Share This Article
داستان ملاقات اُرهان پاموک با آنسلم كيفر
بهار سرلك
اين روزها كتابي از اورهان پاموك جزو پرفروشهاي كتابفروشيهاي دنيا قرار گرفته است كه در ژانر معمول ادبيات داستاني نيست. «رنگهاي ديگر» كتابي در باب زندگي، هنر، كتابها و شهرهاست. اين كتاب كه به تازگي با ترجمه عليرضا سليماني به همكاري و ويراستاري پيام يزداني توسط نشر اختران منتشر شده است چهرهاي ديگر از پاموك را نشان ميدهد.
رنگهاي ديگر از خاطرات كودكي نويسنده تا ساعات شادي و خوشي، از چگونه نوشتن رمانهايش تا نوشتههايي كه در سفرها مينوشته، از نظرش درباره چند نويسنده و كتابي كه دوست دارد تا اعترافات شخصي، گلهها، خشونتهاي سياسي و اشتياقش به فرهنگ و زندگي روزمره را در برميگيرد.
در فصل اول اين اثر با نام «نويسنده مستتر» پاموك از عادتهاي نوشتن ميگويد و اينكه ٣٠ سال است كه مينويسد. اين چند كلمه مدتهاست ورد زبان او شده است: «آنقدر اين كلمهها را تكرار كردهام كه ديگر از حيز اعتبار ساقط شده، چون من در آستانه ورود به سيويكمين سال نويسندگيام هستم.»اين كتاب زبردستي ارهان پاموك در رمانها و نثرهاي او را ثابت ميكند. در منتخب نوشتههايي كه او از ٢٥ سالگي نوشته و در يادداشتهايي كه در طول اين سالها نگه داشته و در مصاحبههايش از رابطه صميمياش با دخترش «رويا»، تعطيلات، ترك سيگار، افسردگياش در جواني، روزمرّگي يك نويسنده، سليقه سينمايياش، آتشسوزي بسفر، استانبولي كه او ميشناسد، وسواسش به تنهايي و شادي، ترس و پارانوئياي او از جامعه و از خودش با زباني كه تكاندهنده، تحليلي و گاهي طنز است، صحبت كرده است. پاموك در فصل هشتم اين كتاب از تجربه ترك سيگار ميگويد و مينويسد: «٢٧٢ روز است كه من سيگار را ترك كردهام. به گمانم ديگر برايم عادي شده.» سپس فايده سيگار در زندگياش را اينچنين توصيف ميكند: «كند كردن فيلم لحظههاي تجربه درد و شادي، تمنا و شكست، اندوه و وجد، حال و آينده…»در رنگهاي ديگر او از جزييات افكارش درباره نظريات رمان و رمان تاريخي، شرق و غرب، مليگرايي و اروپا مينويسد. مجموعه خاطرات، مقالهها و مصاحبههاي پاموك همراه با داستان «نگاه از پنجره» كه از زاويه ديد يك كودك روايت ميشود، دنياي رنگي او را عميقتر و واضحتر به خواننده ميشناساند. هفت رماني كه پاموك قبل از «رنگهاي ديگر» نگاشت سبكي متفاوت دارند و حتي صداي «بورخس»، «داستايوفسكي» و «پروست» در آنها طنينانداز ميشود. در اين كتاب هم مقالات و نظرياتي را به نويسندگان مورد علاقهاش اختصاص داده. مثلا در فصل سيوهفتم، «شياطين» (تسخيرشدگان) اثر داستايوفسكي را بزرگترين رمان سياسي تمامي اعصار ميداند و از لذتبخش بودن رمان نوشته است. ارهان از تركيب اين نويسندهها معجوني جديد به وجود ميآورد. پاموك مثل هر نويسنده ديگر به هنگام نوشتن پشت ميز مينشيند. چشمانداز او در خانهاش در استانبول به پلي است كه آسيا و اروپا را به هم متصل ميكند و در عين حال جدا. وقتي او عنوان بخشي را «كتابهاي من