اشتراک گذاری
دستنویسهای سال 1942
ترجمه خشايار ديهيمي
يادداشتهاي كامو مجموعهاي چهارجلدي از يادداشتها و سفرنوشتههاي آلبركامو، نويسنده و روشنفكر فرانسوي است كه با ترجمه خشايار ديهيمي دراختيار خوانندگان فارسي زبان قرار گرفته است. جلدهاي اول تا سوم اين مجموعه چهارجلدي، نوشتههاي كامو را در فاصله سالهاي 1935 تا 1959 يعني يك هفته قبل از مرگ او را دربرمي گيرد. جلد چهارم نيز دربرگيرنده يادداشتهاي كامو در سفر به ايالات متحده و آمريكاي جنوبي است. جلد سوم اين مجموعه را شهلا خسروشاهي ترجمه كرده و ترجمه سه جلد اول و دوم و چهارم را نيز خشايار ديهيمي انجام داده است. اين مجموعه به همت نشر ماهي به بازار عرضه شده.
ژانويه- فوريه
«هر چيزي كه مرا از پا درنياورد قويترم ميكند.» آري، اما… و چه سخت و دردناك است در روياي شادي و خوشبختي بودن. سنگيني خردكننده همه اينها. بهتر است خاموش ماند و رو به سوي چيزهاي ديگر كرد.
ژيد ميگويد: ميان پايبندي به اخلاق و صميمي و صادق بودن تناقضي هست و باز: «يگانه چيزهاي زيبا آنهايي هستند كه جنون القا ميكند و خرد مينويسد.»
گسستن از همه چيز. اگر كويري در دسترس نيست، طاعون يا ايستگاه كوچك تالستوي كه هست.
گوته: «خود را چندان خدا ميپنداشتم كه به سوي دختران انسان فرود آيم.»
جنايت بزرگي نيست كه فرد هوشمند خودش را بدان توانا نبيند. به قول ژيد، اذهان بزرگ خودشان را تسليم اين [وسوسه جنايت] نميكنند، چون دست زدن بدان محدودشان ميكند.
[كاردينال دو] رتس خيلي راحت قيامي در حال شكل گرفتن را آرام ميسازد، چون وقت غذاست: «آنهايي كه از همه داغترند نميخواهند برنامه منظمشان را به هم بزنند.»
رتس: «دوك د اورلئان بهاستثناي شجاعت همه صفات اساسي مردان شريف را داشت.»
نجيبزادگاني كه در شورش فروند شركت داشتند به دسته تشييعكنندگان برخوردند؛ شمشيرهايشان را بركشيدند و فريادزنان به سوي تمثال مسيح مصلوب حمله بردند: «دشمن اينجاست.»
[اكنون، در 1942] دلايل بسياري (اعم از خوب يا بد، سياسي يا غيرسياسي) براي خصومت رسمي با انگلستان وجود دارد اما از بدترين اين انگيزهها سخني به ميان نميآيد: خشم و ميلي رذيلانه به اينكه از پادرآمدن كسي را ببيني كه توانسته است در برابر قدرتي كه تو را خرد كرده مقاومت كند.
فرانسوي عادت و سنتهاي انقلاب را حفظ كرده است. يگانه چيزي كه فرانسوي ندارد جربزه است: فرانسوي كارمند صفت، بيفرهنگ و نازكنارنجي شده است. تبديل كردن او به انقلابي قانوني كاري نبوغآميز بوده است. فرانسوي با اجازه مقامات رسمي توطئه ميچيند و دنيا را بيآنكه ماتحتش را از صندلي راحتي بلند كند دگرگون ميكند.
ژيد. ذهني فارغ از تعصب و پيشداوري. «او را در دربار شاه مينوس در نظر ميآورم كه در هول و ولاي سردرآوردن از اين است كه مينوتاوروس ديگر چه جور هيولايي است؛ آيا آن همه كه ميگويند وحشتناك است يا اينكه نكند هيولايي جذاب و خوشايند باشد.»
در نمايشنامههاي باستاني، همواره آنكه تاوان پس ميدهد، شخصي است كه بر حق است- پرومتئوس، اويديپوس، اورستس و غيره. اما اين هيچ مهم نيست. به هر روي، همه آنها، راستكار يا خطاكار، بههادس ميروند. پاداش يا مجازاتي در كار نيست. به همين دليل است كه ما، كه قرنها تحريف مسيحي چشمانمان را تيره كرده است، اين نمايشنامهها را ناموجه مييابيم و از آنها دلمان به درد ميآيد.
در تقابل قرار گرفتن اين گفته ژيد كه «خطر بزرگ در اين است كه بگذاريم انديشه ثابتي تمام ذهنمان را به خود مشغول دارد» با «اطاعت» نيچهاي. باز هم ژيد، درباره محرومان: «يا زندگي ابدي را از دستشان نگيريد، يا به آنها انقلاب بدهيد.» براي مقالهام درباره طغيان. دختر پواتيهها، كه پدر و مادرش در اتاقكي زندانياش كرده بودند و در آنجا در ميان كثافت زندگي ميكرد، ميگفت: «مرا از دخمه كوچولوي عزيزم بيرون نياوريد.»
جاذبهاي كه عدالت و روال پوچ و عبث آن براي برخي اذهان دارد- ژيد، داستايفسكي، بالزاك، كافكا، مالرو، ملويل و غيره. توضيحي براي آن بياب.
استندال. ميتوان تصور كرد كه ماجراي مالاتستا يا خانواده استه را ابتدا بارس و بعد استندال بازگويند. استندال به آن صورت وقايعنامه تاريخي خواهد داد. گزارشي از «نويسندهاي بزرگ» راز كار استندال در همين بيتناسبي لحن و داستان است (مقايسه شود با برخي نويسندگان آمريكايي). دقيقا همان عدم تناسبي كه ميان استندال و بئاتريچه چنچي است. اگر لحن استندال عاطفي و دردانگيز بود، اثرش ناموفق از آب درميآمد (عليرغم همه آنچه در تاريخ ادبيات آمده است، تورتايوس مضحك و نفرتانگيز است). عنوان فرعي سرخ و سياه «وقايعنامه 1830» است. وقايعنامههاي ايتاليايي و غيره.
مارس
شيلر وقتي كه مرد «آنچه را ميشد نجات داد، نجات داده بود».
كتاب دهم ايلياد. رهبراني كه خواب ندارند، شكست برايشان تحملناپذير است، دودلاند و راي عوض ميكنند، سرگردانند و بيهدف به اين سو و آنسو ميروند، به يكديگر عشق ميورزند، گردهم ميآيند تا به دنبال ماجرا بروند و حملهاي به دشمن ميكنند «فقط براي آنكه حملهاي كرده باشند».
اسبهاي پاتروكلوس در جنگ ميگريند چون اربابشان مرده است و (كتاب هجدهم) سه فرياد بلند اخيلس به هنگام بازگشت به ميدان نبرد، آنگاه كه بر فراز خندق دفاعي ايستاده است و در زره جنگي پرتلالويش هيبتي پرشكوه دارد، خشمگين و ترواييها عقب مينشينند. كتاب بيست و چهارم اندوه اخيلس كه در شب پس از پيروزي ميگريد. پرياموس: «زيرا كاري كردهام كه هيچ كس ديگر روي زمين نكرده است- دست مردي را كه پسرانم را كشته است به لب بردهام.»
بالاترين ستايشي كه ميتوان از ايلياد كرد اين است كه ما گرچه عاقبت جنگ را ميدانيم، با آخاياييها، هنگامي كه ترواييها آنها را تا واپسين سنگرهايشان پس راندهاند، احساس همدردي ميكنيم. (همين نكته در مورد اوديسه صادق است؛ ميدانيم كه اودوسئوس خواستگاران را خواهد كشت). اين داستان براي كساني كه آن را اول بار شنيدهاند چه هيجاني داشته است.
براي روانشناسي سخاوتمندانه: اگر تصويري مطلوب از شخص به خودش بدهيم، بيشتر كمكش ميكنيم تا با يادآوري مدام عيب و ايرادهايش. هر كسي سعي ميكند تا شبيه بهترين تصوير خودش شود. اين مطلب را ميتوان به تعليم و تربيت، تاريخ، فلسفه و سياست تعميم داد. دو هزار سال تمام تصويري زبون و خوار از انسان به انسان دادهاند. نتيجه عيان است. به هرحال، چه كسي ميتواند بگويد ما چه چيزي از آب درميآمديم، اگر در اين 20 قرن آرمان كلاسيك با تصوير تحسينانگيزش از بشر دوام مييافت؟
در نظر روانكاو، «من» (ego) دائما براي خودش نمايش ميدهد، اما از روي نسخهاي كه غلط است.
«ف. الكساندر» و «هـ. اشتاوب. جاني» قرنها پيش، مبتلايان به هيستري را محكوم و روانه زندان ميكردند. روزي خواهد رسيد كه جانيها را به بيمارستان خواهند فرستاد.
بودلر ميگويد: «زيستن و مردن در برابر آيينه.» به كلمات «و مردن» به قدر كافي توجه نشده است. در مورد زيستن همه همين راي را دارند. اما آنچه دشوار است ارباب مرگ خويش شدن است.
پسيكوز دستگيري. مرتبا و پيگيرانه به مكانهاي عمومي شيك و پيك ميرفت- سالنهاي كنسرت، رستورانهاي بزرگ. ايجاد پيوند و يكپارچه شدن با جمعيت خود نوعي دفاع و حفاظت است. با گرمي تنه به تنه ديگران ساييدن. در روياي منتشر كردن كتابهاي گيرا و پرابهتي بود كههالهاي دور نامش به وجود آورد، طوري كه كسي نتواند دست رويش بلند كند. فكر ميكرد كافي است آجانها را وادارد كتابهايش را بخوانند. آنوقت ميگويند: «چه مرد حساسي، هنرمند است. نميتوان همچو آدمي را روانه زندان كرد.» اما بعضي وقتها هم به اين فكر ميافتاد كه بيماري يا نقص عضو هم ميتواند همينقدر از خطر حفظش كند و درست همانطور كه جانيها معمولا به مكانهاي خلوت و خالي ميگريزند، او هم به فكر گريختن به بيمارستان، تيمارستان، يا آسايشگاه بود.
نياز به تماس با ديگران و گرما داشت. آشنايانش را شمرد. «نميتوانند اين بلا را بر سر دوست آقاي ايكس ميهمان آقاي ايگرگ بياورند.» اما هرگز تعداد آشنايانش آنقدر نبود كه دست آرامي را كه تهديدش ميكرد پس براند. پس باز به فكر بيماريهاي همهگير ميافتاد. مثلا فرض كن تيفوس، يا طاعون- اين جور چيزها پيش ميآيند. به نوعي موجه هم هست. خب، آنوقت همهچيز عوض ميشود. به مكان خالي و خلوت دست مييابي. كسي ديگر وقت آن را نخواهد داشت كه به فكر تو باشد. چون نكته در همين است: فكر اينكه كسي، بيآنكه تو بداني، در فكر توست و تو نميداني در فكرش تا كجا پيش رفته است و چه تصميمي گرفته است، يا اصلا به تصميمي رسيده است يا نه. پس طاعون- اگر نگويم زمينلرزه.
