اشتراک گذاری
در آرزوي جادو
فردريك بوش (نيويوركتايمز)
سعيد توانايي
خواندن درباره زندگي اردوگاهي بوميان آمريكا هميشه به منزله خواندن از درد و درماندگي است. داستان اين زندگي هم گرچه توام با لحظات سرور و شادماني است، اما حقيقت زندگي و هنر آن تلخ و سياه است. جيمز ولش در رمان باشكوهش «خون زمستاني» از گوشه چشم راوياش به مشاهده درد و رنج شخصيتها ميپردازد و رينالد پرايس در رمان تكاندهنده و كوتاه درس راه رفتن مستقيم و بيواسطه با اندوه مواجه ميشود. شرمن الكسي در مجموعه داستان به حق ستايش شده دعواي دست خالي غريبه تنها با تانتو در بهشت از شخصيتهايی مينويسد كه درست در دل زندگي اردوگاهي قرار دارند اما زاويه ديد كسي كه آن را براي ما گزارش ميكند توامان مماس بر همان جريان كلي زندگي با ريتم كند و غمبارش است.
براي مثال اين توضيح آقاي الكسي در رمان نخستش «آوازهاي غمگين اردوگاه» از كايوت اسطورهاي سرخپوستان است؛ كايوت: شيادي كه ازحقههاي موجود درآستينش ميتوان به جايگشت عشق، نفرت، آب و هوا، بخت، خنده، اشك… اشاره كرد. مثال: لوسيلبال.او مستقبل و معاصر، جديت و مطايبه را يكجا دارد. او در جايي كه اداره بهداشت و سلامت سرخپوستان تنها نخ دندان و وسايل جلوگيري ارائه ميكند به جاي فقر، خودكشي و الكليسم روزگار كسالت بار تماشاي تلويزيونهاي سياه و سفيد را يادآوري ميكند. در اوج نوشتن الكسي منجر به خلق رسالهاي آنچنان قدرتمند ميشود كه تماشاي نمايش باورش شما را دچار ترديدي ميكند كه نميدانيد اين را بايد گريست يا خنديد. شخصيتهاي او بسته به جادويي آيینياند كه به مخاطره افتاده و در زير صدها سال بخت و اقبال بد و مديريت نالايق له شده است. همانطور كه توماس آتيش به پا كن هم در آوازهاي غمگين اردوگاه به ما ميگويد: تو اين اردوگاه هيچيو باور ندارن. الكسي از زبان توماس ميگويد: «او دنبال داستاني بود كه دردي رو دوا كنه اما ميدونست كه قصههاش هيچ دردي رو دوا نميكنه.» طنز الكسي چون طنز توماس سپري است در برابر خشونت وارده از درون و بيرون. توماس خواب ميبيند و داستانهايي عميقا اثرگذار و دروني را روايت ميكند. او همواره بر منش مبتني بر سكوت و شيوه قدرتمند و اثرگذار يك شاهد در برابر روزگار اندوهبار و رو به اضمحلال بسياري از اسپوكنها و ديگر سرخپوستان آمريكا تاكيد ميكند. الكسي نيز چون توماس در پي آوازها و قصههايی است كه همه را نجات دهد. الكسي دغدغه همه را دارد. او از عشق و روابط عاشقانه ميان سرخپوستان و سفيدپوستان مينويسد. او در داستان كوتاهي درباره توماس آتيش به پا كن كه در مجموعه دعواي دست خالي غريبه تنها با تانتو آمده با استفاده از سطور آغازين محاكمه فرانتس كافكا اداي احترامي ميكند به اين غير سرخپوستترين نويسنده و اين ادامه دارد تا آنجا كه با خواندن آوازهاي غمگين اردوگاه به ياد داستانهايي از كافكا چون راننده كاميون و عدالت ميافتد. همچنين ممكن است ما را به ياد شخصيت ميلكمن دِد در رمان «آواز سليمان» توني موريسون يا آن يهوديهاي سبك پاي كوچك برنارد مالامود و مارك شاگال بیندازد. تمام اينها قادرند در حالي كه هر يك جاذبههاي منحصر به جهان خود را يادآور