Share This Article
‘
نگاهی به آخرین رویا اثر روحانگيز شريفيان
روح نوشتههايم را با زبان مادريام بيان ميكنم
محمدرضا سالاري
مهاجرت امري خودخواسته و گاه تبعيدي ناخواسته است كه بهويژه در يك قرن گذشته گريبانگير بسياري از نويسندگان جهان شده، بهخصوص در دوران آلمان نازي و شوروي استالينیستی. هستند نويسندگان ايراني كه به دلايل خواسته يا ناخواسته، از ايران مهاجرت كردند و در غرب زندگي ميكنند و «ادبيات مهاجرت» (يا تبعيد) را تشكيل ميدهند. روحانگيز شریفيان يكي از اين نويسندههاي مهاجر ايراني است كه بهقول خودش بين تهران و لندن در آمدوشد است: «بههرحال ما هميشه تحتتاثير محيطي هستيم كه در آن زندگي ميكنيم. اگر هم با فرهنگي متفاوت بزرگ شده باشيم كه همينطور هم هست، اما با محيط فعلي زندگيمان، خودبهخود يكجور انس و آشنايي پيدا ميكنيم. اين آشنايي در نوشتن هم خودش را نشان ميدهد. راستش را بخواهيد من بدم نميآمد كتابهايم را به انگليسي مينوشتم، اما هنوز ريزهكاريها و بازيهايي هست كه تنها با زبان فارسي ميتوانم بيانشان كنم». شريفيان با همان نخستين كتابش «چه كسي باور ميكند رستم» ثابت كرد نويسندهاي است كه چموخم راه را ميداند. او براي همين رمان، جايزه ادبي گلشيري را براي بهترين رمان سال 82 از آن خود كرد. اين رمان به تازگي با ترجمه لطفعلي خُنجي به زبان انگليسي منتشر شده است. تجديد چاپ دو رقمي اين رمان، نشان داد كه شريفيان نبض مخاطب را نيز در دست دارد. «روزي كه هزاربار عاشق شدم»كتاب دوم وي بود كه با فاصله زماني دو ساله منتشر شد و تجديد چاپ آن به شش رسيد. «كارتپستال» سومين اثر وي بود كه در سال 87 منتشر شد و تاكنون هفتبار چاپ شده است. در اين بين كارهاي ديگري نيز از وي منتشر شده، اما آخرين كتابي كه به تازگي از وي در ايران منتشر شده، «آخرين رويا» است كه از سوي نشر «آگه» راهي كتابفروشيها شده است. روحانگيز شريفيان متولد 1320 در تهران است. فارغالتحصيل تعليم و تربيب در دانشگاه وين و در حال حاضر ساكن لندن است. آنچه ميخوانيد گفتوگويي است پيرامون «آخرين رويا» با نقبي به آثار پيشين نويسنده و با نگاهي به ادبيات مهاجرت.
روحانگيز شريفيان را با نخستين رمانش «چه كسي باور ميكند رستم» ميشناسيم. اگر بخواهيم پلي بزنيم از اين رمان تا «آخرين رويا» كه آخرين كار منتشرشده شماست، اين پل را چگونه ميزنيد؟ (بهويژه كه در اين ميان، در اين بازه 24 ساله، كارهاي ديگري نيز از شما در حوزه داستان و روانشناسي منتشر شده، البته با تاكيد بر دو كتاب «روزي كه هزاربار عاشق شدم» و «كارت پستال»)
تنها بيست و چند سال نيست و نبود كه مينويسم بلكه از زماني بسيار دور، زماني كه يازده دوازده ساله بودم، ذهني قصهگو داشتهام. اما «چه كسي باور ميكند رستم» مرا به نوعي با خودم به عنوان يك نويسنده جدي آشتي داد. در ضمن به عنوان يك روانشناس كودك دلم ميخواست كارهايي را كه به نظر ميرسيد براي جامعه ميتواند مفيد باشد تهيه كنم و همانطور كه شما نيز اشاره كردهايد، در اين زمينه چند كتاب منتشرشده دارم.