زندگي مناند» ميگذارد گويي او ميخواهد به نوعي بگويد كه تمام زندگي بزرگسالياش را در نوشتن جاي داده (١٠ ساعت در روز پشت ميز مينشيند و مينويسد و به ندرت تا سن ٣١ سالگي استانبول را ترك كرده) و اين واقعيت كه كتابخانهاش كه شامل ١٢ هزار كتاب ميشود، زيارتگاه مقدس او است. در رنگهاي ديگر نخستين مجموعه غيرداستاني او، پاموك شخصيت چندوجهي خود را در خاطراتش، پيشنويسها، مصاحبهها و پروازهاي دور از انتظارش به تصوير ميكشد. نتيجه گالري پاموك ميشود: در تصاوير اين گالري با نويسنده شبحزده «استانبول: شهر و خاطرهها» و بررسيهاي نيمه روشن او از سوداي زندگي و غفلت روبهرو ميشويم. به خانه او دعوت ميشويم. با مردي آشنا ميشويم كه عشق به كتاب باعث ميشود او يك رمان تمام و كمال به نام «زندگي نو» بنويسد. پاموك به كتاب و استانبول سرسختانه عشق ميورزد و خود در مقدمه كتاب ميگويد: «صحبت از استانبول، از كتابهاي مورد علاقهام، از نويسندگان بزرگ و نقاشي براي من هميشه بهانهاي براي سخن گفتن از زندگي بوده.» پاموك مثل «مارسل پروست»، دهههايي از زندگياش را، همان طور كه خودش اين روزها را ١٥٣٠٠ روز ميداند، در اتاقي در شهر محل تولد محبوبش گذرانده و با كتابها و افكارش تنها بوده. اما پنجره اتاق او هميشه باز است تا منظره ساندويچفروشهاي دورهگرد در خيابان، مردي كه در قهوهخانه نشسته را ببيند. نويسندههاي ترك به استعداد خود در خلق جملات طويل مينازند و پاموك در آثار رنگينش كه برخي جملههاي آن از مرز صد كلمه ميگذرند، تمامي سلمانيها، كالسكهها، عصرهاي زمستاني و دالانهاي بارانزده استانبول قديم را به خدمت ميگيرد تا به «ويتمن تركيه» تبديل شود.
اين كتاب يادآور علاقهمندي پاموك به فرمها، قصهها و شگردهاي متون كهن و مجموعهاي از انديشهها، تصويرها و پارههايي از زندگي است كه به هيچ يك از رمانهاي او راه باز نكردهاند. او در اين كتاب با استفاده از اين عناصر روايتي به هم پيوسته را آورده است.
استخوانبندي رنگهاي ديگر برگرفته از كتابي با همين نام است كه در سال ١٩٩٩ در استانبول به چاپ رسيد. اما آن كتاب قالب نوعي مجموعه را به خود گرفت و درحالي كه اين كتاب به صورت زنجيرهاي متوالي از بريدههاي حديثنفس گونه، لحظهها و افكار شكلداده شده است. در اين كتاب پاموك از داستانهايي كه سبب نوشتن كتابهايش شده، رونمايي ميكند. از اين داستانها به خوبي ميتوان از روند نوشتن و خلق داستان آگاه شد. پاموك به خواننده ثابت ميكند كه نوشتن فقط رديف كردن كلمهها روي كاغذ نيست و بايد احساسات و روح خود را با آن كلمات درآميخت. اين كتاب با سخنراني مراسم اهداي جايزه نوبل و با عنوان «چمدان پدرم» تمام ميشود. او در اين مراسم از تاثيرگذاري پدرش در نويسنده شدن او صحبت ميكند و اين سخنراني آنقدر احساسي است كه خواننده به گريه خواهد افتاد. هميشه حرف پدرش اين بوده كه او در آينده برنده جايزه نوبل ميشود. روياي پدر به حقيقت ميپيوندد اما متاسفانه او نميتواند شاهد اين رويداد باشد.
