اشتراک گذاری
كارت سـبـزمن زبان طنز است
جاشوآ بي. نلسون
ترجمه: حسين كارگر بهبهاني
شرمن الكسي، شاعر، داستاننويس، فيلمنامهنويس، كارگردان و طنزپرداز بزرگ آمريكايي است كه نشريه معتبر نيويوركر اورا در جمع بيست نويسنده بزرگ قرن بيستويكم آمريكا جای میدهد و نشريه گاردين به او لقب «صداي قبيلههاي جديد» داده است. نويسندهاي كه بارها مورد تقدير نهادها و نشريات و دانشگاههاي مختلف قرار گرفته و جوايز بسياري نيز از آن خود كرده است. از جمله: جايزه پن همينگوي 1993، جايزه پن مالامود 2001، جايزه حلقه نويسندگان بومي آمريكا 2007، جايزه كتاب ملي آمريكا، 2007 و جايزه پن فاكنر 2010. در مصاحبه پيش رو، شرمن الكسي از واقعبيني خطمشيهاي سياسي سرخپوستان، تجاريكردن هنر، نامزدياش با سارا پالينكه که اتفاقا يكي از منتقدان سرسخت آثارش و يكي از منتقدان بزرگ آمريكاست، آثارش و خيلي چيزهاي ديگر سخن ميگويد. از مهمترين آثار شرمن الكسي كه به فارسي ترجمه شده، ميتوان به كتابهاي «رقصهاي جنگ» (مجتبي ويسي، نشر مرواريد)، «خاطرات صددرصد واقعي يك سرخپوست پارهوقت» (رضي هيرمندي، نشر افق) و رمان «آوازهاي غمگين اردوگاه» (سعيد توانايي، نشر روزنه) اشاره كرد.
بنمايهاي كه باعث خلق مجموعه داستان «رقصهاي جنگ» شد، چه بود؟ به لحاظ فرمال، به نظر ميآيد يك چارچوب ساختاري دارد كه معدودي از نويسندگان تن به انجامش ميدهند.
چارچوب ساختاري اين اثر بديع نيست؛ از آب گذشته است! اين مجموعه داستان خيلي شبيه نخستين كتابم است كه همچنين تركيبي از داستانها و اشعارم است اما با حالتي محافظهكارانه. به همين دليل ممكن است خيال كنيد «رقصهاي جنگ» همخانواده نخستين كتابم باشد. به گمانم موضوع اين كتاب براي مخاطبان جالب بوده چون كه در تمام نقاط ارائه شده، چيزي حدود 70 درصد مردم محلي بيبهره از امنيت زندگي مي كنند و با اين وجود ادبيات ما اين را بازتاب نميدهد. آن داستانهاي شهري سرخپوستي خارقالعاده هنوز كه هنوز است بيان نشده و گمان ميكنم «رقصهاي جنگ» گامي است در اين مسير. چون تعداد ما كم است و هركداممان كولهبارمان از ادبيات چندان زياد پر نيست. فكر ميكنم وقتي يكي از ما چنين كار نويي انجام ميدهد به نوعي حركتي انقلابي در بطن آن هنر خاص حس ميشود كه هزاران سال بوده دست نخورده باقي مانده است.
در آثارتان همچنين انواع ديگري از گنجايشهاي ژانري (همنشيني ژانرها) وجود دارد و تا حدودي نيز به نقد ادبي و نقد هنري دست ميزنيد. من به اين ويژگي نهفته در آثارتان علاقه خاصي دارم؛ به عنوان نمونه، در داستان «تقارن سهمناك» (اشاره دارد به شعر Tyger اثر ويليام بليك و كتابي با همين نام نوشته نورتروپ فراي درباره اشعار ويليام بليك، ولي در اصل منظور همان داستان شرمن الكسي است.) و ديگر دلمشغوليهاي مربوط به مكاتب نقدي كه در آثارتان موج ميزند. شما در آن داستان از آتشنشاني (تكنيك خاصي كه براي جلوگيري از آتشسوزي جنگل انجام ميشده) و مسدودكردن راه نويسندگان به عنوان مسيري براي بازگشت به نويسندگي سخن ميگوييد (اين داستان به عنوان نوعي حسبحال انگاشته ميشود). من در عجبم كه آيا شما كار آتشنشاني را در كنار دلمشغوليهايتان به نقد انجام ميدهيد يا نه!
راستش را بخواهي، تا به حال نشده كه در چنين موقعيت كاريای باشم. اما بايد بگويم كه شبيه چنين وضعيتي است: وقتي كه در طول درمانتان پزشك به شما چيزي ميگويد و در پاسخش ميگوييد: «بله، درسته. دست خودم نبود ولي اين كار را ميكردم.» چون كه حسي مطلوب را سبب ميشود. يعني، داستاني بود درباره نشاندن؛ نشاندن هر چيزي، خواه آتش، خواه…
و خودتان به سراغ آتش ميرويد؛ پيش از آنكه آتش به سراغ شما بيايد.