پيش از ورود به «آخرين رويا» بگذاريد اين پرسش كليشهاي را هم بپرسم. شما نويسندهاي هستيد كه سالهاست بيرون از ايران زندگي ميكنيد و به نوعي نويسنده مهاجر هستيد. نويسنده مهاجر و نويسندهاي كه در داخل كشور مينويسد در زمانهاي كه حرف از «جمهوري جهاني ادبيات» است به نظر شما چه ضعفها يا نقطه قوتهايي ميتواند براي هر دو گروه داشته باشد؟ حداقل براي كارگردانها و بازيگران ايراني مهاجر اين اتفاق افتاد كه هرگز نتوانستند موفقيت چنداني به دست بياورند. در حوزه ادبيات هم اگر بخواهم مثال بزنم ايرج پزشكزاد كه بعد از انقلاب هرگز نتوانست كاري در خور كارهاي پيش از انقلاب خلق كند.
واقعيت اين است كه من خودم را يك مهاجر تصور نميكنم. بلكه ايرانياي هستم كه در فرهنگهاي متفاوتي زيستهام و با فراز و نشيب اين جابهجاييها آشنا شدهام. نوشتههايم هم تصويري از زندگي خودم نيست. بلكه به گفته استادخويي «اين از ويژگيهاي هنر است كه در آن، واقعيت چنان مينمايد كه گويي خيال است؛ و خيال چنان مينمايد كه انگار همان واقعيت است. نويسنده، اگر از توانايي ازآن خودكردن آزمونهاي ديگران برخوردار باشد، ميتواند سخنگوي راستين ايشان (نيز) باشد.» به گمان من هنرمند ميبايست در زمانهايی كه به قول شما سخن از ادبيات جهاني است، فراي مرزهاي تعيينشده قرار بگيرد. ايوان كليما در يكي از رمانهايش ميگويد: «من هنوز باور دارم كه ادبيات، با اميد و با زندگياي آزاد در بيرون از ديوارهاي قلعهاي كه در خود محصورمان كرده، فصل مشترك دارد. ما بيشتر وقتها اين ديوارها را نميبينيم و به علاوه خودمان هم خودمان را در آنها محصور ميكنيم. آيا زمان آن نرسيده كه از اين ديوارها عبور كنيم؟» و اما درباره هنرمندان مهاجر، من موفقيت در شناخته شدن را با كيفيت كار، يكسان نميبينم. ايرج پزشكزاد شايد مثال خيلي درستي نباشد، اما فراموش نكنيد كه او نيز كارهاي بسياري چاپ و منتشر كرده كه همه از طعم و مزه و ژانر و هدف كار او برخوردار هستند.
در كارهاي پيشينتان نيز به مولفههاي مهاجرت پرداختهايد. در «چه كسي باور ميكند رستم» و «كارتپستال» هم زنان و مردان مهاجر قصههاي شما بهنوعي ميتوان گفت درگيريهاي دروني با خود و بروني با محيط و شرايط و آدمهاي جديدي دارند كه مثل آنها حرف نميزنند و مثل آنها فكر نميكنند. اين آدمها در تلاش براي كنارآمدن با شرايط جديد هستند. تلاشي كه شما از منظر روانشناسانه به آن نگاه ميكنيد. از منظر روانشناسانه آدمهاي قصههايتان بيشتر درگيري دروني-ذهني دارند تا بيروني. اينطور نيست؟
مهاجرت يك واقعيت است، شعار و آرزوي ما هنرمندان هم يك واقعيت. مهاجرت يعني رويارويي با زندگياي جديد در هر زمينه كه ميتواند- دستكم در ابتدا- به درگيريهاي ذهني زيادي بينجامد. اما در همان حال ميتواند ديدگاه تازهاي باشد و ما را به نوعي با خود و پيرامون خودمان آشتي دهد- يعني رهاشدن از نوستالژيا. پرداختن به آن همانطور كه اشاره كردهايد سويهاي بسيار روانشناسانه و تجربي دارد.
«آخرين رويا» را اول شخص روايت ميكند. چرا راوي براي ديالوگهاي غيرفارسيزبانها از فعل «گفت» (فعل گذشته جهت دوبله جملات است. بيان جملات از فيلتر ذهني يك ايراني) استفاده نميكند؟ در حالي كه برخي از شخصيتهاي رمان، خارجي هستند و مستقيم ديالوگ ميكنند. چگونه است كه يك خارجي فارسي را سليس به كار ميبرد؟ جالب است در جاهايي ديالوگهاي انگليسي را آوردهايد.