بدينگونه، اين قلب درندهخو به همسايههايش و دوستانش سرميزد و تمناي گرمايشان را داشت. بدينگونه اين روح شخمخورده و مچاله شده بهدنبال چشمه در كوير ميگشت و آرامش را در بيماري، سانحه و فاجعه ميديد. (گسترش داده شود.)
پدربزرگِ «آ. ب» در 50 سالگي به اين نتيجه رسيد كه كارش را در زندگي كرده است. در خانه كوچكش در تلمسان به رختخوابش رفت و ديگر، جز براي قضاي حاجت، از جا برنخاست، تا 84 سالگي كه مرد. از بس خسيس بود هيچ وقت حتي ساعت هم نخريد. گذشت زمان، خصوصا وقت ناهار و شام را، با دو ديگ، كه يكي پر از نخود بود، اندازه ميگرفت. نخودها را با حركتي منظم و دقيق در آن ديگ ديگر ميريخت و بدينترتيب موقع نسبياش را در روز با اين ديگها ميسنجيد.
قبلا نشانههايي از اين حالت روحياش را بروز داده بود. بدينترتيب كه هيچچيز جلبش نميكرد، نه كارش، نه دوستي، نه موسيقي و نه كافه. هرگز پايش را از شهر زادگاهش بيرون نگذاشته بود، جز يك بار كه ناچار بود به اوران برود و تازه آن بار هم در اولين ايستگاه بعد از تلمسان از اين ماجراجويي به هول و هراس افتاده و با اولين قطار به خانه بازگشته بود. به كساني كه از 34 سال زندگي او در بستر اظهار شگفتي ميكردند، ميگفت كه مذهب خودش مقرر كرده است كه نيمي از زندگي انسان صعود و نيمي ديگر نزول باشد و در اين دوران نزول روزهاي آدم متعلق به خودش نيست. با اين حال، حرف خودش را هم با گفتن اينكه خدايي وجود ندارد، وگرنه نيازي به كشيش نميبود، نقض ميكرد. اما اين فلسفهاش را مربوط به آزردگياش از اعانات متعددي ميدانستند كه كليساي شهرش دائما از او ميخواست.
جالبتر از همه اينكه آرزوي عميقي داشت كه دائما هم براي همه تكرارش ميكرد: كه عمري بسيار طولاني داشته باشد.
آيا كار تفنني تراژيك هم وجود دارد؟
آدمي كه به پوچي ميرسد و سعي ميكند مطابق همين ديدگاه زندگي كند، هميشه به اين نتيجه ميرسد كه سختترين كار حفظ و ادامه دادن آگاهي است. شرايط بيروني هميشه در جهت خلاف اين است. او بايد با روشنبينياش در جهاني زندگي كند كه پراكندگي و بيقاعدگي در آن قاعده است. بنابراين پي ميبرد كه مشكل واقعي، مشكل وحدت روانشناختي (يگانه مشكلي كه واقعا كاركرد پوچي به وجود ميآورد، مشكل وحدت متافيزيكي جهان و ذهن است) و آرامش دروني است. همچنين پي ميبرد كه چنين آرامشي بدون نظمي كه مشكل ميتوان با جهان وفقش داد به دستآمدني نيست. مشكل در همين جاست. اين نظم را بايد با جهان وفق داد. اين يعني به دست آوردن قاعدهاي براي زيستن زندگي دنيوي. مانع بزرگ، بخشي از زندگي است كه زيسته است (شغلش، ازدواجش، عقايد قبلياش و غيره) آنچه روي داده و گذشته است هيچ عنصري از اين مشكل و مساله را نبايد ناديده گرفت.
نويسندهاي كه از چيزي سخن ميگويد و مورد استفادهاش قرار ميدهد كه هرگز تجربه نكرده است نفرتانگيز است. اما مراقب باش، يك نفر قاتل هميشه واجد شرايطترين فرد براي اظهارنظر درباره جنايت نيست. (اما آيا قاتل واجد شرايطترين فرد براي اظهارنظر در مورد جنايت خودش هم نيست؟ حتي اين هم يقيني نيست.) بايد فاصلهاي ميان خلق كردن و عمل كردن در نظر گرفت. هنرمند حقيقي هميشه در نيمه راه تخيل و عمل كردن است. كسي كه «توانايياش»را دارد. او ميتواند همان باشد كه وصف ميكند و آنچه را مينويسند زندگي كند. صرف دست زدن به عمل محدودش ميكند؛ او آن كسي ميشود كه دست به فلان عمل زده است.
دوجور سبك هست: سبك مادام دولافايت و سبك بالزاك. اولي در توصيف جزئيات كامل است و ديگري در ميدان گستردهاي جولان ميدهد و حتي چهار فصل تمام تصوري از قدرت آن به دست نميدهد. بالزاك خوب مينويسد نه عليرغم اشتباهات دستورياش، بلكه به دليل اين اشتباهات.
راز جهان من: تصور خدا بيتصور جاودانگي انسان.
چارلز مورگان و يگانگي ذهن: رضايت خاطر ناشي از نيت واحد- استعداد قاطع برتري- «نبوغ همين قدرت مردن است»- مخالفت با زن و عشق تراژيك زن به زندگي- درونمايههاي بسيار، حسرتهاي بسيار.
دفاع از سرزمينهايي كه مأمن زيبايي هستند از همه دشوارتر است- بس كه دلمان ميخواهد در امان بمانند. بدينسان ملتهاي هنرمند ميبايست قربانيان حاضر و آمادهاي براي ملتهاي سترون و هنرنشناس باشند- اگر در دل انسانها عشق به آزادي مقدم بر عشق به زيبايي نبود. اين حكمتي غريزي است- آزادي سرچشمه زيبايي است.
كالوسپو به اودوسئوس امكان انتخابي ميان جاودانگي و سرزمين پدري ميدهد. اودوسئوس جاودانگي را رد ميكند. شايد همه معناي اوديسه در همين نكته باشد. در كتاب يازدهم، اودوسئوس و مردگان در برابر خندق پر از خون- و آگاممنون به او ميگويد: «هرگز با زنت زيادي مهربان نباش و همه آنچه را در ذهن داري بر او آشكار مكن.»
نيز توجه شود اودوسئوس از زئوس همچون خالق ياد ميكند. زيرا هر بار كه كبوتري بر صخره فرو ميافتد، «پدر كبوتري ديگر باز ميآفريند تا شمارشان كم نشود».
كتاب هفدهم- آرگوس سگ.
كتاب هجدهم- زناني را كه خودشان را واگذار كردهاند به دار ميآويزند- سنگدلي باورنكردني.
باز درباره استندال همچون وقايع نگار- رجوع شود به يادداشتهاي روزانه، ص. 29- 28.
«حد اعلاي عشق ميتواند كشتن مگسي براي معشوقه باشد.» «تنها زناني كه شخصيت قوي دارند ميتوانند مرا خوشبخت كنند.»
و اين نكتهبيني: «همچنان كه در مورد آدمهايي كه همه حواسشان معطوف يكي، دو نكته حياتي است غالبا چنين است، او نيز بيحال و سر به هوا و ژوليده بود.»
جلد دوم: «سرشب به شدت حس كردم كه دلدرد دارم.»
استندال، كه درباره آينده ادبي خودش شبههاي نداشت و برخطا نبود، درباره آينده ادبي شاتوبريان سخت برخطا بود: «شرط ميبندم كه در 1913 نوشتههاي او فراموش شده خواهد بود.»
گورنبشتههاينريشهاينه: «او گلهاي سرخ برنتا را دوست داشت.»
هميشه براي بزدلي فلسفهاي هست.
نقد هنري، مبادا كه در رده ادبيات درآيد، به زبان نقاشي سخن ميگويد و بدين ترتيب ادبي ميشود. بايد به بودلر بازگشت. انتقال به [واژههاي] انساني، اما به صورتي عيني.
مادام و در فضايي آكنده از بوي گوشت گنديده، سه گربه، دو سگ، درباره نواي درون آدمي داد سخن داده است. درهاي آشپزخانه بسته است و هوايش وحشتناك داغ است.
همه آسمان و گرما بر خليج سنگيني ميكند. همه چيز روشن و پر از نور است اما خورشيد ناپديد شده است.
به دشواريهاي تنهايي و انزوا بايد به طور كامل پرداخت.
مونتني: زندگي كه ميلغزد و ميگذرد، زندگياي خاموش و عبوس.
ذهن نوين در اوج آشفتگي است. مرزهاي دانش چنان گسترده شده است كه جهان و ذهن هر نقطه اتكايي را از دست دادهاند. آري، درد ما درد نيهيليسم است. اما شگفتا از اين خطابههاي «بازگشت به عقب». بازگشت به قرون وسطا، به ذهنيت بدوي، به خاك، به زرادخانه راهحلهاي كهنه و پوسيده. اگر حتي جرعهاي از اين نوشداروي تجويزي را بنوشيم، آنگاه بايد چنان عمل كنيم كه گويي هرآنچه را آموخته بوديم از ياد بردهايم، گويي اصلا چيزي نياموخته بوديم و خلاصه چنان وانمود كنيم كه گويي از ذهن خود آنچه را زدودني نيست زدودهايم. بايد با يك حركت بر همه دستاوردهاي چند قرن و نيز دستاوردهاي ذهني كه سرانجام (در واپسين قدمش به پيش) براي خود بينظمي مطلقي آفريده است، خط بطلان كشيم. اين محال است. براي آنكه شفا يابيم بايد با اين روشنبيني و روشنذهني كنار آييم. بايد اين چشمباز كردن ناگهاني بر طردشدگي و گمگشتيمان را به حساب آوريم. ذهن آشفته است نه از آن رو كه دانش همه چيز را دگرگون كرده است، بلكه از آن رو كه ذهن نميتواند اين دگرگوني را بپذيرد. ذهن هنوز «به اين انديشه خو نگرفته است.» آنگاه كه خو بگيرد، اين آشفتگي از ميان برخواهد خاست. ديگر چيزي نخواهد ماند جز دگرگوني و آگاهي روشنبينانهاي كه ذهن از اين دگرگوني دارد. تمدني ديگر بايد از نو ساخته شود.
هر دليلي بايد لمس شدني باشد.
مونتسكيو ميگفت: «اروپا را جنگجويانش به نابودي خواهند كشيد.»
كه ميتواند بگويد هفتهاي بينقص را پشتسر گذاشتم؟ حافظهام چنين ميگويد و ميدانم كه دروغ نيست. آري، تصوير هفته، همچنان كه روزهاي طولانياش، بينقص است. شاديهاي مطلقا جسماني با تاييد ذهن. كمال بينقص همين است، هماهنگ با وضع خود و احترام و سپاس انسان.