ميشوند ما را به پروازي رويايي دعوت كنند. آوازهاي غمگين اردوگاه همچنان كه شخصيتهاي جديدي را معرفي ميكند بسياري را نيز از دعواي دست خالي غريبه تنها با تانتو آورده و قصههايشان را با زندگي اردوگاه اسپوكنها پيوند داده. شايد اينطور به نظر برسد كه توماس آتيش به پا كن قهرمان محوري اين رمان است اما در واقع محوريت اين روايت با مردم اوست چنان كه هيچ فصلي از فصول آن نيست كه با محوريت ذهني يك شخصيت همراه باشد. حركت از زاويه ديد توماس به دوستش ويكتور به چِس دختري كه دوستش دارد به پدر آرنولد كشيش مردد اردوگاه به رابرت جانسون بزرگترين نوازنده آمريكايي- آفريقايي بلوز كه مرگش را قال گذاشته و در پي دانايي بزرگ مادر ميگردد؛ زني كه گنجينه افسانههاي سرخپوستان اردوگاه است و ميتواند ۱۰۰ نان روغني را به۲۰۰ نان روغني تبديل كند كه برابر خوبي است براي تمثيل نان و ماهي. جانسون گيتارش را جا ميگذارد و گيتار به دست ويكتور ميرسد و او آن را بينظير مينوازد و اينطور ويكتور، توماس (خواننده) و دوستشان جونيور (نوازنده درامز) گروه راك اند رولِ كايوت اسپرينگز را تشكيل ميدهند و آقاي الكسي ترانه آهنگهايشان را مهيا ميكند كه مثل همه آهنگهاي راك است و تنها به لحاظ محتوا در ارتباط با زندگي سرخپوستان است. داستان متشكل از داستانهاي كوچك متعددي درباره هر يك از اين شخصيتهاست و پارههاي داستاني آن نيز در رويا به هم متصل ميشوند. جونيور در جايي از داستان ميگويد: «سرخپوستا بايد يه بصيرتي داشته باشن كه بتونن از عالم خواب و خيال پيغام بگيرن. يا در جاي ديگر ميگويد: همه اين سرخپوستايي كه تو تلويزيون نشون ميده بهشون الهام ميشه كه چيكار بكنن و چيكار نكنن.» الكسي به بهترين نحو كوشيده تا از نگاه خرافي و تظاهر به اين نكته كه نوشتارش هيچ چيز نيست مگر بازتاب غم انگيزي از اندوه از دست رفتن مردمانش اجتناب كند. او شما را ميخنداند، منصف است و ميداند چطور به روشهاي كوچك و بزرگ ما را به شور آورد و زماني اشتباه ميكند كه يك گروه راك را تحت استعارهاي از كليت يك فرهنگ قادر به تحمل تمامي وزن آن ميبيند- حتي رادي دويل در رمانش تعهدات چنين بستري را به طور پايدار ادامه نميدهد- و ديگر اينكه تكرار را جايگزين ساختار روايي ميكند.
در همان ابتداي رمان ما با داستان بزرگ مادر كه به طرزي جادويي از۱۳۴ سال پيش از زمان ما زنده مانده و شاهد سلاخي اسبهاي سرخپوستان توسط سواره نظام ايالات متحده بوده آشنا ميشويم. داستان به ما ميگويد كره اسب بر علفهاي دشت افتاد، بر پيادهروي كافه يا اردوگاه، بيهوش، روي ميز سرد و سفت پزشك قانوني بيمارستان وترِنز در اردوگاه. اگر اين تنها اشاره از اين دست در داستان ميبود آنوقت چنين تصويري ميتوانست لحظهاي دلخراش و افشاگر را ايجاد كند و اين رخداد ميتوانست چنين نظري را تاب بياورد. الكسي همچنين اين اعتماد را به درك مخاطب مبني بر فهم اين نشانهها ندارد چرا كه او پيشتر آنها را دستكم گرفته يا بر اين باور است كه ارزش استعاري در تكرار افزايش مييابد تا آنجا كه بدل به ساختار شود از اين رو اسبهاي سلاخي شده اغلب در قالب رخدادي منفرد در يك پاراگراف به دفعات شيهه ميكشند.