راوي، داستان را با يادآوري گذشته تعريف ميكند. اما وقتي از تئو ميگويد همه گفتوگوها و خاطرات در حال حاضر اتفاق ميافتد. اين تكنيكي بود كه من انتخاب كردم تا نشان دهم كه تئو در ذهن ثنا يك لحظه هم به گذشته نميپيوندد. اميدوارم اين پاسخ پرسش شما باشد (مطمئن نيستم). درباره صحبتهاي غيرفارسيزبانها، چون كتاب به زبان فارسي است بايد همه گفتوشنودها فارسي باشد و سليسبودن صحبت آنها، برميگردد به نوع شخصيتشان. اگر شخصيتها در موقعيت و شغلهاي متفاوتي بودند، البته صحبت آنها به همان صورت متغير ميبود. تصور كنيد كه كتاب ترجمه شده است. آوردن جملههاي انگليسي تنها براي ايجاد حس لحظهايشان است و بس. اغلب جملهها بسيار ساده هستند و نيازي هم نبوده كه ترجمه فارسي آن آورده شود.
در لابهلاي روايت آرزو يا همان ثنا با متنهايي ايتاليك كه اغلب حرف دل ثنا هستند يا آرزو، مواجهيم. اين تاكيد براي چيست؟ من برخي جاها اين متنها را حذف يا وانمود ميكردم در ادامه سخن هستند و اتفاقي براي داستان نميافتاد. آيا برنامه خاصي براي اين متون بعضا روانشناسانه داشتهايد؟ چون شما در زمينه روانشناسي هم مطالعه داريد و هم كتابهاي بسياري.
آوردن متنهاي ايتاليك، همانطور كه توجه كردهايد گفتوگوي ثنا است با خودش، به اين منظور كه خواننده بهتر و بيشتر با او همراه و جذب داستان شود. نويسنده در اينجا كاملا غايب است و حضوري ملموس ندارد. اين يك نوع تكنيك براي درگيركردن خواننده با داستان است.
به نظرم رمانتان در عين اينكه قهرمان مرد دارد، گرايشات فمينيستي دارد. به قهرمان مرد هم البته در پرسشهای بعدي ميپردازم.
«آخرين رويا» كتابي است يا مرثيهاي است براي انسان و انسانيت. شخصيتها چه مرد و چه زن هردو، حضوري روشن و موثر دارند. ديدگاه فمینيستي كاملا متفاوت است و من به آن نپرداختهام.
به نظر نميرسد آرزو شخصيتي كتابخوان باشد. اما داخل گيومه نقلقولهاي سنگيني از ديگر نويسندگان دارد. متوجه اين پارادوكس نشدم.
ثنا يك زن زخمخورده و سرخورده است كه اين جسارت را پيدا ميكند يا به ناچار پيدا ميكند كه به تنهايي تصميم خطرناكي بگيرد. ثنا نهتنها در طول راه، بلكه بعدا در زندگي در كنار تئو، شخصيتي قوي و روشنبين پيدا ميكند. در ضمن اين را ناگفته نگذارم كه من عادت ندارم در كارهايم دائم به جزئيات اشاره كنم. دلم ميخواهد خواننده همراه من بيايد و آنچه را كه نوشته نشده هم دريابد، انگار كه نيمي از كتاب را خودش دارد مينويسد.
در صفحه 72 رمان و خيلي جاهاي ديگر، خصوصا وقتي پاي حقوق زنان به ميان ميآيد، رمان بهشدت سويه شعاري ميگيرد. زده شدهايد. به نظر ميرسد همزمان كه ميخواهيد حرفتان را از طريق كاراكترهايتان بزنيد، فراموش كردهايد كه نبايد حرفهايتان سويه شعاري بگيرد. فكر نميكنيد نبايد چنين ميشد؟
در صفحه 72، ثنا حرفهايي ميزند كه برايش واقعيت دارند. نميدانم چطور بايد موقعيت خودش را به برادرش حالي ميكرد. من حالت شعارگونه در بازگوكردن اين واقعيت اجتماعي نميبينم. اما ميدانم كه ثنا بهشدت و براي بار ديگر سرخورده است و حالتي تهاجمي در برابر برادري كه نميخواهد موقعيت او را درك و قبول كند، پيدا ميكند.
