نظر گرفتن شرايط جامعه و حتي جهان به وجود ميآيند؛ شايد براي مدت محدودي، گروهي را دلخوش کنند اما بيشک چند صباحي به طول نخواهد انجاميد و خيلي زود به بوتهي فراموشي سپرده خواهد شد. چه، اگر غير از اين باشد بايد در ساحت ادبيات شک کرد!
ميدانيم عوامل و عناصر بسيارى دست به دست هم ميدهند تا شرايط براي تکوين اثري ادبي مهيا شود. همان طور که براي بروز خلاقيت فردي نويسنده نيز، وجود شرايطي که بستگي به موقعيت، نوع بينش و تفکر جامعه دارد، لازم و ضروري است؛ تا آنچه که «من» وجودي او ناميده ميشود تجلي يابد. ازاين رو هيچ محصول ادبياي را نبايد بدون در نظرگرفتن شرايط اقتصادي- اجتماعي بررسي کرد. همان طور که نويسنده نيز، بدون در نظرگرفتن شرايطي که در آن متولد و پرورده شده، غير قابل ارزيابي است. در اينجا منظور از شرايط عيني، البته محدودهي تجمع مناسبات اقتصادي يک جامعه است در ارتباط با نويسنده- يعني فرآيندي که ميان نيروهاي مولد و ميزان رشد اقتصادي و به تبع آن اجتماعي، سياسي و فرهنگي پيرامون نويسنده به وجود ميآيد- با ذهنيت خلاق او که در گيرودار چنين مناسباتي رشد کرده و به فراخور آن، خلق اثر را منجر ميشود.
بايد توجه داشت، در طول تاريخ ادبيات نميتوان اثري يافت که چنين پروسهاي را طي نکرده باشد. چرا که ادبيات، محصول آني و بلامنازع خالقش نيست و نميتواند باشد. آنچنان که بگوييم اين، تنها نويسنده است که به تکوين اثر- به آنچه ميگوييم «خلق کردن»- پرداخته. بل، هر اثري پيشينهاي تاريخي و دنيايي به وسعت جهان دارد. به عبارتي ديگر، همهي آنچه در گذشته و حال نويسنده به وقوع پيوسته، به دوشش سنگيني کرده و درواقع، تراوشات فکري اين تک تک تجربههاست كه يک اثر را شكل ميدهد. از اين رو، هر گونه تحليل اثري بدون در نظر گرفتن چنين بار پرمشقتي؛ ناقص، غيرعلمي و درنتيجه مردود خواهد بود.
آثار «احمدمحمود» اما، با چنين نگاهي قابل ارزيابياند. او نويسنده خلاقي بود که همواره به کشف افقهاي تازه ميانديشيد. ازهمين رو، ميتوان در آثارش، تجربههاي تازهاي را- چه در«مفهوم» و چه در«ساخت» و«تکنيک» و البته «زبان»- ديد. آنچه در جهان داستاني «محمود»؛ بيش از هر چيزي قابل بررسي و احترام است، جسارت او در بيان ذهنيت خود و نهراسيدن از تجربه است. آثار او از نخستين کتابي که منتشر کرده، چون رودخانهي خروشاني است که با وجود خار و خاشاک و سنگلاخ و… در مسيرش، در نهايت همه شسته و رفته شده، آنچه ميماند خود رود است که نه تنها راهاش را ادامه ميدهد، بل جريان خود را شتاب ميبخشد. او داستاننويسي بود که در تمام عمر حرفهاياش يک لحظه دست از نوشتن بر نداشت.