تپههاي شني ناب و دستنخورده ساحل! شكوه آب، چنان تيره در سحرگاه، چنان درخشان در نيمروز و ولرم و طلايي در شامگاه. سحرگاههاي طولاني روي شنها و ميان بدنهاي عريان و كوبش آفتاب در نيمروز و همه چيز بايد تكرار شود، بايد هرآنچه گفته شده بازگفته شود. جواني بود. جواني هست و در 30 سالگي، چيزي نميخواهم مگر دوام اين جواني را. اما…
كتابهاي كوپرنيك و گاليله تا 1822 همچنان در سياهه كتب ضاله بودند. سه قرن كلهشقي، دست مريزاد!
مجازات اعدام. جاني كشته ميشود، زيرا جنايت همه آن توانايي را كه آدمي براي زيستن دارد به مصرف رسانده است. آنكه كشته است همه چيز را تجربه كرده است. پس ميتواند بميرد. قتل آدم را تهي ميكند.
تفاوت ادبيات قرن نوزدهم و خصوصا قرن بيستم با ادبيات دوران كلاسيك در چيست؟ اين ادبيات هم اخلاقي است چون فرانسوي است. اما اخلاقيات ادبيات كلاسيك (بهاستثناي كورني) اخلاقياتي انتقادي و بنابراين سلبي است. از سوي ديگر، اخلاقيات [ادبيات] قرن بيستم اثباتي است: به شيوههاي زيستن ميپردازد. مثلا قهرمان رمانتيك را درنظر بگيريد- استندال (او از اين جهت كاملا به عصر خودش تعلق دارد)، بارس، مونترلان، مالرو، ژيد و…
مونتسكيو: «بعضي كارها چنان احمقانهاند كه دست زدن به كاري احمقانهتر يقينا بهتر است.»
«ظهور مجدد ابدي» را آسانتر ميتوان درك كرد اگر كه آن را به صورت تكرار لحظات بزرگ در نظر آوريم- چنان كه گويي سير همه چيز در جهت بازآفريدن يا بازتاب دادن لحظات اوج نوع بشر باشد. ايتالياييهاي بدوي يا مراسم «مصيبت حضرت مسيح»، به قول يوحناي حواري، باززيستن، شبيه درآوردن و بازگفتن هميشگي «تمام شد» جلجتاست. هر شكستي چيزكي از آتن مفتوح روي بربرهاي رومي در خود دارد و هر پيروزي سالاميس را به ياد ميآورد و غيره و غيره.
برولار: «نوشتههايم هميشه در من همان حس شرم و حيايي را برانگيختهاند كه عشقهايم.»
ايضا: «سالن پذيرايي با هشت يا ده نفر، كه زنان جمعش همگي فاسقاني داشتهاند و صحبت شوخ و مطايبهآميزي در جريان است و مشروب ملايمي هم پس از نيمهشب تعارف ميشود- اين تنها جايي در جهان است كه احساس آسايش كاملي به من ميدهد.»
پسيكوز دستگيري: درست در لحظه فرستادن مقرري ماهانه پسرش صد فرانكي هم اضافه ميكند. به سمت محبت و دست و دلبازي رانده ميشود. اضطراب نوعدوستش ميكند.
چنين است كه دو مردي كه تمام روز در شهر تعقيبشان ميكردهاند، به محض آنكه فرصتي براي حرف زدن پيدا ميكنند احساساتي ميشوند. يكيشان گريه ميكند و از زنش حرف ميزند كه دو سال است نديده است. شبهايي را به تصور آور كه مرد تحت تعقيب در شهر يكه تنها پرسه ميزند.
به «ژ.ت» درباره بيگانه
بيگانه كتابي كاملا سنجيده است و لحن آن… عامدانه چنين است. آري، لحن آن چهار يا پنج بار اوج ميگيرد. اما اين كار براي اجتناب از يكنواختي و شكل و ريخت دادن به داستان است. بيگانه من در برابر كشيش زندان خودش را توجيه نميكند. به خشم ميآيد و اين چيزي كاملا متفاوت است. ميگويي اين منم كه بايد توضيح دهم؟ آري و من كم در اين باره نينديشيدهام. رأيم بر اين قرار گرفت. زيرا ميخواستم قهرمان داستانم از طريق اتفاقات روزمره و طبيعي بدينجا برسد كه رودرروي فقط يك مساله بزرگ قرار گيرد. آن لحظه بزرگ ميبايست مشخص و برجسته شود اما توجه كن كه گسستي در شخصيت قهرمان داستان نيست. در آن فصل هم، مثل بقيه كتاب، او خودش را فقط مقيد و محدود به پاسخ دادن به سوالها ميكند. پيش از آن، سوالها سوالهايي بودند كه جهان هر روزه مطرح ميكند؛ در اين لحظه سوالها آنهايي هستند كه كشيش زندان ميپرسد. بدينگونه من قهرمانم را به گونهاي سلبي تعريف ميكنم.
البته همه اينها مربوط به ابزار هنري كارند و ربطي به هدف و نتيجه ندارند. معناي كتاب دقيقا در همسويي و توازي دو بخش است. نتيجه: جامعه به كساني نياز دارد كه در مراسم تدفين مادرشان گريه كنند؛ يا اينكه هيچ كس به دليل جنايتي كه فكرش را ميكند محكوم نميشود. جز اين من 10 نتيجهگيري ديگر را هم ممكن ميدانم.
سخنان بزرگ ناپلئون: «شادي در رشد و گسترش كامل نيروهاي من است.» در برابر جزيره الب: «رذلي زنده بهتر از امپراتوري مرده است.»
«آدم واقعا بزرگ هميشه خودش را فراتر از وقايعي كه آفريده است قرار ميدهد.»
«آدمي بايد بخواهد كه زندگي كند و بداند كه چگونه بميرد.»
نقدهاي بيگانه. بيماري همهگير «اصول اخلاقي». احمقهايي كه گمان ميكنند نفي يعني چشمپوشي و حال آنكه در واقع انتخاب است. (نويسنده طاعون جنبه قهرماني نفي را نشان ميدهد.) زندگي ديگري براي انسان محروم از خدا مقدور نيست و همه انسانها [از خدا محروم] هستند. چه گماني كه خيال ميكنند مردانگي و بزرگي در زور زدن روحي است! اما اين مبارزه از طريق شعر و ابهامهاي آن، اين طغيان ظاهري ذهن، كمارجترين مبارزههاست. ثمري ندارد و حاكمان مستبد اين را به خوبي ميدانند.
بيدنباله: «به چه ميانديشم كه بزرگتر از خود من است و درك و احساسش ميكنم بيآنكه بتوانم به بيانش درآورم؟ نوعي پيشروي گام به گام و دشوار به سوي تقدس نفي- قهرماني بيخداوند- خلاصه، انسان خلص. همه فضايل انساني به علاوه تنهايي- تنهايي از خدا.
چيست كه به مسيحيت برتري مثالياش (يگانه برترياش) را ميدهد؟ مسيح و حواريونش- تلاش براي يافتن نوعي شيوه زندگي. اين اثر من شكلهاي متنوعي به همان تعداد مراحلي خواهد داشت كه در راه رسيدن به كمالي بياجر وجود دارد. بيگانه نقطه صفر است. همچنين اسطوره سيسوفوس. طاعون قدمي به پيش است، نه از صفر به بينهايت، بلكه به سوي پيچيدگي عميقتري كه بايد بعدا مشخصاش كرد. نقطه پايان قديس خواهد بود اما او هم ارزش عددياش را خواهد داشت- كه همچون [ارزش] انسان قابل محاسبه است.»
درباره نقد: سه سال زحمت براي نوشتن كتابي، پنج سطر براي مسخره كردنش و نقلقولها همه غلط.
نامه به «آ.ر.»، منتقد ادبي (نامهاي نه به قصد فرستادن).
… يك جمله در نقد شما مرا تكان داد: «من… را به حساب نميآورم.» چهطور ممكن است منتقدي روشنفكر، آگاه از طرح دقيقي كه هر اثر هنري دارد، يگانه لحظه در طراحي شخصيت را، لحظهاي را كه او از خود سخن ميگويد و رازش را بر خواننده فاش ميكند، به حساب نياورد؟ و چهطور درك نكرديد كه آن پايان نقطه تلاقي [درونمايههاي گوناگون] نيز هست، نقطه ممتازي كه پارههاي وجود موجودي متلاشي كه توصيفش كرده بودم سرانجام به هم ميپيوندند؟…
شما ميگوييد من سوداي واقعگرايانه نوشتن را در سرداشتهام. واقعگرايي واژهاي عاري از معناست (مادام بوواري و تسخيرشدگان، هر دو، رمانهايي واقعگرايانه هستند و در عين حال هيچ وجه اشتراكي ندارند). من هيچ در بند آن نبودم، اگر به سودايي كه من در سر داشتم بخواهم نامي و عنواني بدهم، آن نام و عنوان نماد است. تازه خود شما خوب از اين مطلب باخبر بوديد اما شما معنايي به اين نماد نسبت ميدهيد كه اصلا در آن نيست و خلاصه، شما بيخود و بيجهت فلسفه مضحك و احمقانه را به ناف من ميبنديد. در واقع، هيچ چيز در كتاب من نيست كه به شما اجازه دهد كه تاكيد كنيد من به انسان طبيعي باور دارم و انسان را همچون گياه ميبينم و طبيعت آدمي را با اخلاق بيگانه ميدانم و غيره و غيره. شخصيت اصلي كتاب هيچگاه ابتكار عمل را در دست نميگيرد. شما به اين نكته توجه نكردهايد كه او هميشه خودش را مقيد و محدود به پاسخ دادن به سوالات ميكند، سوالهايي كه زندگي يا انسانها مطرح ميكنند. بنابراين، او بر هيچ چيز تاكيد نميكند و مدعي چيزي نيست و من فقط عكسي نگاتيو از او ارائه كردهام. شما مبنايي براي داوري گرايش و نگرش اساسي او به زندگي نداشتهايد، مگر، اتفاقا، همان فصل آخر كتاب، كه شما آن را «به حساب نميآوريد».