مقالهها و نوشتههاي او در اين كتاب را ميتوان پينوشتي به آثار پاموك دانست تا مقدمهاي بر آنها. «رنگهاي ديگر» روايتي ادامهدار و همچنين يك زندگينامه در هالهاي از ابهام است و بيشتر حس كشفيات پرثمر را به خواننده ميدهد تا يك داستان. ارهان پاموك به نظريات خشك و جدي «برخورد تمدنها» صورتي انساني ميدهد، سپس اين انساني را كه ساخته است دگرگون و در دنياي امروز سرگردانش ميكند. پاموك در مصاحبه با «پاريس ريويو» ميگويد: «كيف ميكنم از اينكه عين بچهاي كه با اسباببازيهايش بازي ميكند پشت ميز كارم بنشينم.» استعداد او در تبديل مسائل مهم روز به داستانهاي پليسي كه سرعت روند داستان با سرعت توپ فوتبال پسربچهها در كوچه يكي است، پاموك را به پرفروشترين نويسنده تركيه كه شايسته دريافت جايزه نوبل است، تبديل كرد. اُرهان پاموك در كودكي روياي نقاش شدن را در سر ميپروراند؛ رويايي كه حتي بعد از بردن جايزه نوبل نيز ادامه يافت. پاموك كه با انتشار رنگهاي ديگر نشان داد يك غيرداستانينويس ادبي است هنگامي كه همراه با نقاشيهايش به ديدن استوديوي قهرمان هنرياش «آنسلم كيفر» رفت، چه اتفاقي افتاد و اين اتفاق را چگونه نوشته است؟
آنسلم كيفر، يكي از خوانندگان پروپاقرص آثار ادبي است و به چگونگي شكلگيري و انتشار ادبيات و فلسفه علاقهمند است. از اواخر دهه ٦٠ علاوه بر نقاشي، طراحي، عكاسي، او كتابهاي حجيم و منحصربهفرد هنري را خلق كرده است. پاموك در مقالهاي كه در ٢٥ آوريل امسال در گاردين چاپ شده است اين تجربه را قلمي كرده است.
ترجمه: مرجان مرداني/ برای من همواره هنر راهی جهت نیل به خوشبختی بوده است. از سن ٧ تا ٢٢ سالگی آرزو داشتم نقاش شوم و زمان زیادی را صرف نقاشی میکردم، بهویژه در دوران نوجوانیام. خانوادهام در این راه من را حمایت میکردند. حتی در خانهای پر از وسایل قدیمی، واقع در استانبول، استودیوی کوچکی داشتم. آن دوران برای اینکه روزی نقاشی مشهور شوم نقشههای زیادی در سر میپروراندم.
٢٠ سال بعد هیچیک از آن رویاها به حقیقت نپیوست. من در استانبول به نوشتن و انتشار رمان مشغول شدم. هنر بیش از آنکه برایم لذت آنی داشته باشد، نویدبخش خوشبختی آینده بود.
سراسر دهه ٨٠، هرگاه به تماشای آثار هنرمندان بزرگی همچون آنسلم كيفر مینشستم، از این که زندگیام چیزی جز آنچه میخواستم شده بود، حسی بین حسادت و افسوس به سراغم میآمد ولی بخشي از وجودم میدانست که خوشبختیاي که آرزویش را داشتم دور از دسترسم است. برخلاف آنچه در کودکي و جوانی میپنداشتم، هنر سهمگین کيفر به من ثابت کرد که اندیشیدن به صورخیال و رویابافیها متضمن موفقیت هنری نیستند. قدرت نهفته در هر ضربه نیرومند قلممو و درواقع حضور فیزیکی نقاش دو جزء حیاتی معادله اسرارآمیزی است که ما به آن هنر میگویيم. بدنم، شانهام، بازویم و دستم قادر به خلق چنین هنری نیستند و نیروی هنر کیفر اندکی کمکم کرد تا این حقیقت تلخ را بپذیرم.