او با روح ناآرامش- گرچه در ديد نخست، آرام به نظر ميرسيد- همواره تلاش ميکرد با هر گونه تبعيض، فساد، جهل و ريا و البته ابتذال، مبارزه کند. او هيچ گاه مصلحت انديشي نکرد- چه، وقتي نويسندهاي گمنام بود و چه، آن هنگام که در قلهي ادبيات داستاني «ايران» جايگاهي رفيع و در خور داشت. او حرفش را در هر شرايطي ميزد و هيچ گاه زير بار زور و ستم سر خم نکرد. همين بود که باعث شد در طول زندگي کوتاه، اما پر بارش، دوستاني اندک، ليکن دشمناني زياد داشته باشد. اما بهرغم اين همه دشمنخويي و انکار، همچنان پابرجا و استوار ايستاد، ماند و جز به خلق آثار بهتر، در راستاي تکامل هر چه بيشتر ادبيات داستاني مملکتش، به هيچ چيز ديگري فکر نکرد. او نويسندهاي بود که در اواخر عمر، بعد از آن همه «تجربه»، «کتاب» و«کار»؛ سفارش پزشک را نشنيده گرفت و ماسک اکسيژن را رها کرد و با شوري اعجابانگيز گفت: «من هنوز در آغاز راه هستم. هنوز خيلي کار دارم که بايد انجام بدهم… وقتي شروع کردم، عاشق اين بودم که روزي نويسندهي خوبي بشوم. براي همين، هيچ جا بند نبودم و به همه جا سرک ميکشيدم… » و… انساني بود که مرور چگونگي زندگياش- به خودي خود- جاذبههاي اعجابانگيزي دارد و… زحمتکشي که از نوجواني بايد کار ميکرد…! او 16 سال بيشتر نداشت؛ وقتي ازدواج کرد و حول و حوش همين سن هم، به سبب فعاليتهاي سياسي، دستگير شد و چون بسياري از جوانان اين مرز و بوم، طعم تلخ زندان را چشيد. آزاد که شد، بايد به سربازي ميرفت. روح نا آرام و بيقرارش، در طول مدت سربازي نيز آرام ننشست و پس از اندک مدتي دوباره گرفتار و روانهي زندان شد. اما اين بار- پايان کار- نه زندان، بلکه تبعيد بود- «بندرلنگه»!
«محمود» اما؛ نوشتن را چون«گورکي» در دانشگاه اجتماع آموخت و تا پايان عمر با احترام از استادهايش- مردم کوچه و بازار- ياد کرد و قدردان آنها بود. زندگي با«مردم» و کنار آنها بودن، بود که نگاهاش را هر چه بيشتر، ورزيده، ژرفنگر و شفيق نسبت به «انسان»ها ساخت. ميگفت: «ترديدي نيست که نويسنده، نميتواند بدون شناخت جامعه و آدمهاي دور و برش بنويسد. بايد تا آنجا که در توان است به شناخت جامعه پرداخت و همين طور از تفکر نسبت به «مردم» آغشته و در کورهي «اجتماع»، چکش خورد و آب ديده شد… توصيهي من به آغازگران، اين است: کار، کار، کار و جَنم» و دربارهي کيفيت اين «کار و نوشتن» ميگفت: «به گمانم داستاني که توأم با حرکت نباشد موفق نيست. البته نه تعريف حرکت، بلکه تعريف در حرکت… داستان، اگر روح حرکت نداشته باشد، هم خود نويسنده را خسته ميکند و هم خوانندهاش را.» و باز ميگفت: «به نظرم تفاوت هست بين شناخت و فهم نويسنده… نويسنده وقتي شناخت، ميتواند آن را به کار گيرد و بنويسد. نه صرفاً از روي فهم مسائل پيرامونش… بايد بدانيم که داستان فقط سطح نيست، بلکه آنچه اهميت دارد لايههاي زيرين داستان است که از شناخت نويسنده نشأت ميگيرد.» و… «محمود» خود، نمودعيني اين«حرکت» و «شناخت» بود.
آغاز اين حرکت، سال 1310 بود و آغاز شناخت دنياي پيرامون ومحيطش و تجربهاندوزي براي به کارگيري آن، اما سالهاي بعد؛ درعنفوان جوانياش که در بحبوحهي فعاليتهاي سياسي زمان خود قرار گرفت و خود را محک زده و اندکي بعدتر، زندان و تبعيد بود که تجربهي ديگري بود و فهمي ديگر. خودش در اين باره ميگفت: «بيقراري و ناسازگاري، وجوه مشخص روزگار من بود. همين بود که در هيچ کاري نتوانستم پايدار باشم. اگر بنا باشد مشاغلي را که داشتهام تعداد کنم، از 20 ميگذرد.»