دلايل اينكه چرا اصرار داشتهام «حداقل ممكن» را بيان كنم مفصلتر از آن است كه در اينجا بخواهم براي شما بازگو كنم اما دستكم از اين متاسفم كه مطالعه سرسري كتاب باعث شده است فلسفهاي بازاري را به من نسبت دهيد كه به هيچرو حاضر نيستم آن را بپذيرم. اينكه ميگويم كتاب را سرسري مطالعه كردهايد بيشتر بر خود شما روشن خواهد شد اگر بگويم كه يگانه نقلقولي كه در مقالهتان آوردهايد غلط است (بدهيد اصلاحش كنند) و طبعا اين نقلقول غلط مبناي نتيجهگيريهاي غلط شده است. شايد فلسفه ديگري باشد كه شما وقتي به تفسير كلمه «غيرانساني» پرداختهايد در ذهن خود داشتهايد اما چه فايدهاي دارد كه اين نكته را اثبات كنم؟
شايد در اين گمان بمانيد كه دارم جنجال زيادي سر كتابي كوتاه از نويسندهاي ناشناس به پا ميكنم. اما به گمان من اين مساله فراتر از مسالهاي شخصي است. زيرا شما از ديدگاهي اخلاقي به قضاوت نشستهايد كه روشنبيني و قريحهاي را كه بدان شهرهايد از شما گرفته است. موضعي كه شما گرفتهايد ناموجه و دفاعناپذير است و شما خودتان اين را بهتر از هر كسي ميدانيد. مرز مشخصي ميان انتقادهاي شما و انتقادهايي كه به زودي (مانند آنچه در گذشته نزديك در فرانسه وجود داشت) از طرف ادبيات تحت سلطه دولت ابراز خواهد شد وجود ندارد- آنها هم به داوري ويژگيهاي اخلاقي اين يا آن اثر خواهند نشست. اجازه بدهيد بيهيچ خشمي بگويم كه اين نفرتانگيز است. نه شما، نه هيچكس ديگر، حق ندارد كه دست به اين داوري بزند كه اثري به سود يا به زيان ملتي در اين زمان يا هر زمان ديگر خواهد بود. به هر روي، من يكي تسليم چنين داوريهايي نخواهم شد و علت نوشتن اين نامه هم همين است. باور كنيد كه نقدهايي تندتر از اين را هم ميتوانم با متانت تحمل كنم، اگر كه لحني پندآموز و نصيحتگرانه نداشته باشند.
به هر صورت، اميدوارم اين نامه موجب سوءتفاهمهاي تازهاي نشود. خطاب من به شما در اين نامه از موضع نويسندهاي ناخشنود نيست. خواهش ميكنم هيچ بخشي از اين نامه را منتشر نكنيد. شما ديدهايد كه من نامم زياد در نشريات نميآيد. هرچند اين كار دور از دسترس من نيست. دليلش اين است كه حرفي براي گفتن در آنها ندارم و در نتيجه نميخواهم خودم را فداي شهرت كنم. اگر من اكنون كتابهايي را منتشر ميكنم كه سالها و سالها رويشان زحمت كشيدهام، فقط به اين دليل است كه كامل شده و به پايان رسيدهاند و اكنون ميخواهم سراغ نوشتن كتابي ديگر بروم. من هيچ چشمداشتي، مادي يا غيرمادي، از آنها ندارم. اميد من فقط اين است كه با توجه و صبري به آنها پرداخته شود كه هر چيز ديگري كه با ايمان و نيت خير انجام گرفته باشد شايسته آن است. ظاهرا حتي اين اميد هم توقعي گزاف است. به هر صورت، جناب… سخنم را باور كنيد. با ارادت و احترام…
سه شخصيت [واقعي] را در كتاب بيگانه وارد كردهام: دو مرد (كه يكيشان خودم هستم) و يك زن.
بريس پارن. مقاله درباره لوگوس افلاطوني. پژوهشي است درباره لوگوس همچون گفتار كه با نسبت دادن فلسفهاي بياني به افلاطون به پايان ميرسد. كوشش افلاطون را در تعقيب رئاليسمي معقول پي ميگيرد. عنصر «تراژيك» مساله چيست؟ اگر گفتار ما هيچ معنايي نداشته باشد، هيچ چيز معنايي ندارد. اگر حق با سوفسطاييان باشد، جهان جنونآميز است. راهحل افلاطون روانشناختي نيست، كيهانشناختي است. چه چيزي در موضع پارن اصيل و بكر است؟ او مساله گفتار را به عنوان مسالهاي متافيزيكي مورد بحث قرار ميدهد و نه مسالهاي روانشناختي، اجتماعي و… غيره. يادداشتها را نگاه كن.
كارگران فرانسوي- تنها كساني كه با آنها راحت هستم، تنها كساني كه ميخواهم بشناسم و در ميانشان زندگي كنم. آنها مثل من هستند.
اواخر اوت 1942
ادبيات. در مورد اين كلمه محتاط باش. خيلي سريع و زود آن را به زبان نيار. اگر ادبيات را از نويسندگان بزرگ بگيريم، در واقع شخصيترين چيز را از آنها گرفتهايم. ادبيات= نوستالژي. ابرمرد نيچه، مغاك داستايفسكي، عمل ناموجه و بيدليل ژيد و غيره.
اين صداي غلغل چشمهها در سرتاسر روزهاي من. چشمهها در اطراف من جريان مييابند، از ميان مزارع آفتابي و به من نزديكتر ميشوند و چيزي نخواهد گذشت كه اين صدا را در درونم خواهم داشت، اين جريان آب در قلبم، اين صداي چشمه كه با هر انديشه من در هم ميآميزد. اين فراموشي است.
طاعون. نميتوان از دستش گريخت. اين بار عناصر زيادي از «بخت» در تاليف آن. بايستي سفت و سخت به اين انديشه بچسبم. بيگانه عرياني انسان را در رويارويي با پوچي توصيف ميكند. طاعون، توصيف همارزي مطلق ديدگاههاي مختلف فردي در رويارويي با همان پوچي است. اين پيشرفتي است كه در آثار ديگر روشنتر خواهد شد. اما علاوه بر اين، طاعون نشان ميدهد كه پوچي هيچ چيز نميآموزد. اين پيشرفتي قاطع است.
پانليه. پيش از برآمدن آفتاب، برفراز تپههاي بلند، درختان صنوبر را نميتوان از زمين با فراز و نشيب ملايمي كه بر آن روييدهاند تميز داد. آنگاه آفتاب از فاصلهاي دور، از پشت، تاج درختان را زرين ميكند. براي همين در زمينه اندكي محو آسمان، آنها به نظر همچون سپاهي از وحشيان پرداري به نظر ميآيند كه از تپه بالا ميروند. به تدريج كه آفتاب بالاتر ميآيد و آسمان روشنتر ميشود، درختان صنوبر بزرگتر ميشوند و به نظر ميآيد كه سپاه بربرها پيشتر ميآيد و در آشفتگي پرها فشردهتر ميشود تا دست به تهاجم بزند. آنگاه، وقتي كه آفتاب ديگر كاملا بالا آمده است، به ناگهان درختان صنوبر را، كه از شيب تپه فرو ميريزند، روشن ميكند. انگار دارند با حرارت مسابقه ميدهند تا به دره برسند، شروع نبردي كوتاه و تراژيك را كه در آن بربرهاي نور روز سپاه شكننده انديشههاي شبانه را بيرون ميرانند.
آنچه در جويس هيجانانگيز است خود اثر نيست، بلكه اين واقعيت است كه چنين كاري را به عهده گرفته است. لازم است ميان جنبه عاطفي اين اقدام (كه ربطي به هنر ندارد) و عاطفه و احساس واقعا هنرمندانه تميز قائل شد.
قانع كردن خود كه اثر هنري چيزي بشري است و خالق اثر هنري نبايستي انتظار داشته باشد چيزي از بالا به او «القا» شود. صومعه پارم، فايدرا، آدولف، همه ميتوانستند كاملا متفاوت باشند و در عين حال چيزي از زيباييشان كم نشود. همه چيز بستگي به نويسندهشان داشته است، ارباب مطلق.
مقالهاي درباره فرانسه كه سالها بعد نوشته شود نميتواند اشارهاي به دوره حاضر نداشته باشد. اين انديشه در قطار محلي كوچكي به ذهنم آمد، وقتي كه هيكل و چهره فرانسوياني را ميديدم كه در ايستگاههاي كوچك جمع شده بودند و به سرعت از برابرم ميگذشتند- چيزي كه هرگز فراموش نخواهم كرد: زوجهاي پير روستايي – زن با چهرهاي آفتابسوخته و مرد با چهرهاي نرم با دو چشم درخشان و سبيلي سفيد- اندامشان را دو زمستان پر از مشقت و مصيبت كج و كوله كرده بود. لباسشان براق و پر از وصله پينه بود. ظرافت و شيكي از اين مردم فقرزده دور شده است. در قطارها چمدانهاي آنها فرسوده است، دور چمدانها را با طناب بستهاند و پارگيشان را با مقوا پوشاندهاند. همه فرانسويها شبيه مهاجران شدهاند.
ايضا. در شهرهاي صنعتي. كارگر پيري كه در برابر پنجره نشسته است و عينك به چشم دارد و با استفاده از نور روز كه محو ميشود ميخواهد بخواند. كتابش مثل كتاب بچه مدرسهايهاي خوب لاي دستانش روي ميز است.
در ايستگاه، تودهاي از جماعت شتابان با روي گشاده خوراكي مزخرف را جذب ميكنند، بعد رو به سوي شهر تيره ميروند، شانه به شانه هم ميسايند بيآنكه تماسي ميانشان برقرار شود و به هتلها يا اتاقهايشان بازميگردند. زندگي ساكت و حزنانگيزي كه تمامي فرانسه صبورانه ميگذراند به اميد اينكه اتفاقي بيفتد.
حوالي دهم، يازدهم و دوازدهم ماه همه سيگار دود ميكنند. اما هجدهم ماه ديگر يك آتش سيگار را هم نميتواني در خيابان ببيني. همه در قطار از خشكسالي و قحطي صحبت ميكنند. اينجا [خشكسالي و قحطي] به اندازه الجزاير چشمگير نيست. اما به همان اندازه تراژيك هست. كارگر پيري از فقرش ميگويد: «دو اتاق در يك ساعتي سنتاتين دارد. دو ساعت رفت و آمد، هشت ساعت كار؛ چيزي هم براي خوردن در خانه نيست؛ فقيرتر از آن است كه بتواند از بازار سياه خريد كند. زن جواني ساعتها رختشويي ميكند چون دوتا بچه دارد و شوهرش هم با زخم معده از جنگ برگشته است. «بايد گوشت سفيد بخورد، آن هم گوشت سفيدي كه حسابي پخته باشد. از كجا گير بيارم؟ به او گواهي رژيم غذايي دادهاند. براي همين روزي يك ليتر شير به او ميدهند، اما در عوض جيره چربياش را قطع كردهاند. مگر ميشود آدم فقط با شير زنده بماند؟» بعضي وقتها رختهاي مشتريهايش را ميدزدند او بايد تاوانش را بدهد.
در همين حين باران منظره كثيف درهاي صنعتي را خيس و تليس ميكند- بوي زننده اين فقر- پريشاني وحشتناك اين زندگيها و بقيه فقط حرف ميزنند.
سنتاتين در مه صبحگاهي؛ سوت كارخانه همه را به كار فراميخواند؛ انبوهي از برجها، ساختمانها و دودكشهاي بلندي كه تهمانده نيمسوختهشان را رو به سوي آسمان تيره تف ميكنند- همهاش مثل يك كيك مصنوعي هيولايي به نظر ميآيد.
همه فضايل بزرگ يك جنبه پوچ هم دارند.