بله! استفاده از آتش براي حفاظت عليه آتش كه برايم درست مثل زبان انگليسي است؛ يعني، من به سراغ زبان انگليسي ميروم تا از رنديهاي زبان در امان بمانم. صحبت كردن درباره سينما كه خود نقطه تمام تصويرسازيهاي منفي و تصاوير ناصحيح از بوميان آمريكايي است در چنين بحثي ريشه دارد. در چشم بومي آمريكايي كه در آن ژانر كار ميكند آيروني وارتر و مضحكتر ميآيد تا سرخپوستي كه كتاب مينويسد. بر شما پوشيده نيست كه نوشتن داستاني مبتني بر واقعيت و صادقانه درباره تجربهاي و در عين حال داستاني كه در آن به خودم و روند نوشتناش را به هزل ميآورم آن هم با نمودي تسليموارانه به نيروهاي استعماري هاليوود چگونه است.
به نظرتان ميشود اسمش را گذاشت فشارهاي سرمايهداري؟
بله، بدون شك.
آيا شما از بابت تاثيرات سرمايهداري كه بر شما اعمال ميشود نگرانيد؟
جالب است، چون كه من كتاب «رقصهاي جنگ» را ـ كه در اصل كتاب موسسه انتشارات كوچك، با بلندپروازيهاي انتشارات كوچك و زيباشناختي انتشارات كوچك است ـ به عنوان پادزهر/ پاسخي هدفمند در برابر موفقيت كتاب «خاطرات صددرصد واقعي يك سرخپوست پارهوقت» نوشتم كه موفقيتي جهاني و بزرگ نصيبش شد. بخواهم با شما روراست باشم بايد خدمتتان عرض كنم كه مجبور نيستم كتاب ديگري بنويسم. به گمانم سود اقتصادي كه همين كتاب برايم داشته هزينههاي زندگيام را تا مرگ تامين ميكند؛ همچنين موفقيتي كه از جانب منتقدان ايجاد شد- تمام جايزهها و توجهها ـ عالي بود، چنين چيزي را واقعا دوست دارم اما حس ميكنم قرار نبود تا اين اندازه برايم منفعت داشته باشد! براي ادامه زندگي يكسري شك و ترديدها به ذهنم خطور ميكند.
آيا شما معتقديد كه زبانهاي بومي به زودي از بين ميروند؟
اگر زبان متعلق به طايفهاي نه چندان بزرگ باشد؛ بله، فراموش ميشود. ميدانيد، احتمالا حلقهاي از منتقدان وجود دارد كه احتمالا 10 هزار نفرند. شايد هم بيشتر. ممكن است 50هزار نفر باشند كه بعد از مدتي كوتاه آن زبانهايي كه قرار است احيا شود آنهايي است كه براي مدتي كافي در حاشيه مانده ـ هوپي، ناوايو، چروكي. اين دقيقا مسالهاي از پايه جمعيتي است. پيشتر، درباره خدشههايي كه به زبان وارد شده سخن گفتهام ـ زبان قربانيانش (ضعيفان) را ملامت ميكند. كاري است كه ميبينم تعداد زيادي از محققان بومي انجام ميدهند ـ ملامت قربانيان. ملامت كردن فقدان فرهنگي آدمهايي كه فرهنگشان را از آنها ربودهاند و همچنين ملامت كردن بازماندگانشان چون كه ما قرار نيست چيزي را بازيابي كنيم. بحثي كه هميشه برايم جالب بوده سفسطه درگير شدن در نقد ادبي، سياسي، فرهنگي و وانمود كردن به ذاتي بودن این نوع نقد است. منتقدي مثل ليز كوك ـ لين كه اصلا از آيروني سر درنميآورد، چه برسد به اينكه بخواهد به ماهيت آيرونيوار خودش پي ببرد. او در اين حيطه نميتواند نظر درستی بدهد. به همين ترتيب، نظراتي كه اين خانم دارد نوعي بنيادگرايي است؛ نوعي بنيادگرايي در قبال ماهيت سرخپوستان و آنچه «سرخپوستان» ميتوانند باشند و در كل منظورم اين است كه اين مساله به ماهيت سرخپوستان لطمه ميزند.