كليگويي در خيلي از جاها باعث شده كه شخصيتها تيپ از كار در بيايند. مخصوصا شوهر آرزو. بروز اين شخصيتهاي تيپيكال به نظر به رمان لطمه نميزند؟
درست است اين شخصيتها بايد در همان حد تيپ باقي ميماندند. از رويدادهاي روزمره و آدمهاي معمولي نميشود قهرمان ساخت. البته در جايي تئو درباره آن شوهر و صداقت و انصاف در روابط انساني، سخن ميگويد و از آن دفاع ميكند. اينها را ميشود كنار هم گذاشت و نتيجهگيري كرد.
چيدمان ارائه اطلاعات جهت پيشبرد داستان را دوست داشتم و لذت بردم. شخصيتها كمرنگ وارد ميشدند و بعد در پرده بعدي خودشان را به رخ ميكشيدند. تا به حال داستان پليسي نوشتهايد؟ به نظر در اين رمان از ژانر پليسي به نوعي بهره بردهايد.
تصورتان درباره داستان پليسي و اشاره به آن به دليل بازگشتهاي متعدد من به گذشته است كه جزئي از سبك من است. بله داستانهاي پليسي چنين ساختاري دارند يا بايد داشته باشند، اما من حتي آنها را دوست هم ندارم.
از ديالوگها بعضا اينگونه برداشت ميشود كه نيروهاي خارجي كشورهاي خارجي)، راهحل نجات هستند. دارم حتي از جنگ حرف ميزنم جنگ ميتواند راهحل مشكلات حداقل اين زن باشد. آيا خود شما كه خالق آرزو هستيد، چنين اعتقادي داريد؟
بله، ثنا به دليل بندهايي كه توسط قانون به دست و پايش بسته شده، راه نجات خود را در رفتن ميبيند. البته خيالبافيهاي او را دستكم نگيريد، ما همه در زندگي خيالبافي ميكنيم، اين راهي براي فرار از دردسرهايي است كه گاهي سخت به دست و پايمان ميپيچد و با خيالبافي به دنيايي بهتر و شادتر پناه ميبريم. اما ارتباطي با طرز فكر من ندارد، مثل اين است كه اگر شخصيت قاتلي را تصوير ميكردم ميپرسيديد كه آيا خودم همينطور فكر ميكنم. اما جنگ! هرگز، هرگز. ماهيت جنگ در خود كلمه مستتر است و مگر تابهحال مشكلي را حل كرده؟
بسياري از ديالوگها انگار بيانیهاي هستند در باب دفاع از حقوق زنان كه بعضا در دهان برخي شخصيتها نمينشيند. گويي حرفهاي قلنبه سلنبهاي است كه اندازه دهان آنها نيست و به زور در دهانشان چپانده شده است. گاهي در حين خوانش رمان احساس ميكردم شمايي كه رشته تحصيليتان هم تعليم و تربيت است، به نوعي سعي كرديد در كاراكترهايتان حلول كنيد و از زبان آنها حرف بزنيد. حرفهايي كه بايد بزنيد. اما فكر نميكنيد اين «بايد گفتنها» ممكن است قلنبه از آب در بيايد؟
در اروپا، همينطور كه ميدانيد موسسههاي خيريه بسياري هستند كه اشخاص زيادي با درجات تحصیلي بالا در آن كار ميكنند و به دليل نوع كارشان، دائم با هم در تماس هستند و يكي از اهدافشان بالابردن و بالابودن سطح محيط كاري است كه بسيار اهميت دارد. به اين دليل اگر به نظر ميرسد آنها حرفهاي قلنبهسلنبه ميزنند واقعا پايه در واقعيت محيط و سطح فكرشان دارد.