در حسرت زندگي ديگران. براي اين است كه از بيرون كه نگاه ميكني زندگي ديگران يك كل است كه وحدت دارد اما زندگي خودمان، كه از درون نگاهش ميكنيم، همهاش تكهتكه و پارهپاره به نظر ميآيد. هنوز هم در پي سراب وحدت ميدويم.
علم ميگويد كه چه رخ ميدهد و نه آنكه چه هست. مثلا: چرا گلها از گونههاي مختلف هستند و نه از يك گونه واحد؟
رمان. «هر صبح زير بوتههاي بزرگ فندق در سرماي باد پاييزي منتظر دختر ميماند. وزوز زنبوران بيهيچ گرما، باد پيچيده در برگهاي درختان، بانگ خروسي كه به اصرار در پشت تپه ميخواند، پارس توخالي سگها و غارغار گهگاهي كلاغها. ميان آسمان سياه سپتامبر و زمين مرطوب، احساس ميكرد كه در عين اينكه منتظر مارت است، منتظر زمستان هم هست.»
پانليه. نخستين باران سپتامبر با بادي ملايم آميخته با برگهاي زرد زير شرشر باران. لحظهاي درهوا شناور ميشوند و بعد ناگهان وزن آب رويشان آنها را تخت بر زمين ميافكند. وقتي طبيعت، مثل اينجا، مبتذل است، آدم بيشتر تغيير فصول را حس ميكند.
كودكي گذشته در فقر. باراني چند شماره بزرگتر – خواب بعدازظهر. بطري آبجوي وينگا- يكشنبهها خانه عمه. كتابها- كتابخانه عمومي. بازگشتن به خانه در شب كريسمس و جسدي جلوي رستوران. بازي در زير شيرواني (ژان، ژوزف و ماكس). ژان همه دگمهها را جمع ميكند؛ «اين طوري ميشود پولدار شد.» ويولن برادر و درس آوازخواني گالوفا.
رمان. عنوانش را «طاعون» نگذار. بلكه چيزي ديگر، مثل «زندانيها».
آواكوم با زنش، پاي پياده در سرماي سوزناك سيبري. زنش ميگويد: «آيا بايد مدت بسيار طولانيتري اين رنج و عذاب را تحمل كنيم؟» آواكوم: «تا زمان مرگ، دختر مرقس» و زن آه ميكشد: «بسيار خب، پسر پطرس، پس بيا راهمان را برويم.»
قرنتيان اول، 27:7: «اگر با زن بسته شدي جدايي مجوي و اگر از زن جدا هستي ديگر زن مخواه.»
لوقا، 26:6: «واي بر شما وقتي كه جميع مردم شما را تحسين كنند!»
يهودا در مقام حواري معجزه ميكرد (قديس يوحناي زريندهن).
چوانگ تسو (سومين نفر از تائوييستهاي بزرگ- نيمه دوم قرن چهارم پيش از ميلاد) همان نظر لوكرتيوس را داشت: «پرنده بزرگ در باد تا به ارتفاع 000/90 استاديايي ميپرد. از آن بالا چه ميبيند؟ – گلههايي از اسبهاي وحشي كه چارنعل ميتازند.»
تا پيش از دوره مسيحيت، بودا را هرگز در حال نيروانا تصوير نميكردند؛ به عبارت ديگر، يعني غيرشخصي شده.
طبق نظر پروست، مساله تقليد طبيعت از هنر نيست. هنرمند بزرگ به ما ميآموزد كه در طبيعت آن چيزي را ببينيم كه اثرش، به نحوي فردي، توانسته است جدايش سازد. همه زنها شبيه نقاشيهاي رنوار ميشوند.
«در پاي تخت، لرزان از همه امواج عذاب مرگ، بيهقهق گريه اما گهگاه غرقه در اشك، مادر من سيماي بيجان و غمانگيز شاخ و برگهايي را داشت كه زير شلاق باران و دستخوش باد هستند.» (طرف گرمانت):
«كم پيش ميآيد افرادي كه در زندگي ما نقش مهمي داشتهاند به ناگاه و براي هميشه از آن غايب شوند. » (طرف گرمانت)
در جستوجوي زمان از دست رفته كتابي قهرماني و مردانه است،
1) به دليل حفظ ميل به خلاقيت؛
2) به دليل تلاش زيادي كه از مردي بيمار ميطلبيد.
«وقتي حملات بيماري مجبورم ميكرد چندين شبانه روز متوالي نخوابم و تازه دراز هم نكشم و نخورم و ننوشم، درست در لحظه غلبه خستگي و درد كه چنان ميشدم كه انگار هرگز سلامتم را بازنخواهم يافت، به مسافري ميانديشيدم كه بر ساحل افتاده، مسموم از علفهاي سمي كشنده، لرزان از تب و لباسهاي خيس از آب دريا، كه پس از دو روز گذراندن با اين حال احساس ميكند كه هرگز بهتر نخواهد شد و راهي را تصادفا در پيش ميگيرد بلكه به يك آدم بربخورد، آدمي شايد از آدمخواران. مثال اين مسافر به من قوت ميبخشيد، اميد ميداد و از خودم خجالت ميكشيدم كه اين چنين نوميد شده بودم. (سدوم و عموره).
او با زنكي كه سر راهش سبز شده و به نظرش زيبا و جذاب ميآيد نميرود، چون فقط يك اسكناس هزار فرانكي دارد و جرئتش را ندارد كه از او بخواهد بقيه پولش را پس بدهد.
احساسي كه درست برعكس پروست است: در اشاره به هر شهري، به هر آپارتمان تازهاي، به هر شخصي، به هر گل سرخي و به هر شعلهاي، خودت را وادار كن كه از تازگيشان به حيرت درآيي، در عين اينكه فكر ميكني كه عادت چه بر سرشان خواهد آورد؛ در آينده در پي «آشنايياي» باش كه به تو خواهد داد؛ برو به دنبال زماني كه هنوز فرا نرسيده است.
مثال: يكه و تنها در شب وارد شدن به شهرهاي غريبه – اين احساس خفگي، احساس گم شدن در ارگانيسمي هزار بار پيچيدهتر از خودت. كافي است روز بعد خيابان اصلي شهر را بيابي و آن وقت همه چيز با همان خيابان سرجاي خودش قرار ميگيرد و آرام ميگيريم. خاطرات شب ورود به شهرهاي غريبه را جمع كن و با قدرت آن اتاقهاي هتل ناشناخته زندگي كن.
در اتوبوس شهري: «وقتي به دنيا آمد طبيعي بود. اما يك هفته بعد پلكهايش به هم چسبيدند و بعد خب، چشمهايش گنديدند.»
درست مثل وقتي كه مجذوب برخي شهرها ميشويم (تقريبا هميشه شهرهايي كه در آنها زندگي كردهايم)، يا برخي زندگيها، يا برخي صور خيال جنسي- و بعد سرميخوريم. زيرا حتي آن كسي كه در ميان ما كمترين روحانيت را دارد هميشه با سكس زندگي نميكند، يا دستكم در زندگي روزمره چيزهاي بسياري هست كه ربطي به سكس ندارد. پس بعد از جسميت بخشيدن پر از زحمت و در فواصل نادر به يكي از اين صور خيال يا نزديكتر شدن به يكي از اين خاطرات، زندگي پر ميشود از فاصلههاي خالي زماني مثل پوست مرده و آن وقت است كه بايد در آرزو و حسرت شهرهاي ديگر باشيم.
نقدهاي بيگانه: ميگويند، سردي و بيتفاوتي. كلام بد. خيرخواهي بهتر ميبود.
رمان. مرد در كنار جسم رو به مرگ زني كه دوستش دارد: «نميتوانم، نميتوانم بگذارم كه بميري. چون ميدانم كه فراموشت خواهم كرد و بعد همه چيز را از دست خواهم داد، براي همين ميخواهم تو را در اين طرف جهان نگه دارم، تنها جايي كه ميتوانم در آغوشت بگيرم و غيره و غيره.»
زن: «مردن در حالي كه ميداني فراموشت خواهند كرد وحشتناك است.» هميشه همزمان دو جنبه را ببين و بيان كن.
بايد به وضوح بدانم چه نياتي را در طاعون دنبال ميكنم.
بر علفهاي هنوز سبز برگهايي كه از هماكنون زرد شدهاند. ضربههاي پتكوار باد و آفتابي پرطنين بر سندان سبز مزارع، تيغهاي از نور ميسازد كه از آن وزوز زنبورها به گوشم ميرسد. زيبايي سرخ. با شكوه، عالي، سمي و تكافتاده همچون قارچي سرخ.
ميتوان در اسپينوزا عشق به آنچه هست و نه به آنچه ميتواند يا بايد باشد ديد – نفرت از ارزشهاي سفيد و سياه؛ يا سلسله مراتب اخلاقي- نوعي معادل بودن فضيلت و رذيلت در پرتو الاهي. «انسانها نظم را بر آشوب مرجح ميدارند، تو گويي نظم به چيزي واقعي در طبيعت ربط دارد.» (ضميمه كتاب اول).
آن چيزي كه برايش غيرقابل تصور بود اين نبود كه خدا نقص را همزمان با كمال آفريد، بلكه اين بود كه خدا نقص را نيافريده است. زيرا، خدا با داشتن قدرت آفرينش همه چيز، از كامل گرفته تا ناكامل، نميتوانست چنين نكند. اين امر فقط از دريچه چشم ماست كه تاسفبار است، كه البته اين نظر درستي نيست.
خداي اسپينوزا، جهان او، بيحركتاند و دلايلشان با هم هماهنگي دارند. هر چيزي يك بار آمده و براي همه و هميشه چنين خواهد بود. اين ديگر بستگي به خود ما دارد، كه اگر دلمان خواست، دلايل و پيامدهاي [چنين وضعي را] مشخص كنيم. (زيرا كه صورت [جهان] صورتي هندسي است). اما آن جهان نه به سمت چيزي ميرود و نه از چيزي آغاز شده است، چون جهان موجود جهاني كامل است و هميشه هم كامل بوده است. اين تراژيك نيست، چون جهان اصلا تاريخي ندارد. جهان به تمام و كمال غيرانساني است. اين جهان، جهان شجاعت است.
[جهان، جهاني بيهنر هم هست- چون خالي از بخت است (در ضميمه كتاب اول وجود زشتي و زيبايي انكار ميشود).]
نيچه ميگويد شكل و صورت رياضي در فلسفه اسپينوزا فقط در مقام بياني زيباييشناختي قابل توجيه است:
بنگر به اخلاق، كتاب اول. قضيه XI چهار برهان در اثبات وجود خداوند عرضه ميكند. قضيه XIV و حاشيه مفصل قضيه XV كه به نظر ميرسد خلقت و آفرينش را نفي ميكند.
آيا اينها ميتواند آناني را كه از وحدت وجودي بودن اسپينوزا صحبت ميكنند توجيه كند؟ بله، اما اين قضايا حاوي يك اصل موضوعه هستند (كلمهاي كه اسپينوزا در سرتاسر اخلاق از آن پرهيز ميكند): خلأ وجود ندارد (چيزي كه قطعا در آثار قبلي اثبات شده است).