براي «محمود»؛ اين بيقراري و ناسازگاري اما، به دنبال هيچ رفتن نبود. او خود، در متن اين بيقراري قرار داشت تا بعدها بتواند «به درد درمانناپذيري که همهي عمر» گريبانش را گرفته- بلکه دريده- بود سامان بخشد. «من عاشق هنري بودن بودم… هيچ جا بند نميشدم. درسال 1337که در اهواز بودم؛ محمدعلي جعفري يک گروه تئاتري داشت و ميخواست در تهران نمايشي را روي صحنه ببرد. خيلي دلم ميخواست که نمايش را ببينم. براي همين با زحمت بسيار چند توماني گير آوردم و توانستم بليت قطار بخرم. يک روز بعد ازظهر سوار قطار شدم و آمدم تهران. شب شده بود که رسيدم. دو تومان دادم و در مسافرخانهاي شب را گذراندم و صبح به ديدن نمايش رفتم. پولم خيلي کم بود. اين را به عوامل نمايش گفتم و درخواست کردم تا بگذارند در رديف جلو که گرانتر بود بنشينم. آنها قبول کردند و به اين ترتيب توانستم نمايش را ببينم… ظهر با يک تومان ناهار خوردم و همان شب به اهواز برگشتم… اين طور شيفتهي هنر و کارهاي هنري بودم… اما نميدانستم کارم به کجا ميرسد و… حالا… بعد از شصت و چند سال… ميبينم… هنوز در آغاز راه هستم و… »و… درست در همين جاست که به خوبي ميتوانيم اين شيفتگي، شناخت و حرکت را در آثار «احمدمحمود» ببينيم. به خصوص در رمانهايش. از همسايهها- بهعنوان نخستين رمانش- گرفته تا داستان يک شهر، زمين سوخته، مدارصفردرجه و درخت انجيرمعابد.
در همهي اين رمانها، روح زندگي و تأثير شرايط و محيط روي آدمها و خواسته و ضجههايشان و نيز شناخت وسيع و دقيق او از پيرامون و خلق و خوي قشرها، تيپها و شخصيتهاي مختلف جامعه به نحو چشمگير و حيرتآوري منعکس است. انگار که او با هر کدام از آنها ساعتها دم خور بوده و نشست و برخاست داشته. از اين رو، به حق ميتوان گفت «روح انسان ايراني» در آثار«محمود» به شدت وجود دارد. درواقع؛ ديد هستيشناسانهي او سبب شده که خواننده با چند بار خوانش رمانها و داستانهايش بتواند پي به عمق مطلب ببرد. چرا که در کارهاي «محمود» ما با دو لايهي تنيده شده در يکديگر روبهرو هستيم. نخست؛ آنچه که در متن حوادث و اتفاقات روي ميدهد و اساس جريان داستان است و دوم؛ آنچه که در وراي اين ماجراها و حوادث داستان وجود دارد و مخاطب را به تفکر و انديشيدن دعوت ميکند و در همين بخش است که با بسياري از عناصر؛ چون «نماد» و«استعاره» روبهرو ميشويم و نسبت به هر کدام نيز، بنا به ذهنيتمان «تأويل» خاصي ارايه ميدهيم. در اين داستانها همچنين کنشهاي اجتماعي و طبقاتي و عکسالعمل آدمها و شرايطي که در آن قرار دارند يا به زور به آنها تحميل شده نشان داده ميشود و «محمود» سعي کرده بدون هيچ گونه شعاري، نمايشگر اين کنشها و واکنشها باشد.
«شکل کار من، خيلي تازگي ندارد. ويليام فاکنر هم از جنوب مينوشت… آنچه اهميت دارد اين است که فضا براي نويسندهاي که ميخواهد تصويرش کند آشنا باشد. معتقدم اگر کسي به جهاني شدن فکر ميکند بايد از منطقهي خود و از فضاي بومياش بهره بگيرد… ميشود در يک منطقه محصور بود و حرف بزرگي زد… چرا که مشکلات و مسايل انسان- کموبيش- به هم شبيهاند… بايد آنچه را نوشت که ميشناسيم… من جنوب را خوب ميشناسم. آن جا بزرگ شدهام. درست است نزديک سي سال آزگار است که در تهران هستم، اما آنچه در من رسوخ کرده و در جانم ريشه دوانيده جنوب است. بنابراين اعتقاد دارم اين شناخت، تجربه و بافت است که براي نويسنده مهم است… اين جنوب، خودش را به من تحميل ميکند… و خب، اين شاخهي تنومندي که از جنوب درآمده، چيزکمي نيست.»
