Share This Article
به مناسبت درگذشت عبدالرحیم جعفری
يك مرد بزرگ كه زندگي كرد و…
ليلي گلستان- نويسنده و مدير گالري گلستان
وقتي خبر را در روزنامه خواندم، رفتم بيمارستان. از دريچه كوچك اتاق آيسييو، نگاهش كردم، دريچه بالا بود و قد كوتاه من نميرسيد. روي پنجه پا بلند شدم و به زحمت ديدمش. هزار تا لوله به بدنش وصل بود. ملتهب بود، سرش را تكان ميداد. انگار ميخواست از قيد و بند لولهها آزاد شود….گريهام گرفت. بدجوري گريهام گرفت. داشتيم مرد بزرگي را از دست ميداديم.
تمام حرفه مترجميام را به او مديونم. به او مديونيم. به او و انتشارات اميركبيرش. (اين «ش» خيلي معني ميدهد). مردي خودساخته و قوي و خوشفكر و خوش باطن. مردي كه تاريخ ادبيات معاصر ايران به او سخت مديون است حالا آن مرد بزرگ داشت از دست ميرفت…. از پشت شيشه آن پنجره كوچك ديدم دارد ميرود.
سالي دو، سه بار به بهانههاي مختلف به ديدنش ميرفتم. برايم پيانو ميزد، در ٩٠ سالگي معلم پيانو و آواز گرفته بود. خوب هم ميزد. حظ كردم. از حضورش و از وجودش حظ ميكردم.
سال ٤٨ بود كه «زندگي، جنگ و ديگر هيچ» فالاچي را ترجمه كردم. كتاب اولم بود، كسي را نميشناختم و دستم به هيچ ناشري بند نبود. سيروس طاهباز مثل هميشه به كمكم آمد و مرا برد پيش آقاي جعفري انتشارات اميركبير در خيابان سعدي. ترجمهام را تحويل دادم و سه هفته بعد قرارداد را نوشتيم: يكبار براي هميشه به مبلغ هشت هزار و پانصد تومان. سه ماه بعد شب عيد بود، به من زنگ زد و گفت بيا اميركبير كارت دارم. رفتم. گفت اينهم عيدي تو و كتاب چاپ شده را داد دستم. من از خوشحالي زدم به گريه. كتاب ٤-٥ ماه بعد به چاپ دوم رسيد. براي تبليغش سنگ تمام گذاشته بود. پوستر بزرگي چاپ كرده بود و تمام كتاب فروشيها آن را پشت شيشه ويترينشان زده بودند. همان عكس ژنرال لون ملعون كه داشت مستقيم به سر آن ويتكنگ بدبخت شليك ميكرد. باز صدايم كرد كه بيا كارت دارم. رفتم. گفت كتابت عجيب فروش كرده و من فكر ميكنم اين قرارداد منصفانه نبود و سه هزار و پانصد تومان ديگر هم به من داد!. حسابي پولدار شده بودم و بعد كتابهاي ديگر: ميرا، زندگي در پيش رو و قصه شماره سه يونسكو.
بعد از انقلاب در خانه نشسته بود اما از پاي ننشسته بود. هر وقت به ديدنش ميرفتم، ميگفت بيا توي كتابخانهام بنشينيم و برايم آخرين نامه اعتراضي را كه نوشته بود، ميخواند. اعتراض به گرفتن اميركبيرش. شايد ٣-٤ بار نامههاي مختلفي را برايم خواند و هروقت با صداي رسايش شروع به خواندن نامه ميكرد بدجوري بغض راه گلويم را ميبست. نميدانستم چطور ميتوانم از او دلجويي كنم.
عبدالرحيم جعفري هميشه براي من الگوي پايمردي، خوشفكري، چارهجويي و كار و كار و كار است. خاطراتش را كه بخوانيد و يا فيلم مستندي را كه از زندگيش ساختهاند ببينيد، متوجه ميشويد كه به درستي مرد بزرگي است (دلم نميآيد بگويم بود) هست. هميشه هست. هميشه نامش جاويدان ميماند و ما هميشه ميتوانيم افتخار كنيم كه در زمانه او زندگي كردهايم و او را ميشناختيم. روحش شاد. / شرق