با این وجود رویای رقابت با کیفر، یا حداقل امید اینکه روزي نقاش ماهری شوم، مانند گناهی که آرزو میکردم بتوانم فراموشش کنم، گوشهای از ذهنم را مغشوش میکرد. بخشی از این بیقراری لذتبخش از عناصر آثار ادبی کیفر که در کنار نقاشیهای مهیج و خارقالعادهاش قرار دارد، نشات میگیرد. این آثار همان کتابهایی هستند که با کمک عکسها در جوانیاش خلق کرده و او را به هنرمند محبوب نویسندگان و دوستداران کتاب تبدیل کرده است.
در زیباییشناسی کیفر کتابها به خودی خود مقدساند. همین موضوع درباره متن کتابها نیز صادق است. هنر کیفر از طریق برجسته كردن عینیت – به تعبیر هایدگر – حروف، لغات و متنها به انتقال این حس تقدس کتاب و محتوایش میپردازد. با دیدن کتابهای عظیمی که او در سالهای اخیر از دل ورقههای سربی و فلزی بیرون کشیده است، درمییابیم که این مقدس بودن همان اندازه که در متن این آثار موجود است در ساختارشان نیز وجود دارد. تمامی کتابهای او، چه کاغذی، فلزی و گچی، این قابلیت را دارند تا به نویسندهای همچون من این موضوع را القا کنند آنچه کتابی را مقدس میسازد نه متن آن بلکه ساختار آن است.
اینطور بهنظر میرسد که کتابهای کیفر به ما میگویند به ماورای آنچه کلمات نشان میدهند و بر آنها دلالت دارند بنگریم و ارتباطات و ساختارهایی را که در این آثار موجود است، دریابیم. چیزی شبیه اینکه به دیواری بنگریم و بیشتر به کلیت دیوار توجه کنیم تا به تکتک آجرهای موجود در دیوار. کیفر به مطالعه دیوارها و کشیدن جداگانه تکتک آجرهای هر دیوار علاقه دارد و به همین نسبت به کارگاههای آجرپزی علاقهمند است. اما با دیدن آثار او ما الزاما آجرها یا حتی خود دیوارها را نمیبینیم و بیشتر توجهمان به ساختار اثر جلب میشود. نمیدانم این موضوع رمز نبوغ کیفر است یا به اين خاطر است که نقاشیهای او به حدی خارقالعاده هستند که باعث ظهور چنین حسی میشوند.
قطع به یقین میتوان ادعا کرد که همین بافت ادبی کتابهای کیفر در سایر آثار او نیز رخنه کرده است. گویی این هنرمند عالیقدر با هر کوه، دشت، جنگل، افسانه آلمانی، ریل متروک یا جادهای که به تصویر میکشد ما را به مطالعه نقاشیهایش دعوت میکند به گونهای که انگار نقاشیهای او کتابند. بافت ادبی که از کتابهای کیفر میتراود و نقاشیهایش را درخشان میکند برای ما تمام آنچه را که او خلق میکند، به چیزی خواندنی مبدل میسازد. حین تماشای درختان، راهآهن و کوههای کیفر درمییابیم که طوری به آن نقاشیها خیره شدهایم که گویی هر یک از آنها متني است. اسرار این متون در زیر ظاهر مرتعش، زنده و شگفتانگیزی که مشغول خواندنش هستیم، نهان شدهاند. اگرچه خوانش آنها به هیچ وجه امری آسان نیست.