ميتوان قضاياي XVII و XXIV را در مقابل هم نهاد: اولي ضرورت را اثبات ميكند و دومي ميتواند در خدمت ارائه مجدد احتمال و امكان قرار گيرد. قضيه XXV رابطه ميان فاصله و حالات را تثبيت ميكند و سرانجام در قضيه XXXI اراده محدود ميشود و خدا نيز به واسطه سرشتش. قضيه XXXIII باز هم دايره اين جهان محدود را تنگتر ميكند. شايد به نظر بيايد كه در نظر اسپينوزا سرشت خدا حتي از خود خدا بزرگتر است؛ اما در قضيه XXXIII (برخلاف طرفداران خداي فرمانفرما) اعلام ميكند كه عبث و باطل است كه خداوند را تابع سرنوشت كنيم.
اين جهان يك بار و براي هميشه استقرار يافته و تثبيت شده است؛ جهان «چنين است كه هست»- ضرورت نهايت ندارد- اصالت و تازگي و بخت نقشي در اين جهان ندارند. همه چيز يكنواخت است.
غريب. مورخان هوشمندي كه تاريخ يك كشور را بازميگويند همه تلاششان را به خرج ميدهند تا از يك سياست معين ستايش كنند (سياستي مثلا واقعبينانه). سياستي كه به دورانهاي پرافتخار نسبت ميدهند. با اين همه، خود آنها خاطرنشان ميكنند كه چنين وضعي هرگز نميتواند بپايد چون خيلي زود دولتمردي ديگر يا رژيمي تازه بر سر كار ميآيد و همه چيز را ضايع ميكند. اما با همه اينها، باز به دفاع از آن سياستي ميپردازند كه تاب مقاومت در برابر تغيير شخصيتها را ندارد، حال آنكه سياست چيزي جز همين تغيير شخصيتها نيست. چنين است چون اين مورخان فقط به دوره خودشان فكر ميكنند و براي آن مينويسند. راه بديل براي مورخان شكاكيت يا نظريهاي سياسي كه بستگي به تغيير شخصيتها ندارد(؟)
نسبت اين تلاش بسيار به نابغه همانند نسبت پريدن ملخ است به پرواز پرستو.
گاهي، پس از همه آن روزهايي كه فقط اراده فرمان ميراند و مرا به پيش ميبرد، زماني كه ساعت به ساعت اين اثر تكميل ميشد و راه به پريشاني حواس يا ضعف نميداد و دلم ميخواست احساسات و جهان را ناديده بگيرم، آه! چه رهايي و انصراف خاطري مرا تسخير ميكرد و با چه دلآسودگياي خودم را به ميان اين پريشاني پرتاب ميكردم، پريشانياي كه در طول همه اين روزها همراهيام كرده بود. چه تمنايي، چه وسوسهاي داشتم براي اينكه ديگر چيزي نباشم كه بايد آگاهانه ساخته شود و دستكشيدن از كار و آن چهرهاي كه با آنهمه زحمت ميبايست نقش ميزدم. پر از عشق ميشدم، پر از حسرت، پر از تمنا و خلاصه يك انسان…
«… آسمان تهي تابستان، دريايي كه آنهمه دوستش داشتم و لبهايي كه ارزانيام ميشدند.»
زندگي جنسي به انسان عطا شد شايد براي آنكه او را از راه حقيقياش منحرف كند. ترياك است. همه چيز را خواب ميكند. بيرون از آن، همه چيز زندگياش را بازمييابد. در عين حال، پرهيز مطلق نسل را از ميان ميبرد، كه شايد عين صلاح باشد.
نويسنده هرگز نبايد از ترديدهايش درباره آفرينشاش سخن بگويد. خيلي آسان ميشود جوابش داد «چه كسي مجبورت كرده بيافريني؟ اگر چنين عذابي دائمي است، چرا تحملش ميكني؟» ترديدها خصوصيترين چيزهاي ما هستند. هرگز از ترديدهايت سخن نگو، هر چه كه باشند.
بلنديهاي بادگير، يكي از بزرگترين رمانهاي عشقي، زيرا به شكست و شورش ميانجامد- منظورم اين است كه به مرگي بياميد ميانجامد. شخصيت اصلي شيطان است. چنين عشقي را فقط با شكست نهايي كه مرگ است ميتوان حفظ كرد. چنين عشقي فقط در جهنم ميتواند ادامه پيدا كند.
اكتبر
جنگلهاي عظيم سرخ زير باران، علفزارها همه پوشيده از برگهاي زرد، بوي قارچهايي كه ميخشكند، شعلههاي جنگل (مخروطهاي كاجي كه اخگر شدهاند همچون الماسهاي جهنم ميدرخشند.) باد گرد خانه ناله ميكند- كجاي ديگر ميتوانست پاييزي متعارفتر از اين باشد؟ دهقانان حالا وقتي راه ميروند اندكي به جلو خم ميشوند- در برابر باد و باران.
در جنگلهاي پاييزي درختان راش لكههاي طلايي زردي هستند يا ايستاده تنها بر حاشيه جنگل همچون آشيانههاي بزرگي غرق در عسل طلايي روان.
23 اكتبر. آغاز
طاعون معنايي اجتماعي و معنايي متافيزيكي دارد. عين هم هستند. اين دوپهلويي در بيگانه هم هست.
ميگوييم: ارزشي بيش از جان مگس برايش ندارد و اين صرفا جملهاي كليشهاي است كه واقعيت را بيان نميكند اما اگر مگسهايي را ببينيم كه چسبيده به كاغذ مگسكش جان ميدهند، آن وقت متوجه ميشويم شخصي كه اين روش را ابداع كرده مدتها اين عذاب وحشتناك مرگي بياهميت را به تماشا نشسته است، اين مرگ كندي كه فقط بوي خفيفي از فساد از آن به مشام ميرسد. (نبوغ است كه چيزهاي پيشپاافتاده را ميسازد.)
ايده: هر چيزي را كه پيشكشاش ميكنند رد ميكند، هر خوشي پيشنهادي، زيرا نياز عميقتري دارد. ازدواجش را ويران ميكند، روابط عاشقانه صرفا نيمه رضايت بخشي برقرار ميكند، منتظر ميماند و اميدوار است. «نميتوانم واقعا تعريفش كنم، اما احساسش ميكنم.» و تا زمان مرگش هم چنين ميماند. «نه، هرگز نخواهم توانست تعريفش كنم.»
رابطه جنسي راه به جايي نميبرد. غيراخلاقي نيست، اما بارآور هم نيست. ميتوانيم زماني كه نميخواهيم بارآور باشيم، مدتي خودمان را به دستش بسپاريم اما فقط پرهيز مطلق به پيشرفت شخصي ميانجامد.
زماني هست كه رابطه جنسي يك پيروزي است- زماني كه از حكمهاي اخلاقي جدايش ميكنيم اما بلافاصله تبديل به شكست ميشود- و نوبت به تنها پيروزي ممكن بر آن ميرسد: پرهيز مطلق.
نوامبر 1942
در پاييز اين منظره پوشيده از برگ ميشود- درختان گيلاسي كه كاملا سرخ ميشوند، درختان افرايي كه زرد ميشوند، درختان راشي كه نقرهاي ميشوند. دشت را هزاران شعله بهاري ديگر فرا ميگيرد.
وانهادن جواني. اين من نيستم كه آدمها و چيزها را وامينهم (نميتوانم)، بلكه اين چيزها و آدمها هستند كه مرا وامينهند. جوانيام از من ميگريزد: بيمار بودن همين است.
نخستين چيزي كه نويسنده بايد بياموزد هنر تبديل است- تبديل چيزي كه احساس ميكند به چيزي كه ميخواهد ديگران احساس كنند. در چند دفعه نخست با بخت مساعد موفق ميشود. اما بعد بايد قريحه جاي بخت مساعد را بگيرد. براي همين عنصري از بخت مساعد هميشه در ريشه نبوغ هست.
هميشه ميگويد: «اين همان چيزي است كه ما در منطقهمان به آن ميگوييم…» و بعد يك عبارت خنك و بيمزهاي چاشني حرفش ميكند كه مال هيچ منطقهاي نيست. مثال: اين همان چيزي است كه ما در منطقهمان به آن ميگوييم هواي معركه (يا زندگي حرفهاي درخشان، يا بانوي جوان كامل، يا نور شاعرانه).
11 نوامبر
مثل موشي در تله!
صبحها همه چيز پوشيده از سرماريزه است؛ آسمان پشت حلقههاي گل آراسته و نوارهاي كاغذي تزييني بازار روستايي پاك و پاكيزه ميدرخشد. ساعت ده، كه خورشيد اندكاندك همه چيز را گرم ميكند، كل دهكده پر از موسيقي بلورين آب شدن يخها در هوا ميشود: ترقترقهايي كوچك، انگار درختان آه ميكشند، افتادن سرماريزهها بر زمين با صدايي شبيه افتادن حشراتي سفيد بر روي هم، برگهاي آخر مانده بر درختان كه بيوقفه زير سنگيني يخ فرو ميافتند و به زحمت صداي افتادنشان برزمين شنيده ميشود، مثل افتادن استخوانهاي پوك بيوزن. دور و بر، به تمامي، تپهها و درههايي محو شده در دود. پس از مدتي نگاه كردن به آن، آدم تازه متوجه ميشود كه اين منظره، در همان حالي كه رنگ ميبازد، ناگهان پير و سالخورده ميشود. اين منظرهاي باستاني است كه از خلال هزارهها در يك صبح به سوي ما بازميگردد. اين دماغه پوشيده از درختان و سرخسها درست مثل دماغه كشتي در ملتقاي دو رود است. وقتي نخستين اشعههاي خورشيد دماغه را از سرماريزهها پاك ميكند، تنها چيز زنده در اين منظره سفيد همچون ابديت ميشود. در اين نقطه، دستكم صداهاي درهمآميخته دو نهر كوهستاني روان كه به هم ميپيوندند بر سكوت بيپايان دور و برشان غلبه ميكنند. اما تدريجا آواز آب هم جزيي از منظره ميشود. اين صدا بيآنكه كوچكترين افتي پيدا كند معهذا بدل به سكوت ميشود و گهگاه فقط پرواز سه كلاغ دودي رنگ علائم حيات را به آسمان برميگرداند.