با اينحال طنزي دلنشين و اندوهي عميق در دل اين رمان نهفته است كه اجراي درخشان هر يك ديگر ساختاري باقي نگذاشته تا آقاي الكسي روياها و قصههايي كه هم او نيازمند ترسيم آنهاست و هم ما نيازمند به خواندنشان را به پيش برد. شايد نبوغ او در قالبهاي كوچك باشد ولي در هر چه هست نبوغ او حقيقت است كه بسيار هم هست كه هرچه بنويسد در هر اندازه كه باشد من با قدرداني ميخوانم.
* مترجم «آوازهاي غمگين اردوگاه»
*****
درباره شرمن الكسي و «رقصهاي جنگ»اش
مجتبي ويسي*
شرمن الكسي نويسنده سرخپوست آمريكايي چند خصوصيت منحصر به فرد دارد كه او را از همكيشانش جدا ميكند. اول از همه، سرخپوست بودنش را كتمان نميكند يا حتي بايد گفت بر آن تأكيد ميورزد، مدام برجستهاش ميكند و به ياد مخاطب ميآوردش. دوم، از اين در اقليت بودن دستمايهاي نميسازد براي برانگيختن احساسي نوستالژيك يا مظلومنمايي. او همچون سرخپوستي سرتق و خودمختار عمل ميكند كه سر آن ندارد اسير هيچگونه قيدوبندي، چه خرد چه كلان، بشود. سوم، در مقام مولف نيز دوست ندارد در محدوده ژانر باقي بماند و مدام چون مايعي سيال، در ميان قالبهاي مختلف ادبي، ميان ژانرها، ميلغزد و شناور ميشود (بهخصوص در كتاب «رقصهاي جنگ»). اما اين تركيب، اين نويسنده سرخپوست، شايد هنوز هم چندان قابل هضم نباشد براي خواننده فارسيزبان و مثل وصله ناجوري بنمايد. چرا؟ چون بيشتر ما تا مدتها تصويري مخدوش از اين اقوام آمريكايي داشتهايم. تا سه چهار دهه پيش عمده فيلمهايي كه ميديديم -عمدتا هم هاليوودي- سرخپوستان را اقوامي وحشي، بيرحم و بيفرهنگ نشان ميدادند. تك و توك فيلمهاي غيرجانبدارانه نظير «اومبره» (مرد) ساخته مارتين ريت (1967) نيز در ميان آن همه هیاهو راه به جايي نميبردند.
