Share This Article
راههاي آفرينش در هنر از مسير رنج عبور ميكند چرا كه رنج عميقترين روح انساني را در نويسنده بر ميانگيزد و جاودانترين آثار را به ثمر ميرساند.
ادبيات زنان و رنج زيستن
فرج براري
در گذر مصيبت بار زندگي زنان شاعر و نويسندهاي، بودند كه در نوشتههايشان از نقش قراردادي و اجتماعي خود پا را فراتر گذاشتند و توانستند با آثار خود خواستههاي سركوب شدهي جنس خود را در نظام مرد سالار به تصوير بكشند آنان در آثارشان نشان دادند كه امور تصادفي همانند جنسيت چگونه در طول تاريخ سرنوشت زنان را تعيين كرده است و با طيرح اين پرسشها كه آيا مرد مالك زن است؟ و آيا وجودش تنها در قبال اطاعت و كمك به تناسخ و توليد مثل قطعيت پيدا خواهد كرد روبرو بودند. و اين كه آيا درك تصوير زيستن ناگريزشان در جامعهي مرد سالار نبود كه خود ويرانگريشان را اجتناب ناپذير جلوه ميداد و بازتاب اين تصوير هولناك بود كه شعر و ادبيات داستاني زنان در دورههاي مختلف را به تيرگي كشانيد اين سياهي و ستيزه جويي كه در آثارشان به چشم ميخورد آنان را تا مرزهاي مجادله در برابر مردان كشانيد چرا كه طغياني بود براي آشكار كردن حقيقت تنهايي و مظلوميت زن در جامعه خشن و بيعاطفه همان گونه كه عنوان اين نوشته بدان اشاره دارد در اين ياد داشت قصدمان نگاشتن مقالهاي فمينستي يا پرداختن به ادبيات زنان نيست بلكه ميخواهيم تنها نمونههایی از تجربهي تلخ سرگذشت و زندگي نويسندگان و شاعران زن و انعكاس آن در آثار هنرمندان مردي كه هر چند دنياي مردانه را به ديدهي اغماض نگريستند و در آثار خود به موضوع زنان در عصر خود پرداختند اشاره كنيم.
«ادواردمونك» در تابلو معروف «جيغ» احساس وحشت و درد زنان با چهره پريشان دوراني كه در آن ميزيست را تا مرزهاي وحشت و جنون تصوير كرده است. در اين اثر روح گرفتار مونك زن را در پيوند با مرگ و نابودي به خاطر ميآورد از اين رو مترادف با مرگ و منبع وحشت است. او زني را تصوير كرده است ايستاده بر لبهي يك مغاك بيانتها در آسماني طوفاني و با سايههاي شبح وار در اطراف زن كه صورتش را با دو دست گرفته با چشماني از حدقه درآمده در خلا جيغ ميزند و هيبت وهم آلود دو مرد در پس زمينه پيداست و اين منتهاي وحشت در آسماني گلگون و چشم اندازي كبود رنگ در پلي به سوي تباهي ست. براستي او چرا جيغ ميزند؟ زن نگون بخت چه تصوير هولناكي را ديده است؟ در اوايل قرن بيستم آيا مونك خطر ورود به قرني چنين خوف انگيز و سرشار از جنايت را هشدار داده بود؟ ما آن جيغ را هميشه در گوشهايمان خواهيم داشت اين جيغ فرياد و خروش مونك عليه تمدنيست كه جز سقوط براي زن ارمغاني ديگر نداشته است.
لئوناردو داوينچي هم در موناليزا معروفترين تابلوي جهان تنهايي رمزآلود و شمايل زنانگي جاوداني را خلق كرده است كه لبخند مبهمش سوال بيجواب و طلسم ناگشودني بسياري از هنر شناسان و هنرمندان جهان است يكي او را با عشق نافرجام لئوناردو پيوند ميدهد ديگري او را يك روسپي ميپندارد ولي آن چه مسلم است اين است كه موناليزا با طرح اين معماي ناگشودني روح ستايشگرانش را به ژرفاي درون خويش كشانيده و هنوز هم به نا آگاهي آنان ميخندد.
تأثير آوازه موناليزا علاوه بر هنر جولانگاه مكاشفه دانشمندان علوم مختلف از ادبيات شعر و فلسفه گرفته تا نجوم، رياضيات، جامعه شناسي، سياست و حتي صنعت بوده است. به طوري كه اخيراً يكي از بزرگترين شركتهاي خودرو سازي جهان جديدترين محصول خود را با الهام از لبخند اسرار آميز موناليزا ساخته است. اينها همه به كنار ولي ايا لبخند اثيري او با دنياي خاكي و ناسوتي ان تفاوت ندارد؟ موناليزا اگر ما را ميبيند چرا اين قدر به ما بياعتناست. بيشك او ما را دست مياندازد و فريبمان ميدهد. اصلاً خلق شده كه با ما چنين كند. آيا لئوناردو با خلق موناليزا حالات افسردگي با درد و اندوه ژرف و لبخند مبهم تمسخر آميزش شمايلي از زنان عصر خود را رو نكرده است؟
زن نويسندهاي كه مسير مشابهي از رنج و نوشتن را در زندگي طي كرد «ويرجينيا وولف» بود. او نويسندهاي پيشتاز و يكي از پيشگامان رمان مدرن بود كه علاوه بر ستيز دروني خويش شجاعانه با درهم شكستن الگوي زمان شكل تازهاي از داستاننويسي را بنيان نهاد. علاوه بر داستان او زندگي را هم به چالش گرفت چون اعتقاد داشت كه واقعيت چيزي غير قابل باور القاء ميكند.