به اين ترتيب ميبينيم که «محمود»؛ هيچ دربند تئوريبافي نيست. بلکه خيلي راحت مسألهي «ذهن»اش را به «عين» ميرساند و آنچه را که به آن اعتقاد دارد، در کمال صداقت با خوانندهاش در ميان ميگذارد و اين صداقت حتي در «فرم» و «ساخت» داستانهايش نيز به چشم ميخورد.
با توجه به مسايلي که گفته آمد؛ آثار «محمود» را ميتوان از نظر کيفي به 3 دورهي مشخص تقسيم کرد. دورهي نخست- که درواقع آغاز داستان نويسي او محسوب ميشود- ازسال 1336 با مجموعه داستان مول ميآغازد و به همراه مجموعههاي دريا هنوزآرام است و بيهودگي تا برخي داستانهاي مجموعهي زائري زيرباران در سال1347 ادامه مييابد. دورهي دوم اما- که نشانههايش در برخي داستانهاي مجموعهي زائري زيرباران به چشم ميخورد- در ادامه با چاپ مجموعه داستانهاي پسرک بومي و غريبهها و البته با انتشار رمان جنجالبرانگيز همسايهها نمايان ميشود. در اين دوره است که ديگر شاهد نوع ادبي خاص و شيوهي منحصربه فرد «محمود» هستيم.
دورهاي که با چاپ رمان سه جلدي مدارصفردرجه در سال1372 به اوج خود ميرسد. درواقع آثاري که درطول اين مدت از «محمود» چاپ شدهاند- داستان يک شهر1358، زمين سوخته1361، ديدار1369، قصه آشنا1370- پختگي هرچه بيشتر نويسندهشان را نشان ميدهند و بالاخره دورهي سوم که با انتشار رمان درخت انجيرمعابد درسال 1379 آغاز شده بود و«محمود» با خلق چنين اثري نشان داد که نه تنها نويسندهاي پيش رو بود بلکه همواره افقهاي دورترى را انديشه ميکرد. چرا که اين اثر، نوع ادبي متفاوتي را در ميان آثار«محمود»- چه در «مضمون» و چه در «تکنيک» و «فرم»- نويد ميدهد. تا جايي که حتي «رئاليسم» او را هم، تحت شعاع قرار داده و ما به ويژه در دو فصل آخر اين رمان، کشف افقهاي جديدي را در واقعگرايي «محمود» نظارهگر ميشويم و همين جا است که افسوسمان دو چندان ميگردد. چراکه با چنين رشدي، آثار پس از درخت انجيرمعابد بيشک ميتوانست نمايانگر تحول ديگرگونهاي در «سبک» و «نگاه» او باشد. رمان نيمهتمامش مردخاکستري به خوبي گواه اين ادعاست.
«محمود» در طول مدت زندگي حرفهاي خود، دو اثر متفاوت نيز در کارنامهي قلمياش داشت. دوفيلم نامه که کتابي است شامل دو فيلم نامه با عناوين«پسران والا» و «ميدان خاکي» که در سال 1374 منتشر شد و همچنين آدم زنده 1376؛ داستان بلندي که نويسنده به سبب پارهاي مسايل- که عمدهترينش ميتواند مسألهي «سانسور» و «ممنوع القلم» بودن او باشد- به اجبار در مقام مترجم کتاب را منتشر کرد.