البته همين هاليوود بعدها با عرضه فيلم «با گرگها ميرقصد» (1990) قدري در مواضعاش تجديدنظر كرد. اما كماكان اگر خواهان تصويري مطابق با واقعيت در زيست اقوام سرخپوست هستيم – در عرصه سينما- بايد سراغ «مرد مرده» جيم جارموش يا آثاري مشابه از كارگردانان مستقل برويم. دور نشوم، غرض اين بود كه بگويم آن فيلمهاي اوليه تأثيري ناخوشايند بر ذهن ما گذاشته بودند و كسي چه ميداند، شايد هنوز هم در راه ارتباط با متني از يك نويسنده سرخپوست، ناخودآگاه در ذهن ما مانع ايجاد كنند! آيا اين قضيه درباره نويسندهاي چون شرمن الكسي نيز مصداق پيدا ميكند؟براي اين منظور بايد وارد جهان ذهني و داستاني الكسي شد، البته در اينجا از منظر كتاب «رقصهاي جنگ». اين كتاب مجموعهاي از داستان، شعر، طرحواره، قطعاتي گزارش مانند و مصاحبه مانند، نوشتارهاي شعر- نثري و همچنين فرمي شبيه خاطرهنويسي است. بدينترتيب، چنين مينمايد كه او تعريفي تازه براي صورتهاي نوشتاري خود دارد و از قبل نميخواهد تن به قالب تنگ ژانر بدهد. به لحاظ روايتشناسي، الكسي رفت و برگشتهايي مداوم بين عرصههاي ابژكتيو و سوبژكتيو دارد. راوي يا شخصيتهاي داستانياش درونگرا يا برونگراي محض نيستند و عين و ذهن در بستر روايي داستان يا ديگر صورتهاي نوشتارياش به نوعي تعادل ميرسد. داستانهايش پر است از خرده روايت و گريز زدن، پر است از پرسهگردي و پرسهزني. شايد به همين جهت است كه روايتهايش معمولا با ريتمي تند پيش ميروند و غالبا از مولفههاي طنز، پارودي و آيروني بهرهمندند. الكسي براي بيان موضوعات خود زباني بيپروا دارد. كلمات و اصطلاحات نامتعارف، ناهنجار و غيرتشريفاتي در هر كجاي متناش رخ مينمايند. گستاخ و جسور است و مدام در حال سنگپراكني. با سلاح طنز به جنگ هر قدرتي ميرود. شخصيتهاي داستاني او كه بيشتر از اقليتها هستند همواره در شرايطي بغرنج گرفتار ميشوند اما الكسي كنش آنان را از سطح مألوف فراتر ميبرد و آنان را به رفتارهايي غيرمنتظره و آميخته به تقابلهاي طنزآميز واميدارد، هرچند همواره بنمايهاي تلخ در آنها احساس ميشود. او در داستانهايش همواره موقعيتهاي متناقض و در تقابل با هم ميآفريند و با بهره گرفتن از آنها به روابط و مناسبات موجود ميتازد. نظامهاي مستقر را، از هر رقم، زير سوال ميبرد: نگرشهاي رايج در اجتماع، نگاه سياستمداران و تاجران، رسانهها و باورهاي سرخپوستي. براي مثال، در بهترين داستان كتاب كه همنام با عنوان كتاب است، راوي با همان نگاه پرسهزن و شيطنتآميز حوزهها و رخدادهاي مختلفي را به چالش ميكشد و به قول معروف بحراني ميكند: نظام پزشكي، سازوكار حاكم بر سرنوشت سرخپوستها و موقعيت متناقض و دوگانهاي كه پيدا كردهاند، آيين آنها، مصائب جنگ براي آنها، رفتار پيشين دنياي كاتوليك با اين قوم، نظام حاكم بر صنعت فيلم و موسيقي و… يا مثلا در داستان «ورود غيرقانوني» به بازنمايي هجوم رسانهاي به ساحت زندگي فردي از اقليتهاي اجتماع ميپردازد و در كنار آن، شيوه بازي با ذهن و روان مردم را به تصوير ميكشد. همچنين، اشاره به اعلاميه لغو بردهداري در طرحواره «اعلاميهاي ديگر» و طرح اين موضوع كه مجري آن همان كسي بوده كه سال قبل از آن فرمان اعدام دستهجمعي 37 سرخپوست را امضا كرده است يا بركشيدن و طرح كردن مدل موفقيت از راه شركت در نمايش و رقابتي سراسري در داستان «تقارن ترسناك». اگر شرمن الكسي را در جايگاه اقليتياش و در مقام نويسندهاي جدا از پيكره اصلي ادبيات آمريكا ارزيابي كنيم، شايد در اتخاذ چنين رويهاي حق را به او بدهيم، در اينكه ديدگاهي انتقادي نسبت به كاركردهاي جامعه كلان خود داشته باشد.