او به قلمرو سرگشتگي و شوريدگي شخصيتهايش كه زنان هستند پاي ميگذارد آثار او گامي نخست در جنبش زن محورانه در گستردگي جرياني كه بعدها عنوان فمنيست به خود گرفت نقش داشت.
وولف حالات ذهني جزئيات و جنبههاي دروني روح اندوهبار شخصيتهايش را نشانه گرفت. روح نا آرام و افسانه خود ويرانگريش همانگونه كه در رمان خيزابها ميگويد؟ اي مرگ ميخواهم خود را به آغوشت افكنم / سرفراز و شكست ناپذير / سرانجام زندگي پر بار او را در بيست و هشت مارس 1941 در حالي كه جيبهاي خود را پر از سنگ كرده بود و با انداختن خود به رودخانهي «اوز» پايان بخشيد.
سرنوشت مشترك و تراژيك «سيلويا پلات» و «آن سكستون» دو تن از شاعران بزرگ مكتب اعترافي شعر آمريكا نيز نمونه روشني از تحمل رنج زيستن زنان در جامعهي مرد مدار و سركوب گر را آشكار ميكند. آنان موضوعات ساده و جزئيات اتوبيوگرافي وار زندگي سخت خود را در پيوند با شخصيتهاي تاريخي و فرهنگي ترسيم ميكردند آثار آنان تلاشي بر ضد رياكاري طبقهي متوسط آمريكا و همچنين جامعهي تحت استيلاي مردان را مينماياند. اشعار پلات فرياد درد زن بودن و زبان حال مردماني زخم خورده و قرباني خشونتي تحميل شده را در قالب الگوهاي كهن و شخصيتهاي اسطورهاي بازگو ميكند.
افسانهي پلات نيز همانند شاعران و نويسندگان زن محكوم و فنا و بعد از جدايي ناگزير از شوهر كه به زن ديگري دل سپرده بود در صبح روز يازدهم فوريه 1963 بعد از نوشتن آخرين شعرش اينك كامل شدهام/ و پيكر مردهام لبخند كاميابي بر لب دارد / با گاز خود را كشت.
شعر «آن سكستون» نيز همانند شعرهاي پلات به ژرفاي احساس و روان خوانندگانش نفوذ كرد. سرگذشت او حكايت تلاش و مبارزه در راه زنده ماندن در جامعهاي است كه قادر نبود آن را در يابد. سرانجام او به ستوه آمده و سرگردان در شهر زنجيرها همانگونه كه در شعري ميگويد:
به ستوه آمده بودم از خود / از زن بودن / از رختها و ظرفها / در شهر زنجيرها فارغ از مردان / به ستوه آمده از جنسيتها و شكلها / در شهر زنجيرها جايي كه ژاندارك را با جامهي مردانه سوزانده بودند/
و او در شهر زنجيرها در اكتبر 1974 خود را كشت.
يكي ديگر از زنان هنرمند «مارينا تسوه تايوا» شاعر بزرگ روس بود استعداد شگرف او در نوجواني شاعران بزرگ آن زمان روسيه را به تحسين وا داشت. كشمكش ميان عشق و نفرت، هستي و نيستي همراه نگاه فلسفي و ظرافت طبع از او شاعري صاحب سبك و پيشرو ساخته بود اما انقلاب كبير 1917 براي مارينا مانند بسياري از نويسندگان و شاعران آن زمان روسيه پيامد شومي را به همراه داشت. كه نتيجهاش تبعيد ناگزير او به اروپا بود كه سرنوشت هم بيرحمانه زندگي سختي را برايش رقم زد. «تسوه تايوا» در شعارش با صراحت، دردهاي همنوعان معاصرش را تصوير كرد. كثافت و بيرحمي دنياي پيرامونش را با وجود اشعار رمانتيك آغازين از او شاعري مرگ انديش ساخت. در 1939 پس از بازگشت به كشورش «بلشويكها» او را تبعيد و شوهرش را دستگير و تير باران كردند عاقبت پس از سالها تنهايي و انزوا او در 1941 از مبارزه براي زندگي دست كشيد و در شهر كوچكي در آن سوي ولگاي «تاتارستان» خود را حلق آويز كرد.
هر يك از هنرمنداني كه نام برديم و نيز بسياري كسان از هنرمندان بزرگ تاريخ در زندگي رنج و آلام فراوان كشيدهاند كه شايد سرچشمهي هنر آنان از همين درد نشأت گرفته باشد ولي زجر كشيدهترين انسان هنر «فريدا كالو» بود نام اين نقاش مكزيكي معاصر را كه ميشنويم ناخواسته واژهي رنج به ذهنمان خطور ميكند. او را الهه دردا معاصر زنان ناميدهاند از اين رو كه سراسر زندگياش در انبوهي از رنج و عذاب روحي و جسماني گذشت او قلم را در جواني پس از تصادفي مرگبار كه زمين گيرش كرد برگرفت و بر بوم نشانيد در پرترهها و خودنگارههايي كه فرياد ميكشيد تلخي تكان دهندهاي به چشم ميخورد كه با برانگيختن احساسات، ما را به همذات پنداري با خود تشويق ميكند. او هسمر «ديه گو ريويرا» نقاش معروف بود كه ناتوانيش در وفاداري بر مصائب فريدا افزود. او در نقاشي «چهره من با موهاي بريده» و همچنين «خودكشي در دوروتي هال» ضمن بازگو كردن تساصل و خود ويرانگريش توانست تمايل به مرگ و استيصال زنان عصر خود را به تصوير بكشد سرانجام در 1954 اين قهرمان رنج كشيده هنر معاصر هم به مرگي مشكوك به خود كشي از ميان رفت.