نشسته بر بلندترين نقطه دماغه كشتي، اين دريانوردي بيحركت را در سرزمين بياعتنايي دنبال ميكنم. چيزي نه كمتر از كل طبيعت و اين آرامش سفيد كه زمستان ارمغان دلهاي گرگرفته ميكند- براي آرام كردن اين قلبي كه با عشقي تلخ ميسوزد. اين تورم نور را كه در آسمان فراختر و فراختر ميشود و نحوست مرگ را نفي ميكند به تماشا مينشينم و سرانجام نشانهاي از آينده بر بالاي سر من، مني كه اكنون همه چيز با او از گذشته سخن ميگويد. ساكت باش، ريه! خود را از اين هواي پاك و ناب و يخين كه غذاي توست بينبار. خاموش باش. بگذار ديگر مجبور نباشم به فساد تدريجي تو گوش بسپارم- و بگذار سرانجام رو كنم به…
سنت اتين: ميدانم يكشنبهها براي كارگران فقير چه معنايي دارد. مخصوصا ميدانم شب يكشنبه برايشان چه معنايي دارد و اگر ميتوانستم معنا و شكلي به آنچه ميدانم بدهم، ميتوانستم يكشنبه فقيران را بدل به اثري از انسانيت كنم.
مجبور نميبودم بنويسم: اگر جهان پاك و شفاف بود، هنر وجود نميداشت- اما اگر به نظرم ميآمد جهان معنايي دارد اصلا نميبايست مينوشتم. مواردي هست كه شخص بايد از سر فروتني يك شخص باشد. علاوه بر اين، اين نكته ميتوانست مرا وادارد كه بيشتر و بيشتر بدان بينديشم و در نهايت نميبايست مينوشتمش. اين حقيقتي درخشان اما بيبنياد است.
رابطه جنسي افسارگسيخته منجر به فلسفه بيمعنايي جهان ميشود. از سوي ديگر، پرهيز مطلق به جهان معنا ميبخشد.
كيرگگور. ارزش زيباشناختي ازدواج. ديدگاههاي قطعي اما لفاظي بسيار. نقش اخلاق و زيباييشناسي در شكلگيري شخصيت: بسيار محكمتر و پرشورتر. دفاعيهاي براي كليت و عموميت.
در نظر كيرگگور اخلاق زيبايي شناختي، اصالت را هدف قرار ميدهد- و در واقع آنچه در اين ميان مهم است دست يافتن به كليت و عموميت است. كيرگگور عارف نيست. او عرفان و رازوري را مورد انتقاد قرار ميدهد زيرا عرفان خودش را از جهان جدا ميكند- زيرا به كليت و عموميت تعلق ندارد. پس اگر جهشي و پرشي در كيرگگور هست، جهش و پرشي فكري است. جهش و پرشي ناب و پاك است؛ آن هم در مرحله اخلاقي. اما مرحله ديني به همه چيز رنگ و جلوه ديگري ميدهد.
در كدامين لحظه، زندگي به سرنوشت بدل ميشود؟ در زمان مرگ؟ اما مرگ سرنوشتي براي ديگران است، براي تاريخ و براي خانواده شخص. از طريق آگاهي؟ اما اين ذهن است كه تصويري از زندگي همچون سرنوشت خلق ميكند و نوعي پيوستگي و انسجام به آن ميدهد، پيوستگي و انسجامي كه در خود زندگي نيست. هر دو مورد توهم است. نتيجهگيري؟ سرنوشتي در كار نيست؟
كل هنر كافكا در اين است كه خواننده را مجبور ميكند. بازش بخواند پايانهاي او- يا فقدان پايان- توضيحاتي را به ذهن متبادر ميكند كه در عين حال واضح نيستند و نيازمند آن كه داستان بار ديگر از منظري ديگر خوانده شود تا به نظر موجه بيايد. بعضي وقتها امكان تفسيري دوگانه يا سهگانه وجود دارد و براي همين [داستان] بايد دو بار يا سه بار خوانده شود. اما نابجاست كه تلاش كنيم همه چيز را در آثار كافكا با جزئيات تفسير كنيم. نماد هميشه عمومي و عام است و هنرمند ترجماني كلي و تقريبي از آن به دست ميدهد. ترجمان لفظ به لفظ و دقيق وجود ندارد. آنچه مهم است حفظ ريتم است و باقي را بايد به عهده بخت گذاشت كه در هر آفرينندهاي زياد است.
در اين ناحيه كه زمستان همه رنگها را زدوده است (همه چيز سفيد است) صدا را به كمترين حد رسانده است (چون برف همه صداها را خفه ميكند) بوها را از بين برده است (سرما بوها را ميپوشاند)، نخستين عطر روييدنيها در بهار بايد شبيه دعوتي شادمانه باشد، نواي ناگهاني شيپور احساس.
بيماري صومعهاي است كه قاعده خودش، رياضت خودش، سكوتهاي خودش و الهامات خودش را دارد.
در شبهاي الجزاير، پارس سگها در فضا طنيني دهبار بيشتر از اروپا دارد. بنابراين، اين صدا حسرتي در خود دارد كه در كشورهاي تنگ اروپايي شناخته نيست. اين صدايي است كه امروز من تنها كسي هستم كه به يمن حافظهام ميشنوم.
تكوين پوچي:
1) اگر مسالهاي اصلي نياز به وحدت باشد؛
2) اگر جهان (يا خدا) كفاف [اين وحدت] را ندهد.
اين به عهده انسان است كه وحدتي براي خود بسازد، حال يا با رويگرداندن از جهان، يا در درون جهان. بدينترتيب نوعي اخلاق و نوعي پارسايي حفظ ميشود كه همچنان نيازمند تعريف است.
زيستن با شور و شهوات خود به معناي زيستن با رنجهاي خود نيز هست، رنجهايي كه وزنه تعادل، عامل ترميم و جبران، وسيله موازنه و وسيله پرداخت بها هستند. زماني كه انسان فرا ميگيرد- آن هم نه روي كاغذ- كه چگونه با رنجهايش تنها بماند، چگونه بر اين عطش گريختن و اين توهم كه ديگران هم ممكن است شريك اين رنجها شوند فائق آيد، آنگاه ديگر چيز زيادي براي فراگرفتن باقي نميماند.
بياييد فيلسوفي را در تصور آوريم كه بعد از نشر چندين اثر در كتابي تازه اعلام ميكند: «تا به حال در مسير غلطي حركت ميكردم. حال ميخواهم همه چيز را از نو شروع كنم. حالا فكر ميكنم كه قبلا برخطا بودم.» هيچ كس ديگر او را جدي نخواهد گرفت. با اين همه او در واقع سندي به دست ميدهد كه نشان ميدهد آدمي است كه ارزش انديشيدن دارد.
بيرون از عشق، زن ملالآور است. او نميداند. شما بايد با يك زن زندگي كنيد و ساكت بمانيد. يا با همه باشيد. آنچه مهم است چيز ديگري است.
پاسكال: خطا ناشي از حذف و طرد است.
تعادل در مكبث: «زشت زيباست و زيبا زشت»، اما اين منشايي شيطاني دارد. «و هيچ نيست مگر آنچه نيست». و جاي ديگر در پرده دوم از صحنه سوم: «زيرا از اين دم ديگر چه سود از زيستن در اين جهان فاني». گارنيه اين جمله شكسپير را كه «شب چنان دراز است كه هرگز روز را درنمييابد» به فرانسه چنين ترجمه كرده است: «شبي چنان دراز وجود ندارد كه روز را درنيابد»(؟).
آري- اين داستاني است كه ابلهي بازميگويد، پراز خشم و هياهو، و بر هيچ چيز دلالت نميكند».
خدايان به انسان فضايل بزرگ و خيرهكنندهاي عطا كردند كه انسان را در موقعيتي قرار داد كه بتواند بر همه چيز چيره شود. اما در عين حال، خدايان به انسان فضيلتي تلختر هم عطا كردند كه باعث ميشود همه چيزهايي را كه ميتواند بر آنها چيره شود خوار بشمرد.
… شادي دائمي محال است؛ دستآخر ملال و خستگي ميآيد. تمام و كمال. اما چرا؟ در واقع امر آدم نميتواند هميشه شاد باشد زيرا نميتوان از همه چيز شاد بود و لذت برد. وقتي به تعداد لذتهايي كه هرگز نخواهيم چشيد فكر ميكنيم و ميشماريمشان احساس خستگي و ملال زيادي به ما دست ميدهد، هر كار هم كه بكنيم، مثلا شاديها و لذتهايي را بشماريم كه تا به حال داشتهايم. اگر آدم ميتوانست همه چيز را واقعا و حقيقتا در آغوش كشد، آيا خستگي و ملالي به جا ميماند؟
سوالي كه بايد پرسيد: آيا به انديشهها عشق ميورزيد- با شور و حرارت و تمام زندگيتان؟ آيا اين فكر شما را از خواب بازميدارد؟ آيا احساس ميكنيد زندگيتان را براي انديشهها به مخاطره ميافكنيد؟ چه تعداد زيادي از فيلسوفان كه عقب خواهند نشست!
15 دسامبر
اين آزمون را بپذير؛ وحدتش را بيرون بكش. اگر آن طرف مقابل پاسخ نداد، در تنوع بمير.
نيچه به تبع استندال ميگويد زيبايي نويد خوشبختي است. اما اگر زيبايي خود خوشبختي نباشد، چه نويدي ميتواند بدهد؟
… زماني كه همه چيز در برف پوشيده شده بود دريافتم كه درها و پنجرهها آبي هستند.
اگر راست باشد كه جنايت همه قواي انسان را براي زندگي ميفرسايد و به تحليل ميبرد (رجوع شود به قبل)… از همين جهت است كه جنايت قابيل (و نه آدم، كه در مقام قياس جنايتي جزيي و قابل اغماض است) توانايي براي زندگي و عشق ما به زندگي را فرسود و به تحليل برد. تا بدانجايي كه ما در طبيعت قابيل و ملعونيت او سهيم هستيم، از اين حالت تعليق غريب در عذابيم و نيز از ناسازگاري ماليخوليايي خود كه به دنبال فورانهاي عظيم و اعمال فرسايندهمان ميآيد. قابيل در يك حركت ما را از هرگونه امكان زندگي موثر تهي كرد. جهنم همين است. اما اين جهنم آشكارا روي زمين است.
شاهزاده خانم كلو. به اين سادگيها هم نيست. از خلال چندين قصه پرورده شده است. شروعش پيچيده است، اگرچه در پايان به وحدت و يگانگي ميرسد. در قياس با آدولف داستان مهيج پيچيدهاي است.
سادگي واقعي آن در برداشتهايش از عشق نهفته است: براي مادام دولافايت عشق خطر است. اين اصل بديهي است و در سرتاسر كتاب، درست مثل كتاب شاهزاده خانم مون پانسير يا كنتس تاند، آدم احساس ميكند ترسي هميشگي از عشق است (كه البته درست نقطه مقابل بياعتنايي است).
«او زماني به بخشودگي رسيد كه منتظر ضربت آخر مرگ بود؛ اما ترس چنان در چنگالش گرفته بود كه عقلش را باخته بود و چند روز بعدش مرد.» (همه شخصيتهاي مادام دولافايت كه ميميرند، از فرط احساسات ميميرند. به آساني ميتوان فهميد چرا عواطف و احساسات چنين ترسي را در مادام دولافايت برميانگيزند.)