از اين منظر، كنشهاي عصيانگرانه، آشوبگرانه يا تمسخرآميز او موجه مينمايد. آثار او را نيز ميتوان در زمره شكلي از ادبيات اقليت طبقهبندي كرد، چون آن سه مشخصهاي را كه ژيل دلوز و فليكس گتاري در تعريف اين نوع ادبيات برشمردهاند، دارا هستند: همهچيز در آنها ارزشي جمعي و اشتراكي مييابد، همهچيز در آنها حالتي از رنگ و بوي سياسي دارد، زبان نيز در آنها عنصري مشترك و بيوطن است. به هر حال، نميتوان كتمان كرد كه الكسي با آنكه به باورها و اصول اجتماع كوچك خود انتقاد دارد اما در سرتاسر اثرش يكدم از بازگويي آيينها، رسوم، اعتقادات و مسائل قومي خويش غافل نيست و در حقيقت الگوي آنها را، حتي به شيوه معكوس، تشديد و تقويت ميكند. به اين نمونهها توجه كنيد: آواز شفابخش در داستان «رقصهاي جنگ»، آيين شفا توسط درياچه در داستان «نمك»، آواز مرگ در شعر «اعلاميهاي ديگر»، ترفند سرخپوستي درست كردن آتشي كوچك براي خلاصي از دست آتشي بزرگ در داستان «تقارن ترسناك»، اشاره به موضوع تبعيد سرخپوستان در نوشتار شعر- نثر «آينه». نكته ديگر آن است كه او گرچه به زبان انگليسي مينويسد اما مدام در اين زبان دست ميبرد، آن را به مرزهاي گريز نزديك ميكند و درصدد است زباني از دل آن بركشد و برسازد كه متناسب با افكار و ايدههاي خودش باشد. به تعبيري، جبران بيوطني كند با زبان. وطني ديگر بسازد با زبان و ادبيات. بيجهت نيست كه در داستان «رقصهاي جنگ» نام كافكا را به ميان ميآورد، يعني همان كسي كه دلوز و گتاري مقاله «ادبيات اقليت چيست؟» خود را بر مبناي رويكرد او در اتخاذ زباني براي بيان داستانياش استوار ميكنند. منتها تفاوتي اساسي در اينجا به چشم ميخورد چرا كه الكسي در عين توجه به مولفههاي جامعه اقليت خود، آن را نيز بحراني ميكند. به عبارتي، در دل آن اقليت هم رفتاري اقليتگونه در پيش ميگيرد. به آن ميماند كه كسي، در جدالي تكين، يكتنه در مقابل خانواده و جامعهاش عرضاندام كند.
* مترجم «رقصهاي جنگ»
*****
برشي از «خاطرات صددرصد واقعي يك سُرخپوست پارهوقت» اثر شرمن الکسی
خب، حالا ديگر فهميديد كه من كاريكاتوريستم. به نظر خودم خوب كاريكاتور ميكشم. اما هر قدر هم كه خوب بكشم، كاريكاتورهايم هيچوقت نميتوانند جاي غذا و پول را بگيرند. كاش ميتوانستم يك كره بادامزميني، يك ساندويچ كره مربا يا يك مشتِ پر اسكناس بيست دلاري بكشم و با شعبدهبازي به اسكناس واقعي تبديلشان كنم. اما نميتوانم. هيچكس نميتواند، حتي گرسنهترين جادوگر دنيا. كاش جادوگري بلد بودم اما واقعيتش اين است كه من يك بچه بدبخت قرارگاهيام كه با خانواده بدبختش در قرارگاه سرخپوستهاي بدبخت اسپوكن زندگي ميكند. راستش را بخواهيد، بعضيوقتها خانوادهام چيزي براي خوردن ندارد و تنها چيزي كه براي شام داريم خواب است اما ميدانم دير يا زود پدر و مادرم از در تو ميآيند، با يك ظرف مرغ كنتاكي. پخت عالي. آهان، عجيب اين است كه گرسنگي، غذا را به دهن آدم خوشمزهتر ميكند. وقتي هجدهونيم ساعت (بيشتر يا كمتر) چيزي براي خوردن گيرت نيامده باشد، هيچچيز بهتر از يك ران مرغ نيست.
آرمان