پايان داستانتان من را ياد «باشو غريبهاي كوچك» انداخت. اصولا چرا ثنا را رها كرديد و بيشتر به تئو بها داديد؟
دادا ميتواند باشو باشد يا باشو دادا. فرقي نميكند. چون كه تئو، ثنا، دادا و اليا و آليسون همه جزئي از آن حلقه بزرگ هستند. هدف من در «آخرين رويا» نشان دادن كوشش انسانهايي است كه نهتنها افكارشان، بلكه خودشان نيز به يك كشور و يك فرهنگ خاص تعلق ندارند. انسانهايي كه جان خود را در اين نبرد به بازي ميگذارند (زندگي مگر سراسر بازي نيست؟).در «آخرين رويا» برايم مردبودن و زنبودن به يك اندازه حائز اهميت بود. براي من تئو همانقدر باارزش است كه اليا در ابعاد كوچك خودش و خانوادهاش بود. اما تئو خودبهخود ساخته شد. شايد قبولش برايتان سخت باشد، اما تئو واقعا همانطور كه بايد ميبود، شد. انگار از من جلو ميزد و راه خودش را ميرفت و من از اينكه اينهمه آزاده بود تحسينش ميكردم و همراهش ميرفتم.
برايم جالب بود از تئو كه شبيه سرخپوستهاي آمريكايي بود در كشور انگليس قهرمان ساختيد. عمدي داشتهايد كه از يك بهظاهر آمريكايي در كشور انگليس قهرمان ساختهايد؟
ظاهرا تئو را بايد يك جوري به خواننده نشان ميدادم تا بتواند او را مجسم كند. اشارهاي گذرا به رنگ مو و شباهتي لحظهاي آنهم از ديد ثنا. اما در داستان او يك آلماني است كه در انگلستان زندگي ميكند. من در خواب هم نميديدم كه كسي او را يك آمريكايي تصور كند.
از كارهاي ديگرتان هم بگوييد. از رمانها و داستانهايتان. يك پرسش هم در ادامه اضافه كنم. تا امروز چهار كتاب در حوزه داستان از شما به فارسي منتشر شده است، به زبان فارسي مينويسيد يا انگليسي، يا هر دو؟ آيا به انگليسي هم نوشتهايد و چاپ كردهايد؟
يك مجموعهداستان كوتاه دارم كه هنوز كامل نشده. در فاصله رماننوشتن گاهي ترجمهاي هم ميكنم كه حاصل آن يك زندگينامه سه جلدي است، سرگذشت خانم جوديت كر نويسنده و نقاش پرآوازه كودكان. جلد اول آن «وقتي هيتلر خرگوش صورتي مرا ربود» از طرف انتشارات مرواريد همزمان با «آخرين رويا» چاپ شده. جلد دوم «بمب روي خاله ماماني» در دست چاپ است و جلد سوم آن «كودكي در دوردست» به چاپ سپرده شده است.
از تجربه زيست زندگي يك نويسنده فارسيزبان كه به فارسي حرف ميزند و به فارسي مينویسد در يك كشور انگليسيزبان بگوييد كه چرا سعي نميكنيد به انگليسي بنویسید؟ يعني هنوز هم دغدغه نوشتن به فارسي داريد؟ فكر نميكنيد امكان موفقيت نوشتن به انگليسي بيشتر باشد؟ چون نويسندههاي مهاجر يا دورگه ايراني هم هستند كه به زبان انگليسي مينويسند و كارهايشان بيشتر ديده شده يا براي نمونه، نويسندههاي ترك، هندي و افغان.
در حال حاضر رمان جديدي در دست دارم و به زبان فارسي مينويسم، چون روح نوشتههايم را با زبان مادريم بهتر ميتوانم بيان كنم. ميشود به انگليسي هم نوشت، اما فكر نميكنم همان درآيد كه به فارسي. با زبان مادري ميشود با فكر و حس و زبان، بازي چندگانهاي داشت كه در زباني ديگر هرقدر هم به آن وارد باشيد ممكن نيست. همانطور كه در بالا اشاره كردم كيفيت كار بيشتر از شناختهشدن آن اهميت دارد، بدون اينكه بخواهم قسمت دوم (شناختهشدن) را دستكم بگيرم.
‘