شخصيتهاي «محمود» به صورت فرآيندي متعادل عمل ميکنند. به نحوي که با تغيير شکل دنياي پيرامون دگرگوني مييابند. اين حالت اما، دوسويه است و عملکرد آدمها نيز در شرايطي که در آن قرارگرفتهاند- در اين فرآيند- نقش عمدهاي را ايفا ميکند. از اين رو شخصيتهاي خلق شده توسط «محمود» در ارتباط با دو نيروي «دروني» و «بيروني» پيوند مييابند. آنچه «خالد» را به تکامل عيني و ذهني ميرساند، نوسان چنين فرآيندهايي است. بنابراين شخصيتهاي خلق شده توسط «محمود» و نه برخي از «تيپ»ها- برخلاف عقيدهي عدهاي از منتقدان- نميتوانند تکبعدي باشند. چرا که اين شخصيتها فرآيندي از رفتار و کردار بد و خوب را با هم در خود دارند. در اين جا، بنابر همين فرآيند متضاد، نوع برخورد خواننده با توجه به عملکرد شخصيتها ميتواند نمايانگر مثبت يا منفي بودنشان باشد. «محمود» از آنجا که شخصيتهايش را بر مبناي عوامل و عناصري چون«طبقه»، «محيط اجتماعي»، «تضاد»، «تکامل» و… خلق کرده و آنها را در بحبوحهي حوادث و برخورد با شرايط پيرامون آبديده و وادار به عمل نموده، توانسته در تکوين شخصيتهايي زنده، چندبعدي، واقعي و ماندگار پيروز باشد و به قول «ژوزه ساراماگو» نويسندهي رمان عظيم کوري؛ از جمله نويسندگان نادر دنيا باشد که به شخصيتهاي جهان افزوده اند. او با آفريدن شخصيتهاي به ياد ماندنياي چون«خالد»، «عمونوذر»، «باران» و… در واقع به شخصيتهاي ماندني جهان اضافه کرده است. آدمهاي داستاني «محمود» در جهاني که از سوي نويسنده ساخته شده است؛ به دنيا ميآيند، نفس ميکشند؛ نوميد ميشوند، شادند، پيروز ميشوند، زخم ميخورند، سر خوش به دنبال زندگي تقلا ميکنند و گاهي نيز شکست ميخورند.
از طرفي؛ بر پا ساختن حال و هواي داستاني، در کنار کاربرد خلاق گفت وگوهايي که در پس هر کدام شخصيتي شاخص وجود دارد آثار«محمود» را به رتبهاي رسانده که بيگمان هر مخاطبي به پي گرفتن نوشتهاش ترغيب ميشود و از خواندنشان لذت ميبرد. در رمان همسايهها، اين، حرکت بالندهي «خالد» است که به طرف شناخت پيرامون رهنمون ميشود. از پسربچهاي ناآرام و سرکش تا افتادنش به اعماق اجتماع و درگيري با مناسبات سياسي که باعث ميشود سر از زندان در بياورد… اينها همه حکايت همين مفاهيم است. «خالد» که در آخر رمان، به سطح قابل قبولي از نظر شعور و آگاهي ميرسد، در داستان يک شهر در گرداب زندگي محدود و خفهي «بندرلنگه» مرعوب ميشود و گاه خواننده از اين ارعاب ناتوراليستي و تأثير محيط – که حتي باعث تنزل «خالد» از مفاهيم مترقي گذشته شده – خشمگين ميشود. اما درست همينجاست که نقش تواناي «محمود» به عنوان نويسندهاي واقعگرا، بدون هيچ گونه جانب داري سطحياي و به دور از تعصبهاي حزبي با منطقي ديالکتيکي نمايان ميشود.
واقعگرايي «محمود» اما، سطحي و در حد عکسبرداري نيست. درست است که او به سبب وفادارياش به واقعيت، تمام تلاش خود را معطوف ميکرد به ضبط نابهسامانيها و کنکاش در اعماق اجتماع و تأثير شرايط روي ذهن آدمها و مسايلي که در ارتباط با مردم و جامعهاش قرار ميگرفت اما بايد توجه داشت که او در سطح توقف نکرد بلکه با ديدي هستيشناسانه به کنه مسايل نظر داشته، طرح پرسش ميکند. از اين رو در آثار او «نماد»، «استعاره» و حتي «اسطوره»؛ نقش اساسي دارند. اما چنين عناصري چنان در ديد واقعگرايي نويسنده تنيده شده که شناخت، تشخيص و تأويل آنها نياز به دقت، تعمق و بازخواني داستانها دارد. آن چنان که بايد گفت «محمود» استاد استفاده از«نماد» در داستان است.
بحث درمورد کارهاي «محمود» صد البته که به شدت در فضاي ادبيات داستاني ما خالي است و بايد اميدوار باشيم تا اين مهم با حضور منتقدان واهل فن انجام گيرد تا به اين وسيله بتوانيم هر چه بيشتر پيگيري اين راه درخشان را اميدوار باشيم. *
* صحبتهايي که در اين جا آمده، بخشي از گفتوگو با «محمود» است که براي تدوين شناختنامهي او انجام دادهام اما دريغ که به سبب بيمارياش ناتمام ماند. / تجربه