اجازه بدهيد درباره جنبه سياسي حرف آن منتقد صحبت كنيم كه شايد كمي كمتر بنيادگرايانه است و بيشتر درگير نوعي قدرت فرمانروايي توسعهيافته عملي است. آيا معتقديد كه آدمي اصالتا سرخپوست ميتواند با آن همپياله شود؟
اين بحث هيچ ربطي به فرهنگ ندارد. هميشه مربوط به فرمانروايي اقتصادي است. فرمانروايي آمريكاييهاي بومي با توجه به آتشبازيهاي متعدد بيان شده است. همين بحث هم با نوعي بهرهبرداري همرشته است كه تقريبا هميشه با بدترين بخش از نظامهاي سرمايهداري همكاسه است. متوجه منظورم هستيد ديگر، سوءاستفاده از ضعف آدمي. اينگونه است كه فرمانروايي ما به حداعلي عيان ميشود. چه ميشود اگر به جاي واژه استفادهشدهاي چون «فرمانروايي» از واژهاي ديگر مثل «وكالت» يا «خودتصميمگيري» استفاده كنيم؟ما هيچكدام از اين واژهها را نداريم.
اگر قرار باشد همين الان بهترين سیاستمداران جهان را انتخاب كنيد، چه ملاكهايي را ميتوانيد برشماريد؟
تحصيلات دانشگاهي. روزگار پررمز و رازي شده است، خودتان كه بهتر ميدانيد. به خاطر اصلي بودن شرايط اقتصادي، قبايل سرخپوستي كه جزو اصناف بسيار ثروتمند جامعه قرار دارند و اغلب ما رهبران آن اصناف را مستقيم وارد جهان عظيم و پر پيچ و خم اقتصاد ميكنيم در حالي كه حتي مدرك ديپلم هم ندارند. در اين صورت، چه بايد كرد تا مثل عروسك خيمهشببازي ما را به بازي نگيرند؟ چه بايد كرد تا مورد سوءاستفاده قرار نگيريم؟ چه بايد كرد تا جيبمان را خالي نكنند؟ دليلش اين است كه ما بهترين افرادمان را كه آموزش ديدهاند براي اين كار نميفرستيم. متاسفانه كمپين ضد روشنفكري كه وجود دارد تاثيرش را گذاشته و حاصلش هم همين جنبشهاي گذرايي است كه در ايالات متحده آمريكا شاهدش هستيم، مثل فراخوانهاي سارا پالين، گلن بك و جنبش تي-پارتي. من اين قضيه را به چشم برهمزدني متوجه ميشوم چرا كه سرخپوستان هميشه اينطور بودهاند؛ حداقل در قرن 20 كه اينگونه بود. هنوز هم كمپيني ضد روشنفكري در تعهدات سرخپوستي در دل جوامع سرخپوستي وجود دارد. ميدانيد كه من سارا پالين را به خوبي ميشناسم. قبيله من تحت تاثير سارا پالين است.
آيا سارا پالين كه در آلاسكا است و ميتواند شاهد فعاليتهايتان باشد؟
پالين از آلاسكا هر چيزي را ميتواند ببيند. پس اتفاقي نيست كه با مردي نيمه سرخپوست ازدواج كرده. ميدانيد چه چيزي خندهدار است؟ در قوانين كلي زيباییشناختي هنرمندانه/سياسي و در ايالات متحده آمريكا شما بدون شك مرا چپگرا خطاب خواهيد كرد. من پيشرويي سوسيالدموكرات هستم. من مردي سوئديام كه به هيات انساني سرخپوست تغيير قيافه دادهام. با اين حال، در جهان سرخپوستي ميدانيد كه جزو آزاديخواهان بسيار عجيب و غريب حساب ميشوم. هميشه در عجبم كه چطور سفيدپوستها خيال ميكنند سرخپوستان آدمهايي عياش و خوشگذرانند. براي سرخپوست بودن قوانين بسيار زيادي را بايد فرابگيريد كه خيلي فراتر از آن چيزي است كه اديث وارتون در آثارش به عنوان نمونه اينكه قاشق و چنگال را با كدام دست بايد گرفت اشاره ميكند. فشارها و قوانين اجتماعي حاكم در جهان سرخپوستها و نيز محافظهكاري الزامي كه در آن وجود دارد چيزي است كه بيگانگان به سختي متوجهاش ميشوند. ميخواهم بگويم جوامع سرخپوستي بسيار مذهبياند.
موضوع اصلي كتاب «خاطرات صددرصد واقعي يك سرخپوست پارهوقت» چيست؟ اينكه به سرعت به عقب برگرديم آن هم درست زمانيكه شما را با مثالهايي از حكومتهاي مدرن يا رهبران مدرن تحت فشار قرار دادهام و گوش فرا ميدهم به صحبتهايتان كه روشنفكرها را رهبران داراي توانايي چنين حكومتهايي ميدانيد. فكر نميكنم چنين چيزي آنقدر دامنه براي كش و قوسدادن داشته باشد كه بگوييم نويسندهها توانايي انجامش را دارند.