در فرانسه هنگامی که تدیوس روپَک، مسوول نمایشگاه کیفر، من را به استودیوی کیفر برد در طول مسیر ذهنم درگیر این افکار بود. وقتی از پاریس خارج میشدیم، داخل ماشین به همان اندازه که عصبی بودم هیجانزده هم بودم. همچون پسربچهای که برای اولین بار به سینما میرود. سال ٢٠٠٨ کیفر را در زالتسبورگ ملاقات کرده بودم و از طریق چندین موزه و کتاب با آثار او آشنا شده بودم. شاید تماشای آثارش داخل استودیوی خودش احساسی جدید را در من ایجاد میکرد. حتی شاید روزي رماننویسی را رها و وقتم را صرف نقاشی میکردم.بهاندازهای آثار ارزشمند در آن استودیوی بزرگ وجود داشت که وقتی اثر جدید کیفر را دیدم به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم. جهان کیفر را بهخوبی میشناختم و قبلا از این دست نقاشیهای او را دیده بودم. حالا هم مجسمههایی شبیه خشخاش و هواپیماهای بچگانه روبهروی من قرار داشت. با دیدن دستخط آشنای کیفر روی نقاشیهایش احساس آرامشی به من دست داد. مثل همیشه كيفر روی تابلوهایش توضیحاتی را گذاشته بود که ما را به سمت افسانهای، متنی یا شاعری سوق میداد؛ شاعرانی نظیر اینگهبورگ باخمان، پل سلان و آرتور رمبو که در هر نقاشی الهامبخش او بودند. این نوشتهها داستان یا وقایع تاریخی نهفته در دل این آثار را به ما یادآوری میکردند.
همان طور که هیجانزده و سرمست از آنچه میدیدم، در اطراف استودیوی بزرگ كيفر پرسه میزدم بار دیگر این فکر به سراغم آمد که شاید دلیل علاقه من به این نقاشیها تبحر نقاش در نشان دادن ارتباط میان لغات و تصاویر و چشماندازها و افسانههاست. تمام این لغات، حروف، درختان، کوهها، گلهای شکننده و جادههای متروک بخشی از یک متن واحد بودند و بافتی مشترک داشتند. فقط دلم میخواست بتوانم این نقاشیها و ضربههای قدرتمند قلممویی را که به آنها شکل داده بود، بخوانم ولی در عین حال میدانستم هرچقدر هم بین لغات و تصاویری که در مقابلم قرار داشتند، حرکت کنم هرگز نمیتوانستم از آن افق عبور کرده و در آن سوی آن کوهستان به آرامش برسم. همان کوهستانی که بر رویش نشانهها و حروف حکاکی شده بسیاری میدیدم. این کشمکش بیانتها میان لغات و تصاویر و میان متن و هنر، در دل تمام آثار کیفر نهفته است.
در حقیقت، در نگاه اول به نظر میرسید نقاشیهای کیفر با تماشاچیشان حرف میزدند اما نگاه کردن به هنر و جهان و درک صحیح آنچه میبینیم بسیار لذتبخشتر از خواندن لغات و حروف است. بنابراین آیا ممکن است به تابلویی نگاه کنیم و همزمان بتوانیم آن را بخوانیم؟ آیا ممکن است که به کتابی بهعنوان یک تابلوی نقاشی و به یک تابلوی نقاشی بهعنوان یک کتاب بنگریم؟
متنها و تصاویر همگی از انبوه بیشماری از افسانهها منشا گرفتهاند. میان تمامی هنرمندانی که با کارهایشان آشنا هستم شاید كيفر باهوشترین، بلندپروازترین و ادیبترینشان باشد و شاید به همین دلیل است که تا به این حد مجذوب جهان او شدهام.
همانطور که در استودیوی بزرگ كيفر مقابل شاهکارهایش ایستاده بودم، کودک درونم به من میگفت که هنوز هم میتوانم نقاش شوم و این که من هم میتوانم از راه هنر آنچه را در قلمروي ذهنم میگذرد، آشکار کنم. از طرفی دیگر والد درونم، نویسنده خوشبخت و راضی سعی میکرد به من یادآوری کند که من با رمانهایم همان کاری را کردهام که كيفر با هنرش انجام داده است و اینکه من باید فروتنی بیشتری داشته باشم و آرزوهایم واقعبینانهتر باشند. با این وجود، مات و مبهوت از زیبایی نقاشیهای اطرافم، از اینکه رویای نقاش شدنم را در کودکی جا گذاشته بودم اندوهگین بودم.