«به او گفتم تا زماني كه احساسات و عواطفش حد و مرزي داشتند من هم تاييدشان ميكردم و شريكشان بودم؛ اما در عين حال گفتم كه اگر تسليم نوميدي شود و عقلش را ببازد ديگر ناچارم به حالش ترحم نياورم.» فوقالعاده. ته مانده قرون كلاسيك مردانه است اما سختدلانه نيست. زيرا همين مردي (پرنس دوكلو) كه اين حرفها را ميزند بعدا از نوميدي ميميرد.
«لوشواليه دو گيز… تصميم گرفت هرگز دوباره به اين فكر نكند كه مادام دوكلو عاشقش شود. اما براي دست شستن از اين ماجرا كه به نظرش چنين دشوار و پر از شكوه بود، او نيازمند چيز ديگري با چنان عظمتي بود كه مشغولش دارد. به فكر فتح رودس افتاد.»
«آنچه مادام دوكلو درباره پرتره او گفته بود با آشكار ساختن اين نكته بر او كه او آن شخص مورد نفرت مادام دوكلو نيست او را به زندگي بازگرداند.» همين كلام لبانش را ميسوزاند.
فقر حالتي است كه فضيلتش دست و دلبازي است.
كودكي در فقر. تفاوت اساسي، زماني كه به خانه داييام ميرفتم. در خانه ما اشيا هيچ نامي نداشتند يا معمولا ميگفتيم: بشقابهاي گود، كتري روي بخاري و غيره. در خانه دايي: سفالهاي لعابدار ووژ، سرويس غذاخوري كيمپر و غيره- تازه به امكان انتخاب پي بردم.
تمناي جسماني وحشيانه آسان است اما تمنا هم مثل محبت نياز به زمان دارد. بايستي كل سرزمين عشق را درنورديده باشي تا بتواني به شعلههاي تمنا برسي. آيا براي همين است كه تمنا كردن آنچه دوست داريم در آغاز هميشه چنين سخت است؟
رساله درباره طغيان. حسرت «دوباره آغاز كردن». ايضا. مضمون نسبي- اما نسبي با شور و شوق و شهوت. مثال: دوپاره شدن ميان جهاني كه ارضا نميكند و خدايي كه تو ندارياش؛ ذهن پوچ ما شور و شوق و شهوت جهان را انتخاب ميكند. ايضا: دوپاره شده ميان نسبي و مطلق؛ ذهن پوچ مشتاقانه به درون نسبي ميجهد.
حال كه ارزشش را ميداند، دستش از آن كوتاه است. شرط تملك بيخبري است. حتي تملك جسماني: آدم فقط ميتواند زني غريبه را تملك كند.
جهان پوچ را فقط از منظر زيباييشناختي ميتوان توجيه كرد.
نيچه: هيچ چيز قطعي هرگز ساخته نشده است مگر بر پايه «بهرغم همه چيز.»
اخلاقيات طاعون: فايدهاي به حال هيچ كس و هيچ چيز نداشته است، فقط آنهايي كه مرگ مستقيما يا به واسطه خانواده لمسشان كرده بود چيزكي آموخته بودند. اما حقيقتي كه بدين ترتيب به دست آورده بودند فقط مربوط به خودشان بود. آيندهاي نداشت.
وقايع و وقايعنامهها بايد معنايي اجتماعي به طاعون ببخشند. شخصيتها معناي عميقتر را ميدهند اما همه كلي است.
نقد اجتماعي. رويارويي دستگاه اداري، كه دستگاهي انتزاعي است، با طاعون، كه ملموسترين نيروست، فقط نتايج كميك و مفتضحكننده به بار ميآورد.
مردي كه از محبوبش جدا افتاده است ميگريزد زيرا نميتواند تا زماني كه او ديگر پير شده است صبر كند. فصلي درباره اقوام و بستگان جداافتاده در ارودگاهها.
پايان بخش اول. فزوني گرفتن موارد طاعون بايد مبتني بر فزوني گرفتن تعداد موشها باشد. گسترش بده. گسترش بده.
طاعون مضحك؟
بخش اول وقف توضيح شده است، كه بايد كلا سريع باشد- حتي در خاطرات روزانه.
يكي از مضامين ممكن: نبرد ميان علم پزشكي و دين: قدرت نسبيها (و چه نسبيهايي!) در برابر قدرت مطلقها. اين نسبيها هستند كه ميبرند يا بهتر است بگوييم نميبازند.
«البته ميدانيم كه طاعون خيرهايي هم دارد، چشمها را باز ميكند و ما را واميدارد فكر كنيم. طاعون از اين جنبه مثل همه شرهاي اين دنيا و مثل خود دنياست. اما آنچه در مورد شرهاي دنيا و خود دنيا صادق است در مورد طاعون هم صادق است. هر ميزان شرفي هم كه افراد از طاعون برگيرند، ما بايد زماني كه بدبختي برادرانمان را در نظر ميآوريم. ديوانه يا جاني يا بزدل باشيم كه طاعون را بپذيريم، تنها كلمه بجا و مناسب در برابر طاعون طغيان است.»
همه دنبال آرامش هستند اين را در بياور.
توصيف كوتار به شكل معكوس: رفتارش را توصيف كن و در آخر كار نشان بده كه ميترسيد دستگيرش كنند. روزنامهها جز داستانپراكني در مورد طاعون حرفي براي گفتن ندارند. مردم ميگويند: در روزنامهها چيزي نيست. دكترهايي را از خارج ميآورند.
آنچه به نظر من بيش از هر چيز مشخصه اين دوره است جدايي است. همه از بقيه جهان جدا شدهاند و از آنهايي كه دوستشان ميدارند يا از زندگي عاديشان و در اين انزوا، آنهايي كه ميتوانند، مجبورند تامل كنند و بقيه زندگيشان زندگي حيوان در تله است. خلاصه حد وسطي وجود ندارد.
تبعيدي، دست آخر، مبتلا به طاعون ميشود، دواندوان خودش را به يك بلندي ميرساند و از آنجا از فراز ديوارهاي شهر، از فراز حومه شهر، از فراز سه دهكده و يك رودخانه با فريادهاي بلند زنش را ميخواند.
مقدمهاي به قلم راوي با ملاحظاتي درباره عينيت و شهادت عيني.
در خاتمه طاعون، همه ساكنان شهر شبيه مهاجران شدهاند.
جزئيات «بيماري همهگير» را اضافه كن.
تارو كسي است كه ميتواند همه چيز را بفهمد- و از اين مساله رنج ميبرد. او نميتواند هيچ چيزي را داوري كند.
غايت آمال شخصي گرفتار طاعون چيست؟ قطعا شما را به خنده خواهم انداخت: صداقت.
حذف كن: «در آغاز- در واقع- در حقيقت- روزهاي نخست- تقريبا در همان زمان و غيره.»
در سرتاسر كتاب با استفاده از شيوه كاراگاهانه نشان بده كه ريو راوي است. در ابتدا: بوي سيگار. در آن واحد مردمگريزي و نياز به گرما. براي سازگار كردن اين دو: سينما، جايي كه آدمها تنگ هم مينشينند بيآنكه همديگر را بشناسند.
جزيرههاي نور در شهر تاريك كه گلهاي از اشباح رو به سويش ميكنند مانند انبوه پارامسيومهاي آفتابگرد.
براي تبعيدي: سرشب در كافهها كه چراغها را هر چه ديرتر روشن ميكنند تا در مصرف برق صرفهجويي كنند، جايي كه شفق مثل آب خاكستري، به درون ميريزد و رنگهاي غروب بر پنجرهها انعكاسي ضعيف دارند و ميزهاي مرمري و پشت صندليها به نرمي ميدرخشند: اين ساعت انصراف خاطر و فراموشي اوست.
جداافتادگان، بخش دوم: «از تعداد چيزهاي كوچكي كه برايشان بسيار مهم بود و براي ديگران اصلا وجود نداشت به شگفت ميآمدند. بدين ترتيب زندگي شخصي را كشف كردند.» «خوب ميدانستند كه بالاخره بايد به پايان رسد- يا دستكم آنها ميبايست آرزوي پايانش را داشته باشند- و در نتيجه آرزوي پايانش را داشتند، اما بيشورو شوق آغازين- فقط با دلايل آشكار و مشهودي كه اكنون داشتند. از آن شور و شوق عظيم آغازين تنها چيزي كه به جا مانده بود يك فرسودگي و دلسردي غمبار بود كه سبب ميشد دليل واقعي اين بهت و اندوه را فراموش كنند. رفتارشان حكايت از افسردگي و بدبختي داشت، اما گزندگي وضعشان را ديگر احساس نميكردند. اساسا بدبختيشان همين بود. پيشتر فقط دستخوش يأس بودند. چنين بود كه بسياريشان وفادار نميماندند زيرا از عذاب عشقشان تنها چيزي كه نگه داشته بودند ميل و نياز به عشق بود و هر چه از موجودي كه اين ميل و نياز را در آنها بيدار كرده بود دورتر ميشدند، خودشان را ضعيفتر ميديدند و سرانجام تسليم نخستين وعده محبت ميشدند. چنين بود كه عشقشان سبب بيوفاييشان ميشد.» «از دور، زندگيشان حالا به نظرشان يك كل واحد ميآمد. پس از آن بود كه به زندگيشان چسبيدند، با قوتي تازه. بدين ترتيب بود كه طاعون وحدت و يكپارچگي را به زندگيشان بازآورد. بايد نتيجه گرفت كه اين آدمها نميتوانستند با وحدت و يكپارچگيشان زندگي كنند- يا بهتر است بگوييم فقط وقتي ميتوانستند با آن زندگي كنند كه از آن محروم شده بودند.» – «گاهي متوجه ميشدند كه در همان مرحله اول متوقف ماندهاند، زماني كه ميخواستند چيزي را به دوستي نشان دهند كه ديگر آنجا نبود. هنوز اميد داشتند. مرحله دوم واقعا زماني آغاز شد كه ديگر نميتوانستند جز بر حسب طاعون بينديشند.»- «اما گاهي در نيمههاي شب زخمشان دوباره سر باز ميكرد و پريده از خواب، لبههاي دردناك و ملتهب زخم را انگولك ميكردند و ميديدند زخمشان هنوز تازه است و همراه با آن چهره منقلب و اندوهبار عشقشان.»
ميخواهم به كمك طاعون آن هواي خفهكنندهاي را بيان كنم كه همهمان را عذاب ميداد و جو تهديد و تبعيدي را كه در آن ميزيستيم. در عين حال، ميخواهم اين تفسير را بسط دهم تا انگاره هستي در كل را دربرگيرد. طاعون تصوير كساني را به دست خواهد داد كه در اين جنگ سهمشان تنها تامل، سكوت، و عذاب اخلاقي بود.
تشنگي را اينجا نميشناسند و آن حس خشكشدني كه پس از دويدن در آفتاب و غبار تمام وجود آدم را در چنگ ميگيرد. ليمونادي كه فرو ميدهي: احساس نميكني كه مايع فرو ميرود، بلكه فقط هزاران سوزن ريز سوزاننده گازش را حس ميكني.
مهرنامه