بله درست است، كاملا با شما موافقم. اين را هم اضافه كنم كه «من اين كتاب را نوشتم زيرا بسياري از كتابداران، معلمان و نوجوانان از من براي نوشتن آن درخواست كردند.» اين كتاب روايت اولشخص توسط آرنولد اسپيريت جونيور، نوجوان چهارده ساله كاريكاتوريست است؛ يك رمان تربيتي است و جزئيات زندگي آرنولد در منطقه اسپوكن محل زندگي سرخپوستان آمريكايي و تصميم او براي خارجشدن از اين منطقه و رفتن به مدارس دولتي سفيدپوستها را در شهر ريردن در ايالت واشنگتن تشريح ميكند.
ما هم اميدواريم. حداقل بچهها كه كتاب ميخرند، درست است؟
مساله اين است كه كشور پهناوري كه در آن زندگي ميكنيم توسط روشنفكرها پايهگذاري شد ـ انسانهايي بسيار باسواد و محشر. روشنفكراني بردهدار، اما در جفرسون قضيه فرق داشت. آدمهايي فوقالعاده بودند، آبراهام لينكلن هم بينظير بود و ناگفته نماند كه بينظيريشان هم چه در زمان حيات و چه پس از مرگشان هميشه توسط جهانيان مورد تقدير قرار گرفته است.
يكي از سوالاتي كه خيلي دوست دارم دربارهاش از شما بپرسم درباره ميل شديدتان به بحث و مشاجره است. شما تبحر خاصي در بيان موضوعاتي داريد كه خواننده به راحتي دركشان ميكند.
خب، دليلش اين است كه از چيزهايي مينويسم كه باورشان دارم.
و اغلب همزباني اغراقآميز.
خب، درست است، بعضي اوقات. حتي در مصاحبهاي كه اخيرا با روزنامه پست واشنگتن درباره برنده جايزه پن/فاكنر داشتم هم از زبان اغراقآميز استفاده كردم ولي عنواني كه ژاكلين ترسكات براي مصاحبه استفاده كرد از اغراق عاري بود. گفتم نويسندههايي كه برنده اين جايزه شدهاند افسانهاياند و حالا حس ميكنم من هم افسانهايام اما عنوان مصاحبه اين انتخاب شد «مثل بچهها سر سفره شام عيد شكرگزاري هستم!». بايد خدمتتان عرض كنم كه در مجامع عمومي مردم خوب نميخوانند، خوب گوش فرا نميدهند و خوب خودشان را قاطي مشاجرات نميكنند. مردم ياد گرفتهاند كه چطور يكي دو جمله از دل صحبتهاي گوينده انتخاب كنند و او را به چالش بكشند. نه اينكه درباره كل بحث يا فلسفهاي كه پشتش خوابيده بحث كنند بلكه به همان چند جمله خاص گير ميدهند. من حتي تلاش هم نميكنم تا مردم را به شيوهاي درگير كنم. اين كار را نميكنم چون كه ميدانم بيهوده است. نتيجه اين ميشود كه دست به سانسور فلسفهات ميزني ولي من تلاش ميكنم تا براي انسانهاي قرن 21 از اين فلسفهها حرف بزنم تا دركش كنند. البته، كار من بدين معني نيست كه خود را باهوش و ذكاوتتر از ديگران ميبينم؛ من فقط از اونا بيشتر مطالعه ميكنم!
براي به نتيجهرساندن هدفتان كمي بيشتر از طنز و طعنه استفاده ميكنيد؟
طنزي كه در دل فرهنگ گفتاري آمريكاييها جاي گرفته و بخشي از آن شده است. اما به نظر ميرسد بعضي از خوانندههاي آثارتان با آن مشكل دارند. وقتي طنز شمايلي سياسي به خود ميگيرد، انتقادي به افراد و سياست است كه صاحب قدرتاند. مشكل وقتي خودش را نشان ميدهد كه با فردي کوچکتر از خودتان شوخي ميكنيد و اينجاست كه بايد حسابي مراقب باشيد. منظورم اين نيست كه هيچوقت کوچکتران خودم را به باد شوخي نميگيرم، فقط ميگويم وقتي با آنها شوخي ميكنم بايد خيلي بيشتر مراقب باشم.
پس به اين معنا نيست كه آنها را هميشه ضعيف بپنداريم؟
نه، اصلا. خب اين هم لحن خاصي براي صحبت كردن درباره آنهاست چرا كه گاهي خودمان را هم مسخره ميكنيم. همچنين، طنز خود شيوهاي براي ادغام شدن با آنها و درك بهتر شرايطشان است. به عنوان نمونه، من چون خيلي شوخطبعم ميتوانم با هركسي ارتباط برقرار كنم، حالا ميخواهد طرفدار هر حزب سياسي باشد فرقي ندارد.
خب، پس همين است. كارت سبز شما همين است دقيقا!
كارت سبزم در استفاده از زبان طنز است.