آن شب روپک ما را به صرف شام در خانهاش در ساحل رود سن دعوت کرد. او، من و کیفر را کنار هم نشاند و سپس به جمع مهمانها اعلام کرد: «یکی از این دو نفر میخواست نویسنده شود و نقاش شد. دومی میخواست نقاش بشود و نویسنده شد.» همگی خندیدیم ولی در حقیقت برای من دلیلي برای خندیدن وجود نداشت چون هنوز هم دلم میخواست نقاش شوم یعنی به همین خاطر بود که کلی نوشیدنی سفید خوردم؟ پیشخدمتها با دستکشهای سفیدشان دايم لیوانم را پر میکردند.
طولی نکشید که احساس سبکي کردم و یاد دفترچه خاطرات روزانهام افتادم که همیشه در جیبم نگه میداشتم. داخل دفترچه طراحیهای سادهای بود که با دقت و علاقه زیاد کشیده بودم یعنی باید بهترینشان را به هنرمند بزرگی که کنارم نشسته بود نشان میدادم؟ مطمئن بودم او مرا درک میکند.
اما از طرفی احساس میکردم این کار درست نیست. همه به من میخندیدند. حتما رفتارم مضحک به نظر میآمد. درست مانند سرباز موقر رمان تونیو کروگر، اثر توماس مان که در میانه یک مهمانی شام رسمی ایستاد تا شعرش را از حفظ بخواند. شاید بعدا میتوانستم در گوشهای خلوت نقاشیهایم را به آنسلم نشان دهم و مطمئن بودم او به استعداد هنریام احترام میگذاشت.
اما زمزمهای قویتر و واقعگرایانهتر در ذهنم میگفت: «فایدهاش چیه؟ اگه واقعا باید نقاشی بکشی، این کار را درخلوت خانه خودت، جایی که کسی نبیند، انجام بده. دنبال تایید کسی نباش. حداقل دنبال تایید یک نقاش مشهور نباش.»
به حدی این موضوع برایم حساس بود که باعث شدم ذوق سایر مهمانها کور شود و این را از زمزمههایی فهمیدم که اطراف میز شنیده میشد. آنسلم هم با آنها صحبت میکرد. او مردی بود که زندگی تمام شادیها را به او عطا کرده بود. مردی که قصد داشت حتی به چیزی بیشتر از آنچه انتظار داشت برسد. برای لحظهاي کاملا احساس تنهایي کردم و به همین خاطر به آنها ملحق شدم. تصمیم گرفتم که هرگز نباید نقاشیهایم را به او نشان دهم ولی هنوز این انگیزه در من بود که دستم را داخل جیب کتم ببرم و دفترچهام را بیرون بکشم.
سپس کیفر رو به من کرد. خجالتی و مردد به نظر میآمد.
گفت: «راستش من یک کتاب نوشتم و دوست دارم شما آن را بخوانید.»
«عنوانش چیست؟ ناشرش کیست؟»
«دفترچه یادداشت ولی به انگلیسی ترجمه نشده.»
سکوتی طولاني بین ما حاکم شد. حس کردم حالا بیش از پیش کیفر را دوست دارم. او نه تنها هنرمند بزرگی بود بلکه انسان شگفتانگیزی هم بود. خوب شد که با نقاشیهایم وقتش را نگرفته بودم. نیازي به گفتن ندارد که برای اولین بار در عمرم با این حقیقت که من هرگز نقاش نخواهم شد، کنار آمدم.شام زیاد طول نکشید و ناگهان مهمانها در آن شب پاریسی ناپدید شدند. بیرون باد و باران بود. آشفته بودم. میخواستم در ساحل سِن قدم بزنم، افکارم را منظم کنم و به روزی که در استودیوی کیفر گذرانده بودم فکر کنم. حالا تابلوهای زیبایی را که دیده بودم در ذهنم مرور میکردم. آن چشماندازهای اسرارآمیز و ادبی را همچون خاطراتی از گذشته خودم میپنداشتم. فکر میکردم موضوع کتاب کیفر چه میتواند باشد ولی تمام آنچه به ذهنم رسید نقاشیهای فوقالعادهی او بود و هر از گاهی حس میکردم خودم آنها را کشیدهام. این حسی است که ما در برابر آثار هنرمندانی که دوستشان داریم اغلب آن را احساس میکنیم.
گاردين